فرهنگ امروز/ محمد بقایی ماکان*:
با وجود اینکه درباره اقبال لاهوری از حدود یک قرن پیش فراوان گفته و نوشتهاند و حتی منتقدان بزرگ ادب فارسی او را «مولوی عصر» خواندهاند و از میان ستارههای ادبی نسل پیشین مورد ستایش دهخدا، محمدتقی بهار، تقیزاده، مینوی، معین و نفیسی قرار گرفته است و به همین ترتیب در میان چهرههای ادبی نوظهور نیز چهرههای شاخصی مانند اخوان ثالث، نصرت رحمانی، سیمین بهبهانی، نادرپور و دیگران او را از منظر ادبی و ایران دوستی ستودهاند، اما همچنان اقبال آنچنان که باید و شایسته است شناخته نشده است.
ریشه ناشناخته ماندن اقبال لاهوری را میتوان در شخصیت چند بعدی این متفکر دید، بهطوریکه از سوی برخی صاحبان اندیشه، ابعاد شخصیت اقبال به دوازده وجه تفکیک شده است؛ ابعادی که در حوزههای اندیشهای و علمی گستردهای است اما در یک ترکیب به نام محمداقبال لاهوری گردآمده است. بنابراین این ابعاد متعدد شخصیت اقبال است که برای جامعه ناشناخته مانده است و هرکسی که به سمت مطالعه او رفته تنها توانسته بخشی از اندیشه اقبال را دریافت و فهم کند، چراکه فهم تمامی ابعاد اندیشه او از یک شخص برنمیآید چرا که کمتر کسی میتواند به اندازهای دارای اطلاعات و آگاهی باشد تا بتواند اقبال را به درستی مورد تجزیه، تحلیل و تعریف قرار دهد و اگر کسی بخواهد به فهم اقبال برسد باید خود را در حوزههای متعدد و پراکنده علومی مانند فیزیک، فلسفه و ادبیات و زبانهای گوناگون در سطوح عالی توانمند سازد.
اقبال علاوه بر آنکه به عنوان شاعر و فیلسوف شناخته شده است در زمینههایی مانند حقوق، جامعهشناسی، تعلیم و تربیت، اقتصاد، ادب فارسی، تفسیر قرآن، فلسفه شرق و غرب و همچنین از چندین زبان آگاهی و سررشته داشته است. اقبال علاوه بر تبحر در حوزههای نظری از سوی بسیاری از اندیشمندان به عنوان یک فعال سیاسی نیز شناخته شده است و همینطور نوآوری و خلاقیتهای ذهنی اقبال سبب شده تا آثاری بدیع با اندیشههای نو و غیرتکراری در حوزههای گوناگون از او بر جای بماند.
بدون تردید اگر کسی بخواهد به اقبال بپردازد یا اندیشههای او را در معنای دقیق کلمه نقد کند باید تخصص و توانایی مورد نیاز آن حوزه تخصصی را داشته باشد، برای مثال وقتی اقبال در کتاب «بازسازی اندیشه دینی» موضوعات مربوط به فیزیک نوین را به کار میبرد یا وقتی از مفاهیم بسیار پیچیده درباره زمان و مکان سخن میگوید، فهم آن تنها توسط متخصصین امکانپذیر است و خواننده عامی، بدون داشتن زمینههای فکری در این امور، از درک نگاه اقبال عاجز خواهد بود.
به همین دلیل کسانی که در آثار اقبال پژوهش میکنند، اقبالشناس نامگذاری میشوند که بهطور قطع عنوان نادرستی است چراکه شناخت اندیشمندی با این وجوه شخصیتی نظری و عملی گسترده و متکثر، از عهده یک تن بر نمیآید و اگر کسی چنین عنوانی را برای خود قائل باشد، بیتردید نشانه اقبالناشناسی او است؛ لذا اغلب منتقدان و اقبال پژوهان تنها یکی از وجوه شخصیتی اقبال را مورد توجه و نقد خود قرار دادهاند، علت این امر آن است که فهم آثار اقبال، به ویژه آثاری که به زبانهای غیرفارسی نوشته شده، کسی که به آن زبانها تسلط کافی ندارد از عهدهاش بر نخواهد آمد به همین ترتیب کسی که در آثار ادبی اقبال تحقیق میکند، بیتردید توانایی لازم را برای فهم تمامی ابعاد دیدگاههای فلسفی او ندارد. این مساله زمانی خودنمایی میکند که برخی اهل ادب به سراغ اشعار فلسفی اقبال میروند غافل از آنکه در شعر اقبال دیدگاههای بسیار ظریف فلسفی مطرح میشود که غالبا از سوی اهل ادب به دلیل آنکه سر در مطالعات فلسفی ندارند مغفول میماند.
آنچه گفته شد دلیلی بر آن است تا دریابیم چرا اقبال چنانچه باید، مورد توجه نسل جدید قرار نگرفته است. ولی مهمترین عامل در این میان متوجه مونوپولیستهایی است که برخی از نظرات اقبال را با دیدگاههای خود منطبق ساختهاند و آن را در مناسبتهای مختلف مطرح میسازند و از او شخصیتی به دست میدهند که تنها از دریچهای خاص و عقیدهای معین به جهان نگاه میکند در حالی که به هیچ روی چنین نیست و اقبال به دلیل گستردگی اندیشههایش نمیتوانسته محدودنگر و تنها بر یک دیدگاه خاص تاکید داشته باشد.
اقبال را نمیتوان فرقهگرا نامید یعنی نمیتوان گفت او به دیدگاه خاص عقیدتی وابسته بوده است زیرا وقتی در آثار وی تامل میکنیم، مشاهده میکنیم افرادی مانند سنایی، مولوی، عطار و دیگر بزرگان تفکر عرفانی و اسلامی فراتر از فرقهگرایی میاندیشیدهاند و از نظر او وجود شاخههای متنوع در درخت دین امری طبیعی مینمود و معتقد بود که تمامی این شاخهها از یک ریشه تغذیه میکنند و اگر فقط یک شاخه بماند و مابقی قطع شوند چنین درختی زیبایی خود را از دست میدهد.
اقبال متفکری تکثرگراست و دلیل آن را میتوان در آثارش ردیابی کرد ولی مونوپولیست مانع مطرح شدن چنین دیدگاههایی میشود. با این حال اندیشههای او را میتوان به اقیانوسی تشبیه کرد که از هر ساحلی منظر خاص خود را دارد یا به منشوری مانند کرد که انوار گوناگون از آن میتابد و در واقع یک بعد یا دو بعد از شخصیت او شناخته شود.
اقبال تلاشی برای شکلگیری پاکستان نداشت
اقبال به خلاف آنچه گفته میشود تلاشی برای پایهریزی یک سرزمین مستقل نداشته بلکه همه سعی او بر این بوده که هند به صورت یک کشور مستقل باقی بماند و از گفتوگوهایی که با رهبران هند در زمانه خود داشته کاملا پیداست که همه سعی و کوشش او در حفظ و یکپارچگی اقوام هندی بوده است ولی سرانجام کشتارهایی پیش میآید و سبب میشود که او از سر اکراه این جدایی را بپذیرد ولی باید توجه داشت به وجود آمدن کشور مستقلی به نام پاکستان 9 سال بعد از درگذشت اقبال شکل میگیرد، بنابراین نمیتوان نقشی اساسی برای او قائل شد.
حتی میتوان گفت در همان زمان و پیش از آنکه این تفکیک صورت گیرد، او معضلی به نام کشمیر را پیشبینی میکرد که اکنون یکی از مسائل دنیای اسلام است و معضلاتی که بر این سرزمین میرود به واقع کم از مشکلاتی نیست که در خاورمیانه در سرزمینهای فلسطین شاهد هستیم.
اومانیسم از نگاه اقبال
اقبال از جمله متفکرانی است که به انسان اهمیت زیادی میداده، ما این دیدگاه را در تاریخ عرفان ایرانی هم شاهدیم. رجوع به اندیشه شخصیتی مانند بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر نشان از جایگاه انسان در ادبیات عرفانی دارد. اما در طول تاریخ عرفان ایرانی و شخصیتهای ایرانی نسبت به انسان میبینیم که بر «من» بودن و انسان بسیار تاکید دارند و این مفهوم بیشترین ارزش را در این اندیشه دارد به طوری که این مفهوم را مکرر میتوانیم در اندیشه مولوی ببینیم. مولوی بر این مفهوم در مثنوی و دیوان شمس تاکید بسیار دارد و از آنجا که اقبال، جلالالدین بلخی را مراد و استاد خود میدانست و از اندیشههای او پیروی میکرد. - البته این پیروی به معنای تقلید از مرشد نیست- بر این موضوع و اهمیت انسان به معنای واقعی کلمه بسیار تاکید دارد؛ اقبال در بیتی خطاب به انسان میگوید: «شاخ نهال سدرهیی خار و خس چمن مشو/ منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»
ابیاتی از این دست در اشعار اقبال شعر فارسی و اردو به قدر کافی دیده میشود در اینجا اقبال خطاب به انسان میگوید که اگر چنانچه طریق الحاد و بیدینی را در پیش گرفتهای -که البته از نظر اقبال مسیر قابل قبولی نیست؛ چون با ذکر شرط «اگر» دیدگاه منفی خود را اظهار میدارد- به انسان متذکر میشود که دستکم «من» بودنت را فراموش نکن. در این من بودن اندیشهای است که در آثار و نگاه مولوی هم مورد تاکید قرار گرفته و ابیات متعددی در دیوان شمس با همین مضمون آمده است که بر پرورش و اعتلای «من» بودن انسان تاکید دارد و اندیشه استعلایی مولوی را مطرح میکند. هم مولوی و هم اقبال به این موضوع باور دارند که انسان میتواند خودش را از مراتب پایین به جایگاهی چنین رفیع برساند که بتواند با حقیقت مطلق رویاروی شود و همچنین انسان این ظرفیت را دارد تا بتواند خود را به عالیترین
درجات برساند.
با این حال برخی مواقع اقبال تاکیدش بر انسانمداری بهقدری شدید است که از گفته معروف حلاج یعنی «انالحق» فراتر میرود؛ شاید برخی ابیات اقبال را باید در شمار شکیات قرار داد. مثلا اگر حلاج گفته است اناالحق که با بیان تفصیلی یعنی من خدا هستم و به همین علت هم او را به دار آویختند، اقبال از این حد هم فراتر رفته و وقتی به انسان آرمانی خود دل میبندد، میگوید:
از خدای گم شدهایم او به جستوجوست/چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست
گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش/گاهی درون سینه مرغان به های و هوست
در نرگس آرمید که بیند جمال ما/چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتوگوست
آهی سحرگهی که زند در فراق ما/بیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوست
هنگامه بست از پی دیدار خاکئی/نظاره را بهانه تماشای رنگ و بوست
پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز/پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست
در خاکدان ما گهر زندگی گم است/ این گوهری که گم شده ماییم یا که اوست
اقبال در واقع در بیت آخر میخواهد تعادل یا توازنی میان انسان آرمانی خود و خالق به وجود آورد و حرف «یا» این معنا را کاملا قابل استنباط میکند. شاید خیلیها فکر کنند افکار این شخص بیاندازه ملحدانه است ولی در واقع باید گفت که منطبق با یک حدیث موثق که میگوید إنالله رجالا إذا أرادوا أراد (خداوند مردانی دارد که اراده او متکی به اراده آنهاست) بنابراین اقبال به دنبال اومانیسمی رفته بود که برآمده از چنین دیدگاهی باشد. البته اومانیسم او محصور در دیدگاه خاصی نیست بلکه از همه اندیشههایی که به این تفکر مدد میرساند از هندوییسم تا فلسفه شرق و... برآمده الهام گرفته است.
در واقع اندیشه اقبال همانند افشرهگیری است که به قول معروف همه این نوباوگان قابل قبول را در چرخوش اندیشه ذهن خودش فشرده و عصارهای از آنها گرفته که نام آنها را باید فلسفه خودی (PHILOSOPHY OF SELFHOOD) گذاشت که عنوان فلسفه اقبال است و مبین برداشتی است که وی از انسان دارد و در این فلسفه به خلاف تصوف سنتی، خودی انسان را نفی نمیکند بلکه در تقویت آن میکوشد و معتقد است که این خودی هیچگاه زایل نمیشود.
ردپای این اندیشه در واقع در مولوی قابل ردیابی است؛ هر دوی آنها انسان را آنقدر متحول و بالنده میخواهند که در واقع میتوان آن را با ابر انسان یا ابرمرد نیچه برابر گرفت با این تفاوت که انسان آرمانی مدنظر اقبال و مولوی در دایره اخلاقیات جایی دارند. اگر مولوی گفته است:
«به زیر کنگره کبریاش مردانند/ فرشته صید و پیمبر شکار و یزدانگیر»
در همین مضمون اقبال هم گفته است:
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی/یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت/ ناپخته برون آمد از خلوت میخانه
بنابراین اهمیتی که اقبال به انسان میدهد و ارج و منزلتی که او برای انسان قائل است مبتنی بر دیدگاههایی است که او از عقاید مورد قبول خودش اخذ کرده و معتقد است انسان میتواند عروجی چنان داشته باشد که در برابر «منِ غایی» قرار گیرد و بر اساس آیه هفده سوره نجم «مازاغ البصر وما طغی/ دیده [اش] منحرف نگشت و [از حد] در نگذشت» چنان خیره در او بنگرد که دیدهاش نه به راست متمایل شود و نه به چپ.
*پژوهشگر و مترجم ادبیات و فلسفه
روزنامه اعتماد