فرهنگ امروز/ پیام حیدرقزوینی:
تاکنون زیاد گفته و نوشتهاند که ادبیات داستانی ما فاقد ژانر است و غالبا هم فقدان ژانر را بهعنوان یک مسئله برای داستاننویسی ایرانی مطرح کردهاند. اینکه چرا ادبیات ژانر در ایران پا نگرفته دلایل مختلفی میتواند داشته باشد اما شاید دمدستیترین آنها و البته مهمترینشان این باشد که داستاننویسی در ایران سنت دیرپایی نیست و حتی در سطحی کلیتر در سنت ادبی ایران همواره این نظم بوده که بر نثر چیرگی داشته است. داستاننویسی به شیوه مدرن سابقهای طولانی در ایران ندارد و چیزی وارداتی به حساب میآید و هنوز راههای نرفته زیادی پیشروی ادبیات داستانی ایران وجود دارد. بهاینخاطر شاید این پرسش چندان بیراه نباشد که چقدر میتوان فقدان ژانر در داستانهای ایرانی را بر سر ادبیات داستانی کوبید؟ این پرسش را میشود اینطور هم مطرح کرد که آیا میتوان بیتوجه به پشتوانههای فکری و ادبی موجود همینطور چشمبسته بر تولید ادبیات ژانر اصرار کرد؟
ادبیات ما در مقایسه با ادبیات اروپا و آمریکا مسیر متفاوتی را طی کرده و در این میان به هزارویک دلیل هنوز ادبیات ژانر در اینجا شکل نگرفته است. البته ناگفته پیداست که پاگرفتن و جاافتادن ژانرهای مختلف در داستاننویسی ایرانی میتواند بینهایت امکان، پیشِروی داستانهایی که غالبا بسیار به هم شبیهاند بگشاید و فضای محدود موجود را کمی فراختر کند. اما موضوع این است که معمولا در بحثهایی که درباره ضرورت ژانرنویسی مطرح میشود به این نکته باریکتر از مو توجه نمیشود که نمیتوان در خانه نشست و بیتوجه به وضعیتی که در آن بهسر میبریم به خلق فرمهای جدید فکر کرد. مثلا در جامعهای که هیچوقت کارآگاه خصوصی، به معنایی که در غرب رایج است، وجود نداشته چطور میتوان فقدان رمانهای پلیسی در ادبیات ایران را مسئله اصلی آن دانست؟ یا مثلا چطور میتوان از ژانر علمی-تخیلی حرف زد درحالیکه این جامعه سدههاست در سطح کلان حرفی برای گفتن در عرصه علم و آفرینشهای علمی نداشته است. درنتیجه برخی از بحثهایی که درباره ضرورت ژانرنویسی مطرح میشود بیشتر شبیه به زورچپانکردن یک موضوع به ادبیات ایران است و نتیجه این حقنهکردن هم چیزی جز دامنزدن به خلق آثاری تصنعی نخواهد بود. در این میان شاید بهتر آن باشد که بهجای آنکه به صورت بخشنامهای بر ژانرهای پلیسی و علمی-تخیلی و... تاکید کنیم به خلق ژانرها یا فرمهایی دیگر بیندیشیم که در پیوند با سنتها و داشتههایمان هستند. از مسائل داستاننویسی ایرانی یکی هم این است که همیشه درگیر بخشنامهها و دستورالعملهای اینجا و آنجا بوده و ازقضا این بخشنامهها همیشه هم از بالا نبودهاند و گاه از دل کارگاههای ادبی بیرون آمدهاند. اما تمام این بخشنامهها دچار یک سوءتفاهم بودهاند و آن اینکه فرمهای ادبی و هنری نه به صورت دلبخواهی بلکه دقیقا در پاسخ به وضعیت مشخص یک دوران شکل گرفته و متحول شدهاند. یعنی ارتباطی مشخص میان فرمهای هنری و ادبی و واقعیتهای زمانه وجود دارند و بدون درنظرگرفتن این ارتباط نمیتوان به تغییر و تحول فرمی درستی دست یافت. این مقدمه را میتوان اینطور تمام کرد که اگرچه شکلگیری هر ژانری در ادبیات ایران میتواند به گشودگی مرزهای محدود داستاننویسی کنونی ما منجر شود اما با فرمول و بخشنامه و دستور هم نمیتوان ادبیات ژانر تولید کرد یا به فرمهای ادبی جدید دست یافت.
دراینمیان قدم برداشتن در راههایی که تاکنون کمتر رفتهاند و ورود به عرصههایی که هنوز بکر و دستنخورده ماندهاند با نوعی خطرکردن همراه است. اینکه چطور میتوان به جاهایی سرک کشید که پیش از این مورد توجه نبودهاند اما اسیر بخشنامهها و دستورالعملها و توهم خلق فرمهای جدید نشد موضوعی است قابلتوجه. «زنی با سنجاق مروارینشان» رضیه انصاری را میتوان گامی در همین مسیر دانست. این داستان به چند دلیل اثری قابلتوجه و متفاوت با داستاننویسی مرسوم کنونی است. انصاری در سومین کتاب داستانیاش نیز از داستانهای کلیشهای و روزمرهنویسی فاصله گرفته و باز هم پسزمینهای تاریخی را برای روایت داستانش انتخاب کرده است. در «زنی با سنجاق مروارینشان» سالهای زوال مشروطیت بستر روایت داستان است. رضیه انصاری در کتابش به سراغ دورهای رفته که به سالها پیش از این مربوط است و در این بستر داستانی معمایی نوشته است.
«زنی با سنجاق مروارینشان»، به مهرماه ١٣٠٤ برمیگردد. شخصیت اصلی داستان فردی به نام میرزاعماد است که کارمند جنایی نظمیه یا درواقع یک کارآگاه است. ماجرای رمان هم درباره مرگ مشکوک یک بازاری مشروطهخواه با نام صفاءالدین است. آن هم در سالهایی که رضاخان در حال قدرتگرفتن است و وضعیت جامعه هرروز برای آزادیخواهان تنگتر از قبل میشود. هرچند در این شرایط هنوز هستند کسانی که به طور مخفیانه به فعالیت میپردازند و شبنامه پخش میکنند و نگران آرمانهای مشروطه هستند. میرزاعماد که خود دل در گرو مشروطه و آزادیخواهی دارد مسئول پرونده صفاءالدین است. صفاءالدین در خانهاش از سقف آویزان شده و برای میرزا معلوم نیست که او خودکشی کرده یا کسی او را به دار آویخته است. دکتر شکیب که پسرِ آزادیخواهش را برای دورکردن از فعالیت سیاسی به فرنگ فرستاده، پس از معاینه به ضرس قاطع اعلام میکند که صفاءالدین خودکشی کرده است. اما چیزی این وسط مشکوک است، ضمن اینکه فردای این حادثه جنازه دیگری هم در خانه صفاءالدین پیدا میشود که معلوم میشود بر اثر ضربوشتم به قتل رسیده است. این جنازه هم متعلق به جوانی آزادیخواه است. میرزاعماد حالا با دو جسد روبروست و در ادامه تحقیقاتش به زنی میرسد که به خانه صفاءالدین رفتوآمد داشته است. دراینمیان معلوم میشود که صفاءالدین مدتی پیش این زن را به عقد خود درآورده بود و همچنین معلوم میشود که او ارتباطاتی نیز با مخالفان حکومت داشته است. بهاینترتیب همه عناصر یک داستان معمایی خوب فراهم است اما انگار نویسنده در پروبالدادن به داستانش دستبهعصا گام برداشته و این مسئله از جذابیت رمان کاسته است. میرزاعماد از دوستان عارف قزوینی و ایرج میرزا است و در طول داستان با آنها ملاقات میکند. البته حضور عارف و ایرج میرزا بهدرستی با روایت داستان چفتوبست نشده و این دو نه بهعنوان شخصیتهایی داستانی بلکه انگار برای تزئین داستان وارد ماجرا شدهاند. عارف قزوینی و ایرج میرزا بیآنکه نقشی در پیشبرد داستان یا معمای آن داشته باشند در گوشهای از ماجرا حضور دارند و میرزاعماد یک شب به خانه عارف میرود و شبی دیگر به خانه ایرج میرزا و بعد از کمی صحبت با آنها و نشاندادن اینکه این هر دو اوضاع مناسبی ندارند و از وضع موجود انتقاد دارند حکایت عارف و ایرج میرزا تمام میشود. شاید حضور عارف قزوینی و ایرج میرزا در داستان برای نشاندادن وجهی از شخصیت میرزاعماد باشد اما حضور این دو در داستان جا نیفتاده و دو بخش مربوط به آنها در رمان لق میزند. از سویی دیگر، معمای طرحشده در داستان برخلاف رمانهای خوب پلیسی آنقدر پیچیده نیست که امکان حدسزدنش وجود نداشته باشد و پیش از حل معما میتوان گره آن را گشود. بااینحال این داستان بهخاطر فاصلهگرفتن از فضای مرسوم داستاننویسی سالهای اخیر و دورشدن از روزمرهنویسی و واردشدن به عرصهای که هنوز در ادبیات داستانی ما بکر و دستنخورده باقی مانده داستان قابلتوجهی است.
روزنامه شرق