به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن زیر یادداشتی از مهدی جمشیدی عضوِ هیأتِ علمیِ پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی در نقد کتاب «فاسفه فرهنگ» است که در ادامه می خوانید؛
[الف]. دربارۀ قوّتها و مزیّتها
[۱]. اصلِ این که کسانی از اهلِ «فلسفه» بکوشند که از مایهها و داشتههای فلسفیِ خود برای حلّ کردنِ گِرهها و مسألههای حوزۀ «فلسفۀ مضاف» استفاده کنند، رویکردی درخور است، چون بسیاری از اهلِ فلسفه، در فلسفه متوقف ماندهاند و نتوانستهاند از فلسفه، راهی به سوی فلسفههای مضاف باز کنند و از فلسفه به عنوانِ «خادمِ» فلسفههای مضاف بهره گیرند. این توقع که فلسفه به نقشها و مسئولیّتهای «فرارشتهای» و «بُرونرشتهای» خود اعتنا و اهتمام کند، منطقیست، هر چند وظیفۀ فلسفه به این محدود و منحصر نمیشود، اما آفرینندگیهایی از سنخِ فلسفههای مضاف، از غیرِ فلسفه برنمیآید. و ما در این باره، از قافلۀ شتابانِ علم، عقب افتادهایم.
[۲]. در پارهای از این اثر، به اندیشههای برخی از متفکّرانِ مسلمان اشاره شده است، که این را نیز باید از جمله قوّتها و محاسنِ آن شمرد، چون شیفتگیِ ما نسبت به تجدُّد و متفکّرانِ متجدُّد، آنچنان نهادینه شده که اکنون باید پرداختن به آنها را نوعی حیثیّت و اعتبار قلمداد کرد. و در مقابل نیز، سخن گفتن از متفکّرانِ بومیِ مسلمان، اگر مستحقِ ملامت و تخطئه نباشد، دستِ کم حاصلی نخواهد داشت. این که کسی شهامتِ نظری داشته باشد که مسألۀ نوپدیدِ فلسفۀ فرهنگ را به متفکّرانِ مسلمانِ متقدّم و متأخّر ارجاع بدهد و از آنها پاسخ بطلبد، خودش به طورِ مستقل، فضیلتی است که باید بزرگ انگاشته شود.
[۳]. این کتاب، چندان در سطحِ مباحثِ انتزاعی و ذهنی، منحصر نمانده، بلکه به سطحِ واقعیّتِ فرهنگی نیز نزدیک شده و کوشیده تا میانِ این دو سطح، پیوند و اتّصال برقرار کند، در حالی که اغلب مشاهده میشود که اهلِ فلسفه، از عالَمِ عینیّات، گریزان هستند و اُنس با مفاهیم و مقولاتِ انتزاعی را به درگیری با واقعیّتهای بیرونی و عینی از منظری فلسفی، ترجیح میدهند.
[ب]. دربارۀ ضعفها و نقصانها
[۱]. این که اثر تا چه اندازه توانسته است فلسفه را به فلسفۀ فرهنگ، ترجمه و تبدیل کند، محلّ تأمّل است. به بیانِ دیگر، باید سنجید چه مقدار از مباحثِ کتاب، فلسفه است و چه اندازه، فلسفۀ فرهنگ. این پرسش، پرسشِ مهمیست، چون غرضِ اثر این بوده که دربارۀ فلسفۀ فرهنگ سخن بگوید، نه مطلقِ فلسفه. چنین به نظر میرسد که غلظتِ مباحثِ فلسفی، زیاده از حدّ است و در آن، فلسفه بر فلسفۀ فرهنگ، غالب شده است، چنان گاهی احساس میشود که این نوشته، چندان هم گامی از فلسفه پیشتر ننهاده است. مسألۀ اصلی در نظر من، ربطِ اغلبِ مباحثِ این کتاب به فرهنگ است، چون احساس میکنم فاصلهها و گسستگیها فراوان است و فرهنگ در این نوشته، صدرنشین و در کانون نیست.
[۲]. مواجهه با اندوختهها و اندیشههای متفکّران در این باره، صُوَر و شُقوقی دارد: یکی این که متفکّر، بالفعل به فلسفۀ فرهنگ پرداخته باشد و مضامینی پیرامون آن تولید کرده باشد؛ و دیگر این که هر چند خود به صورتِ مستقیم دربارۀ فلسفۀ فرهنگ، سخنی نگفته است، اما نظریّاتِ فلسفیاش، آن اندازه کِشش و ظرفیّت دارد که بتوان دست به استنتاج و استنباط زد و آنها به مایهها و نکتههایی در زمینۀ فلسفۀ فرهنگ تبدیل کرد. این اثر، آنچنان که باید نتوانسته در حوزۀ اخیر، گامِ بلندی بردارد و ابداع کند.
[۳]. برداشتِ نویسنده از فارابی، دستِ دوّم و مستند به دیگریست.
[۴]. دربارۀ ابن خلدون، در حدّ شش صفحه توصیح داده شده است.
[۵]. گفته شده که طباطبایی بیش از مطهری به فلسفههای مدرن و پُستمدرن، تمایل داشته است(ص ۳۶۶)، حال آن که نه طباطبایی و نه مطهری، هیچ یک با تجدُّد و پساتجدُّد، همداستان نبودند، بلکه در برابرِ آن صفآرایی کردند.
[۶]. مفهوم یا مفاهیمِ نزدیک به مفهومِ فرهنگ را در سنّتِ فکریِ متفکّرانِ مسلمانِ متقدّم نیافته است.
[۷]. ذیلِ عنوانِ فلسفۀ فرهنگ در تمدّن اسلامی، نام سیدمحمدحسین طباطبائی نیز گنجانده شده است، حال آن که وی خارج از گسترۀ تاریخی است.
[۸]. در میانِ متفکّرانِ مسلمان، از مرتضی مطهری، محمدتقی جعفری، محمدتقی مصباحیزدی، سیدحسین نصر و ... غفلت شده است، حال آن که اینان دربارۀ فلسفۀ فرهنگ، گفتهها و نکتتههای درخورِ توجّهی دارند.
[۹]. نظریّۀ سیدمحمدحسین طباطبایی دربارۀ فلسفۀ فرهنگ، به مسألۀ اعتباریّات، فروکاهیده شده است، اما
[۱۰]. تفاوت و اختلافی که نویسندۀ میانِ طباطبایی و مطهری در مسألۀ کثرتگراییِ فرهنگی فرض کرده است، صواب نیست و نهتنها در این باره میان ِاین دو شکافی وجود ندارد، بلکه استدلالی که مطهری برای دفاعِ از فرهنگِ یگانه و وحدتِ فرهنگی مطرح کرده، برگرفته از موضعِ طباطبایی است.
[۱۱]. منابعِ استفاده شده، در مواردِ متعدّدی، دستِ دوّم و یا سبک و نازل هستند.
[۱۲]. گفته شده که فرهنگِ میان باید آمیزهای از سه فرهنگِ ایرانی و اسلامی و غربی باشد و هیچ یک از این سه فرهنگ، به ضررِ دیگری مسلّط نشوند، بلکه باید میانشان، اتحاد و اتفاق برقرار کرد(ص ۵۷۰)، حال آن که این گفته، صواب نیست؛ چون در اینجا باید اسلام به عنوانِ یک مکتبِ الهی، نقشِ معیار و مبنا را ایفا کند و هر چه غیر از آن است، با آن سنجیده شود، نه این که اسلام در عرضِ سایرِ فرهنگ تصوّر شود و اسلامِ ایرانی و اسلامِ التقاطی و اسلامی که دستِ تصرّف به سوی ماهیّتِ آن دراز شده است، توجیه شود.
[۱۳]. نویسنده در حالی به مسألههای متعدّد و متنوّع پرداخته که نتوانسته از عهدۀ حلّ آنها برآید، چنان که به اشاراتی کوتاه و مبهم دربارۀ هر مسأله بسنده کرده است، حال آن که باید به جای انتخاب مسألههای متعدّد، پارهای از مسألههای عمده را برمیگُزید و به آنها، پاسخِ تفصیلی و پُخته و شفاف میداد.