فرهنگ امروز/ مینو میبدی : در سالهای ٤٨ تا ٥٠ شمسی، وقتی جریان مدرنسازی با شتاب در تاروپود زندگی ایرانیان پیش میرفت، تلویزیون ملی، در قالب یک مجموعه داستانی، شکل تازه زیست اجتماعی آدمهایی را به تصویر کشیده بود که در خانهای با اتاقهای تودرتو، پنجرههایی هلالی خور، مطبخی مشترک و حیاطی بزرگ و مشجر با حوضی در میانه و حسوحالی از گذشتهها، همه در کنار هم اما به سختی و رنج و در هجمه فقر و مصیبتهای زندگی شهری نوظهور، زندگی میکردند، خانهای که به نام مالک اشرافی نهچندان موجهاش، قمرخانم لقب گرفته بود، روایت زیست آدمها در این خانه چنان محبوب و فراگیر شد که این لقب بهمثابه یک اصطلاح بر خانههایی اطلاق شده است که بزرگاند و معماری سنتی گذشته ایرانی را فرا یاد میآورند اما امروزه یا حکم انبار دارند یا مهاجران و آدمهای مستاصل و قشرهای فرودست جامعه از سر ناچاری و با شرایط بهداشتی و فرهنگی بغرنج، زندگی در آنها را برگزیدهاند و هر روز هم از تعداد آنها کاسته شده است، فروریختهاند و از یاد رفتهاند، چون هماره سکونتگاههایی موقف بودهاند برای بیغولهکردن یا خانههایی فرسوده در بافتی شلوغ و پرازدحام که دیگر کسی دستی به در و دیوارشان نمیکشد، بلکه فقط سرپناههایی هستند برای آدمهای خستهای که سوار بر ماشین دودی مدرنسازی بهدنبال نانی برای بقا، روز را شب کردهاند. این خانههای کهن با شاهنشینها و حیاط و درختان انجیر و تاکشان، در بافت زندگی شهری جدید و ضرورتهایش، دیگر نماد دلبازی و زیست مرفه نبودهاند، بلکه اجباری بودهاند برای ادامه حیات. ریشههای تاریخی این تحول کجاست؟ چه پیشامدهای تاریخیای همزیستی دیرینه میان فقیر و غنی را در دل این خانهها و محلات از میان برد. شاید مهمترین دلیل این ماجرا که تبعات اجتماعی دراز دامانی در زندگی مردمان شهر به دنبال داشت، در سرعت همان ماشیندودی تجدد بود، وقتی شهرها به ناگاه به سمت مدرنسازی پیش رفتند و دیگر بهانهای برای زندگی در کهنسراها و میان ریسههای انگور و خمرههای ترشی و کوچههای آشتیکنان باقی نماند. این خانهها و محلات قرار بود پوست بیندازد. قرار بود خیابانهای عریض و طویل از میان خاطرهها بگذرند و زندگی اجتماعی فقیر و غنی رفتهرفته از هم بگسلد. فقرا به خشت و آجر محلات امن قدیم پناه بردند و اغنیا به سوی زندگی تازه شتافتند. آنها که در میان کوچههای تاریخ اجتماعی پرسه زدهاند، معتقدند جرقه این اتفاق وقتی خورده شده که اسلوب معماری غرب در تهران محبوبیت پیدا کرده است. مصطفی مومنی در مقالهای به نام «شهر تهران» که در کتاب «تهران؛ جغرافیا، تاریخ، فرهنگ» چاپ شده است، درباره این محبوبیت مینویسد: «معماری با سبک غربی از بناهای دربار شروع شد و سپس طراحی شهری تهران را دربرگرفت. در ١٢٨٤، در دوره ناصری، معماری عمارتها و قصرهای ارگ، مانند حرمخانه و خوابگاه ناصرالدین شاه و کوشک شمس العماری، تحت اسلوب عمارتها و قصرها و ساختمانهای اروپایی، بهخصوص فرانسوی بود و معماری ایرانی با آمدن مهندسان و معماران اروپایی و تحصیل معدودی از دانشجویان ایرانی در فرانسه و تقلید از معماران فرانسوی به تدریج صبغه اروپایی به خود گرفت... بخش قدیم شهر ویژگی سنتی اسلامی-ایرانی داشت و بخش جدید آن در بخش نوبنیاد غربگرا، دارای ساختمانهایی به سبک و هندسه و هیأت اروپایی بود.» چنان که پیداست آن بخش قدیم با آن ویژگیهای سنتی اسلامی- ایرانی متولیان تازهای از میان فقرا پیدا کرد و اغنیا به تأسی از دربار و حکما سبک تازه زندگی را در گوشههای دیگری از شهر پی گرفتند. با محبوبیت این معماری، کمکم شکل زندگی سنتی در شهرها دستخوش تغییر شد. یک تغییر کند و بطئی که ازجمله نخستین نشانههایش گسست میان مردم در محلهها بود. گسستی که پیش از این به دلایل مختلف اتفاق نیفتاده بود، دلایلی جامعهشناسانه و محکم.
از گچبری سردر خانه حاجی تا دیوارهای ملالآور خانه فقیر
آدمهای قدیمیتر که راویان واقعی تاریخ اجتماعی معاصرند، روزهایی را به یاد دارند که آدمها فارغ از موقعیت مالی و طبقه اجتماعیشان در کنار هم و در یک محله میزیستهاند. گویی این آدمها با همه تفاوتهایی که در جهانبینی و سبک زندگی داشتهاند، همچون اعضای یک خانواده ضرورتا کنار هم بودن را برگزیده بودهاند. فقیر و غنی، سناتور مجلس و کارگر کارخانه، دکتر علی خاکساری در کتاب «محلههای شهری در ایران» بر این صبغه زیست خانوادگی در محلات سنتی تصریح میدارد و مینویسد: «در بحث پیرامون محلههای سنتی شهرهای ایرانی، عدمتفکیک طبقات اجتماعی ازجمله مهمترین نکات قابل تامل است. بهطوری که معمولا ثروتمندان در گروههای انحصاری، و جدا از طبقات فقیر و کمدرآمد جامعه، جدا و ایزوله نمیشدند. شاید بیش از هر چیز دیگری، ساختار خانوادگی موجود در آن دوران، حمایت متمولین از زیردستان را موجب میشد. بدین ترتیب این موضع، از آشفتگیای که امکان داشت از فقر و محرومیت منسوبین نزدیک بروز کند، جلوگیری مینمود.» اینکه چگونه این همزیستی بدون مشکل و مانعی به سرانجام میرسیده است را باید در تکملهای جستوجو کرد که خاکساری در ادامه و درباره مدیریت محلات کهن روایت میکند: «در دوران گذشته محلهها عموما دارای یک ساختار سیاسی- مدیریتی بودند که در یک مجموعه بزرگتر قرار میگرفت. رئیس محله، یک کدخدا یا یک کلانتر بود که در همکاری با سایر مناصب شهری مثل محتسب، عسس، داروغه و... زیر قدرت رئیس یا حاکم شهر فعالیت میکرد.» این درهمتنیدگی و همزیستی البته دلایل محکمتر دیگری هم داشته است. بخشی از این چرایی را میتوان در تحلیلهای حسین سلطانزاده در کتاب «مقدمهای بر شهر و شهرنشینی در ایران» جستوجو کرد، آنجا که مینویسد: «همبستگیها و پیوندهای مذهبی موجب مغشوششدن و تزلزل مرزبندیهای اقتصادی و طبقاتی میشد. در بسیاری از محلههای شهری، گروههای غنی، متوسط و کمدرآمد در کنار یکدیگر زندگی میکردند و در مواقع بحرانی همه گروه واحدی را تشکیل میدادند که در برابر عوامل خارجی کمابیش بهصورت یکپارچه عکسالعمل نشان میدادند.» افزون بر این سلطانزاده در تحلیلهای جامعهشناختی خود از ساختار محلات سنتی بر این باور است که حتی وجود اعیان و اشراف در هر محلهای نهتنها بازدارنده و آزاردهنده تلقی نمیشده، بلکه حتی اعتبار هر محله به وجود چنین خانوادههایی در محله و به تبع آن چنین همزیستیهایی بوده است: «اعتبار اجتماعی- اقتصادی هر محله بستگی به تعداد و قدرت مالی و اجتماعی اعیان محله داشت. در اغلب موارد، با قدرت یافتن اعیان محلهای و کسب قدرت سیاسی و اشتغال در تشکیلات دولتی و دیوانی توسط آنان، سبب افزایش یافتن اعتبار آن محله میشد؛ اما بلافاصله با معزول و مغضوبشدن فرد یا افراد مزبور، از اعتبار محله نیز کاسته میشد و گاه با قتل اعیان محله و خراب شدن خانههای آنان، بقیه محله نیز از سوی ساکنان توانمند تخلیه میشد و به این ترتیب محلهای سیر انحطاط میپیمود.»
این تحلیل یادآور وجود محلات سنتی کهنی در شهرستانهای ایران است که اعتبار و حتی نام خود را از شخصیتهایی میستاندهاند که در آن محلات سکنی گزیده بودند و تا سالها نام آنها بر تارک محله باقی بوده است، ازجمله علی خاکساری به محلهای به نام آقا در سبزوار اشاره میکند که ظاهرا محله زندگی یکی از شخصیتهای مذهبی و روحانی محبوب و متنفذ شهر بوده است. محمدحسین پاپلییزدی در کتاب شازده حمام ضمن اشاره به این همزیستی چهرههای متنفذ و ثروتمند در کنار فقرا و قشرهای فرودست، ضرورت آن را در اقلیم کمآبی مثل یزد، به موضوع آب نسبت میدهد و مینویسد: «در همین محله پشت باغ، منزل آقای سید جلیل جلیلی که خودش وکیل مجلس از یزد بوده است و پسرش آقای جلیلی سناتور استاد اصفهان و یزد بود و دامادشان آقای دکتر خطیبی رئیس شیروخورشید سرخ کل کشور بود. در کنار منزل آقای جلیلی منزل حسنگر هم قرار داشت که خودش عمله بود و زنش کهنهشور بچهها... به خاطر آب همه در یک محله و دور هم زندگی میکردند از یک مسجد استفاده میکردند، در یک حسینیه حاضر میشدند و زیر یک علم سینه میزدند.»
البته روشن است که بههرحال نمادهایی در ساختار معماری خانهها در این همزیستی فقیر و غنی در محلات وجود داشته است که خانه فقرا و اغنیا را بدان وسیله میشد از هم تمییز داد چنان که ناصر تکمیل همایون در «تاریخ اجتماعی و فرهنگی تهران»، از قول ارنست اورسل- جهانگرد بلژیکی- روایت میکند که «در این محلهها کوچهها به قدری به هم شبیه بودند که به سادگی میشد یکی را به جای دیگری گرفت. دیوارهای بلند گلی بهطور یکنواخت و ملالآور چنان خانه را پشتسر هم پنهان میکردند که جز نوک بعضی از درختان حیاط چیز دیگری دیده نمیشد. این درختها از باغچه خانهها سر بر آورده بودند. مگر مال اشخاص خیلی فقیر و ندار که خانهشان حیاط و باغچهای نداشت. درهای کوتاه و کلفتی که بندوبست آهنی نداشت، در دل دیوار قرار گرفته بود و مستقیم به حیاط باز میشد. اگر صاحبخانه به زیارت مکه توفیق یافته بود تصویر کعبه و درختان سرو را بالای سردر خانه گچبری کرده بودند و مومنان از این تصاویر میدانستند اینجا خانه یک حاجی است.» و چه کسانی میتوانستند حاجی شوند؟ کسانی که تمول مالی لازم و اعتبار اجتماعی داشتند. درواقع اینجا یک سفر دینی و معنوی، نمادی میشد بر سردر خانه خانواده غنی محله که میتوانست به تعبیری گونهای تسلط، اعتباربخشی و فخرفروشی بهشمار آید. حسین سلطانزاده هم در کتاب پیش گفته، بر این ویژگیها و تمایزات میان خانههای فقرا و اغنیا مهر تایید میزند و مهمترین تفاوت را در مساحت خانهها میداند، او مینویسد: «سیمای داخلی محله، منظری هماهنگ و متناسب را عرضه میکرد و کمتر خانهای بود که در ارتفاع، خود را از سایر خانهها متمایز کند. البته فضای ورودی خانهها تا حد زیادی از این امر مستثنی بود و هر فضای ورودی کمابیش معرف موقعیت اقتصادی- اجتماعی ساکنان آن بود... سطح زمینی که به هر خانه اختصاص داشت متناسب با میزان ثروت و دارایی ساکنان آن بود. اعیان و اشراف، خانههایی بزرگ و متشکل از بخشهای بیرونی و اندرونی، حیاطهای بزرگ و گاه باغ کوچکی متصل به خانه داشتند، درحالیکه خانه افراد کمدرآمد و فقیر، تنها شامل چند اتاق و حداقل سرویسهای لازم بود. بنابراین مساحت خانهها با هم بسیار تفاوت میکرد و برای مثال بین ٦٠ تا ٦٠٠مترمربع یا بیشتر نوسان داشت.»
خداحافظی غنی از فقیر، فقیر از شهر
اما چه شد که راه اغنیا و محلات آنها از فقرا جدا شد؟ درست وقتی قرار شد شهرها گسترده شوند، گسترش شهرها همراه بود با دستکاری در محلات سنتی و خیابانکشی و تخریب برخی خانهها یا کوچکتر و محدودکردن آنها و کمکم این خیابانکشی و تردد خودروها محلات کهن و سنتی شهری همچون تهران را به محلاتی شلوغ و ناایمن تبدیل کرد؛ علی خاکساری در تحلیل این موضوع مینویسد: «با گذشت زمان {این خیابانکشیها و مدرنسازیها}، سنگینترین بار ترافیک و امور اقتصادی- تجاری شهر را بر بافت باارزش قدیمی مرکز شهر تحمیل میکند. محلههای این شهر نیز که در طی زمان خصوصیات پیچیده و ارگانیک اجتماعی و فیزیکی را در جوابگویی به نحوه زندگی شهروندان شکل داده بود، دچار ازهمگسیختگی شد.» در نتیجه اغنیا دیگر زندگی در این محلات را نمیتوانستند برتابند و میکوشیدند به جانب دیگری بروند که امنیت و آرامش زندگی پیشین را در خود داشته باشد. همزمان با این تمایل، بافت شهری تازه ایجاب میکرد شهرهای بزرگ پذیرای مهاجران بیشتری از روستاها و شهرهای کوچکتر برای چرخاندن چرخه زیست اقتصادی شهر باشند؛ در برابر این واقعیت، واقعیت تاریخی دیگری هم وجود دارد و آن گسترش موج مهاجرت از روستاها به شهر بعد از مسائلی همچون اصلاحات ارضی است. فرخ حسامیان، گیتی اعتماد و محمدرضا حائری در کتاب «شهرنشینی در ایران» درباره این موج مهاجرت مینویسند: «پس از سال ١٣٤٢ و شروع اصلاحات ارضی از آنجا که زمینهای کافی به همه دهقانان نرسید (در کل سه مرحله حدود ٦٣/١میلیون خاوار که فقط نیمی از خانوارهای روستایی ایران بودند، مشمول قانون اصلاحات ارضی شدند که بخش وسیعی از آنها هم فاقد زمین کافی بودند) مهاجرت روستاییان به شهر در سالهای بلافاصله پس از اصلاحات ارضی سرعت گرفت....{از سوی دیگر} با گسترش روابط سرمایهداری در شهرها و سپس در روستاها مانند گسترش نهادهای جدید در روستا نظیر شرکتهای تعاونی و بانکها که با دادن وام به دهقانان و نیز در اختیار گذاشتن کالاهای مصرفی جدید نیاز او را به درآمد پولی، بیشتر کردند و سرمایهگذاریهای دولت، بهخصوص در کارهای عمرانی نظیر ساختمانسازی، تأسیسات زیربنایی و غیره تقاضا برای نیروی کار افزایش یافته و شکاف دستمزد و سطح زندگی در شهر و روستا بیشتر میشود که موجب کندهشدن نیروی کار از روستا میگردد.» چنان که پیداست شهرها با تغییرات خود در برابر این موج مهاجرت نیز قرار داشتند؛ تازهواردان به شهر از قواعد شهرنشینی پیشین ناآگاه بودند و در نتیجه باید شرایط تازهای برای زیست آنها فراهم میشد. برای فهم بهتر این تحولات باز هم به نقلقولی از علی خاکساری در کتاب محلات شهری در ایران میپردازم: «مرکز شهرهای قدیمی که مکانی برای تجمع فعالیتهای اجتماعی، تجاری، مذهبی، اداری و سیاسی بود، پس از گسترش جدید شهرها، باز هم بهعنوان قطب سرویسدهنده به ساکنین بافتهای قدیمی، جدید و نوساز عمل کرد. بدینسبب فشار زیادی بر کالبد آن وارد آمد. به دنبال آن مهاجرین روستایی در جستوجوی کار نیز به طرف شهرها هجوم آورده و در خانهها و محلههای مسکونی قدیمی سکنی گزیند. این محلهها، هم به سازگاری آنان در انطباق با محیط جدید کمک کرده و هم امکان تجمع و ازدحام آنان را در خانههای مسکونی قدیمی، چه بهصورت اجارهای و چه به صورت مالکیت اجازه دادند. بدین ترتیب افراد در طبقه محروم جامعه توانستند از نظر اقتصادی زندگی باصرفه و سطح پایینی را با هزینه مسکن اندک فراهم آورند. از سوی دیگر ساکنین متمکن قبلی مناطق مسکونی قدیمی، راغب بودند تا از امکانات شهری و خدمات اجتماعی جدید بهرهمند شوند. در این میان شلوغی و ازدحام مناطق مسکونی بهویژه مناطق اطراف بازار به جابهجایی این طبقه از جامعه به سوی نواحی اطراف شهر و مساکن نوساز سرعتی دوچندان بخشید.»
صاحبان تازه خانههای اعیانی که امروز دیگر به همان خانههای قمر خانمی تبدیل شده بودند، نمیتوانستند پاسداران خوبی برای معماری سنتی باشند و در نتیجه این خانهها همچون خاطره محلات کمکم از میان رفتند. ساکنان قدیم این خانهها با سنتهای زندگی در ساختار این محلهها آشنا بودند و برای نگهدای از آن دغدغه داشتند، اما ساکنان جدید، مهاجرانی غمگین بودند که نه شناختی از بافت قدیم داشتند و نه در قبال نگهداری و مرمت آن احساس مسئولیت لازم را داشتند، شاید برای اینکه رنج تامین معاش هم فرصتی برای چنین دغدغههایی برایشان باقی نمیگذاشت. از دیگر سو، این ساکنان تهیدست و فقیر کمکم با تحولات تازه شهری مجبور به ترک این محلات سنتی قدیمی بودند. محمدمنصور فلامکی در کتاب «باززندهسازی بناها و شهرهای تاریخی» درباره این تحولات مینویسد: «با توسعه شهرها و ازدیاد تراکم روابط اجتماعی و بازرگانی و ساخت پاساژ و فروشگاه کمبود مسکن در شهر قدیم، بهعنوان یک مسأله حاد و مورد توجه مطرح میشود و رفتهرفته زاغهنشینی و حاشینهنشینی به صورت خودرو از سوی جمعی تازهوارد ایجاد میشود. همچنین برخی محلههای فقیر و کمتجهیزتر داخلی شهر نیز به صورت نخستین میزبانان سکنه بیمنزل شهر درمیآیند.»
چنان که پیداست با این تحولات نوظهور، غنی از فقیر جدا و فقیر هم مجبور به زندگی در حاشیه شهر شد و سرفصلی در زندگی اجتماعی معاصر ایجاد شد که خود تبعات اجتماعی متعدد به همراه داشت ازجمله عمیقتر شدن شکافهای اقتصادی میان طبقات شهری، بروز بزهکاری و تولد گروه تازهای از حاشیهنشینان با خردهفرهنگهایی تازه؛ چنان که علی خاکساری دراینباره مینویسد: «بهدنبال حاشیهنشینی بر تعداد محلههای فقیرنشین و محلههای آلوده و کثیف افزوده شده است. این امر سبب میشود تا خردهفرهنگهای جدید در دل این محلهها و در ساختار شهرهای بزرگ رشد یابد. ازجمله مهمترین خردهفرهنگهای پدیدآمده میتوان به خردهفرهنگ فقر اشاره کرد. اعتقاد به قضا و قدر، توجه به زمان حال و علاقه به مسائل و امور عینی، ماجراجویی و تندادن به احساسات و امیال را از مظاهر آن دانستهاند.» آیا مطالعه همین خردهفرهنگ که فرزند مدرنسازی نابسامان، شتابنده و بیهدف بود، نمیتواند موضوعی مستقل برای یک مقاله باشد؟
منبع: شهروند