فرهنگ امروز/ مانی سپهری: نقاش، مترجم، روزنامهنگار؛ این هر سه وجهِ مهدی سحابی را در رمانی که اخیرا از او تجدیدچاپ شده است بازمییابیم؛ رمانِ «ناگهان سیلاب» که نخستین تجربه مهدی سحابی در قصهنویسی بوده و چنانکه در یادداشت ناشر در آغاز چاپ تازه این رمان میخوانیم سحابی آخرین سطرهای این رمان را در دهه چهارم زندگیاش نوشته است. «ناگهان سیلاب» اخیرا در نشرِ مرکز تجدیدچاپ شده است. سحابی مترجمی بود پرکار و با دامنه انتخابی متنوع. سیلونه، پروست، سلین، فلوبر، کالوینو... هیچکدام از اینها، دستکم در ظاهر، به هم شبیه نیستند و سحابی از همه اینها آثاری را ترجمه کرده است و همچنین از نویسندگانی دیگر. تاثیر این تنوع را در رمانِ او نیز میتوان پیدا کرد. رمانی که در آن هم تاثیرات ریزبینیهای پروستی هست، هم فانتزیهایی از جنس فانتزیهای برخی آثار کالوینو و هم تعهد اجتماعی نویسندگانی نظیر سیلونه و البته به همه اینها باید اضافه کرد توجه نویسنده را به نثر. اینها اما همه فقط تاثیراتی است که به خود ساحت ادبیات و قصهنویسی ربط پیدا میکند. «ناگهان سیلاب» اما از منابع دیگری نیز تغذیه میکند که سحابی بهواسطه تنوع حوزههایی که در آنها کار کرده بود به آن منابع نیز دسترسی و تسلط داشت. از جمله نقاشی و مجسمهسازی که تاثیرشان را بر ذهنیت و تخیل سحابی بهوضوح در این رمان میتوان دید. مثلا همان سطرهای آغازین رمان نشان از حضور ذهنیت یک نقاش در پسِ پشت این سطرها دارد. نقاشی که به صداها حجم میدهد و آنها را به تصویر بدل میکند: «در میان شاخههای درختان میلولند و رنگشان با رنگهای درخت میآمیزد. صدایشان گاه با شرشر جوی پهن و همهمه خودروها یکی میشود و گاه از میان آنها بیرون میزند و اوج میگیرد و همه فضا را پر میکند؛ همه صداهای دیگر یکباره فرو مینشیند و هیاهوی آنها همه درختان را فرا میگیرد. شاخههای درختان ناگهان پر از برگ میشود و هر برگ با باد (یا بی هیچ بادی) صدا میکند و صدای هر برگ آهنگ یگانه خویش را دارد. و هیاهوی برگها هیاهوی همه درخت میشود و موج همهمه درختان در فضا میدود و جسمیت مییابد و همه حجم تهی میان زمین و آسمان را پر میکند، چون مایع بیرنگی در ظرفی عظیم و بیشکل که بر اثر واکنشی شیمیایی رنگی شود. صدا رنگ میشود و در گنگی هوای نزدیک غروب میدود، سایههای پران آخرین روشنای خورشید را در آسمان زلال تیره میکنند و تا لحظهها پس از آنکه گذشته و رفتهاند صدای پروازشان در هوا آویخته میماند. موجهای پران از سطح شاخهها پایینتر نمیروند. در هوا تاب میخورند و اوج و فرود میگیرند و چون به درختی رسیدند در آن میچرخند و محو میشوند.» سحابی مدتی نیز در رشته کارگردانی سینما تحصیل کرده بود و آشنایی او به سینما نیز در رمان «ناگهان سیلاب» ردهایی از خود بهجا گذاشته، چه بهلحاظ تصویرسازیهای سینمایی و چه بهلحاظ تداعی برخی فیلمها. چنانکه آغاز رمان کموبیش فیلم «پرندگان» هیچکاک را تداعی میکند و ادامه رمان گاه یادآور فیلم «دکتر استرنجلاو» استنلی کوبریک است. داستان رمان «ناگهان سیلاب» ماجرای جنگ بین دو شهر خیالی است و موشکی که از یک شهر به سوی شهری دیگر پرتاب شده است و در این فاصله که موشک به سوی شهر مقصد حرکت میکند گزارشی لحظهبهلحظه از زندگی مردم شهری که هنوز خبر ندارند موشکی دارد به سویشان میآید روایت میشود و همچنین برشهایی از موقعیت کسانی که موشک را پرتاب کردهاند. در روایت این رمان میتوان سحابی روزنامهنگار را نیز بازشناخت که جاهایی همچون یک گزارشگر به نقل وقایع میپردازد و به همه اینها باید طنزی سیاه را هم اضافه کرد که حضور آن در بسیاری از صحنههای رمان احساس میشود. طنزی که برای خنداندن نیست و نوعی گروتسک است به قصد ترسیم جاندارترِ عمق فاجعهای که در راه است. شاید بتوان گفت که سحابی در این رمان برای ترسیم دلهرهای که در جایجای رمان موج میزند و آشوب و فاجعهای که شهر خیالی داستان او در آستانه آن قرار گرفته بیش از هرچیز بر صحنهپردازی تکیه کرده و از آن کمک گرفته است. رمان پر از صحنهپردازیهای جزئینگرانه است که التهاب و بحران را در متن زندگی روزمره مردم یک شهر خیالی بازمیتابانند. شهری که قرار است با موشک بمباران شود و موشک در راه است و این درراهبودن موشک تا جایی از رمان خواننده را به تعلیق و دلهره دچار میکند که دستآخر چه خواهد شد. آنچه در ادامه میخوانید قسمتی است از این رمان: «غرش موتوری زیر طاقی میپیچد و چون گردبادی بیرون میزند و جمعیت را عقب میبرد. کامیونی از تاریکی بیرون میآید و میایستد و دودش هم به آن میرسد و از آن جلو میزند. جمعیت عقبتر میرود. کامیون آهستهآهسته به راست میپیچد و کنار پیادهرو پوشیده از جنازه میایستد. کامیون دیگری میآید. و یکی دیگر و پنج خودرو تشریفاتی روباز. ماشینها در طرف چپ و راست دروازه میایستند و فضای بزرگی در وسطشان خالی میماند. جمعیت از کنار و پشت آنها و از دورترها سرک میکشد. از ته طاقی پر از دود، در زمینه سبز و زردی که یکباره قهوهای شده است، حلقههای زرد رخشندهای آهستهآهسته پیش میآید. شکلهای پیچیدهتری به خود میگیرد و تلالویی برنجی پیدا میکند و دسته ارکستری میشود، از دروازه به طرف چپ میپیچد و جلو خودروها میایستد. گروهبان چاقی با صورت سفیدِ خیسِ عرق دسته را مرتب میکند و خودش پشت به جمعیت رو به آن میایستد.
برای چند لحظه، سکوت تازه میدان را فقط صدای چند پسربچه میشکند که بهدو میآیند. سپس، از ته طاقی، از زمینه قهوهای که دوباره آهستهآهسته زرد و سبز میشود، سایههای سیاهی به شتاب پیش میآیند و صدای پاهای بسیاری زیر طاقی میپیچد. سایهها خاکستری و خاکی و زرد میشوند و آدمهای بالای بالکن در اندازههایی کوچکتر، خیلی کوچکتر، از تاریکی بیرون میآیند. دستها و صورتهایشان را شستهاند. اما گروه بزرگ آدمهایی که به فاصله یکی دو قدم پشت سر آنها میآیند هنوز صورتهای دودگرفته و دستها و لباسهای خونآلود آدمکهای چوبی را دارند.»
روزنامه شرق