فرهنگ امروز / دکتر فاطمه کهن:
خواجوی کرمانی از شاعرانی است که کمتر مورد توجه و تحقیق قرار گرفته است. چند رساله منثور از او به جای مانده است که هیچگاه چاپ نشده و نسخههای خطی از آن موجود است و نثر سنگین و سختی دارد. «رسایل منثور خواجو» از جمله قویترین نمونههای نثر آمیخته به نظم ادب پارسی است که در سال ۷۴۸ژق پس از بازگشت از سفرهای بیست ساله، در کرمان تدوین شده است.
خواجو در رسایل مذکور با استفاده از دو آرایه «مناظره» و «تشخیص» بدیعترین گفتگوها را بین قهرمانان اصلی آثارش ترتیب داده و طی آن با بیانی فصیح و فاخر، افکار اجتماعی، انسانی و اخلاقی خویش را بیان کرده است. همه آثار منثور خواجو به طور عام و «رساله سراجیه» به طور خاص در واقع نوعی حدیث نفس او محسوب میشود. در این رسالهها میتوان خواجو را در مقام یک نظریهپرداز اجتماعی و فرهنگی و نیز در مقام ادیبی اندیشمند کشف کرد و غبار ابهام از چهرهاش زدود.
آثار منثور او در همه ابعاد معنایی، پیامهای رستاخیزی ارزشمندی برای مخاطبان امروز دارد که درک و شناختشان میتواند الهامبخش ایدههای نوین در تدوین جهانبینیهای فلسفی، اخلاقی و فکری باشد. در این گفتار سعی داریم چهار رساله چاپ نشده «شمس و سحاب»، «شمع و شمشیر»، «نمد و بوریا» و «سراجیه» خواجو را تحلیل کنیم.
شمس و سحاب
یکی از برترین آثار منثور خواجو رساله «شمس و سحاب» است که خواندن نسخههای خطی آن فوقالعاده مشکل است. بعضیها ناقص و بعضی نسخهها آسیبدیده است. خواجو در رساله «شمس و سحاب» میگوید: «شبی از بخار سینه، بخوری سوخته بودم و از آتش دل چراغی افروخته. از دیوان شمس غزلی آغاز کرده و در پرده بزرگ سپهر نوای ساز کرده. در اوصاف گلرخان بهاری چون جلوهگران طبعم عصیده قصیدهای به اتمام رسانیده:
پدید آمد ز مشرق تاج خورشید
روان شد هودج زرین جمشید
آنچنان که خواجو توضیح میدهد یک شب را تا صبح بیدار بوده و شعر میگفته و گویا تفألی به دیوان شمس زده است. او گاهی به اشعار شعرای قبل از خود اشاره میکند و درباره آنها صحبت میکند که با توجه به تولد خواجو و مولانا، امکان اینکه از غزلهای شمس به دست خواجو رسیده باشد، وجود دارد که توانسته از غزلیات شمس استفاده کند. البته اینجا عمدا این تعبیر را به کار میبرد، چون میخواهد به تصویر شمس وارد شود و ارتباط شمس با ابر، گفتگوی خاصی را که مد نظرش است مطرح کند و این است که این ایهام یا این برائت استهلال وجود دارد.
«حوری دیدم در حلقه نور و نوری بر قله طور. گفتم این پیکر شموع و این لعبت لموع کیست؟ چرخ سیباندام چون روی من دید که در بحر تحیر فتاده، چشم تفکر گشاده، گفت: فیه آیاتٌ بینات. روشن است این آفتاب است، آفتاب است، آفتاب…»
متن این رساله فوقالعاده سنگین است و استنادهای قرآنی و عربی زیاد دارد که من برای این گفتار قسمتهای ساده متن را ذکر کردهام.
«دیدم آن حور بهشتیروی روحانی و آن شمع آتشزبان آسمانی به زبان تیغ سخنسرای به زبان آمده که
من آن نارم که اصل از نور دارم
به باد و خاک خود را دور دارم
از همین ابتدا وقتی که خورشید خودش را معرفی میکند، تفرعن خاص را در بیانش میبیند. باد و خاک نماد عوالم پایین و روشنایی و آفتاب از عالم بالاست. خورشید با تفرعن خودش را معرفی میکند. «ناگاه سحاب، سحاب دریانصاب، که جوهرفروش رسته بازار عمان است، از گوشهای دررسید و محاصی او سایبان درکشید: فتبسمّ ضاحکا من قولها.
الا ای شوخ آتشرنگ بیآب
جهانی را به گرمی کرده در تاب
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست
تو را گویی که شرم از چشم ما نیست
متن چنین میفهماند که گویا ابر میخواهد به تفرعن، تبختر و ادعای خورشید اعتراض کند. از اینجا گفتگو و مناظره بین خورشید و ابر درمیگیرد و از همین اول متوجه میشویم که بین آنها تضاد است و خورشید و ابر هماهنگ نیستند و هر کدام ادعاهایی دارند. این دو گفتگوی ساده نشاندهنده آن است که ابر و خورشید ادعاهایی دارند که در عبارتهای اولیه به آنها اشاره شده است. خورشید خود را از جنس نور معرفی میکند و ابر که همه افتخارش به ارتباط با آب و بارانزا بودن است، همینجا خورشید را تحقیر میکند که تو از جنس آتشی و ابر به داشتن آب که مظهر لطافت، رویش، پویش و مظهر حرکت و پویایی است افتخار میکند؛ اما خورشید را به خاطر آتشین بودن تحقیر میکند و خود را صاحب و زایای توانمندیهایی میداند که در آب است.
معرفی اولیه خورشید باعث میشود ابر فکر کند که قدری شناحته نشده، توانمندیهایش دیده نشده و خورشید فقط خود و توانمندیهای خود را دیده است و تواناییها، عملکرد و خدماتی را که ابر به زمین، جامعه انسانی، حیوانات، گیاهان و حیات میکند ندیده است و این طعنهزدنها نشاندهنده دلخوری اوست که چرا توانمندیهای من را ندیده. بعد به «شوخ چشم» از او تعبیر میکند و طعنه میزند که: «به خنجر زر کشیدن ملک جهان مسخر نگردد و کار عالم میسر نشود.» افتخار خورشید این است که خنجری از جنس زر دارد که منظور، اشعه و انوار است و خورشید به این انوار که دنیا را با آن روشن میکند، افتخار میکند؛ اما ابر این را به تنهایی برای مسخر کردن جهان کافی نمیداند.
«از صبح تا شام بینمت بر در و بام افتاده و دیده بر هر روزنی نهاده و نظر بر هر آدمی گشاده. ان الله لا یصلح العمل المفسدین» یعنی دقیقا همان چیزی که خورشید به آن افتخار میکند که نورافشانی و از هر روزنی وارد شدن و فضاهای تاریک را روشن کردن است، ابر از همین حرکت زیبای خورشید تعبیر به هرجایی بودن و بیقیدی و فضولی در کار مردم میکند. بعد ابر میگوید: «لقد بلغتکم رسالات ربی و نصحت لکم ولکن لاتحبون الناصحین. اگر نصیحت ما بشنوی، زیان نکنی.» اینجا میبینید که چقدر قضاوت ابر نسبت به خورشید منفی است و حتی تعبیر فساد را برایش به کار میبرد و با استناد به قرآن عملکرد خورشید را که آن همه زیباست، زشت جلوه میدهد و در آخر چنان خود را برحق معرفی میکند که میگوید من وظیفه خود را انجام دادم، نصیحت کردم و رسالتی که از جانب پروردگار داشتم، به تو گفتم که این کارهایت زشت و بد است. من تو را نصیحت کردم و اگر نصیحت ما بشنوی زیان نکنی. ابر اینجا به گونهای خود را برحق میداند و آنقدر خوب از موضع قدرت پاسخ میدهد که اگر از دیدگاه او به موضوع نگاه کنیم، میبینیم که کاملا راست میگوید، درحالی که واقعیت چیز دیگری است. بعد نوبت میرسد به خورشید. «شهنشاه خاور از سر حدت گفت: تالله انّک لفی ضلالک القدیم!»
آنچه جالب این است که هر دو به قرآن استناد میکنند. دو نفر دارند با هم حرف میزنند و مستند حرفها قرآن است و هر دو این همه ضد هم موضعگیری میکنند. خورشید عصبانی و ناراحت شده، از سر حدت گفت: قسم به خدا که تو هنوز در گمراهی قدیم خود هستی. پس معلوم است خورشید این قضاوت را قبلا دیده و با چنین برخوردی مواجه شده است.
«تیغ حکم جهانگیر ما از حد شرق تا اقصی غرب جاری است و مماشیر تباشیر صبح سعادت ما از خاور تا باختر نافذ…» شکوه و تعالی در این جمله وجود دارد و خواجو توانسته با واژگانی زیبا آن را نشان دهد تا ما متوجه تفاوت در برداشت از یک عملکرد شویم. در این رساله همچنان که ابر در ابلاغ رسالت پروردگارش به قرآن استناد کرد، خورشید هم در ابلاغ موضع حق خودش به قرآن استناد میکند.
«بنگر که کوه تا کوه سوار سپاه ماست و از قاف تا قاف سراپرده و بارگاه ما، نرگس چشمان باغ را نوردیده و نسرینبران زاغ را سرور سینه از ماست. در ما به چشم استخفاف و تحقیر منگر و ما را خفیف و حقیر مشمار.» ابر چون فکر کرد خورشید تحقیرش کرده است، از خود دفاع میکند. شاید آن شکوهی که در بیان خورشید بوده، به گونهای بوده است که ابر چنین استنباطی کرده و خواستهاش این است که وی را تحقیر نکند و کوچک و پایین نبیند.
این گفتگو خیلی طولانی، زیبا و جالب است. اصل این گفتگوها در رساله تنوع واژگانی زیادی دارد که نشان میدهد خواجوی کرمانی فوقالعاده قوی بوده است. ذهن بسیار توانمندی در تعدد واژگان و تعابیر بسیار قوی و شاعرانه خوبی که در متن خود به کار برده، دارد. در نهایت، گفتگو به گونهای پیش میرود که این تضاد همچنان وجود دارد.
از اختلاف تا وحدت
وقتی از متن به خالق اثر برمیگردیم، خواجو تقریبا در هر چهار رساله مذکور در انتها نزاع را به دوستی میکشاند و اختلاف دیدگاه را تبدیل به وحدت میکند و اجازه میدهد وحدتی که بر نظام خلقت حاکم است، کشف شود. نه اینکه بخواهد وحدت را بر نظام خلقت حاکم کند و خویشاوندیی بین دو قهرمان داستان پیدا کند. در این داستان سپهر پیر واسطه میشود که میبیند این دو پدیده که اینقدر برای نظام خلقت مفیدند، فقط به خاطر اختلاف دیدگاه به تضاد رسیدهاند، وساطتت میکند و با تعبیری آنها را به هم متصل کند.
سپهر هم خورشید را در بردارد و هم ابر را و پیر و سالخورده هم هست. به عنوان حامی و مثل مادری که بین دو فرزندش اختلاف افتاده است، حرفهایی میزند و آنها را به هم پیوند میدهد. میگوید شما هر دو مأمور یک خدا هستید و هر کدام یک مسئولیت، نمود و نقش دارید، قرار نیست با نوع قضاوتهایتان همدیگر را تحقیر کنید. شما بیهوده آفریده نشدهاید و باید مسئولیت خود را انجام دهید و هر کسی را بهر کاری ساختهاند و همین را بهانهای برای ایجاد وحدت بین این دو پدیده قرار میدهد. با این تعبیر اختلاف با تعبیر به «الصلح خیر»، منتفی میشود.
شمع و شمشیر
رساله دیگر خواجو «شمع و شمشیر» است که در نسخههای مختلف، اسمهای متفاوت دارد. در جایی خود خواجو این رساله را «سبعالمثانی» نامیده است اما با توجه به محتوا و یکی از نامهایی که در یکی از نسخ خطی آمده است، من نام «شمع و شمشیر» را برای این اثر انتخاب کردم. این رساله نامهای ارزشمند زیادی دارد. در «شمس و سحاب» یک نوع ارتباط فرد با فرد را بیشتر میشود دید، اما در اینجا درگیری فرد با خودش و آنچه در درونش است به طور واضح دیده میشود.
قصه از این قرار است که خواجو در محفلی حضور داشت اما حضورش دوگانه است؛ مثلا در یک رابطهای در آن جمع حاضر شده اما فکر و دلش با آن جمع نیست. احساس خوبی ندارد، احساس گناه میکند و رنج میبرد که در چنین فضایی است؛ با خودش فکر میکند که جای من اینجا نیست. من با این جمع فرق دارم، اما آمدهام اینجا مثل بقیه کسانی که اهل ظلم و تزویر و ریا و غیرهاند و در جمع آنها نشستهام. خلاصه درگیری ذهنی بین شخصیتی که از خودش میخواهد باشد با آن چیزی که هست، شکل میگیرد.
در این مجلس شمعی که محفل را روشن میکرده، وجود دارد که بیش از بقیه پدیدهها توجه خواجو را جلب میکند. گویی خواجو نوعی همذاتپنداری با شمع دارد که فکر میکند آن «منی» است که از حضور او در اینجا ناراحت است و خودش را محق نمیداند که در اینجا باشد. دقیقا مثل همین شمع که جایش اینجا نیست. این شمع میتوانست به جای اینکه محفل ظلم را روشن کند، محفل اهل علم، جهل و فقر را روشن کند. در واقع شمع را نمودی از خودش میبیند. بعد در تزئینات آن محفل شمشیر در نیامی هم میبیند و دوباره همین مشکل و مسأله در خصوص شمشیر برایش پیش میآید که من شاعر، اندیشمند، متفکر و درسخواندهام و جای من اینجا نیست و حضور من در اینجا مثل همین شمشیر در نیام است. گیرم که آن را مرصع و تزئین کنند؛ چون کارکرد شمشیر زمانی که مرصع شود و آن همه جواهر صرف آن شود، دیگر شمشیر نیست و با یک ابزار تزئینی که به دیوار آویز میکنند فرقی ندارد. حضور من هم در اینجا مثل همین شمشیر است.
خواجو نوعی همذاتپنداری با شمع و نوعی همذاتپنداری با شمشیر دارد. درنتیجه آنجایی که شمع حرف میزند، شخصیت «من» در نمود شمع و آنجایی که شمشیر حرف میزند، در نمود شمشیر است. بنابراین این درگیری منجر به گفتگوی درونی میشود که گفتوگوی فوقالعاده ارزشمندی است بین شمع و شمشیر. من در نمود شمع، شمشیر را و من در نمود شمشیر، شمع را سرزنش میکند. زمانی که رساله «شمع و شمشیر» را میخوانید دچار عذاب وجدان و دوگانگی میشوید و با خودتان بر سر جنگ قرار میگیرید!
متن خیلی قابل تأمل است. باید دقت کنید که عبارات از زبان کدام نمود «من» بیان میشود و کدام نمود «من» را مورد تخطئه و اعتراض قرار میدهد و با آن مخالفت و مبارزه میکند. خواجو در انتها این جنگ را به صلح میکشاند و به گونهای خرد را واسطه قرار میدهد که خرد فضای درونی «منی» را که در آن جمع حضور دارد، روشن میکند و آن را به وحدت و آرامش میکشاند و میگوید در همه حال من، هم در نمود شمع و هم در نمود شمشیر موجود مفیدی هستم و این تضاد معنایی ندارد و وقتی که ما از نمود واقعیمان خارج میشویم، با هم بر سر جنگ هستیم و زمانی که منافع و خواستههای باطل طرح شود، بین شمع و شمشیر اختلاف و تضاد است؛ اما اگر قرار باشد شمع جای خود باشد و فضاهای ظلمانی و شبهای تاریک را روشن کند و شمشیر هم در جای خود باشد و بدیها را از جامعه بزداید، اینها با هم یکی هستند و با هم دشمنی ندارند؛ پس در نمود واقعیشان در عین صلح و آشتیاند.
سراجیه
«نمد و بوریا» و «سراجیه» از آثار بسیار مطلوب، زیبا و دوستداشتنی خواجوی کرمانی هستند که اشاره کوتاهی به آنان میکنیم. «نمد و بوریا» رسالهای است که خواجو در آغازش اشارهای به سفر خود از کرمان به شیراز و بعد از آن از شیراز به مکه دارد که هنگام گذر از اصفهان، به یک خانقاه میرسد، شب در آنجا اقامت میکند و شیخ متظاهری را میبیند که در نماد بوریا و نمد مجبور به گفتگویش میکند. در اینجا خواجو بازی زیبای ادیبانهای با واژه بوریا میکند و گفتگوی بسیار زیبایی بین نمد و بوریا صورت میگیرد؛ چون واژه بوریا از دو قسمت «بو» به معنی صاحب و دارا و «ریا» به معنی تزویر ساخته شده است که خواجو در اینجا آنچه میخواهد به صاحب ریا یا ریارکار بگوید، به بوریا میگوید.
این رساله برخلاف ادعای بسیاری سفرنامه صبح خواجو نیست، بلکه فقط در صفحه اول آن توضیح مختصری از سفرش از کرمان به شیراز و بعد به مکه است که در نهایت میگوید: این نمد و بوریا رمز و نماد است؛ چون حصیر و نمد چه چیزی جز معانی خاصی که در درون آن است، میتوانند داشته باشد و در پایان همه رسالهها، خواجو به این اشاره میکند که قصد من آن معانی خاصی است که راه را نشان میدهد. رساله سراجیه هم از شاهکارهای خواجوست که او خود یکی از قهرمانان داستان است که با چراغ صحبت میکند و در «سراجیه» با آن «من» متفکری که رهنمود میدهد و برای جامعه نظریهپرداز است، سر و کار داریم.
آناهید خزیر
منبع: روزنامه اطلاعات