به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق؛ سمپوزیوم چهلمین یادمان علی شریعتی با عنوان «اکنون، ما و شریعتی» که برگزاری آن در تیرماه در حسینیه ارشاد لغو شده بود روزهای چهارشنبه و پنجشنبه هفته گذشته در دانشگاه تربیت مدرس برگزار شد. در هشت پنل و دو میزگرد پایانی این همایش علمی سخنرانان زیادی ازجمله سوسن، سارا و احسان شریعتی، یوسف اباذری، محمدجواد غلامرضاکاشی، حبیبالله پیمان، رضا داوریاردکانی، عباس منوچهری، مقصود فراستخواه و حسین راغفر به واکاوی ابعاد مختلف پروژه «نوشریعتی» به عنوان بدیلی در برابر دو قطب بنیادگرایی بازار و بنیادگرایی مذهبی پرداختند. سارا شریعتی در این سخنرانی گفت:
اولین وسواسی که در این بحث کنار میگذارم وسواس در قبال مفاهیمی مثل بنیادگرایی، اسلامگرایی و پسااسلامگرایی است. مقصودم از الگوی اجتماعی اصلاح دینی در عنوان بحث این است که در میان پروژههای متفاوت و متکثری که ذیل روشنفکری دینی مطرح میشود، الگوی شریعتی است که میتوان آن را الگوی اجتماعی نامگذاری کرد. البته الگویی اجتماعی که در متن پروژه اصلاح دینی قرار دارد. بنیادگرایی هم یک مسئله است و هم پاسخ به یک مسئله. درست است که بنیادگرایی یک مسئله است، اما به نیازهای مشخصی هم پاسخ گفته است. ظهور و رشد و بقای بنیادگرایی را باید تحلیل کرد. تأکید من بر این است که بنیادگرایی کارکردهای بهخصوصی دارد و به همین دلیل است که هر بار که سرکوب میشود خود را بازسازی میکند. و اگر بخواهیم جلوی رشد این پدیده را بگیریم، باید بتوانیم خود کارکردهای آن را عهدهدار شویم. بدیل پدیده بنیادگرایی هم لزوما بدیلی گفتمانی نمیتواند باشد، بلکه باید یک بدیل اجتماعی باشد چون خود بنیادگرایی در یک بستر اجتماعی مشخص رشد کرده است.
بنیادگرایی که گفتم با لفظ آن موافق نیستم و لفظی عام شده است و امروز برای طیف وسیعی از پدیدهها به کار میرود، در یک تعریف ساده به نوعی افراطگرایی اطلاق میشود که بر متن دینی تأکید دارد، اما خوانشی غیرهمزمان از آن ارائه میکند و تاریخ و تحول را در نظر نمیگیرد. با چنین تعریفی، پرسش این است که تفاوت بنیادگرایی با ارتجاع مذهبی دیروز چیست؟ تفاوت این است که بنیادگرایی یک ملغمه است، یعنی هم جریانی است که هم راست است و هم از گفتار چپ استفاده میکند. هم سنتی است و هم میگوید نهادهای سنتی دین را دور میزنند. گاه به ادبیات محرومان تکیه میکند، از طرفی لحن دیگریستیز آن کاملا با راست افراطی همصداست. بنابراین یک پدیده نوظهور است و ریشههای آن را الزاما در آموزههای عبدالوهاب و ابنتیمیه نمیتوان جست اگرچه آن ریشهها ما را راهنمایی میکنند.
من بحثم را با دو تصویر از اسلام پی میگیرم چون میخواهم به طور خاص از بنیادگرایی اسلامی صحبت کنم. تصویر اسلام قرن بیستم و تصویر اسلام در قرن بیستویکم را مقایسه و یک پرسش مطرح میکنم. تصویر اسلام قرن بیستم چهرهای کاملا سیاسی و مبارزاتی و در حال جنگ با استبدادهای داخلی و استعمار خارجی است. بیشتر جنبشهای ضداستعماری در قرن بیستم به پیروزی رسیدهاند. اسلام قرن بیستم یک اسلام عقلانی است و با اصلاح دینی گره خورده است. برخی گفتند اسلام قرن بیستم رنسانس اسلام است و برخی از روشنفکری در اسلام صحبت کردند. ولی اسلام در قرن بیستویکم با چه چهرههایی تصویر و بازنمایی میشود؟ القاعده، داعش، بوکوحرام و طالبان. تصویر اسلام در قرن بیستویکم یک اسلام خشونتگرا، هویتگرا و نصگرا است جریان اصلاح دینی دو قرن تاریخ دارد، جریان بنیادگرایی دینی یکی، دو دهه بیشتر قدمت ندارد ولی به نظر میرسد جریان بنیادگرایی موقعیتی هژمونیک پیدا کرده است. اکثریت نیست ولی هژمونیک شده است. بنابراین جریان مهمی است و ما باید نسبت به آن موضع بگیریم. سؤال من این است که این چرخش چگونه اتفاق افتاد؟ چگونه اسلام رفرماسیون قرن بیستم به بنیادگرایی قرن بیستویکم تبدیل شد؟
جریانی که ما امروز به عنوان بنیادگرایی میخوانیم محصول تفکر یک متفکر مانند سیدقطب نیست. این جریان یک جریان گفتمانی و روشنفکری نیست. باید قبل از محکومکردن این پدیده آن را فهمید. در تحلیل بنیادگرایی بسیاری سراغ آموزهها رفتند و برای مثال از رادیکالیزاسیون اسلام سخن گفتند. برخی به شرایط ژئوپلیتیک خاورمیانهای نظیر مسئله نفت و فلسطین و... اشاره کردند و از اسلامیزاسیون رادیکالیسم صحبت کردند. گفتند یک گفتار رادیکال بهوجود آمده و از ادبیات و زبان و مفاهیم اسلامی وام میگیرد اما اصل پدیده یک پدیده ژئوپلیتیک است. حتی گاه تحلیل روانشناسانه هم شد. از قبیل اینکه بنیادگرایان به شمار نیامدهاند، طرد شدهاند و... در همه این سه نوع تحلیل آنچه غایب است بنیادگرایی به مثابه یک پدیده اجتماعی است. من میخواهم از این ایده دفاع کنم که دو جریان را میتوان با هم خواند. ظهور بنیادگرایی را میتوان با آنچه به عنوان بازگشت امر اجتماعی یا ظهور امر اجتماعی جدید مینامند توضیح داد. این جریان جدید و تحولی که صورت گرفته در کشورهای اسلامی، جابهجاییهای جمعیتی است، مهاجرت است، مرزهایی است که کمرنگ شده است، مسئله هویتها و بیشناسنامههاست. اسلام قرن بیستم اگر با امر سیاسی و مسئله سیاسی پیوند خورده، اسلام قرن بیستویکم با مسئله اجتماعی پیوند خورده است. مهمترین مسئله کشورهای اسلامی، مسائل اجتماعی است: دوقطبیشدن جامعه، مهاجرت، طرد و محرومیت اجتماعی. به همین دلیل از بازگشت مسئله اجتماعی صحبت شده است. به نظر من اگر مسائل کشورهای اسلامی را با مسئله اجتماعی بخوانیم میتوانیم بفهمیم چرا بنیادگرایی مدام در حال بازتولید خود است. فرض من این است که بنیادگرایی دینی خلائی را پر کرد که اصلاح دینی ایجاد کرد. بنیادگرایی دینی کارکردی داشت که روشنفکری دینی نتوانست آن کارکرد را داشته باشد؛ کارکرد مسئله اجتماعی و پیوند با مسائل اجتماعی و مسئله مردم است و این برگ برنده بنیادگرایی بود و به همین دلیل بنیادگرایی با پوپولیسم پیوند خورد. اما به این هم باید توجه کرد که پوپولیسم واکنشی به چیست؟ یکی از پاسخها این است که یک نخبهگرایی مفرط به وجود میآید و پوپولیسم واکنش مردم به نخبهگرایی روشنفکران است. روشنفکران به دلیل دموکراتیکشدن آموزش تکثیر شدند و اجتماع جداگانهای برای خود ساختند و با خود وارد گفتوگو شدند و دیگر به جامعه نیاز نداشتند. این وضعیت روشنفکری ما بود. در نتیجه در وضعیتی که جریان اصلاح دینی در کشورهای اسلامی و کشور ما روزبهروز به سمت نخبهگرایی و تخصصیشدن بحثها میرفت و چهره روشنفکر عمومی افول یافت و روشنفکران به اهالی دانشگاه بدل شدند و حلقه واسط با جامعه از بین رفت، این بنیادگرایی دینی بود که این خلاء را پر کرد و امتیاز بیشتری پیدا کرد و ما دیدیم که بعد از انقلاب در ایران انواع پارادایمهای جدید به وجود آمد مثل معرفتشناسی، وجودشناسی، هرمنوتیک، پستمدرنیسم و... که گرایش اصلاح دینی را به سمت خود کشیدند و روزبهروز الگوی اجتماعی اصلاح دینی افت کرد.
اینجاست که ضرورت بازگشت به الگوی اجتماعی شریعتی مطرح میشود. مقصود من از الگوی اجتماعی کار خیر و... نیست ولی الگوی شریعتی در جریان اصلاح دینی واجد ویژگیهایی است که برخی از آنها بدین شرح است: زبان شریعتی زبان ارتباطی است. شریعتی به مکانهای واسطی بین دانشگاه و مردم فکر کرد و در آنها حضور یافت. دین را به عنوان هسته سخت فرهنگ مردم تشخیص داد و خودش را موظف دانست که در دین زیسته و دین متن مردم تحول ایجاد کند. نقش خود را نقش یک روشنفکر جمعی و اجتماعی دانست و پروژه خود را اجتماعی تعریف کرد. در زمانیکه حتی استاد دانشگاه بود میگفت من یک استاد و پژوهشگر صرف نیستم و فعالیت روشنفکری را همپای کار پیامبران میدانست که به معراج میروند اما بازمیگردند. در شرایطی که امروز با آن مواجهیم اصلاح دینی روزبهروز به سمت نخبهگرایی میرود و زبانش پیچیدهتر میشود و مسائلش جنبه الاهیاتی پیدا میکند و از مسائل اجتماعی مردم همچون فقر و نان و زنان و زیست روزمره و زلزله و محیطزیست و... دور میشود. تا زمانی که اصلاح دینی نتواند معرفتی زنده تولید کند که این معرفت در زندگی روزمره مردم مؤثر باشد و در آن تاثیرگذاری داشته باشد، جریان اصلاح دینی بیش از هر زمان به سمت فرقهایشدن میرود. یک فرقه بسته که تولید دانش میکنند، همدیگر را نقد میکنند و با هم گفتوگو میکنند، اما رابطهشان از مسائل جامعه روزبهروز دورتر میشود. دعوت به بازگشت به الگوی اجتماعی شریعتی دعوت به دو محور است: اول بازسازی جامعه، نظام تعلقات اجتماعی، پلها و پیوندها. جامعه بیصاحب رهاشده را تملککردن و خطاب قراردادن و استفاده از زبانی که تاثیرگذار و قابل فهم باشد. دوم بازپسگرفتن دین به عنوان هسته سخت فرهنگی. هر اصلاح اجتماعی اگر به چنین تشخیصی برسیم، ضرورتا باید از یک اصلاح دینی بگذرد. هر اصلاحی در فرهنگ و زندگی مردم، از اصلاحی در باورهای دینی مردم باید بگذرد. دین یک انتخاب فردی من نیست، دین وجه ثابت فرهنگ ماست و به هر شکل و در هر جایی به آن برمیخوریم.
اینجا یک غایبی هم هست که هرچند میخواهیم به آن بیتوجه باشیم، این غایب همه چیز را مجهول میکند و آن سیاست است. سیاست است که زمان ما را معلق میکند و جلوی پروژههای اجتماعی میایستد. بسیاری از جریانهای فکری ما از تحول اجتماعی آغاز کردند اما ضرورتا به سیاست ختم شدند که مهندس بازرگان نمونه بارز آن است. سیاست هم مثل دین شاید جزء لاینفک واقعیت زیسته ماست. ما الگوی مدنظر خود را اجتماعی فرض کردیم که به معنای اصلاح فکر و فرهنگ است اما شمشیر داموکلس سیاست همیشه بالای سر ماست و میتواند به عنوان مانعی مقابل کار فرهنگی و اجتماعی قرار بگیرد. از سیاست گریزی نداریم اما تاکید ما همچنان بر امر اجتماعی است چون میخواهیم در مقابل یک جریان بنیادگرایی دینی بدیل بسازیم و تنها یک جریان اجتماعی قادر به چنین شکلی از بدیلسازی است.