فرهنگ امروز/ فرشته نوبخت: فکر میکنم به اینکه وسط شلوغیِ این روزهایم که گاهی نمیفهمم چگونه به شب رسیدهام و از روی شنبههای «بدترکیب و تلخ و موذی» پریدهام تا پنجشنبه که «بهشت است» و بویِ آرامش میدهد، باید بنویسم، آنهم دربارهی نویسندهای که جانِ کلماتش در جانم برای ابد باقی است. نویسندهای که هنوز که هنوز است هر وقت میخواهم بنویسم ناخودآگاهم پرمیکشد به سویِ حال و هوایی که در قصههایش برای همیشه در من ماندگار شد: دربارهی «گلی ترقی» و شخصیتها و حال و هوا و دلنشینترین نوعِ نگاه نوستالژیک و آن نثر و قدرتِ جادویی و زبانی که بیپروا و جسور رخنه میکند در ذهن ما و میکاود و هر آنچه را که هست به گونهای از آن خود میکند.
بله، کاری که گلی ترقی با ذهنِ ما به عنوان مخاطب با همان مجموعه داستان «خاطرههای پراکنده» کرد، نوعی از آنِ خود کردن یا به تصرف درآوردنِ مفهومِ گذشته است. هر کدام از ما، هنگام مواجهه با داستانهایِ مجموعهی «خاطرهایِ پراکنده»، خوانشِ خودمان را داریم. خوانشی که نتیجهی تلاقیِ مضامینِ داستانها با گذشتهای است که از سر گذراندهایم یا رویایش را از طریقِ مادرها و مادربزرگها داشتهایم. خاطرههایِ پراکنده، مانند یک ملودیِ آشنا، خاطراتِ خفتهی ذهنِ ما را برای مدتی بیدار میکند و لذتی بیانتها میبخشد. برای همین است که هنوز هم میشود «خاطرههایِ پراکنده» را خواند؛ چندبار خواند و هربار همچنان لذت برد و دل به دلِ سرخوشانهی راویِ طنازِ داستانها داد. فکر میکنم چطور گلی ترقی با یک مجموعه داستان چنین کاری با روح و روانِ مخاطبش میکند و چگونه با همین یک کتاب در جایگاهی قابل توجه در ادبیات معاصر قرار میگیرد؟ آیا این جادوی نوستالژیبازی و نثر و قلم و قدرتِ قصهپردازیِ او است؟ هم بله و هم نه تنها این، بلکه ترقی بیشتر از هر چیز وامدارِ هوشمندیِ خویش در بهرهگیریِ مناسب از زبان و بیانِ خود است. زبان و بیانی که میراثدارِ تاریخی و اسطورهایِ ایرانی است و مارک دار است و میشود گفت پس از «خاطرههایِ پراکنده»، برای ترقی یک برند به حساب میآید، از آنجایی که هیچ کس جرات کپی کردن و نزدیک شدن به آن را نداشته است. بیانی که هم طناز است و هم خشک؛ هم نیش میزند و هم مینوازد؛ هم آرام است و هم پرتلاطم. میشود گفت ترقی به شیوهی خود، شعر و داستان را در هم آمیخته و آنقدر هوشمندانه این کار را انجام داده که به زبانی ساده و بسیار روان دست یافته است.
«روزهایِ هفته هر کدام شکل و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه دختر ترشیدهی توباخانم است: دراز و لاغر، با چشمهای ریز بدجنس، یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط میچرخد. دوشنبه شکل آقای حشمتالممالک است: متین و موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن، یا زردِ لیمویی است. چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوهای خوشمزهی حسن آقا را میدهد. پنجشنبه بهشت است ...» (خانهی مادربزرگ، خاطرات پراکنده)
اما شاید سوالی مطرح باشد، دستکم برای من که چرا این عطر و بو، این قدرتِ جادویی، این سادگی و روانی در زبان که در عینِ حال لایهدار و چندوجهی مینماید، در دیگر آثارِ گلی ترقی تجلی پیدا نکرده است؟ چرا از پیش و پسِ «خاطرههایِ پراکنده» هر اثری از گلی ترقی میخوانیم بیشتر از پیش تشنه و تشنهتر میشویم و باز برمیگردیم و خودمان را غرق میکنیم در برفِ بیامانِ داستانِ اتوبوسِ شمیران و سعی میکنیم بویِ کتِ عزیزآقا رویِ پاهایِ دخترک را حس کنیم و همراه او از پنجرهی اتاق به درختِ خرمالو و شاخههایِ لخت و عریانش وسط زمستان نگاه کنیم و تب کنیم و سرماخورده و دربوداغان زیرِ پتو، سه هفته بمانیم تا برفها آب شوند؟ چرا آن حال و هوا با ترقی در دیگر آثارش همراه نیست؟ در داستانهایِ «خواب زمستانی» و «من چهگوارا هستم» نه تنها با قدرتِ پردازشِ داستان، آنچنانکه بعدها در مجموعههایِ «جایی دیگر» و «خاطرههایِ پراکنده» میبینیم مواجه نیستیم، بلکه با نثری ضعیف و ملالآور روبرو میشویم که خواندن داستانها را دشوار میکند؛ یا در رمانِ «فرصتِ دوباره» که بعدها مینویسد، دیگر نشانی از جادویِ قصهپردازیِ گلی ترقی نیست و هرچه هست افسوسِ آن شکوهی هست که تنها با خواندنِ دوبارهی «خاطرههایِ پراکنده» و تا حدی مجموعه داستانِ «جایی دیگر» زنده میشود.
این نکتهای است که بسیاری از مخاطبانی را که به خصوص با «خاطرههای پراکنده» یا «جایی دیگر» رابطهای خوب برقرار کردهاند، گاهی پس از خواندنِ دیگر قصههای ترقی، ناامید میکند. به نظر میرسد که گلی ترقی پس از سالها دوری از وطن، به یک پختگی و بلوغ در نثر و زبان میرسد که در روایتِ خاطراتش از گذشتهای باشکوه تجلی پیدا میکند. از سویِ دیگر «خاطرههای پراکنده» و تکنیکهاِی روایتیِ آن و شور و شوریدگیِ ترقی در بیان و نیز توجه و بهرهی شیفتهوارش از پتانسیلهایِ زبانِ مادری، نویسندگانی مانند ناتالی گینزبورگ و گراتزیا دلددا را به خاطر میآورد. مخصوصا گینزبورگ در «جادهای که به شهر میرود» و داستانهایِ دیگرش مثلِ «شوهر من» و ... شباهتی که بیتاثیر از فرهنگ و تجربههایِ زیستیِ تا حدودی نزدیکِ دو نویسنده نیست. اما ترقی همانطور که پیشتر گفتیم، زبان را در «جایی دیگر» و «خاطرههایِ پراکنده» از آنِ خود و از آنِ فرهنگِ خود میکند. گویی که او با زبانی مینویسد که سالهایِ سال مادر و مادربزرگ و جدههایِ ما اندیشیدهاند و در آن حال و هوا زیستهاند. از این رو، به ویژه، داستانهایِ مجموعهی «خاطرههایِ پراکنده»، با تمامِ جزئیات و برایِ همیشه در ذهنِ مخاطبی که با آنها ارتباط برقرار کرده است، میماند. گلی ترقی،البته با مجموعهی آثارش، برای همیشه جایی محکم در ادبیات معاصر ما تصاحب کرده است از آن رو که بخش بزرگی از لذتِ خواندنِ داستان را مخاطب امروز مدیون او است و خاطراتِ پراکندهاش و نیز بخش بزرگتری از فخرِ پژواکِ داستاننویسیِ ما در جهان.
ایبنا