فرهنگ امروز/ علی شروقی:
«حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» هوشنگ گلشیری قصه بلندی است که تحریر اولش به گفته گلشیری در سال ١٣٥٥ نوشته شده، یعنی در سالهایی که خواستِ سرنگونی شاه جدیتر شده بود و تا تحقق این سرنگونی دو سال بیشتر نمانده بود. در چنان شرایطی چندان عجیب نیست که چاپ «حدیث مرده بر دار کردن...»، چنانکه گلشیری خود در یادداشتهای مربوط به این قصه نوشته است، «امکانناپذیر» بوده باشد، چراکه خواستِ سقوط سلطنت در قصه مستتر است و فراتر از آن خواستِ دگرگونی بنیادین ساختارهای سلطنتمحور که در طول قرنها چنان در ذهن و زبان و رفتار ریشه دوانده بودند که ریشهکنکردنشان شاق مینمود و «حدیث مرده بر دار کردن...» دست و پنجه نرم کردنی است با این شاق. باری قصه بعد از سرنگونی شاه به چاپ رسید و در فاصله سالهایی که چاپ نشد گلشیری تغییراتی هم در آن داد.
شگرد گلشیری در روایت «حدیث مرده بر دار کردن...» همان شگردی است که سالها بعد در مقالهای به نام «روایت خطی»، مقالهای که سال ٧٣ در مجله «تکاپو» و بعدها در جلد دوم کتاب «باغ در باغ» چاپ شد، آن را بهعنوان جایگزینی برای تکنیک بازگشت به گذشته و جریان سیال ذهن و ... مطرح کرد:
«مهمترین نکته برای ما امروز کنار هم چیده شدن سطوح متفاوت از روایتهای متفاوت و حتی متباین است. این نوع بیان یک قصه، امروز میتواند پایه نوعی داستان باشد متفاوت با داستانهایی که در آنها از تکنیک بازگشت به گذشته و جریان سیال ذهن و غیره سود میجویند.» چنین شگردی را گلشیری از ادبیات کلاسیک فارسی گرفته و آن را در «حدیث مرده بر دار کردن...» آزموده و ماهرانه به کار بسته بود. به واقع میتوان گفت که «حدیث مرده بر دار کردن...» بیشتر وامدار دو نوع ادبیات است: یکی ادبیات دیوانیانِ دربارِ سلاطین که گل سرسبدش «تاریخ بیهقی» است و دیگری ادبیات عرفانی منثور که از نمونههای شاخصاش «تذکرهالاولیاء» عطار را میتوان مثال زد. نثر گلشیری در «حدیث مرده بر دار کردن...» اجرایی استادانه از نثر بیهقی است و آنچه گلشیری به این نثر نوشته، قصه قدیمی اسطورهپردازی مردمِ بهستوهآمده از ظلم شاهان و امیران است و دلبستنشان به نقشی که آن را نقشِ کسی میپندارند که خواهد آمد و بنیاد ظلم را بر خواهد انداخت و میبینیم رفتهرفته چطور این نقش حرکتی پدید میآورد علیه ظلم که این حرکت پوشیده در رمز و رازها و رفتارها و گفتارهایی بعضا عارفانه هم هست. حدیث نقش را و عصیانی را که حول آن در میگیرد، خواجه ابوالمجدنامی نوشته است و راقم حدیثِ این خواجه قولهایی از دیگران را نیز در باب داستانِ نقش میآورد. اما خواجه ابوالمجد فقط راوی این حدیث نیست. پای او به واسطه غلامش، زید، چنان به واقعه باز شده که دست آخر او و زید به اتهام عاملان آشوب و عصیان به زندان میافتند و در پایان قصه زید از خواجه ابوالمجد میخواهد که صدای او و همانندان او را که هرگز صدا و حضوری در تاریخهای رسمی نداشتهاند در تاریخ ثبت کند. اینجاست که با حضور زید در نثرِ بیهقیوارِ خواجهای از دبیران دربار که همراه غلامش پا به کوچه و خیابان گذاشته و با مردمِ عادی مواجه شده است، نثر بیهقی و ادبیات دیوانی به خدمت مردمِ ناراضی از دربار در میآید و بیانگر آمال مردمِ عادی میشود و ثبتکننده صدای آنان. پس نثرِ دیوانیانِ دربار به سودِ بیصدایانی چون زید میچرخد. این چرخش اما خود آن نثر را دستخوشِ دگرگونی و بحرانی جدی نمیکند و گرچه حدیث، حدیثِ زید است و امثالِ زید، زبان اما همچنان زبانِ فرادستان است. به بیانی، زید با ورود به قلمروِ زبانِ بوالمجد آن زبان را به سود خود دگرگون نمیکند بلکه خود در آن زبان مستقر میشود و آن را به تملک خود و همانندانش درمیآورد. پس دگرگونی ناتمام مینماید و تا دستیافتن به آنچه پایان قصه نوید میدهد هنوز فرسنگها راه باقی است و گویی راقمِ حدیث نیز این را به شهود دریافته است و این خود از سطرهای پایانی قصه کموبیش پیداست. اما هفت، هشت صفحه مانده به پایان قصه، راقم حدیث از چند برگِ «مخدوش» و «مغلوط» و شطحمانند در روایت ابوالمجد سخن میگوید: «راقم گوید، در این نسخت که ما به نقل از آن این حدیث میگزاریم برگی چند هست همه مخدوش و مغلوط و هر عبارت که هست در این زبان که ما مینویسیم به هیچ تأویلی راست نیفتد. و اگر جایجای پارسیگونه چیزی باشد همه شطح است که شرح هریک را دفترها باید. اما اگر گویند که ناسخان با هرچیز که نه بر مذاق اهل ظاهر بوده است چنین کردهاند، گوییم: آنگاه که قصه آن غلامکِ بوالمجد – زید – بیاریم که در بند چرا افتاد و با او چه رفت تا گذشته شد، هرکس بداند که در آن حال که او بود از شطح و رمز گریز نبوده است. و شاید که با دبیر درگاهی که بیش و کمی مینگارد، حرمت قلم را، سخن جز به اشارت و رمز نتوان گفت.»
این چند برگ مخدوش و مغلوط وجه رادیکال نثر و زبان قصه میتوانست باشد اگر راقم حدیث تنها در همان نثری که باقی قصه با آن نوشته شده از آن سخن نمیگفت و آن را عینا نقل میکرد تا نثر بوالمجد واقعا بحرانی و آشفته شود و بهجای مستقرشدن زید در نثر بوالمجد و چهبسا بدلشدنِ تدریجی امثالِ او به افرادی از جنس همان سیستم که نثر بوالمجد به آن تعلق دارد یا ماندنشان در همان وضعیت پیشین، نثرِ منشیانه دیوانیان با حضورِ خاموشانی چون زید و امثالِ زید، برمیآشفت و پریشان میشد و از رهگذر این آشوب و پریشانی گسترش مییافت و با رخنه در زبانِ دبیرانِ دربارِ امیر شرفالدین، آن سازوکار را از بنیان دگرگون میکرد. «در حدیث مرده بر دار کردن...» اما رشته نثر دیوانی هنوز نگسسته و در این نثر، زیدِ قصه هنوز غلامِ بوالمجد است و بوالمجد همچنان دبیرِ دیوانِ امیر شرفالدین. زید به روایت درآمده است اما او صرفا موضوع روایت است و همچنان زیردست خواجه بوالمجدِ دبیر و شاید چنین نبود اگر آن چند برگِ مخدوشِ مغلوطِ روایت بوالمجد نیز عینا نگاشته میشد و نثرِ دیوانی بوالمجد را واقعا بحرانی و آشوبناک میکرد و بهواقع بدیلی میشد بر آن نثر.
روزنامه شرق