به گزارش فرهنگ امروز به نقل از اعتماد؛ دانش ارتباطات و جنگ روانی، کتابی است در حوزه جامعهشناسی معرفت، که رابطه تولید دانش و شرایط اجتماعی و سیاسی را واکاوی میکند. در این کتاب مشخصا به این مساله پرداخته میشود که در پانزده سال پس از جنگ جهانی دوم، که جنگ سرد در دوران اوج خودش بود و ایالات متحده امریکا ترجیح میداد درگیر جنگ بزرگ تازهای نشود، نیاز سیاستمداران امریکایی به تحقق اهدافشان از طریق جنگ روانی، چه تاثیری بر شکلگیری و هدایت دانش ارتباطات داشت. کریستوفر سیمپسون، نویسنده کتاب، ابتدا به این نکته میپردازد که «تحقیقات ارتباطات... بین سالهای ١٩٥٠ تا ١٩٥٥ به رشتهای متمایز در جامعهشناسی (با همه ابزارهای مورد نیاز مانند کالجها، دورههای درسی، مراجع صدور مدرک دکترا و...) تبدیل شد» و امروزه بخش عمدهای از زیربنای آموزشی خبرنگاران رسانهها و پرسنل روابط عمومی و تبلیغات نهادهای گوناگون را تشکیل میدهد. وی درباره نسبت قدرت سیاسی در ایالات متحده با تکوین و تکامل دانش ارتباطات، میگوید: «حاکمیت معمولا به طور مستقیم مشخص نمیکرد که دانشمندان چه چیزی میتوانند بگویند یا نمیتوانند، اما تاثیری معنادار بر انتخاب اینکه گفتههای چه کسی در این حوزه نقش «مرجع» را بازی میکند میگذاشت. » بنابراین، این کتاب را میتوان پژوهشی در زمینه رابطه «دانش و قدرت» قلمداد کرد که توان قدرت سیاسی و قدرت اجتماعی را بر شکلگیری دانش در دورهای خاص را بررسی میکند. سیمپسون در کتابش سه کار عمده انجام میدهد. نخست، طرحی کلی از تاریخچه جنگ روانی در امریکا در سالهای ١٩٤٥ تا ١٩٦٠ به دست میدهد. دوم، سهم محققان و نهادهای برجسته دانش ارتباطات جمعی را در این زمینه بررسی میکند. سوم، تاثیر برنامههای جنگ روانی بر تصورات عمومی ایجاد شده نسبت به علم ارتباطات را میکاود. وی تاکید میکند که سی.آی.ای در دوران پس از جنگ جهانی دوم، تقریبا تمام تحقیقات علم ارتباطات را به سمت «تکنیکهای ترغیب و اقناع، اندازهگیری افکار، بازجویی، بسیج سیاسی و نظامی، انتشار ایدئولوژی» و مسائلی از این دست سوق داد. به نوشته سیمپسون، دستاوردهای این تحقیقات بسیار بیش از آن بود که پول بخش خصوصی به تنهایی توان محقق کردن آن را داشته باشد. در واقع پول دولت امریکا در دوران مذکور، بیش از ٧٥ درصد از بودجههای سالانه مهمترین مراکز مطالعات ارتباطات در جامعه امریکا را تامین میکرد و این امر غالبا بدون اطلاع افکار عمومی انجام میشد تا خروجیهای تحقیقاتی این نهادهای علمی، به صورت «کالاهای علمی پدیدآمده به سفارش دولت» ارزیابی نشوند. مثلا وزارت امور خارجه امریکا، به صورت مخفیانه و غیرقانونی، هزینه مطالعات «مرکز ملی افکارسنجی» امریکا را پرداخت میکرد تا نبض افکار عمومی جامعه امریکا را در دوران جنگ سرد در دست داشته باشد. یا سی.ای.ای با این استدلال که بازجویی اسیران را میتوان کاربرد دیگری از اصول اجتماعی-روانی بیانشده در مطالعات ارتباطات تلقی کرد، مخفیانه هزینههای مطالعات «اداره تحقیقات علوم اجتماعی» را در مورد شکنجه اسرای جنگی تقبل کرد. سیمپسون پس از این مثالها، میگوید: «در کل، بدون تزریق منظم پول از طرف آژانسهای نظامی، اطلاعاتی و پروپاگاندای امریکایی به بخشهای پیش روی این حوزه، احتمال چندانی وجود نداشت که تحقیقات ارتباطات به شکل امروزی خود درآید.» پیشبرد تکوین دانش ارتباطات بر مبنای جنگ روانی، طبیعتا منتقدین خودش را داشته است. این منتقدین معتقد بودهاند که جنگ روانی از منظر آژانسهای امنیتی ایالات متحده امریکا، ابزاری بوده است تا جنبشهای مردمسالار بومی در جهان سوم و حتی در اروپا و خود امریکا، «پا را از گلیم خود درازتر نکنند» و زور و دستکاری را جانشین علم ارتباطات راستین کرده و مانع از شکلگیری اشکال اصیلتر «درک» شده است و در مجموع ابزاری بوده است برای حفظ ساختارهای اجتماعی عمدتا سوءاستفادهگر؛ به خصوص در روابط جهانی شمال- جنوب. اما مدافعان گره خوردن تحقیقات علم ارتباطات به مقوله جنگ روانی، معتقد بودند جنگ روانی، جایگزینی منطقی برای خشونت و هزینههای سرسامآور جنگ متعارف است و میتواند بدون افزایش تلفات، کارایی عملیات نظامی را افزایش دهد.
اما اصطلاح «جنگ روانی» از کجا میآید؟ سیمپسون میگوید: «این واژه نخستین بار در {زبان} انگلیسی در سال ١٩٤١ در متنی پیرامون استفاده نازیها از پروپاگاندا، ستون پنجم و وحشتآفرینی در نخستین مراحل جنگ اروپایی پدیدار شد. » اما تعریف جنگ روانی دقیقا چیست؟ «مجموعه استراتژیها و تاکتیکهای طراحی شده برای دستیابی به اهداف ایدئولوژیک، سیاسی یا نظامی سازمانهای حامی (نوعا دولت یا جنبشهای سیاسی) از طریق بهرهگیری از ویژگیهای فرهنگی-روانی جامعه مخاطبان هدف و نظام ارتباطی آن.» در جنگ روانی امریکایی، خرابکاری و ترور هم جزو موارد مجاز بوده است. پروپاگاندا هم به سه شکل سفید و سیاه و خاکستری رایج است. پروپاگاندای سفید «بر سادگی، شفافیت و تکرار تاکید میکند... ایالات متحد نیز علنا ترویج این نوع اطلاعرسانی از طریق خروجیهایی از قبیل صدای امریکا را تایید میکرد.» پروپاگاندای سیاه «بر مشکل، سردرگمی و وحشتآفرینی تاکید میکند.» جعل اسناد دشمن و توزیع آنها میان مخاطبان هدف برای اعتبارزدایی از قدرتهای رقیب، یک نمونه از پروپاگاندای سیاه است. سیمپسون میگوید دولت امریکا استفاده از پروپاگاندای سیاه را رسما انکار میکند اما این ابزار از اجزای لاینفک سیاست خارجی و داخلی ایالات متحده بوده است. پروپاگاندای خاکستری، مابین سیاه و سفید و شامل درج اطلاعات غلط پیرامون رقبا در آن دسته از خروجیهای خبری است که مدعی استقلال از دولت امریکا هستند. سیمپسون در مجموع بر کانالیزه شدن روند تحقیقات در دانش ارتباطات در امریکای پس از جنگ جهانی دوم، تاکید ویژهای دارد و میگوید: «برخی بخشهای قدرتمند دولت، به خصوص اف.بی.آی و سایر آژانسهای امنیت داخلی، مفاهیم رقیب علمی در حوزه ارتباطات را بهشدت تحت فشار قرار میدادند؛ به خصوص آن روندهای تفکر انتقادی را که، به زعم این آژانسها، براندازانه قلمداد میشدند. به واسطه تلخی و گزندگی جنگ سرد و اثر و نفوذ مککارتیسم... به دست دادن تحلیلهای نامتعارف پیرامون رابطه میان ارتباطات و ایدئولوژی میتوانست پیامدهایی همچون محرومیت حرفهای، بازجوییهای خصمانه اف.بی.آی، حملات مطبوعاتی و حتی خشونت را به دنبال داشته باشد. در دهههای ١٩٤٠ و ١٩٥٠، تحقیق جامعهشناسانه (اگر که منتقد نهادهای امریکایی قلمداد میشد) ریسکهای حرفهای جدی برای محققان به دنبال داشت و امروزه نیز گاهی اوقات چنین خطرپذیریهایی وجود دارند.»