فرهنگ امروز/ نادر شهریوری (صدقی):
ژولین سورل تنها در زندان احساس خوشبختی میکند زیرا به اعدام محکوم شده است، از آن پس درمییابد که دیگر آیندهای ندارد و اندیشه معطوف به آینده جای خود را به زیستن در حال و یا چنانکه گفته میشود به «زیستن در لحظه» میدهد. از این بهبعد «زیستن در لحظه» مهمترین و چهبسا باارزشترین دستاورد ژولین برای روزهای پایانی زندگیاش میشود. خود او از این دستاورد در شگفتی میماند. «... من تنها هنگامی با لذات زندگی آشنا شدهام که زندگی من پایان میگیرد.»
در زندان ژولین هم از جامعه دور است و هم از قید زمان رها است، اما رهایی از قید زمان اهمیت بیشتری دارد. ژولین در زندان میکوشد که لحظه را دریابد، تا هستی کرانمند را در قالب استفادهای فعالانه از زمان حال بیکران سازد. تنها در این شرایط است که «لحظه» برای ژولین پراهمیت میشود و او سعی میکند هستیاش را به آن گره بزند.
تا قبل از این ذهن ژولین بهعنوان آدمی که مهمترین خصوصیتش جاهطلبی فردگرایانه بود همچون ذهن هر جاهطلبی تماما به آینده معطوف بود. ژولین در زندگی سپریشده (گذشته) خود همواره به آینده مینگریست و چون آیندهنگر بود لحظات حال را فدای آینده میکرد. او تنها در آخرین روزهای زندگی پرفرازونشیب خود بود که بهیکباره جاهطلبیهایاش را فراموش کرد. او که به اعدام محکوم شده بود، دیگر نمیتوانست انگیزهای برای جاهطلبی داشته باشد تنها آن هنگام بود که اهمیت لحظه را دریافت و با حسرت به گذشته نگریست. فیالواقع یاد عشقها و خوشیهایی افتاده بود که میتوانست از آنها بهرهمند شود اما او بهرهمند نشده بود، جاهطلبیهایش هرگونه استفاده سرشار از زندگی را منتفی کرده بود.
ملال و نیکبختی دو مضمون استاندالیاند. استاندال این دو مضمون را در مهمترین شخصیتهای رمانهایش به نمایش درمیآورد. علت توجه و سپس عشق مادام دورهنال به ژولین در «سرخ و سیاه» بهواسطه «ملال» است. ملالی که مادام بر اثر زندگی یکنواخت خود با مسیو با آن مواجه میشود. در «صومعه پارم» باز با ملال مواجههایم. شاهزادهخانم کلارا پائولینا ملول است، زیرا همسرش معشوقهای برای خود پیدا کرده و کلارا دیگر نمیتواند چندان آینده مطمئنی برای خود تصور کند.
استاندال درباره ملال بیشتر تامل میکند و آن را روانکاوانهتر تجزیه و تحلیل میکند. او ویژگیهایی برای ملالآور برمیشمرد. ملالآور کسی است که دائما دغدغه آینده دارد و میخواهد از دل روابط و وقایع زندگی خویش آینده را پیشبینی کند. او نیروی خود را معطوف به این کار میکند. در این صورت نیروی معطوف به آینده تبدیل به نیروی هدررفتهای میشود که توانایی لازم برای گرهزدن سرنوشت خود به هر رویداد غیرقابلپیشبینی در «لحظه» را از دست میدهد. آنچه در این تبادل نیرو هدر میرود همانا «لحظه»ای است «ملالآور» که بهخاطر درلحظهبودن به آن توجه نمیکند.
به نظر استاندال از دیگر ویژگیهای ملالآور فقدان شدت احساسات در فرد ملول است. به نظر استاندال ملالآور کسی است که احساسات در او کمرنگ است و مجال بروز نمییابد، و به یک تعبیر فرد ملول احساساتی نیست. اکنون اگر مختصرا نظر استاندال را درباره ملالآور جمعبندی کنیم استاندال میگوید ملالآور، اندوهگین و با تعبیری نهچندان دقیق افسرده کسی است که با احساساتی کم و با ذهنی محاسبهگر توجه خود را به آینده معطوف میدارد.
دراینباره استاندال مثال میزند. سرشت احساساتی را استاندال سرشت عاشقپیشگی تلقی میکند. عشق به نظر استاندال از جمله منابع مهم تولید احساسات است که میتواند روان عاشق را به تمامی تسخیر کند.** عشق دارای چنان قدرتی است که میتواند تمامی لحظات عاشق را لبریز از احساساتی سرشار کند. عاشق هر لحظه و همواره به امید گشایش در زندگی شخصیاش لحظات سرشاری را سپری میکند. عاشق اگرچه در تبوتاب است اما تا مادامی که عاشق است زندگیاش از اندوه و ملال تهی است. عاشق که نشانهشناس قهاری است در هر نشانه متوقف میشود و خود را در اختیار آن نشانهها، لحظات و به تعبیری سرنوشت قرار میدهد. او در بطن هر لحظه، امکانات تحقق دنیای تازهای را میبیند و به آن دل میسپرد. بدینسان عاشق فردی میشود که در «لحظه» جهان خود را سپری میکند.
این تنها عشق نیست که باعث هیجان و تولید احساساتی چنین پراهمیت میشود، به نظر استاندال سیاست نیز از جمله منابع تولید هیجان و احساس است که توانایی آن را دارد که همچون عشق، ملال و اندوه را از آدمی بزداید. به نظر استاندال کنشگر سیاسی همچون عاشق هر لحظه از زندگی خود را به انتظار پیشامد و رخدادی تازه سپری میکند. او نیز لحظات و نشانهها را تفسیر میکند و گشودگی زندگی خود و جهان پیرامون را در اهمیت لحظه جستوجو میکند. فیالواقع او «اهمیت لحظه»* را درمییابد. عاشق و کنشگر سیاسی چنان در لحظات غوطهورند که هیچ متوجه گذر پیوسته لحظه نمیشوند. این نیکبختی است، فیالواقع نیکبختان کسانیاند که لحظه را درمییابند. این نیکبختان معدود از جمله سرشتهاییاند که مادام که در تبوتاب احساسات تنداند در لحظه زیست میکنند و به همان اندازه نیز از اندوه و ملال دور میشوند.
گرچه عشق سرشتی «شخصی» دارد و سیاست سرشتی «جمعی» که فضاهای گستردهتری را پوشش میدهد اما اگر این دو را نگوییم که از سرشتی یکساناند اما بسی مرزهای مشترک دارند. از جمله مرزهای مشترک چنانکه گفته شد تولید و تهییج احساسات است. رابطه استاندال با سیاست، رابطهای پیچیده و غیرقابل درک است. استاندال اساسا فاقد سرشتی سیاسی است و علاقهای نیز به سیاست ندارد. هرگاه درصدد باشیم تا سرشتی برای استاندال در نظر گیریم او سرشتی عاشقپیشه دارد. بنابراین استاندال با هیچیک از تعابیر امروزی، انقلابی، محافظهکار و اصلاحطلب به حساب نمیآید اما بااینحال، چنان که استاندال خود میگوید «انقلابات همواره مایه مسرتش میشدند.»١
هنگامی که گفته میشود انقلابها مایه مسرت استاندالاند، بدان معناست که انقلابها ولو در زمانی کوتاه- در لحظه- به تهییج احساسات میپردازند و شور و شعف ناشی از آن جایگزین اندوه و ملال میگردد. بدینسان توجه استاندال به سیاست را میتوان از چشماندازی خاص، از چشماندازی که به احساسات ربط پیدا میکند جستوجو کرد.
از دیگر ویژگیهای استاندالی آن است که او برای سیاست دامنه وسیع را در نظر میگیرد. به عبارت دیگر او اساسا قائل به تفکیک حوزههای خصوصی و جمعی از یکدیگر نیست. «او به مرز مشخصی بین امر سیاسی و امر خصوصی قائل نبود.»٢ مثال آن رمان «سرخ و سیاه» است. «سرخ و سیاه» در وهله اول اگرچه رمانی عشقی و نه سیاسی است اما در این رمان عشقی، «سیاست حضوری راهبردی دارد.»٣ با این عشق و سیاست، سرخ و سیاه و... اگرچه درهم میآمیزند اما با هم یکی نمیشوند. ایده اولیه «سرخ و سیاه»، چنانکه گفته میشود «... از اخبار و محاکمهای که آن روزها سروصدا راه انداخته بود و در روزنامهها منتشر میکردند گرفته شد.»٤ اما استاندال همین ایده کاملا رایج عشقی و جنایی را «علیرغم» میل خود به ایدهای کاملا سیاسی تسری میدهد. ژولین عاشقپیشه جهان پیرامون خود را صحنه نبرد مجسم میکند. چنانکه گفته شد بهرغم آمیختگی سرخ و سیاه، عشق و سیاست، سیاست در لابهلای این رمان حضوری راهبردی دارد.
اکنون میتوان درباره عنوان کتاب تأملی دقیقتر کرد. از این دو رنگ – سرخ و سیاه- همواره با تعابیری مختلف یاد میشود. تعبیر غالب آن است که این دو رنگ به دو گروه قدرتمند: اشراف و کشیشان تعلق دارد که در عین درهمآمیختگی در قالب قدرتی فائقه- در شهری مانند وریر- از هم تفکیک شده و متمایز نیز هستند. اما جز این میتوان تعبیری دیگر نیز داشت. رنگ سرخ بهمثابه دیونوزوس بیانگر میل و اشتیاق و همینطور عبور از مرزها و حد و حدود است. و رنگ سیاه همچون آپولونی است که معرف مرز و حدودی است که میخواهد شور و اشتیاق دیونوزوسی را مهار کند. اما از ترکیب این دو رنگ در دنیای رنگها با عنوان «احساسات مبالغهشده»٥ نام برده میشود. به نظر میرسد «احساسات مبالغهشده» بیشتر به ایدههای استاندالی نزدیک باشد. سرخ و سیاه گرچه هر یک به طور مجرد احساسی خاص را انتقال میدهند اما ترکیب این دو رنگ همچنین نشانه اشتیاق، شور و تحریک احساسات است. کمااینکه عشق و سیاست به مثابه سرخ و سیاه میتواند مهیج شور و احساسات، دوری از ملال و همچنین توقف در لحظه باشد.
پینوشتها:
* «در لحظه زیستن» و یا «درحالبودن» اصطلاحی رایج است که بر بیاهمیتبودن جهان و بیوفاییاش تأکید میکند و توصیهای است تا با درپیشگرفتن آن، تحمل «بار هستی» سادهتر شود. اکنون اما در «لحظهزیستن» چهبسا دشوارتر از زمان دیگر باشد. ایدئولوژی «فردگرایانه» با ترویج ایده «فرد» بهجای «جامعه» تنها به جاهطلبیهای فردگرایانه امکان بروز میدهد. در این شرایط دوی مارتن رسیدن به موقعیتهای عینی و ملموس آن هم با هر بهایی تنها شور و احساسات استاندالی را مختل میکند. زندگی در فقدان شور و احساسات استاندالی در هالهای از ابهام، بهت و منگی سپری میشود. اما بااینحال در پس کلیشه «در لحظه زندگیکردن» حقیقتی نیز وجود دارد، زیرا بهرغم آن ظاهرا نمیتوان در لحظه زیست اما فیالواقع میتوان در لحظه زندگی کرد و اساسا سبکی از «زیستن در لحظه» وجود دارد که به تعبیر استاندال از آن نیکبختان معدود است.
درک «اهمیت لحظه» ایدهای است که ماکیاولی به شهریار توصیه میکند. گفته میشود اگر ماکیاولی میخواست رمان بنویسد «صومعه پارم» - رمانی دیگر از استاندال – را مینوشت.
**رسالهای درباره عشق، اولین رمان استاندال درباره عشق است.
١، ٢، ٣. استاندال و سیاست بقا، ارغنون ١٠/٩، ایروینگ هاو، علی مرتضویان
٤. درباره رمان و داستان کوتاه، سامرست موام، کاوه دهگان
٥. روانشناسی رنگها، ماکس لوخر، ویدا ابیزاده
روزنامه شرق