فرهنگ امروز/ پیام حیدرقزوینی:
«چگونه تاریخچه کمونیسم را برای بیماران روانی توضیح دهیم؟» عنوانی است که ماتئی ویسنییک برای یکی از نمایشنامههایش انتخاب کرده است. عنوانی که در آن هم طعنهای به بخشنامههای دولتی و جزوههای مارکسیستی-لنینیستی نهفته است و هم احتمالا اشارهای به این دارد که کمونیسم دولتی حتی از خیر بیماران روانی هم نمیگذرد و دامنه حقنهکردن ایدههای کمونیستی را حتی در آنسوی مرزهای تیمارستان هم گسترش میدهد. مکان نمایشنامه «چگونه تاریخچه کمونیسم...»، بیمارستان مرکزی اختلالات روانی مسکو است و زمانش هم به چند هفته قبل از مرگ استالین در سال ١٩٥٣ برمیگردد. در نمایشنامه، حزب تصمیم گرفته تا نویسندهای جوان و حزبی را به بیمارستان روانی بفرستد تا بهواسطه آموزههای مارکسیسم- لنینیسم بیماران را درمان کند. یوری پتروفسکی، نویسندهای عضو انجمن نویسندگان است که داستانهایی به سبک ماکسیم گورکی و درباره ساختار سوسیالیسم نوشته و بهخاطر آثارش جایزهای هم از استالین گرفته است. در ابتدای نمایشنامه، رئیس بیمارستان روانی خطاب به پتروفسکی از اهمیت ادبیات و ضرورت آگاهکردن یا به تعبیری درمان بیماران روانی میگوید: «یوری پتروفسکی عزیز، میدونی که تو این دوره و زمونه، همه باید زیر سایه هنر و ادبیات باشن. ایدئولوژی علمی ما اینطور تصمیم گرفته که حزب باید همه توجهش روی مسئله انسان باشه. علوم انسانی جدید، که آموزههای لنین مقتدر و استالین کبیر هستن، بیانگر این موضوعان که سوسیالیسم بدون دگرگونی انسان نمیتونه پیروز بشه و هنر و ادبیات نقش بزرگی تو این دگرگونی ایفا میکنن. این موضوع منو به فکر فرو برد: تکلیف کسانی که اختلالات روانی دارن چیه؟ مگه اونا آدم نیستن؟ نباید اونا هم مثل بقیه دگرگون بشن؟ نباید از مزایای هنر و ادبیات لذت ببرن؟» به اعتقاد رئیس بیمارستان، بیماران روانی شوروی حتی متفاوت از بیماران کشورهای سرمایهداری هستند چون آنها هیچوقت به حال خودشان رها نمیشوند. دانشمندان شوروی راههای متفاوتی را برای درمان دیوانگی امتحان کردهاند و حالا میخواهند از هنر و ادبیات بهعنوان وسیلهای درمانی استفاده کنند. به این ترتیب یوری پتروفسکی به بیمارستان روانی آمده تا با صحبتکردن از حزب و استالین، هم به آگاهکردن بیماران روانی بپردازد و هم ضمنا آنها را درمان کند. این کلیت و چارچوب اصلی نمایشنامه ویسنییک است. روایتی که هدف اصلیاش نقدی است هجوآمیز بر ایدئولوژی مارکسیستی و در سطحی بالاتر نقدی بر هر نوع آرمانشهر. اگرچه نقد طنزآمیز روایت ویسنییک درباره استالینیسم بخشی از واقعیت را در خود دارد اما بخشی دیگر از واقعیت در روایت او جا مانده است. ویسنییک درباره اینکه چطور به فکر نوشتن این نمایشنامه افتاده، به این مسئله اشاره میکند که صدمیلیون زندگی قربانی آرمانشهر کمونیستی شدهاند درحالیکه تاکنون کسی کمونیسم را به عرصه محاکمه نکشانده درحالیکه نازیسم بعد از جنگ جهانی دوم محکوم شده است: «با شروع محاکمهها در نورنبرگ و پاکسازی آلمان از نازیها و به دنبال آن، با هزاران کار نظری، کتاب، فیلم و برنامه تلویزیونی، نازیسم بهعنوان نمونه و سرمشق بازخواست و محکوم شد. فهرست قاتلهای نازی کامل است. این موضوع چه زمانی در مورد قاتلهای کمونیست صدق خواهد کرد؟ محاکمه کمونیسم هنوز شروع نشده است و مدافعان جناح چپ هنوز با صدای بلند اعلام نکردهاند که اشتباه کردهاند.»
بهاینترتیب ویسنییک با نوشتن نمایشنامه «چگونه تاریخچه کمونیسم...»، درواقع قصد داشته نهفقط به نقد حکومت شوروی بلکه فراتر از آن به محکومکردن هر نوع آرمانشهری و از جمله آرمانشهر کمونیستی بپردازد. درواقع ویسنییک در اینجا دامنه نقدش را از حکومت شوروی به کلیت کمونیسم بسط داده و سپس نتیجه دلخواهش را گرفته است. در مقابل آنچه ویسنییک در توضیحاتش درباره این نمایشنامه نوشته، پرسشهایی میتوان مطرح کرد و از جمله اینکه اساس تفکر مارکس چقدر با تفکر آرمانشهری ارتباط دارد؟ مارکس بیش از هرچیز منتقد نظام سرمایهداری بوده و در آثارش هیچگاه مختصات دقیقی از جامعه کمونیستی به دست نداده است و بهاصطلاح رایج نسخهای برای برپایی کمونیسم ننوشته است. اما آنچه ویسنییک در اینجا مطرح کرده بهنوعی تقلیل کمونیسم به
مارکسیسم-استالینیسم است. مارکسیسم کلیتی یکپارچه نیست و جریانهای مختلفی را در خود جای داده و ازقضا بخشی از مهمترین منتقدین استالینیسم، مارکسیستهایی هستند که در آثارشان استالینیسم را محکوم کردهاند. جز این، واقعیت این است که نمیتوان با حکمی کلی مارکسیسم را با فاشیسم و نازیسم یککاسه کرد. در همین نمایشنامه ویسنییک، تصویری اگرچه هجوآمیز اما واقعی از اهمیت ادبیات و هنر در تفکر مارکسیستی به دست داده شده است. ویسنییک قصد داشته تا بهواسطه حضور یک نویسنده در بیمارستان روانی به تمسخر تفکر مارکسیستی بپردازد اما همین ماجرا نکتهای دیگر را هم پیش میکشد. اینکه حزب حاکم بر شوروی تصمیم گرفته تا از ادبیات بهعنوان راهی برای آگاهکردن بیماران روانی و درمان آنها استفاده کند، نکتهای است که حکایت از آن دارد که ادبیات حتی در تفکر استالینیستی تا چه حد بااهمیت تلقی میشده است. جورج استاینر در مقالهای با عنوان نویسنده و کمونیسم (ترجمه عزتالله فولادوند) درباره اهمیت ادبیات و هنر در کمونیسم مینویسد: «یکی از چشمگیرترین تفاوتهای میان فاشیسم و کمونیسم این است که هیچ اثر بزرگ هنری ملهم از فاشیسم نبوده است. هیچ نویسندهای از بالاترین مراتب نویسندگی (احتمالا بهاستثنای مونترلان و سلین) به حوزه تاثیر فاشیسم درنیامده است. ازرا پاند فاشیست نبود؛ او برای تبلیغ عقاید اقتصادی عجیبوغریب و نامتعارفی که داشت از بعضی مناسبتها و زرقوبرق فاشیسم استفاده میکرد. کمونیسم، بهعکس، یکی از قدرتهای محوری در بهترین آثار جدید ادبی بوده است، و آشنایی شخصی با کمونیسم در وجدان و فعالیتهای ادبی بسیاری از برجستهترین نویسندگان این عصر تاثیر گذاشته است.» جورج استاینر این پرسش را مطرح میکند که در این میان چه تفاوتی میان کمونیسم و فاشیسم وجود دارد؟ به اعتقاد استاینر فاشیسم رذلتر و زشتتر از آن است که ارتباطی با هنر و ادبیات پیدا کند و درمقابل کمونیسم اینگونه نیست. تفاوت دیگری که استاینر به آن اشاره میکند این است که هیتلر و گوبلس احترامی برای «حیات فکری و معنوی» قایل نیستند و ازاینحیث مارکس و انگلس دقیقا نقطه مقابل آنها قرار دارند. استاینر درباره مارکس و انگلس مینویسد: «هر دو از ژرفای وجود روشنفکر بودند. بالاترین بزرگداشت را لنین نثار هنر کرد هنگامی که از آن هراسید و رمید و به قدرت برتر اسرارآمیز و مسحورکننده هنرهای تجسمی و موسیقی در مقابل تعقل اذعان آورد. تروتسکی ادیبی به پرطمطراقترین مفهوم آن کلمه بود. نویسندگان و آثار ادبی، حتی در حکومت استالین، در تعیین استراتژی کمونیستی نقشی حیاتی داشتند.» استاینر مینویسد که اگرچه نویسندگان و شاعران در دوره استالین با سانسور و تبعید و مرگ روبرو بودند، اما بااینحال یا به طور غریزی یا بهواسطه تفکر و تامل، همواره از موقعیت خاص خود در ایدئولوژی کمونیسم آگاه بودهاند. بهعبارتی نویسندگان کمونیسم را جدی گرفتهاند چراکه کمونیسم آنها را جدی گرفته است. او همچنین به این نکته اشاره میکند که نمیتوان تصور کرد که یک دولت فاشیست صرفا با یک کتاب به لرزه درآید، اما رمانی مثل «دکتر ژیواگو» باعث بحرانی عمده در زندگی روشنفکران روسیه کمونیست شد.
ویسنییک میگوید که اگر انسان بنا به ماهیت خود آرزوی ایجاد آرمانشهر را در سر نداشته باشد احساس خفگی میکند اما در عمل این آرمانها منجر به فاجعه شدهاند. گرچه میتوان به نمونههای بسیاری در تایید این گفته ویسنییک اشاره کرد، اما از سوی دیگر مسئله این است که با ازبینرفتن حکومت شوروی آرمانهای نهفته در انقلاب اکتبر از بین نرفته است و آرمانهای چپ امروز حتی بیش از گذشته حایز اهمیتاند. اهمیت امروزی آرمانهای نهفته در انقلاب ١٩١٧ به وضعیت کنونی جهان مربوط است. امروز شاید مسئله اصلی این نباشد که کسی مارکسیستها را محاکمه نکرده است بلکه این است که چگونه میتوان سرمایهداری را به محاکمه کشاند. ابعاد فاجعهای که سرمایهداری در بعدی جهانی به بار آورده قابل مقایسه با فاجعه دوران استالینیسم نیست و نمیتوان از نابودی حکومت شوروی ابراز شادی کرد اما بر فاجعه سرمایهداری چشم بست. از سوی دیگر، انکار هر نوع آرمانی که در پی تغییر جهان است به آرمانی دیگر میانجامد و آن حفظ وضع موجود است. پس نمیتوان با ژستی بیطرفانه به محکومکردن آرمانهای مارکسیستی پرداخت چراکه روی دیگر این ژست بیطرفانه حمایت از واقعیت موجود با تمام فجایع نهفته در آن است.