فرهنگ امروز/ نسیم خلیلی: مردی با محاسن سپید و نگاه غمگین و ردایی بلند بر تن و پاپوشهایی پاره بر پا و زنجیری بر گردن؛ این تصویری به شمار میآید که از حاج سیاح، جهانگرد ایرانی تاریخ معاصر ثبت شده است. او گاه در کنار میرزارضا کرمانی دیده میشود؛ همان شورشی پرآوازه که ناصرالدینشاه را به سود رعیتها ترور کرد. این همنشینی گویا از آنرو بوده است که حاج سیاح نیز در روزگاری از زیست و تکاپوهای سیاسی و فکری خود کوشیده بود یک منتقد باشد و از همینرو زمانی را در تبعید گذراند. پارهای تاریخپژوهان البته با این رویکرد او بسیار منتقدانه رویارو شدهاند. علی دهباشی در مقدمه سفرنامه حاج سیاح که بخشی از این رویکرد تند منتقدانه را در برابر کارنامه سیاسی و فکری حاجسیاح دربرمیگیرد، در روایت زندگی او مینویسد «محمدعلی سیاح (تولد ١٢١٥ مرگ ١٣٠٤ هجری شمسی) نزدیک صدسال زندگی کرده، و بیستسال از عمر را خارج از ایران بوده است. سیاحتها کرده و [...] دو سه سالی از تنگ و تبعید قجری طعمی چشیده و در چهل و دو سه سالگی به خاطر مادر پیر و به توصیه حاج ملاعلی کنی، ازدواج کرده و فرزندانش، همایون و حمید و محسن هر کدام پس از وی مصدر اموری شدهاند ...». دهباشی سپس از زبان حمید سیاح، فرزند او نیز درباره جهانگرد ایرانی چنین روایت میکند «پدرم حاج محمدعلی سیاح محلاتی فرزند مرحوم حاج محمدرضا، در خانوادهای دوستدار علم و ادب به دنیا آمد و در عنفوان جوانی برای تحصیل علوم متداوله آن زمان به تهران و بعد با کمک مالی عموی خود به اعتاب مقدسه مسافرت نموده و از محضر دانشمندان و علمای عصر خویش بهرهمند شد».
حاج سیاح، منورالفکر و اهل مانیفستهای سیاسی و اجتماعی به نظر نمیرسد، شاید مردی به شمار آید که بسیار سفر کرده است، هرچند گویا سفرها به اضطرار و گونهای گریز بوده است. او در سفرهایش، بیآذوقه، بیجا و مکان و البته بیپول بوده است. قصه این سفرها از اینرو همواره از یاریگریهایی سرشار از سوی مردم کوی و برزن نقش بسته است که به یاری سیاح بیپول و غمگین میآمدهاند. البته بارها نماهایی از زندگی آدمهایی را در این روایتها میتوان دید که از پناهدادن به مسافر غریبه در خانه و مسجد پرهیز داشتهاند اما حساب مردم ساده همیشه جدا بوده است؛ آنها بیشتر در موقعیتهای گوناگون در نقش یاریگرانی بیچشمداشت نمایان شدهاند که رنج مسافر را در رویارویی با آنها که پناهش نمیدادهاند، جبران میکردهاند. حاج سیاح روایت میکند در راه سفر به بیجار در سرمای جاده مانده، از کاروان جدا میشود. کاروانیان بیتوجه به مسافر درمانده به راه خود ادامه داده، گویی حتی صدای یاریخواهی مسافر بینوا را نیز نمیشوند. قصه یاریگری اما در دل همین روایت میگنجد؛ حاج سیاح این روایت گمگشتگی و درماندگی در صحرا را چنین وصف میکند «پیادهای همراه بود دلش به حال من سوخت. خواست آتشی روشن کند. چخماقش گم شده بود. از کاروان چخماقی گرفته قدری آتش موجود کرد ... گفتم: برادر خانه احسان شما آباد که مرا از این سرما نجات دادید. اکنون من قوه دور شدن از این آتش ندارم. شما بروید و مرا به حالت خود بگذارید. او هم روانه شد». مسافر سرمازده در صحرا اما به حال خود رها نمیشود، چنان که در ادامه به یک یاریرسانی دیگر اشاره میدارد «راهگذری رسید[.] به زبان کردی احوالی پرسید. نفهمیدم. نزدیکتر آمده گفت: قدری هیزم جمع کن. گفتم قوه ندارم. خود او رفت چند بته آورد و آتشی افروخت، قدری لباس خود را خشکانیده[.] او هم رفت و برگشت و گفت: بیا با هم برویم به ده ما. از اینجا تا آنجا دو فرسخ راه میباشد و از آنجا به شما راه را مینمایم که بروید به قافلانکوه و از آنجا بروید به صاین قلعه. برخاست[.] با هم رفتیم تا رسیدیم به منزل او. در میان کوه سیاه چادری چند بود. چادری را نشان داد که از من است و داخل شد. من هم با او رفتم. زنش و اطفالش اطرافم آمدند [...] بههرحال آن شب را آنجا به سر برده کمال مهربانی نمودند تا صبح رسید. خودش با چوب دست آمد تا مرا به راه انداخت».
چنان که از این روایت نیز برمیآید، گرمای آن آتش و مهربانی اهل آن چادر برای مسافری بیچیز که از کاروان بازمانده است، یاری بسیار ارزنده و بهیادماندنی بوده است. همسان این روایت را در سفرنامه حاج سیاح باز میتوان جست، ازجمله در روایت سردرگمیاش در مراغه. مردی او را در مسجد مراغه میبیند که غریبانه در کنجی نشسته است و نان میخورد. مرد جلو میآید و مسافر غریب را به خانهاش فرامیخواند. حاج سیاح، روایت این یاریگری را اینچنین بازمیگوید «برخاست و رفت یک دست لباس پاک برایم آورد[.] قبول ننمودم[.] هر چه اصرار کرد نپذیرفتم و گفتم همین لباس من است عوض نمیکنم مگر به منزل. پرسید: منزل کجاست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: پس این لباس را بپوشید تا آن جامههای شما را بشویند. گفتم: که بشوید؟ گفت: عیالم که کنیز شماست. گفتم: راضی نمیشوم. گفت: محال است باید قبول کنی. گفتم: به شرطی که دیگری بشوید و حق زحمت او را بدهم. قبول کرد. لباسها را کندم. همان عبای خود را به خود پیچیده در حجره خلوت نشستم و تکیه بر متکا نموده خوابم ربود. قریب چهار ساعت خوابیدم. بعد بیدار شده[،] در را گشودم[.] دیدم جامهها را شسته و به آفتاب انداختهاند». اینجا جامههای پاکِ رقصان در باد و زیر آفتاب، حس خوب یاریگری مرد مراغهای را در ذهن جهانگرد نقش بسته است؛ گویی کمکهای کوچک برای غریبِ درراهمانده، چنان زندگیبخشاند که همه آنها را با ذوق و امانتداری به جزییات در روایت پربرگ رخدادهای سفرهایش میگنجاند.
اما روایت یاریرسانی در شهری دیگر در مسیر سفر، در تفلیس. توصیف حاج سیاح از تفلیس نیز مانند دیگر روایتهای همسان او در شهرها و روستاهای مسیر است. او در تفلیس نیز خانهای محقر اجاره میکند و این بار یاریگری به گونهای دیگر جلوه مینماید «شبی دربان به منزلم آمد[.] دید که عبا را فرش و لحاف کرده بر خاک میخوابم و چراغ را بر پارچه آجری میچسبانم. گفت همشهری ظرف آبخوری داری؟ گفتم: آنچه دارم مشهود است. زود برخاسته[،] رفت تخته آورد که بر این تخت بخواب و شیشه آورد که در این آب بنوش. قدری نشست[.] دید من با این حالت مشغول به ضبط لغت ترکی هستم و فیالجمله هم آموختهام. تحسین کرد. پرسیدم زبان شما مشکلتر است یا ترکی؟ گفت: ترکی. گفتم ارمنی بسیار آسانتر است از ترکی. من استاد ندارم والا زودتر میآموختم. مثلا شما اعداد را از یکی تا ده بشمرید. گفت. همان شب حفظ کردم درنهایت آسانی و خیلی به نظرم عجب آمد که او بیمضایقه آنها را به من آموخت و میآموزد».
یاریگری در این روایت، تنها به سقفی بر فراز سر و ظرفی برای نوشیدن آب و تختی برای خُسبیدن پایان نمییابد؛ راوی دیگر گونه یاریگری را بیشتر میستاید و به یاد میسپرد؛ همکاری میزبان در یادگیری زبان مردم شهر، تا مسافر غریب، آسانتر روزهای اقامت خود را بگذراند؛ این آموزهها برایش رهاورد و یادگاری از سفر و آوارگی میشود. او درمییابد همواره در همه جای این سرزمین دیرینه کسانی بودهاند که هر یک به گونهای و به اندازهای یاری برسانند.
منبع: شهروند