به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن زیر یادداشتی از محمدعلی مرادی، پژوهشگر و دانش آموخته فلسفه در برلین در نقد مناسبات اندیشه ایران است که در ادامه می خوانید؛
«مریدی مدعی شد که پیر او چون کامل است، در همهی فضائل بر سایر ابناء نوع بشر برتری دارد! شنوندهای بر سبیل انکار پرسید آیا شیخ خط را نیز از «میرعماد» بهتر مینویسد؟ گفت: البته، چنین است! مشاجره به درازا کشید؛ حکمیت را به خود مراد بردند؛ او انصاف داد که رجحان کتابت «میر» مسلم است. مرید متعصب این معنی را حمل بر تواضع و فروتنی مرشد کرده گفت: «آقا شکسته نفسی میکند، غلط میکند!» (امثال و حکم دهخدا، ج ۱: ۴۰)
سال ۹۰ میلادی، هنگامی که برای ادامه تحصیل به برلین رفتم، با خود کتابی برده بودم با عنوان درآمدی فلسفی بر اندیشه سیاسی در ایران، اثر نویسنده گمنامی در آن دوران به اسم سید جواد طباطبایی. این کتاب را به هر کدام از ایرانیان مقیم آلمان معرفی کردم که «کتاب خوبی است»، با واکنش منفی روبهرو میشدم، چون که از نظر آنها کتابی که انتشارات دفتر مطالعات ورزات امور خارجه منتشر کند و روی آن نوشته باشد «سیدجواد»، کتاب خوبی نبود! چرا که در آنجا کسی متن را نمیخواند یا اگر میخواند ذهنیت خود را میخواند، آنها نویسنده را نمیشناختند و ذهن آنها عادت به اینکه با متن رابطه برقرار کند، نداشت، ضمن اینکه متن را یک نهاد دولتی نشر داده بود و همین دلایل کافی بودند تا آنان با ذهنی جهتدار به متن کتاب نگاه کنند.
در این بین اتفاقاتی خاص در برلین صورت گرفت و از جملهی آن ماجرای میکونوس بود. پلیس عده بسیاری از ایرانیان را فراخواند تا بتواند سرنخی پیدا کند، از جمله مرا. در پاسخ به پلیس آلمان که از من پرسید «آیا شما از «آیتالله سیدجواد طباطبایی» دفاع میکنید؟» واکنش طبیعی من خنده بود و اینکه «اولاً من از هر کس که خواستم دفاع میکنم و به شما ربطی ندارد. در ثانی، ایشان آیتالله نیست، تحصیلکرده فرانسه است.» پلیس هم که متوجه شد فعالین سیاسی ایرانی مقیم آلمان با تنگنظری خاص خود به پلیس گزارش نادرست دادهاند، از من عذرخواهی کرد.
این فضا ادامه داشت، تا اینکه آقای طباطبایی برای استفاده از بورسی از کالج علمی برلین به آنجا آمده و از دوستی در هامبورگ شنیده بود که «یک بچه اصفهانی از کتابهای شما دفاع میکند». حضور او در آلمان باعث شد که ما بیشتر با هم رفتوآمد داشته باشیم و از سوی ایشان یک سلسله سخنرانی هم در برلین برگزار شد که برای شناخت او بسیار مفید بودند.
اینجابود که عدهای با دیدن ظاهر امروزی طباطبایی و با شنیدن صحبتهای او طرفدارش شدند، حال آنکه همانها تا دیروز به خاطر اینکه میگفتم کتابهای او میتواند افق جدیدی در فضای فکری ایران باز کند، به من بد و بیراه میگفتند!
اما من برخلاف این جماعت اهل افراط و تفریط، طرفدار او نبودم؛ کتابهای او را مفید میدانستم و در عین حال به آنها انتقادهایی هم داشتم تا اینکه در «انجمن دوستداران اندیشه برلین» سلسله نشستهایی در ارتباط با کتاب دیباچهای بر نظریه انحطاط ایرانبرگزار کردیم، که فکر کنم سی ساعتی با اعضای انجمن متن آن کتاب را خواندیم.
البته در این زمان، آقای طباطبایی به ایران برگشته بود، اما من با ایشان تماس گرفتم و از او برای شرکت در سمیناری پیرامون کتابدیباچهای بر نظریه انحطاط ایران در برلین دعوت کردم. ایشان هم قبول کرد و سمینار برگزار شد؛ سینماری سیصد نفری با حضور آقای طباطبایی که هفت سخنرانی انجام گرفت. در این سمینار من مقاله «چگونه میتوان تاریخ ایران را نوشت» خواندم که مورد لعن و نفرین اکثر حضارین شد، چون اکثر این سیصد نفر از فعالین سیاسی بودند و با این مسائل از موضع یک فعال سیاسی برخورد میکردند، نه بهمثابه یک جریان اندیشگی، حال آنکه متن من به طور کامل نظری بود.
آن سمینار در ایران نیز بازتاب پیدا کرد و گزارشی از آن در روزنامه همشهری چاپ شد، اما برای من کمی برخورنده بود، چرا که دیدم تا رسیدن به مرحله اندیشه و اندیشهورزی هنوز راه بس درازی در پیش داریم. یقین حاصل کردم که این همه جمعیت در واقع همان فعالین سیاسی هستند و با همان راه و رسم گذشته، اما حالا به جای ایدئولوگهایی چون علی شریعتی، احسان طبری، عبدالکریم سروش و... یک نفر دیگر را جایگزین کردهاند.
بعد از آن هم طبق روال همیشگی انجمن، همین کار را با کتاب آقای آرامش دوستدار انجام دادم و باز خیل جمعیت سرازیر شد تا که دوستدار را ببیند، نه اینکه با اندیشههای دوستدار به گفتوگو بنشیند. در آنجا نیز ادارهکننده جلسه - که از فعالین سیاسی برلین بود که پیشتر کتاب دوستدار را به او داده بودم، چرا که او با آنکه سالها در اروپا بود چیزی از این نویسنده مقیم آلمان نمیدانست - از آنجا که من ضمن برشمردن اهمیت هسته اندیشه دوستدار سویههای انتقادی نسبت به آن داشتم، واکنش نشان داد و نگذاشت من بیش از چهارده دقیقه صحبت کنم، در حالی که قرار بود مدت سخنرانی من سی دقیقه باشد.
در آنجا نسبت به تز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» دوستدار با رجوع به کتاب خودش یعنی بینش دینی، بینش علمی نقدی وارد کردم، اما او تا پایان جلسه نگذاشت من حرف بزنم و بعد از آن هم دوستی ما البته از سوی او قطع شد، چون او یکی از هوادران سرسخت دوستدار شده بود و حتی اجازه نداد نقد نوشتاری من در سایت آن موقع انجمن درج شود، چرا که میگفت: «تو میخواستی این پیرمرد را رسوا کنی!»
اتفاقات آن سخنرانی - که با ارجاع به کتاب ابنخلدون و علوم اجتماعی از موضع جواد طباطبایی در مقابل دوستدار در مورد ابنخلدون دفاع کرده بودم – بار دیگر مرا با چالش روبهرو ساخت که تا کی ما با این دار و دسته بازیها روبهرو هستیم؟
تا اینکه در یکی از سایتها با مقالهای مواجه شدم با عنوان «روشنفکری در زمانه عسرت» از نویسندهای با نام سیروس پرویزی که آنجا بیان کرده بود که «باید در تاریخنویسی اندیشه در ایران جدی گرفت و به نظر میرسد که تا زمانی که از این دیدگاه به تاریخ اندیشه نپرداخته باشیم، تاریخنویسی جدید ایرانی آغاز نخواهد شد. بهار زندهرودی در مقالهای درباره دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران با عنوان «چگونه میتوان تاریخ ایران را نوشت؟» و علیمحمد مرادی در مقالهای به این نکته اشاره کرده بودند» (سیروس پرویزی، سایت گفتگو، مورخ ٢٢ اردیبهشت ١٣٨۵) و فکر کردم دارد جرقههایی از این نوع مواجهه جدی زده میشود؛ بدین معنا که کسی بدون اینکه آدم را بشناسد با متن رابطهای برقرار کرده است. یعنی همین اتفاقی که من در طول زندگیام داشتهام؛ بدون اینکه به نام و نشان نویسنده اهمیت دهم، با متن او رابطه برقرار میکردم. همچنانکه در سال ۶۵ در مجله نشر دانشگاهی مقاله طباطبایی را خوانده و به اطرافیان گفته بودم این مطلب نکات جدیدی دارد، در حالی که من اصلاً طباطبایی را نمیشناختم.
این مطلب را در ملاقاتی با طباطبایی داشتم، با خوشحالی بیان کردم که جالب است یکی بدون اینکه من را بشناسد با متن من (که اولی با نام مستعار منتشر شده بود) ارتباط برقرار کرده است. آقای طباطبایی البته از سر لطف گفت: «بله، او با من در ارتباط است و من به او گفتم آن دو مقاله مهم است»! با شنیدن این حرف، گویی آب سرد رویم ریخته شد که نویسنده آن مقاله، یعنی آقای سیروس پرویزی، هم من را جزء حواریون آقای طباطبایی دانسته و من را جزء قبیله خودیها میداند و به همین جهت به من ارجاع داده است، نه اینکه متن را خوانده و بی توجه به این بازیهای قبیلگی، آن را مورد ارزیابی قرار داده باشد.
سالها بعد که به ایران بارگشتم، در چند ملاقاتی که با آقای طباطبایی داشتم، فضای مطبوعی در اطراف ایشان احساس نکردم. منی که همه نوجوانی و جوانیام در همین محیطها گذشته بود؛ یعنی جایی که یک عده جمع میشدند و همدیگر را تأیید و همچون شعار استالینی که بیان میکرد که «ما از سرشت ویژهایم از مصالح خاص برش یافتهایم» سایرین را تحقیر و تمسخر میکردند. اطراف آقای طباطبایی هم چنین جوی حاکم بود و لذا من اصلاً نمیتوانستم و نمیتوانم این محیطها را تحمل کنم. ضمن اینکه از جنبه عاطفی به طباطبایی علاقه داشتم و حتی دلم برای دیدار و گفتوگوی گذشته با او تنگ میشد، اما این فضاها برای من بسیار ناگوار و مانع از تجدید ارتباطات گذشته بودند. چرا که اینکه عدهای حول یک نفر جمع شوند، مرتب هم را تأیید کنند و به دیگران ناسزا بگویند، با روح اندیشهورزی مغایر است.
اینچنین بود که روابط شخصی و علمی گذشته محدود شد، تا اینکه با پیشنهاد من جلسهای درباره کتاب ابنخلدون و علوم اجتماعی در انجمن جامعهشناسی ایران برگزار شد که آقای طباطبایی هم ابتدا وعده حضور داد، اما نیامد و بعدها بهانه آورد که من از پلهها افتادم و چنین و چنان.
درآن جلسه من ضمن اینکه ارزشهای کتاب طباطبایی را بیان کردم، از جنبه اسلوب نیز نقدهایم را بیان داشتم. بعد از چندی به دعوت انجمن سخنرانی دیگری با عنوان «نقدی به پروژه طباطبایی از منظر تاریخ فرهنگی» داشتم که در روزنامه شرق با عنوان «تاریخنویسی از نوع آقای طباطبایی» درج شد. اما این مطلب از سوی هواداران آقای طباطبایی در وبلاگ «جدال و قدیم جدید» مورد حمله و ایراد ناسزا قرار گرفت، با اشاره به اینکه گذشته من چه بوده و چه نبوده است، حال آنکه من تنها از منظر اندیشه آقای طباطبایی را نقد کرده بودم. چندی بعد هم نقد دیگری از من راجع به ابنخلدون و علوم اجتماعی در روزنامه اعتماد چاپ شد که تنها نقد تئوریک و فلسفی بود، اما باز هم مورد هجوم واقع شدم.
از سوی مقابل، شاهد بودم که برگزاری جلسات نقد آثار ایشان موکول به تعیین تکلیف با شخص اوست. در جریان برگزاری نشست نقد و بررسی در کتابخانه ملی از من درباره طرفداری یا مخالفت ایشان پرسیدند که پاسخ دادم در قلمرو اندیشه طرفدار و مخالف وجود ندارد. مگر اینجا مجلس است که میخواهید فراکسیون درست کنید؟ ایشان نقاط برجستهای دارد و نقاطی که میتواند مورد نقد جدی واقع شود. و نیز تأکید کردم که من اساساً در این جلسات شرکت نمیکنم، چون بوی داردسته از آن میآید.
همچنین زمانی که از سوی آقای دکتر جواد میری برای بررسی کتابهای آقای طباطبایی به من رجوع شد، حضورم را مشروط به بررسی علمی کردم و تأکید داشتم که من در تخریب کسی شرکت نمیکنم. از آنجا که ایشان هم بر این نکته تأکید داشت که باید نقد علمی بدون سوگیری مثبت یا منفی صورت گیرد، چندین جلسه برگزار شد که در این جلسات ضمن اینکه بیشتر از آقای طباطبایی دفاع میکردم، اما طبق معمول نقدهایم را با کمال احترام بیان داشتم. اما عجیب این بود که با هجمه دوجانبه روبهرو شدم؛ هم طرفداران طباطبایی و هم مخالفان ایشان مرا مورد هجوم قرار دادند که مواضع تو معلوم نیست. مخالفان طباطبایی میگفتند تو از طباطبایی دفاع میکنی و موافقان ایشان ادعا میکردند که شما با این جلسات میخواهید ایشان را تضعیف و تخریب کنید. کار به جایی کشید که در پاسخ به دوستی از اعضای هیئت علمی دانشگاه که بیان میکرد «به طباطبایی نقد بسیار است اما وظیفه ما در این لحظه تاریخی دفاع همهجانبه از اوست»، یادآور شدم که ما در حزب سیاسی نیستیم!
به تدریج، اینگونه رفتارها برای من عادی شد، هرچند هنوز هم پذیرفتنی نیست. اما اخیراً از طریق دوستی مطلع شدم که نقدی به مقدمه من بر کتاب شرایط امکان علوم اجتماعی در فلسفۀ متأخر اسلامی نوشته آقای ابوالفضل مرشدی در یکی از نشریات چاپ شده است. این مقاله که در نشریهای تازهتأسیس و گمنام منتشر شده، از این جهت جالب مینمود که نویسنده آن همان آقای سیروس پرویزی است که روزی گمان میکرد من در قبیله طباطبایی هستم و لذا به دو مقاله من ارجاع داده بود. اما این بار همو به حکم وظیفه حزبیاش کوشیده است تا با لحن پیکارگران حزبی که عضو گروهکهای سیاسی بودند، حساب این مرتد تجدیدنظرطلب را برسد و او را افشا کند! البته ایشان خیلی آشکار این نیت خود را بیان کرده بود که مجموع سخنرانیهای این نشستها در پژوهشگاه علوم انسانی را شنیده و عصبیت قومی، عِرق هواداری و احساسات حواریگونهاش سخت جریحهدار شده است. لذا به زعم او میبایست با این مرتد که روزگاری در جرگه طباطباییون بوده و اکنون به جبهه مخالف پیوسته است، با تمام قوا جنگید و از گروه و رهبر گروه به دفاعی همه جانبه برخاست، چرا که «اینان از سرشت ویژهاند، از مصالح خاص برش یافتهاند»!
بهزعم نویسنده این مقاله، قبیله خودی پاسداران کیان ایران و زبان فارسی هستند و هر که در این گروه هست، دانشمند و فارسیدان است، و دیگریِ برون از حلقه، بیسواد و عامی فارسینابلد است و اساساٌ درسی درست نخوانده، چرا که اگر خوانده بود با ما بود، و اگر با ما نیست، حتماً علیه ماست و حتماً درس درست نخوانده است.
پر واضح است که کسی به این طرز فکر و این روحیات از قبیل ناقد مجله که حواریون نباید اجازه دهند کسی در مقابلشان قد علم کند، نمیتواند دانشی داشته باشد.
شرط حصول دانش باز بودن افق ذهن و دوری از عصبیتها و طرفداریها هست، اما فعال سیاسی که اهل پیکار سیاسی است، نمیتواند با متنی ارتباط برقرار کند، چون او متنی را مورد تأیید قرار میدهد که آن را از جرگه خودیها بداند. کما آنکه موقعی هم که آن ناقد از من دفاع میکرد و به مقالات من ارجاع میداد، این نسبت از درونش نتراویده بود. لذا من همانطور که وقتی که من فهمیدم او هم یک طرفدار است و آقای طباطبایی به او گفته به مقاله من ارجاع بدهد، اصلاً خوشحال نشدم، اکنون هم که در جهت تخریب من برآمده، ناراحت نمیتوانم بود. چرا که من فرزند این انقلابام و سالهاست این مصایب را میکشم؛ چه زمانی که به خاطر فعالیت در حزب توده متحمل هزینه سنگین شدم، چه وقتی که در جمع دوستان هزینه داده به نقد مواضع حزب برآمدم، چه هنگامی که ضمن دفاع ارزشهای دوستدار آن را نقد کردم و دوست بیست سالهام را با کمال تأسف از دست دادم، چه زمانی که در جمعی دیگر به دفاع از ارزشهای کار علمی طباطبایی برخاستم، و چه حال که آثار آقای طباطبایی را نقد میکنم.
در اینجاست که باید با افسوس بگویم که آقای سیروس پرویزی آنچنان سطح علمی نازلی دارد که نمیدانم چگونه به او جواب دهم. ایشان با معصومیت تام میخواسته است درجه علمی خود را گوشزد کند که در یک موسسه انگلیسی مشغول به کار است، حال آنکه آنان که چند سالی در اروپا زندگی کرده باشند میدانند از این موسسات در انگلستان و امریکا و کانادا زیادند و فعالین سیاسی را به استخدام در میآورند تا با توجه به تسلطشان به فارسی به عنوان زبان مادری، روندهای ایران را رصد و ارائه داده کنند تا آن موسسات در سیاستگذاریشان در نسبت با ایران دقیق باشند. پس این قبیل فعالیتها در این مراکز چندان افتخار و نشانه علمی بودن نیست و چه بسا که میتواند موجب سرشکستگی هم باشد. از سوی دیگر، اینکه اینجا دیپلمی بگیری و بعد به عنوان اخراجی دانشگاه تحت سازوکار خاصی به خارج رفته و بهجای درس خواندن همچنان فعال سیاسی باشی و...
با چنین شرایطی، معلوم است که شخص نمیتواند بفهمد «برساخت کردن طبیعت» یعنی چه! درک این موضوع، دانش علوم پایه، حداقل در سطح فیزیک هالیدی، را بهعنوان پیشنیاز میطلبد، تا بتوان فهمید که چگونه در دوران جدید نسبت انسان با طبیعت چگونه دگرگون شده و این نسبت با برساخت طبیعت از طریق گالیله و نیوتن امکانپذیر شده است. اگر کسی نفهد که در دوران جدید چگونه نسبت انسان و طبیعت دگرگون شده، میتوان گفت هیچ چیز از دوران جدید نمیداند.
تحولات علوم از قبیل اینکه چگونه ارسطو طبیعت را در دستگاه مفهومیاش زنده میپنداشته است و در دوران جدید توسط نیوتون در ساخت ریاضی طبیعت برساخت میشود تا علم مکانیک بنیاد گذاشته شود و....
منتهی فعال سیاسی چون خود را عضو گروهی میداند که از سرشت ویژه است، بدون اینکه احساس نیاز به اندکی مطالعه در این زمینه کند که مفهوم طبیعت تا پیش از عصر جدید چگونه بوده، با گالیله و نیوتن چه بر سر مفهوم طبیعت برآمده، و در ادامه چگونه کانت در کتاب سنجش خرد ناب بیان میکند که: «اینکه طبیعت میبایستی خود را همخواند با بنیاد سوبژکتیو خوداندریافت ما سازکار کند و حتی میبایستی به لجاظ قانونمندی خود تابع بنیاد سوبژکتیو خوداندریافت ما باشد، سخت غریب و نامربوط مینماید. ولی اگر بیاندیشیم که این طبیعت در گوهر خویش چیزی نیست جز مجموع کلی پدیدارها و در نتیجه به هیچ روی شیی فینفسه نیست، بلکه صرفاً تودهای است از تصورهای ذهن، آنگاه در شگفت نخواهیم شد که طبیعت را صرفاً در قوه اساسی همه شناختهایمان یعنی در خود اندر یافت ترافرازنده (استعلایی) در چنان یگانگیای بینیم که تنها از بهر آن طبیعت میتواند ابژه هرگونه تجربه ممکن نامیده شود، یعنی میتواند طبیعت نامیده شود. A۱۱۴».
فعال سیاسی این «برساخت طبیعت» را سخت غریب و نامربوط میداند، حال آنکه کانت خود میگوید سخت غریب و نامربوط است، البته برای انسان هم عصر کانت در دویست سال پیش، اما مثل اینکه برای فعال سیاسی ما نیز بس غریب و نامربوط بوده است. بله چون فعال سیاسی ما از جنبه اندیشگی در دویست سال پیش قرار دارد و هنوز «بیداری از خواب دگماتیسم» برایش اتفاق نیفتاده است.
چنین است که یک فعال سیاسی با اعتماد به نفس کاذب استفهام انکاری میکند که مگر میشود طبیعت را برساخت یعنی جعل کرد؟ او اگرچه مرید یک مرشد مشهور است، اما از کسی این نکته را نیاموخته که چگونه فیزیک و ریاضی درهم ادغام میشوند و در این ادغام مفهومی از طبیعت برساخت یا جعل میشود. این مسائل را با پرسه زدن در دانشگاه علوم سیاسی و حقوق و شرکت در سخنرانیهایی درباره هایک و انجمن فلسفه نزد سیدجواد طباطبایی نمیتوان یاد گرفت. به همین طریق، اگر کسی فیزیک نیوتون را به درستی نداند، هگل را هم در سطح خدایگان و بنده کوژو میفهمد و آن را سرانجام چیزی از جنس جنگ طبقاتی یا جدال دولت و ملت درک میکند. چرا که نمیتواند بداند که برای فهم درست هگل ضروری است کتاب نیوتن را بلد باشی، و برای اینکه نیوتن را بفهمی، باید ریاضیات حداقل در سطح اپوستل بدانی تا عبور طبیعت مکانیکی به ارگانیکی را نزد هگل بفهمی.
این در مورد فهم هابس نیز صادق است. بنابر نظر هابس تمامی تفکر، حساب است و حساب عبارت است از جمع و تفریق. او برای اینکه جمعبندی خردمندانه از یک کل صورت دهد، میکوشد تا نیروی تفریق یعنی انتزاع مفهومی را تا آخرین مرحله ممکن بکار بندد. بنابراین از روش انتزاع کامل آغاز میکند تا به اراده هر فرد برسد. فعال سیاسی درباره جوهر هم نمیتواند چیزی بداند، چرا که به محض اینکه یک مفهوم را میبیند آن را به کمک امکانات اینترنتی به ماشین جستجوگر میسپارد و درمییابد که واژه جوهر نزد هابس را نمیتواند پیدا کند. حال آنکه این چیزها را نمیتوان با ماشین جستجوگر یا در لغتنامه و دائرهالمعارفهای دمدستی پیدا کرد.
اما اگر فعال سیاسی همین چند سخنرانی پژوهشگاه علوم انسانی را درست گوش داده بود، میتوانست بداند چگونه جوهر به کارکرد یا فونکسیون تبدیل میشود. لذا دیگر نیازی به خوانش کتاب دشوار جوهر و فونکسیون کاسیرر نداشت، چونکه قطعاً با آن سطح دانش، فهم آن کتاب حتی با کمک استاد دو تا سه سال زمان لازم داشت. اما اگر میخواست چیزی یاد بگیرد، با گوش دادن دقیق میتوانست بیاموزد که حداقل اندکی به نسبت جوهر و کارکرد فکر کند. البته اگر همان سخنرانی درباره کتاب خواجه نظامالملک را که ایشان توهین به فهم انسان میداند و از قضا یکی از روزنامههای طرفدار آقای طباطبایی آن را پیاده کرده، دقیق گوش میداد که تداوم چگونه میتواند جوهری یا که کارکردی باشد. داستان تحول مفهوم جوهر از ارسطو تا کانت داستان طولانی است که چگونه ارسطو جوهر را در طبیعت میدید و فکر میکرد طبیعت واجد جوهر است و کانت در جواب سنت تجربیون که اساساً آن را به کارکرد و نیز هابس که آن را به ابزاری برای بیشینه کردن تبدیل کرده بودند، صورتبندی نوین کرد. این البته یکی از مصادیق همان چرخش کپرنیکی است که کانت آن را جزء مفاهیم ناب که از طریق خودانگیختگی برساخت میشود، قرار داده و در سازوکاری بس پیچیده تبیین میکند که چگونه ذهن از گذار تصویر، شماتیک به مفهوم ناب جوهر دست مییابد. و بدین ترتیب بود که کانت جوهر را ذیل زمان خوانش کرد.
اما فعال سیاسی نمیتواند بفهمد اینکه هابس فردِ غیراجتماعی را طرح میکند که بدون هرگونه هم پیوندی از همه قلمروهای طبیعت، از کیهان و نظم خلقت، بیرون افتاده و تنها روی خود و فهمش متمرکز است تا فردیتش را برسازد، به چه معناست. برای فهم دقیق این آموزه هابس نخست به نسبت فرد و کیهان در رنسانس دقت کند، آنگاه باید سنجش خرد ناب را دقیق خواند که چگونه کانت کیهانشناسی عقلی را به کیهانشناسی استعلایی متحول میکند تا آزادی را در مفابل کیهان مستدل کند و چرا آن را در قلمرو ایده آزادی صورتبندی میکند؛ فرد در نهایت در مقابل کیهان و نظم خلقت است که فرد میشود و با این جدایی از کیهان است که آزادی موضوعیت مییابد تا مدل «انسان- طبیعت – خدا» بتواند با تکیه بر انسان در دوران جدید تعیین یابد.
اینکه کسی راجع علوم اجتماعی پژوهش کند و نداند که درویسن کیست، از آن معجزات فعالین سیاسی است. ایشان حتما ریکرت و ویندلباند را هم از طریق ماشین جستجوگر پیدا کرده است، اما متأسفانه در آنجا از درویسن ردپایی نیوده است که فعال سیاسی دانشمند ما بداند او کیست. در واقع او چیزی از نئوکانتیها نمیداند برای همین با طنز میپرسد که وبر صد سال بعد از کانت چگونه متأثر از او بوده است؟ برای همین است که مبانی و بازسازی مبانی برای او این مقدار شگفتانگیز شده، که در چه سازکاری نئوکانتیها شعار «بازگشت به کانت» دادند؛ چون که آنها میخواستند روی مبانی کانت دوباره امری را بازسازی کنند.
این مطلب نیز برای فعال سیاسی بسیار غریب بوده است، چرا که میگوید «زیرا یا مبانی علوم اجتماعی باید ساخته شود یعنی وجود ندارد و انسان آن را میسازد یا اینکه مبنایی وجود دارد و باید بازسازی شود.» ای کاش فعال سیاسی بجای این همه تعریف و تجمید از طباطبایی و به جای این ذوبشدگی چندشآور، کمی کتابهای او را فارغ از شیقتگی میخواند، به عنوان نمونه، آنجا را که میگوید: «نیز بدیهی است که امروز در شرایط بحران علوم اجتماعی و در وضعی که این علوم از برخی جهات نیازی به بازاندیشی و تأمل فلسفی در مبانی خود دارد و بازگشت به هگل امری فوری و اساسی است» (طباطبایی، ۱۳۹۰: ۲۲۹) یا در نهایت، «دریافت تاریخی و بازسازی منطق جدید در نزد هگل» (همان: ۲۳۲). پس با طرز استدلال ناقد، حتماً تا قبل از این منطق نبوده است که هگل میخواسته بازسازی کند.
در مورد پرسش کانت در شرایط امکان یا امتناع من تردیدی دارم که فعال سیاسی مذکور تا کنون کتاب سنجش خرد ناب کانت را حتی یکبار تورق کرده باشد. چرا که در این کتاب سترگ بارها و بارها از امکان و امتناع - یا بنا به ترجمه درخشان ادیب سلطانی، توانش یا ناتوانش - سخن گفته است. من تنها به چند مورد اشاره میکنم: «زیرا چنانکه دیدهایم اگر به خود مفهومها یا دستکم به بنپارههایی که مفهومها از آنها تشکیل میشوند، برابرایستایی داده نشود، آنگاه مفهوم سراسر ناتوانستنیاند B ۱۷۹ و A۱۴۰». یا «درباره ناتوانش یک برهان کیهانشناختی برجاهستی خداوندA۶۰۳ وB۶۳۱ »، «درباره ناتوانش یک برهان هستیشناختی خداوندA۵۹۲ و B۶۲۰» و «درباره ناتوانش برهان گیتی – یزدانشناسی A۶۲۱ و B۶۴۹».
به همین طریق، درباره فارسینویسی هم که مورد توجه انحصارطلبانه حواریون آقای طباطبایی قرار گرفته، باید گفت که ایشان هنوز از این چالش اساسی اطلاع ندارد که فارسی برای اینکه به زبان فارسی متناسب با نیازهای امروزی تحول پیدا کند، چه مشکلاتی دارد.
ایشان در کمال بیاطلاعی در همان مقاله «روشنفکری در زمانه عسرت» بیان کرده بود که طباطبایی در متنهای اولیهاش جندان زبان شسته و رفته ندارد، اما گویی به تدریج زبان فارسیاش مورد قبول ایشان واقع شده است. بله، این مسیری بود که ایشان رفت و هرچه از مباحث فلسفی دور شد، زبانش ادبیتر شد و ریتم پیدا کرد و از ساختار مفهومی و منطقی دور شد. در این روند بود که منی که فلسفه میخواندم و میخوانم از او دور میشدم، اما ژورنالیستها، فعالین سیاسی و روشنفکران به او نزدیکتر میشدند. این قبیل فعالان سیاسی نمیدانند که فارسی برای اینکه فارسی فلسفی شود و مسائل امروز جهان را بتواند بازتاب دهد، افعال ساده کم دارد یا آنکه تفاوت متن علمی با ادبی چیست.
این البته نیاز به بحثهای علمی به دور از این جنجالها دارد و میبایست در آینده بدان پرداخته شود، چنانچه بخشی از پروژه علمی خود در ایران را در کنار خوانش متون کلاسیک و مبانی فلسفی علوم انسانی و اجتماعی، به کارگاههایی در طرح مسائل اساسی زبانی و نوشتاری اختصاص دادم تا همچنانکه در نقد خود بر آثار آرامش دوستدار طرح کرده بودم، متون علمی مبتنی بر مفهوم از متون غنایی و موسیقایی مبتنی بر ریتم و تصویر تفکیک شوند و لزوم «تفکر مفهومی» در نسبت با نوشتار مفهومی درک شود. همچنانکه بر لزوم درک جدی ساخت زبانی با اشاره به انواع دستورهای زبانی فارسی متأثر از زبان عربی، فرانسوی، انگلیسی، آلمان و روسی تأکید داشتم و به همین جهت، ترجمههای ادیب سلطانی را به عنوان کوششی موفق در تحول ساخت زبان فارسی بر مبنای زبان آلمانی، مهم دانستم. اما آن فعالان سیاسی و رسانهای که نه متون مرشد خود را به دقت میخوانند و نه متون دیگران را میتوانند درست بخوانند، بیآنکه از این ظرافتهای زبانی و ادبی اطلاع داشته باشند، مرشد خود را در قلهی فارسینویسی قرار میدهند و دیگران را فارسیندان میخوانند.
پیداست که نقد من متوجه شخص این ناقد در یک مجله نوظهور نیست، بلکه تلاش میکنم یک تیپ ایدئال از شاگردان و دوستداران برخی روشنفکران و اصحاب علوم انسانی و فلسفه در ایران را که در جدلهای اینچنینی ظهور و بروز دارند، معرفی و نقد کنم. چرا که این مواجهات پلمیک مانع از هرگونه بحث جدی در فلسفه و علم میشود، همچنان که در جریان ترجمه.
پایان سخن در باب مصائبی که فضای تفکر ایران از آفت مرید و مرشدگرایی متحمل شده، این است که سیاست در ایران بر بنیانی استوار نیست، پس فعالیتهای اینگونه که فعالان سیاسی دنبال میکنند، نه سببساز که سببسوز است. لذا دانشجویان علوم انسانی و اجتماعی به جای جدیت در خوانش متون اصلی و تلاش برای ساختن یک مبنای جدی و ایستادن در آن جایگاه، تکیه بر سایه مریدی همهچیزدان را ترجیح میدهند تا به اتکای آن به جدلهای غیرعلمی با یکدیگر و با مریدان یکدیگر بپردازند. توصیه من به این جوانان جویای نام و نه علم آن است که از تقلید از مرید و تهاجم به دیگری دست بردارند، همچنان که انتظارم از اصحاب اندیشه در ایران آن است که به شکلگیری «منِ اندیشنده» این جوانان یاری کنند، نه آنکه از آنان کوتولههای مقلد بسازند. این انتظاری بود که در بدو بازگشت به ایران و به تأسی از استادان برجسته آلمانی همچون دیتر هنریش، میشاییل توینیسن، هرمان شمیتس و... که فارغ از جایگاه رفیع علمی و اجتماعی روابط ممتازی با دانشجویان خود داشتند، از استادان مطرح و اعضای باسابقه هیئت علمی مراکز معتبر دانشگاهی داشتم، اما افسوس که فاصله میان اینان با آن استادان بسیار است و به تبع ایشان، شاگردان هم با مناسباتی پرورده میشوند که جای امید چندانی برای آینده نمیگذارد.