فرهنگ امروز/ نادر شهریوری (صدقی):
شاید اگر مارکس میخواست درباره برخی از ایدههای مهمش همچون شیوارگی و ازخودبیگانگی رمانی بنویسد، «بازمانده روز» اثر کازوئو ایشیگورو را مینوشت. استیونز، شخصیت اصلی «بازمانده روز» تا زمانی طولانی به مدت سی سال در سرای دارلینگتن خدمت میکرد، او که به عنوان باتلر* (پیشخدمت) در خدمت لرد دارلینگتن بود، چنان با شغل خود یکی شده بود که تمایزی میان خود و شغلش نمیدید. سالیان متوالی از زندگیاش به تکرار سپری میگشت. او عادت کرده بود، چیزی نبیند، چیزی نشنود و چیزی نپرسد، کسی را دوست نداشته باشد، عاشق نشود و اگر عاشق میس کنتن شد به خود بباوراند که عاشق نشده. زیرا این او نیست که میتواند برای زندگیاش تصمیم بگیرد.
ازخودبیگانگی اگرچه بیشتر پدیدهای متأخر است و بر اثر رشد صنعت و ایجاد تخصصهای متنوع و در دوره اخیر بر اثر رشد انتزاعیات غولآسای مجازی روح و روان آدمی را تحت تأثیر خود قرار میدهد اما به شکل حاد آن ممکن است به بیخویشتنی منتهی شود. «ازخودبیگانگی حتی ممکن است به صورت بیگانگی از زندگی درآید که همان بیخویشتنی است»,١ ازخودبیگانگی و به تعبیر نجف دریابندری بیخویشتنی به معنی امیال خود را نایدهگرفتن نیز معنی میدهد. این تعبیر از بیخویشتنی درباره استیونز صادق است. او چنان در شغل خود حل شده است که از وی دیگر خویشتنی باقی نمانده است. تنها انگیزه اسیتونز در تمام طول زندگیاش فقط و فقط پیشخدمت خوببودن است تنها از آن جهت که به واسطه خدماتش، تشخص لرد حفظ شود. اسیتونز با خود میاندیشد که وظیفهاش ارائه خدماتی از قبل پیشبینیشده در قصر دارلینگتن است، جز این اسیتونز در اجتماع وظیفه دیگری ندارد. لرد دارلینگتن نیز از وی چیز دیگری نمیخواهد. «آنچه از او میخواهد خدمات اوست نه خود او، و کمال مطلوب این است که باتلر شخصا وجود نداشته باشد، بلکه بتواند خدمات را بدون وجود خودش انجام دهد».٢ «بازمانده روز» در اصل یادداشتهایی است که اسیتونز در طول شش روز مرخصی به غرب انگلستان در هتل محقری که در آنجا اقامت دارد مینویسد، فرصت نوشتن موقعی به اسیتونز دست میدهد که لرد دارلینگتن قصر خود را به یک آمریکایی میفروشد، مالک جدید که فارادی نام دارد، قصد اقامت فوری در قصر را ندارد و از اسیتونز میخواهد از فرصت پیشآمده استفاده کند و لااقل برای یکبار هم که شده به مرخصی برود. «جدی میگویم اسیتونز، من واقعا عقیده دارم که تو باید یک استراحتی بکنی، خرج بنزینش هم با من، شماها دائم توی این خانههای درندشت محبوس هستید و دارید زحمت میکشید، پس کی فرصت میکنید این سرزمین زیبای خودتان را ببینید».٣ اسینونز تنها پس از خارجشدن از قصر دارلینگتن است که به تأمل درباره زندگی خود میپردازد و اینبار «خود» میشود و به قضایای پیرامونش توجه میکند. در این شرایط است که اسیتونز درباره گذشته و حواشی آن به تأمل میپردازد: او به گذشته لرد دارلینگتن و روابط مشکوک سیاسی وی پی میبرد و درباره خود درمییابد که نقش کوچک اما پرمعنایی در سیاست بریتانیا مبنی بر باجدهی به آلمانها در قبل از جنگ جهانی دوم داشته و علاوه بر اینها درمییابد که عاشق میس کنتن بوده اما خودش خبر نداشته است.
«گذشته» در داستانهای ایشیگورو بسی اهمیت دارد. کریستوفر بنکس، شخصیت اصلی رمان «وقتی یتیم بودیم» بعد از آنکه پدر و مادرش در شانگهای به طور مرموزی ناپدید میشوند، به ناگزیر از شانگهای به لندن میآید تا نزد خالهاش زندگی کند. او در لندن بزرگ میشود، در آنجا به مدرسه میرود و در تمام این مدت فقط یک آرزو دارد و آن کارآگاهشدن و به تعبیر خودش «شرلوک»شدن است. این آرزو که ریشه در گذشته و کودکیاش دارد، لحظهای او را آرام نمیگذارد تا آن که سرانجام به آرزویش میرسد و مشهورترین کارآگاه انگلستان میشود و به خاطر هوشیاری و احاطهاش در «حل معما» عهدهدار سختترین و پیچیدهترین پروندهها میشود. بهتدریج کریستوفر به عنوان کارآگاهی خبره چنان اهمیتی در لندن پیدا میکند که به عنوان مدعو به محافل بالای لندن دعوت میشود. کریستوفر اگرچه سختترین معماها را حل میکند اما معمایی حلنشده ذهنش را به خود مشغول میکند. این معما به گذشتهاش مربوط میشود و آن ناپدیدشدن اسرارآمیز پدرومادرش در زمان کودکی در شانگهای است. کریستوفر ناتوان از فراموشکردن گذشته تصمیم میگیرد برای حل معمای زندگی خود به شانگهای کودکیاش بازگردد. کریستوفر این تصمیم را در بحبوحه جنگ میان چین با ژاپن و در آستانه جنگ جهانی دوم میگیرد، به نظر میرسد کریستوفر ترجیح میدهد قبل از آنکه دنیای بزرگتر نابودش کند، خود معمای دنیای کوچکتر، یعنی دنیای خودش را حل کند.
مقوله گذشته در عالم ادبیات آدمی را به یاد پروست میاندازد. از قضا ایشیگورو بارها از پروست یاد میکند. او اگرچه میگوید که هیچوقت «طرفدار پروپاقرص پروست نبوده و رد پاهای نویسندگی او برایم کسلکننده است»٤ اما هرگز انکار نمیکند که از روش بازیابی گذشته و تداعی زمان نزد پروست حیرت کرده است. به نظر ایشیگورو نظم رویدادها و صحنهها در پروست از روایتی خطی پیروی نمیکند و این موضوع امکانات گستردهای را در اختیار رماننویس قرار میدهد، اما بااینحال تفاوتی اساسی میان «گذشته»ای که پروست به یاد میآورد با گذشتهای که ایشیگورو از آن سخن میگوید وجود دارد.
به نظر میرسد یادآوری گذشته نزد ایشیگورو «ارادی» و «خودخواسته» است، مانند گذشتهای که کریستوفر با آن دستوپنجه نرم میکند. گذشته برای کریستوفر دغدغهای «ذهنی» است، او نشانههایی در اختیار دارد و میخواهد با کنارهمگذاردن آنها به اصل ماجرا پی ببرد. حل معما توسط وی شباهتی به کار کارآگاهان دارد درحالیکه در پروست بهیادآوردن و تداعی گذشته کاملا غیرارادی است. گذشته در پروست نه به میانجی ذهن که بهواسطه عامل مادی رخ میدهد، به بیانی دیگر «گذشته» در پروست بیرون از قلمرو و دسترس آدمی و در چیزی مادی و یا در حسی که ممکن است این «چیز» و یا «شیء» مادی به ما یادآوری کند، نهفته است. به بیانی سادهتر گذشته از نظر پروست در درون ما و در ذهن ما وجود ندارد و از این جهت بیهوده است آن را به خاطر بیاوریم. به نظر پروست گذشته در اساس بایستی به صورت قالب مادیتی رخ دهد، مثل خوردن شیرینی مادلن، تا خوردن شیرینی مادلن و طعم آن باعث شود گذشته بهیکباره در مقابل راوی ظاهر شود. «این طعم، مزه تکه کوچک مادلنی بود که خالهام لئونی بامداد یکشنبه در کمبره وقتی به اتاقش میرفتم تا به او سلام بگویم، پس از آنکه آن را در جوشانده زیزفونش یا چای میخیساند به من میداد». در پروست اولویت همواره با چیزها، اشیاء و لوازم مادی است و نه آنچه از قبل در حافظه محفوظ است. در پروست اشیاء روح دارند. آنها گاه سوگوارند و گاه شاد و گویا با زبان بیزبانی با آدمها سخن میگویند.
راوی «در نخستین شب دردناکی که در اتاق گراندهتل بلبلک میگذراند کشف میکند بیشتر از آنکه ما با حسرت و افسوس به یاد اثاث کهنه و آشنای اتاقی بیفتیم که به زندگی در آن عادت داریم، آن اثاث به یاد ما هستند و از درون ما سوگوارند»,٥ پروست به اشیاء روح میدهد، از نظرش مثلا ساعتی که با بیاعتنایی تیک و تاک میکند و پرده ساکت و نامهربانی که پنجرهها را میپوشاند در وهله اول خاطرهای از ما ندارند. ازاینرو ما را مزاحم و غریبه میپندارند، اما تنها با سپریشدن چند روز آنها با آدمهای اطرافشان مانوس میشوند و آنوقت دیگر تمامی تلاششان آن میشود که با سماجت توجه ما را به خود جلب کنند. بدینسان گذشته از نظر پروست همواره در فراسوی زمینه و دسترسی حافظه در یک شی مادی در اندرون احساسی که این اشیاء میتوانند به ما بدهند پنهان گشته است. نکته مهم در اینجا همه آن است که ما هیچ تصوری از بازیابی گذشته نداریم، یعنی از قبل به دنبال پازلهای گمشده نیستیم، زیرا بهیادآوردن گذشته نیاز به «اتفاق» و یا رخدادی دارد که خارج از اراده ماست. به بیانی سادهتر در پروست برخلاف ایشیگورو، این اتفاقهای خارج از ذهناند که گذشته را به یاد ما میآورند و نه حافظهای که اتفاقات گذشته را از قبل و به طور ثبتشده در بایگانی دارد. در اینجا ما با دو حافظه مواجه هستیم، حافظهای که گذشته در آن به صورت آرشیو جمعآوری شده است و حافظهای که به مدد تروما و شوک، گذشتههای فراموششده آنهایی که در آرشیوش جمعآوری نشدهاند را بهیکباره به خاطر میآورد.
گذشته از اهمیت «روش» پروستی که مورد توجه ایشیگورو قرار دارد، به نظر میرسد تلقی ایشیگورو از گذشته بیش از آنکه به میانجی یک عامل مادی رخ میدهد، دغدغه ذهنی آدمهای داستانیاش است. ایشیگورو در بازمانده روز ما را به یک تمثیل ارجاع میدهد که تا حدودی بیانگر ایده او درباره گذشته است. ایشیگورو این تمثیل را در آخرین سطور بازمانده روز بیان میکند. این تمثیل تنها در یک پاراگراف دوبار تکرار شده است. موضوع به گفتوگوی بازنشسته هفتادسالهای با استیونز برمیگردد. او به استیونز میگوید «باید برای خودت خوش باشی بهترین قسمت روز شب است، تو کار روزت را انجام دادهای، حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش. من اینجوری میبینم. از هرکس که میخواهی بپرس، بهترین قسمت روز شب آن است.»٦ وقتی ایشیگورو میگوید بهترین قسمت روز شب آن است، منظورش آن است که در شامگاه آدمی با یادآوری آنچه از گذشته آن روز در حافظهاش جمع شده، تسلایی مییابد.
پینوشتها:
*نجف دریابندری در پیشگفتار ترجمه درخشان خود از «بازمانده روز» به مفهوم باتلر اشاره میکند و مینویسد که در این مفهوم معانی باریکتری هم هست که باید به «پیشخدمت» اضافه شود.
١. بیخویشتنی، نجف دریابندری
٢. پیشگفتار بازمانده روز، نجف دریابندری
٣، ٦. بازمانده روز، کازوئو ایشیگورو، ترجمه نجف دریابندری
٤. مصاحبه با ایشیگورو، بهار سرلک، روزنامه اعتماد ١٥/٧/٩٦
٥. مارسل پروست، اف. دابلیو. همینگز، ترجمه مهدی سحابی
روزنامه شرق