فرهنگ امروز/ محسن آزموده:
مردم از دل تاریخ به صدا در میآیند، نه در کتابهای رسمی و مرسوم تاریخی یا روایتهای پیروزمندان که به شرح حال بزرگان و قهرمانان و نخبگان اختصاص دارند، بلکه در دل داستانها و قصههایی که نویسندگان روایت میکنند. مردمی که اگرچه از صافی آنها که به امر قدرتمندان یا ثروتمندان قلم میگردانند، عبور نمیکنند، اما روایتشان از وقایع و رویدادها را با رسانهای بارها گستردهتر و شنیدنیتر و خواندنیتر و صد البته ماندگارتر ثبت میکنند، برای آیندگان. با داستان و با ادبیات. «ما نیز مردمی هستیم». محمود دولتآبادی یکی از راویان این صداهای محذوف و ناشنیده است در داستانهایی که نوشته مردم را روایت کرده است در جای خالی سلوچ، در کلیدر، در روزگار سپری شده مردم سالخورده و در کلنل، حتی اگر امروز اجازه انتشار نیابد. دومین جلسه از سلسله نشستهای مجله مردم نامه و ادبیات به بازخوانی تاریخ مردم از خلل آثار محمود دولتآبادی اختصاص داشت. در این نشست حسین پاینده به نسبت تاریخ مردم و ادبیات پرداخت و داریوش رحمانیان پس از اشاراتی نسبت به وضع ناگوار رشته تاریخ، به نگاه مورخانه دولتآبادی در آثارش اشاره کرد. خود آقای نویسنده هم بعد از اظهار خوشوقتی از حضور در محفلی آکادمیک، بر ضرورت رابطه میان ادبیات و تاریخ تاکید کرد و در پایان نیز بخشهایی از رمان روزگار سپری شده مردم سالخورده را خواند. در ادامه روایتی از سخنرانی حسین پاینده را میخوانیم و در بخشهایی دیگر از صفحه، گزیدهای از سخنان داریوش رحمانیان و محمود دولتآبادی را.
تاریخ مردم مطالعات نقادانه ادبیات
حسین پاینده
چه ارجحیت و مزیت و ویژگی خاصی در تاریخ مردم هست که یک شکل از پژوهیدن تاریخ، تاریخ مردم نام گرفته است؟ اگر این مزیت آن را از شکلهای دیگر تاریخنگاری متمایز میکند آن وجه تمایز چیست؟ معمولا کتابهای تاریخ را اصحاب قدرت مینویسند که دو دستهاند یا کسانی که قدرت سیاسی را در دست دارند یا کسانی که قدرت اقتصادی را. البته در برخی کشورها این دو در هم ادغام شده است. منظر و برداشت و تفسیر آنها از تاریخ در کتابهای رسمی تاریخ سیطره دارد. نکته اینجاست که سیاستمداران و کسانی که از رفاه مادی فوقالعاده برخوردارند، غالبا نگاه محدود و بستهای دارند و مسائل مردم واقعی را نمیدانند. بنابراین در جایگاه ارزیابی که سهل است، در جایگاه گزارش تاریخ نیز نیستند. محدودیت نگاههای مذکور در نقد ادبی از منظر دیگری حل شده و توجیهپذیر است. در روایتشناسی چنین استدلال میکنیم که اصولا روایتگری عینی ناممکن است و هر کسی که مدعی است تاریخ را عینا گزارش میکند، در واقع آن را از چشم خودش یا به تعبیر نقد ادبی از «منظر روایی» یا زاویه دید خودش و با در نظر گرفتن علایق، منافع و محدودیتهای خودش روایت میکند. بنابراین هر تاریخی لزوما محدود و ناکافی است.
تعریض پژوهشگران تاریخ مردم به تاریخهای معمولی به ویژه این است که کسانی که قدرت اقتصادی و سیاسی را در جوامع بشری در کنترل خودشان دارند، معمولا اقلیت بسیار کوچکی را تشکیل میدهند در حالی که وقتی تاریخ از منظر اقشار میانی یا محرومان و ستمدیدگان روایت میشود، با توجه به اینکه این اقشار اکثریت جامعه را تشکیل میدهند، روایتشان از تاریخ قابل اعتناتر و بیشتر در خور بررسی است. رهبران سیاسی و کسانی که اقتصاد را برای منافع خودشان تنظیم میکنند، بیشتر مستعد تحریف تاریخند و بیشتر یکجانبهنگرند تا کسانی که هیچ سهمی از قدرت سیاسی ندارند و خودشان از محرومان اجتماعی هستند. ممکن است پرسیده شود که بسیار خب، این یک روش در تاریخ پژوهی است؛ اما چه ربطی به مطالعات ادبی از منظر نقادانه دارد؟ ربطش این است که تاریخ مردم یا تاریخ مردمی نوعی روایت است که طی آن راویانی متکثر تلاش میکنند تا رویدادهای تاریخی را در قالب روایت بازگویی کنند. روایتشناسی بخش مهمی از نظریههای نقد ادبی دو، سه دهه اخیر است و حوزه بسیار پیشرونده و پر طرفداری در مطالعات ادبی است. بنابراین به طور طبیعی ما در نقد ادبی به تاریخ مردم نظر داریم. این توضیح لازم است که وقتی صحبت از نقد ادبی میکنیم، صرفا متون ادبی و متون مکتوب را در نظر نداریم، بلکه روایتهای مردمی از برهههای حساس تاریخ، موضوع کار منتقد ادبی است که شیوههایی مانند تاریخگرایی نوین را در کار خود به کار میبرد. بنابراین گرچه ما با رمانها هم قطعا سروکار داریم، اما تاریخ مردمی برای ما شکلی از رمان و روایت است و ابزارهایی که در روایتشناسی برای تحلیل متن به کار میبریم، کاملا قابل اعمال کردن به متنهای تاریخپژوهان مردمی است.
رئالیسم ادبی و تاریخ
چرا در جلسهای از یک رماننویس برای این امر دعوت شود؟ زیرا این رماننویس خاص و برجسته با سبک خاص خودش که رئالیسم است، در تاریخ ادبیات ما شناخته میشود و تاریخ مردمی نیز دقیقا همین است. یعنی تاریخ از منظر اقشار مردم است از کسانی که در قدرت سهمی ندارند از منظر فرودستان. هنر و ادبیات رئالیستی واقعیتهای زندگی اجتماعی را از دید اقشار تحتانی جامعه بازنمایی میکنند. تحتانی در لغت به معنای پایین یا زیر یا قرار گرفته در پایین است. این معنا کاملا متناظر با تاریخ مردم است. زیرا لوسین فور که از بنیانگذاران است، تاریخ مردم را تاریخ روایت شده از پایین میخواند. این دقیقا اصطلاحی است که در ادبیات برای رمانهای رئالیستی به کار میبریم، رمانهایی که واقعیت اجتماعی را از منظری پایین نه از منظر قدرت یا برخورداری، بلکه از منظر نابرخورداری و محرومیت روایت میکنند.
میدانیم که پایه گذاران مکتب آنال در تاریخ پژوهی یعنی فور و همکارش مارک بلوک معتقدند که گستره تاریخنگاری باید وسیع و شامل شونده (inclusive) شود. به این معنا که تاریخ همه بشر در دایره ملاحظه و بررسی قرار بگیرد، نه فقط تاریخ فتوحات یا تاریخ مورد توجه قدرتمداران. قدرتمداران برای افتخار به خودشان ممکن است برهههای معینی از تاریخ را به صورت گزینشی امکان کنند و آنها را در منابع رسمی تاریخ برجسته کنند. در مکتب آنال با این نوع تاریخ نگاری مخالفت میشود و قرار است دایره وسیعتر شود. به یک عبارت تاریخ مردم، تاریخ تودههاست، نه تاریخ اقلیت حاکم بر مقدرات مردم.
ادبیات رئالیستی نیز ادبیات تولید شده از منظر یا جایگاه پایینترین آحاد جامعه است. اصولا رئالیسم از بدو پیدایش دقیقا همین بوده است. همه ما با تابلوهای رئالیستی گوستاو کوربه آشنا هستیم. کوربه در نقاشیهایش همان کاری را کرده که هر رماننویس رئالیستی برای نگارش رمانهایش انجام میدهد که مشاهده تیزبینانه واقعیت است. از نزدیک رفتن و دیدن. کوربه تابلوی معروفی به نام سنگشکنان دارد که به داستان خلق آن توسط کوربه در تاریخ هنر اشاره شده است. یک روز کوربه در معبری عبور میکرده و دیده شماری کارگر سنگ شکن در حال کار در خیابان هستند. از ایشان خواهش میکند که به استودیوی او بروند و این کار را بکنند، تا نقاشی آنها را به تصویر بکشد. رمان نویسان رئالیست نیز چنین هستند، یعنی در دل مردم هستند و از نزدیک مسائل مردم را میبینند و رصد میکنند و بنابراین کار آنها شباهتی به آن نوع روایتهایی دارد که در تاریخ مردم درخور بررسی محسوب میشود.
غیر از محرومان، ستمدیدگان سیاسی، کسانی که صدایشان شنیده نشده یا اجازه داده نشده که صدایشان شنیده شود، اشخاص ناهمرنگ با جماعت، فراموششدگان تاریخ، اقلیتهای قومی و زبانی، زنان و هر کسی که از حقوق مدنی برابر با دیگران برخوردار نیست، در کانون توجه پژوهندگان تاریخ مردم هستند. اینجاست که تاریخ مردم به میان میآید و سکوت تاریخی را میشکند. در زمان خود ما این اقلیت روهینگیا که مورد سرکوب قرار گرفتهاند و از صفحه جغرافیا زدوده میشوند، آیا چه کسی میتواند اجازه ندهد که آنها از صفحات تاریخ زدوده شوند؟ پاسخ پژوهشگران تاریخ مردم است.
در ادبیات و داستانهای رئالیستی روایت معمولا از منظری عینی صورت میگیرد، یعنی بیرون از ذهنیت شخصیتها جهان داستانی، مکانها و رویدادها را میبینیم. در خیلی از این آثار یک راوی اول شخص که خودش از محرومان اجتماعی است، به سبب زندگی پرمشقتی که دارد، راوی قابل اعتمادی برای روایت کردن وضعیت طبقه خودش محسوب میشود. چنین راویای نه فقط زندگی شخصی خودش را روایت میکند، بلکه چشماندازی از موقعیت اجتماعی طبقه خودش ترسیم میکند.
شباهت دیگر میان تاریخ مردم و ادبیات رئالیستی این است که هر دو فاقد قهرمان هستند. تاریخهای رسمی برای ما قهرمان میسازند. نقش آدمها و افراد را بهشدت بزرگ میکنند، زیرا آن افراد گفتمان رسمی را بازتولید کردهاند. در حالی که تاریخ مردم بر اساس این ایده تدوین میشود که زندگی مردم تاریخ را به پیش میبرد. به همین دلیل بخش بزرگی از این پژوهشها راجع به چند و چون زندگی مردم است. اتفاقا رئالیسم نیز به همین توجه دارد، به جزییات ریزی که راوی باید با روایت کردن آنها امکان تخیل آن وضعیت را برای خواننده فراهم کند. ما در ادبیات رئالیستی قهرمان نداریم. مثلا در جای خالی سلوچ اصلا قهرمان غایب است و در رمان نیست. اغلب با شکست مواجه هستیم. این واقعیتی تلخ است که بسیاری از مبارزات اجتماعی و سیاسی با شکست مواجه میشود. ادبیات رئالیستی قرار نیست زندگی را با یک لایه شیرین به ما نشان بدهد. اما این واقعیت جامعه است و اگر نخواهیم با این واقعیت مواجه شویم، هرگز نمیتوانیم آن را تغییر دهیم.
ما در تاریخ مردمی با مفهوم دیگری نیز مخالف هستیم، مفهومی که احتمالا در کلاسهای درس دانشگاهی زیاد به کار میرود یعنی مفهوم «روح زمانه». این روح زمانه بهشدت یکدستکننده است. یعنی کسانی که تاریخ از منظر روح زمانه را مینویسند، مدام میگویند در آن دوره روح زمانه چنین و چنان بود و هم خودش را در شعر و هم در ادبیات و سینما و انقلاب و... نشان داده است. روح زمانه تمامیتی از اجزای ناهمگون میسازد، در حالی که تاریخ مردم برعکس به تاسی از دیدگاه باختین در رمان، چندصدایی و متکثر است و بنابراین با روح زمانه تناسبی ندارد.
صداهایی که شنیده نشدهاند
نکته بعد اینکه ما در طول تاریخ همواره با گفتمانهای غالب مواجه هستیم، نه گفتمانهای مغلوب. صداهای زیادی شنیده نشدهاند. اگر تاریخ شامل گفتمانهای غیرمسلط یا حاشیهای یا پارهروایتها چنان که در روایتشناسی میگوییم، بشود، تصویر دقیقتری از رویدادهای گذشته به امروزیان منتقل خواهد شد. برای مثال همه ما میدانیم که تاریخ کودتای ٢٨ مرداد چنان که به ما گفته شده، چه بوده است و در همه اینها گفته شده که در آن روز اراذل و اوباش و فواحش تحریک شده بودند تا در کودتا شرکت کنند. اما تاریخ مردم اتفاقا به روایت همان اراذل و اوباش نیز گوش میکند و آن را ثبت میکند، چون بخشی از تصویر عمومیتری است که میتوانیم با میدان دادن به این گفتمانها ترسیم کنیم. اگر بخواهم اصطلاحات لیوتار نظریهپرداز پستمدرن را به کار ببرم، باید بگویم ما در تاریخ مردم به دنبال روایت اعظم (meta narrative) نیستیم، بلکه به خردهروایتها یا پارهروایتها میدان میدهیم، زیرا میتواند بیشتر مقرون به واقعیت باشد.
اما ممکن است کسی بگوید که کتاب تاریخی خواندهام که نویسندهاش شخص صادقی است یا اصلا در واقعهای که روایت میکند، حضور داشته است، این تاریخ نگار فردی بسیار جدی و سخت کوش است و کتاب تاریخی که نوشته عین خود واقعیت است. بخشی از پاسخی که پژوهشگران تاریخ مردم به این ادعا میدهند، از نظریه فوکو و اصطلاحی که او به کار میبرد، یعنی شناختمان (episteme) بهره میگیرد. این ماجرا یعنی صداقت و جدیت و سختکوشی و حتی خود حقیقت از منظر فوکو یک شناختمان است. شناختمان کلیدواژههایی هستند که گفتمانها برای تبیین پدیدهها از خودشان درست میکنند. بحث فوکو این است که شناختمانها هرگز تعاریف ثابت در طول تاریخ ندارند. برای مثال کلمه جنون در برهههای مختلف به شکلهای مختلف تفسیر شده است و رفتار روان پزشکان با افراد جنونزده نیز در نحوه درمان متفاوت بوده است. یا کلمه قانون شناختمانی است یعنی در نظامهای گفتمانی مختلف، جورهای مختلف تبیین میشود. بنابراین ما صداقت محض نداریم. صداقت همیشه بر اساس یک ایدئولوژی معین یا یک نظام ارزشی خاص تعریف میشود. هر تاریخ نویسی صرفا در چارچوب نظامهای ارزشی خودش میتواند فکر کند و بنویسد. دایره دانش و تجربه هر تاریخ نویسی لزوما محدود است. پس تاریخ نگار با تعاریف فوکو، سوژه است. سوژهای که در محدوده گفتمانهای موجود در زمانه خودش عمل میکند. الزامهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... دایما بر نحوه تفسیرش از تاریخ تاثیر میگذارد. پس نمیتوانیم بگوییم که تاریخ نگارها به طول کامل به دیدگاههای برآمده از قدرت بیاعتنا هستند و مثل اتمی خنثی در فضا میچرخند و چیزهایی را دیدهاند و گزارش میکنند.
دولتآبادی و تاریخ اجتماعی ایران
همه ما میدانیم آثار شاخص استاد دولتآبادی در دوره پر تحول دهه ١٣٤٠ نوشته شد، یعنی زمانی که جامعه ایرانی گذار دردناکی از ساختار فئودالی به ساختاری سرمایهدارانه را از سر میگذراند. استدلال من این است که آقای دولتآبادی رصدکننده این تحولات به ویژه در مناطق روستایی شمال شرق ایران بودند. کشمکش در رمانهای ایشان هر چند در سطح داستان بین شخصیتها به نظر میرسد و شکل میگیرد، اما در واقع این کشمکشها مبین بحرانی بزرگتر با ابعاد اجتماعی است. این شخصیتها مرگان، سلوچ، باباسبحان و... به ظاهر اشخاصی کماهمیت در روستا هستند که فکر میکنیم دایره دیدشان به محیط خودشان محدود است، اما چنین نیست و مسائلی که برای آنها پیش میآید، مینیاتوری از مسائلی است که در یک مقطع از تاریخ گریبانگیر بخش بزرگی از جامعه ایرانی شده است.
برای مثال در اوسنه باباسبحان خود شخصیت باباسبحان پیرمرد از کار افتادهای است که دیگر توش و توان کار طاقت فرسا روی زمین را ندارد. در این برهه زمینداری به شیوه پیشاسرمایهداری در حال انقراض در کشور ما است. اینکه در رمان مرتب تکرار میشود که باباسبحان روی صندلی نشسته بود و به زمین خیره شده بود یا به مرغدانی و چیزهایی که اطراف اوست، این صحنه نمادین حاکی از انفعال قشری است که با زوال فئودالیسم نمیتواند به بقایش ادامه دهد و فقط نظارهگر منفعل است. روایت آقای دولتآبادی از مقاومت مستاصلانه پسران باباسبحان در برابر این تصمیم، تصویر روشنی از مقاومت سرسختانه اما بیحاصل قشری روستایی است که در مواجهه با تحولات تاریخی که در جامعه ایرانی در حال رخ دادن است، چارهای جز تسلیم شدن به این تحولات ندارند.
همین درونمایه در رمان دیگر جناب دولتآبادی که به همین اندازه مشهور است، یعنی در جای خالی سلوچ به چشم میخورد. سلوچ کشاورز تهیدستی است که ناپدید میشود و هیچکس حتی همسرش مرگان نیز نمیداند کجا رفته است. البته غیاب او شکل نمادینی از محو شدن اجتماعی قشر روستایی وابسته به زمین است که به دنبال اصلاحات ارضی رژیم پهلوی دوم رو به امحاء گذاشته است. خانواده سلوچ بهشدت به زمین وابستهاند، اما برانداخته شدن نظام ارباب و رعیتی باعث میشود، هزاران نفر کشاورز تهیدست مانند سلوچ در جستوجوی کار برای تامین معاش مجبور میشوند به محل استقرار مراکز صنعتی یعنی شهرها مهاجرت کنند. سلوچ البته زمین کوچکی در آن خدازمین دارد که یکی از متنفذین روستا به نام میرزا حسن میخواهد آن را به دولت بفروشد و با اجرای طرح پسته کاری در آن زمین از دولت وام و ماشین آلات مدرن بگیرد. همین الان که این نکات را میگویم، انگار داریم بخشی از تاریخ کشور خودمان را مرور میکنیم، اما دقت کنید که این یک منبع کاملا تخیلی است، یعنی ادبیات است نه گزارشهایی که اداره کشاورزی یک استان نوشته است. اما در این رویکردهای جدید در رشته تاریخ و نقد ادبی، همه این منابع درخور توجهاند، حتی یک رمان که به نظر میآید نسبتی با واقعیت ندارد و البته تخیل است، اما این تخیل بهتر میتواند واقعیت را به ما بشناساند. این پارادوکس ادبیات است. ذات ادبیات این طور است. تمام شعرها دروغند، اما دروغی که اتفاقا حقیقت را بر ملا میکنند.
جناب دولتآبادی توانایی خاصی در تصویر کردن تاریخ تحولات اجتماعی دارند. بخش زیادی از کارهای دانشگاهی که در خصوص کارهای آقای دولتآبادی نوشته شده است، بیشتر به آثاری پرداختهاند که زندگی روستاییان در کانون توجه بوده است. اما شخصا معتقدم ایشان زندگی شهری را نیز به همان دقت دنبال کردهاند.
پژوهشگر و استاد نقد ادبی
روایت سلوچ از اصلاحات ارضی
سلوچ کشاورز تهیدستی است که ناپدید میشود و هیچکس حتی همسرش مرگان نیز نمیداند کجا رفته است. البته غیاب او شکل نمادینی از محو شدن اجتماعی قشر روستایی وابسته به زمین است که به دنبال اصلاحات ارضی رژیم پهلوی دوم رو به امحاء گذاشته است. خانواده سلوچ بهشدت به زمین وابستهاند، اما برانداخته شدن نظام ارباب و رعیتی باعث میشود، هزاران نفر کشاورز تهیدست مانند سلوچ در جستوجوی کار برای تامین معاش مجبور میشوند به محل استقرار مراکز صنعتی یعنی شهرها مهاجرت کنند. سلوچ البته زمین کوچکی در آن خدازمین دارد که یکی از متنفذین روستا به نام میرزا حسن میخواهد آن را به دولت بفروشد و با اجرای طرح پسته کاری در آن زمین از دولت وام و ماشین آلات مدرن بگیرد.
داریوش رحمانیان: دولتآبادی در چالش با روایت رسمی
تاریخ مردم در ایران دچار فقر است. متاسفانه با آنکه ایران ٣٠٠٠ سال تاریخ مدون دارد و این تاریخ، تاریخ شخصیتها و قهرمانان نیست، بلکه تاریخ مردم است، تاریخ ما بدل به تاریخ شخصیتها شده است و چند شخص محور تاریخ شدهاند. دانش تاریخ در عصر مدرن تحولات زیادی پیدا کرده است. این تحولات در جهان غرب در حد انقلابی معرفتی بوده است. این تعبیر را پارهای از بزرگان راجع به مکتب آنال به کار بردهاند. در ایران متاسفانه تاریخ مردم (people›s history) بهشدت عقب ماندهایم. یکی از حوزههای اصلی مورد علاقه من در دانشگاه بحثهای فلسفه تاریخ و روششناسی و شناخت مکتبها و سبکها و ژانرهای گوناگون تاریخ نگاری است. این را با ضرس قاطع میگویم که ما در بعضی از شعب دانش تاریخ عقبماندگیمان چنان است که تولید که هیچ، مصرف هم نمیتوانیم بکنیم و حتی آن قدر غفلت اساسی است که برخی تعابیری که در آنجا چهل سال است جاافتاده را در ایران به کار میبریم، با بهت و حیرت روبهرو میشویم. مثلا وقتی در ایران از تاریخ میان رشتهای (interdisciplinary history) با تعجب شما را نگاه میکنند، در حالی که در غرب ٥٠ سال پیش برای این موضوع ژورنال مستقل تاسیس شده است. معتقدم در ایران رشتهای به نام تاریخ نداریم. البته در ایران در دپارتمانهای دانشگاهی و برنامههای درسی به اسم تاریخ داریم، اما چیزی به اسم «رشته discipline» تاریخ در ایران وجود خارجی ندارد و معماری نشده است. زیرا تاسیس یک رشته شرایطی میخواهد که آن شرایط در ایران پدید نیامده است. برخلاف متون رسمی، در متون ادبی ما نیز مورخ مردم یا مردم نامهنویس با دادهها و شواهد و روایات خیلی خوبی روبهرو هست برای اینکه زندگی مردم را بنویسد، زیرا یک وجه مشترک رماننویس و نویسنده و مردم نامهنویس یا تاریخ مردم نویس این است که موضوع هر دو و قلمرو کارشان زندگی است. یعنی مردم نامهنویس تاریخ رجال یا سیاست را نمینویسد، بلکه تاریخ زندگی را مینویسد. برای او تاریخ تنها تاریخ مصدق و محمدرضاشاه و احمدینژاد و امیرکبیر و... نیست، بلکه تاریخ، تاریخ زندگی مردم است. این وجه مشترک رمان نویس و نویسنده با مردم نامهنویس است. استاد دولتآبادی سالها پیش در مصاحبهای با آقای چهلتن میگوید من مبارزهای را در نویسندگی آغاز کردم که باید از آن پیروز بیرون بیایم. من معنای این مبارزه را این طور میفهمم که قرار است دولتآبادی روایتی ارایه دهد که روایت غالب را با چالش مواجه کند و اجازه ندهد که جامعه اسیر آن فراروایتها یا کلانروایتها باقی بماند و اجازه ندهد که مفهوم کلی روح زمانه، یکدستکنندگی را به جامعه تحمیل کند و تنوع را در زیست جامعه ایرانی نشان دهد. ما در جامعهشناسی تاریخی مفهومی به نام غیرانقلابی بودن دهقانان ایران یا بخشهایی از آن داریم. از این جهت ایران استثنای عجیبی است. البته از این نظریه- مفهوم میتوان به عنوان یک سنخ آرمانی وبری در تحلیل تاریخ ایران استفاده کرد. اما به هر حال مفهوم- نظریهای است که برخی از مورخان بزرگ ما به کار گرفتهاند. یکی از بزرگترین مورخان ما یرواند آبراهامیان است که در جامعهشناسی سیاسی ایران چند مقاله از او ٢١ سال پیش به همت نشر شیرازه توسط سهیلا ترابی فارسانی ترجمه شد. یکی از این مقالات با فرهاد کاظمی نوشته شده است و عنوانش دهقانان غیرانقلابی ایران است و به آن میپردازد که در ویتنام، هند، چین، ژاپن و بسیاری از کشورهای دیگر نیروی محرکه حرکتهایی که منجر به تغییرات تند اجتماعی شدند، کشاورزان و کسانی هستند که روی زمین کار میکنند. البته در جاهایی ممکن است نتوانند رژیم را تغییر دهند، اما بهشدت نظام را تکان میدهند، مثل امریکای جنوبی و جاهای دیگر. اما در ایران شاهد فقدان این امر هستیم. البته در ایران قدیم پر از شورش و غوغا را میبینیم. البته من برخلاف نظریهای که میگوید ایرانیان استبدادپذیر و سر به زیر بودند، معتقدم که تاریخ ایران پر از شورش و غوغا و سرکشی است. در جنبش استادسیس شاهدیم که روایت تاریخی میگویند استادسیس در خراسان قیام کرد، اما از اصفهان و سیستان و جرجان، مردم با بیل و کلنگ و داس و چکش جمع شدند تا زیر پرچم استادسیس علیه حاکم عباسی در خراسان قیام کنند. در جنبش المقنع نیز چنین است. خواجه نظامالملک درباره جنبش بابک خرم دین میگوید او یک شب فرمان میداد و کل ایران بر میخاست، به ویژه در روستاها. اما چرا در دوره معاصر چنین نیست؟ انقلاب مشروطیت، جنبش بزرگی است. نخستین ملتی که در جهان اسلام مفهوم انقلاب را عملا وارد تاریخ کرد، ایرانیان بودند. اما انقلاب مشروطه ایران یک انقلاب شهری در تهران و تبریز و رشت است. روستاها تکان ضعیفی میخورد. بعدها شاهد این خصلت غیرانقلابی دهقانان هستیم، با استثناهایی مثل جنبش جنگل. مورخان در این زمینه بسیار کم نوشتهاند، مثل مقاله مشترک آبراهامیان و کاظمی. اما روایتی که دولتآبادی در کلیدر ارایه میدهد، موثرترین روشنگری و روایت است. داستان گل محمد و بر آمدن او در این کتاب به زیبایی روایت شده است. گلمحمدی که اگر شرایط قدیم ما بود، به یک یعقوب لیث بدل میشد. او استعداد این را داشت که یک یعقوب لیث دیگر شود و یک حکومت تشکیل دهد، اما سرنوشت او و گلمحمدها چه شد؟ در پایان داستان فقره بسیار زیبا و تکاندهنده سخنرانی خان عمو با روستاییان را داریم. او روستاییان را فرا میخواند که گلمحمد را رها نکنند. حتی زیور که جفا دیده و حس زنانهاش با آمدن مارال تحقیر شده، در کنار گل محمد میماند و در کوه میمیرد. اما وقتی خان عمو در شب آخر سخنرانی میکند، روستاییان گوش میکنند و میشنوند و سرشان را پایین میاندازند و میروند و گل محمد تنها میماند و میمیرد. این کاری است که هیچ مورخی نتوانسته به این قدرت انجام دهد. مورخ به گمان من نمیتواند بدون مطالعه چنین آثاری تاریخ معاصر ایران را بررسی کند.
محمود دولتآبادی: از «بچه چوپون» تا «پرفسورهای دانشگاه»
موجب خرسندی است که بعد از ٥٠ سال پیش آمد که من در یک محیط دانشگاهی باشم. تاکنون بیش از سه بار در دانشگاه بودم. یک بار سال ١٣٥٢ در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در سالن ابن سینا حضور داشتم و بار دوم در دانشگاه صنعتی شریف حضور یافتم و یک بار نیز در دانشگاه تهران در نشستی خصوصی حاضر شدم. البته چندین بار نیز به دعوت دانشجویان سخنرانی کردهام و برایشان داستان خواندهام یا صحبت کردهام.
آنچه بر آن تاکید میکنم، مقوله ارتباط نویسندگان از هر سبک و روشی با بخشهای آکادمیک ما است. خوشبختانه به تدریج بعد از حدود ٨٠ سال از تاسیس دانشگاه شاهد آن هستیم که به نحوی ادبیات معاصر و مدرن از تحریم بیرون میآید و به محیطهای آکادمیک راه مییابد و با دانشجویانی ارتباط مییابد که بیشتر در ادبیات کلاسیک تخصص دارند. گرچه سالیانی است که بسیاری از فارغالتحصیلان رشته ادبیات رسالههایشان را راجع به نویسندگان مدرن مینویسند و در زمینه آثار من هم رسالههایی نوشته شده است. این امر به برکت اساتید امروزی دانشگاه انجام شده است. دو تن از این اساتید الان اینجا حضور دارند، استاد پاینده که اصلا ادبیات مدرن کار میکنند و استاد رحمانیان نیز که ربط میان ادبیات و مردم را پیگیری
میکنند.
این اتفاق برای هر دو سو خوب است، هم برای ادبیات و هم برای دانشگاه. یعنی ضمن اینکه به رفع بیگانگی بین نویسنده و جامعه دانشگاهی کمک میکند، به فهم نسبتا واقعیتر از یکدیگر نیز کمک میکند. زیرا وقتی ارتباطی وجود ندارد، دانستگی نسبت به یکدیگر مبهم است. ما در اینسو فکر میکنیم که الان در دانشگاهها چه میگذرد و در دانشگاه نیز فکر میکنند اگر آن نویسنده را دعوت به دانشگاه کنیم، آیا مشکلی پیش نمیآید؟! این خط کشیها از ابتدا نادرست بود. من و دیگر دوستان اعتقاد داریم که این خطکشیها کاذب است، بین مردم نباید اینقدر دیوار کشیده شود. به خصوص در حوزه فرهنگ که امری است مربوط به همه، مفتخر هستم که بگویم آثاری که نوشتهام را همه مردم از «بچه چوپون» تا «پروفسورهای دانشگاه» خواندهاند. به این ترتیب جداییای وجود ندارد و اهمیت ادبیات در این است که چیزهایی را بیان میکند که علم و فلسفه آن را به نحوی نادید میگیرد. به این ترتیب ادبیات آن است که همه کسانی که به اندازه من یعنی ٧-٦ کلاس درس خوانده باشند، میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. همه میتوانند با ادبیات مربوط شوند و اگر قابلیتی داشته باشد از آن بهره مند شوند و اگر قابلیتی نداشته باشد هم آن را کنار بگذارند. نکتهای که باید به آن توجه کنند این است که اگر اثری مناسب حال نباشد، خود مردم آن را نمیخوانند و اگر اثری مناسب حال باشد، آن را در هر سوراخی قایم کنید، آن را پیدا میکنند و میخوانند.
علی الاصول نمیدانم ادبیات اگر نتواند بیان تاریخی باشد و زندگی مردم مملکت را در بافت اجتماعی شان بیان کند، چه چیز میخواهد بگوید؟ اینکه شما اساتید محترم به این نقطه رسیدید که نسبت ادبیات و تاریخ بسیار نزدیک است، خیلی خوشایند است و خوشحالم که همدیگر را پیدا کردیم. این امر در تاریخ کشور ما تا جایی که جوان بودم و هر گونه کتابی میخواندم، بسیار نایاب است. در تاریخ کشور ما دو تاریخ نویس هستند که تاریخ را از لحاظ ادبی هم دیدهاند. یکی همشهری خودم ابوالفضل بیهقی است که میگوید تاریخ این نیست که آن آمد و زد و کشت و رفت و... بنابراین معلم اول تاریخ از این بابت بیهقی است. در دوره مشروطیت هم احمد کسروی است که در اجزا با بیان خاص خودش که گاهی در سره گرایی افراطی است، وارد شد.
کارها میتوانند به هم نزدیک شوند، برای کمک کردن به یکدیگر و بهتر فهمیدن. من سه رکن برای افسردگی قائل شدهام. یکی از این ارکان خواندن تاریخ کشور است و جنبهای که توانسته آن را خنثی کند، خواندن ادبیات ایران بوده است. هر گاه غزلی از حافظ میخوانم، واقعا... (تشویق حضار) میگوید: حسنت ز اتفاق ملاحت جهان گرفت/ آری به اتفاق جهان
میتوان گرفت.
اخیرا کتابهایم را به احترام هم وطنان زلزله زده غرب کشور امضا کردم و هدیه دادم و هزینهاش را برای زلزلهزدگان فرستادم. میخواستم از بنیآدم داستانی بخوانم، زیرا اخیرا در تصاویر دیدم که کسی یا کسانی یا دستهایی پرچم کشور ما را پایین کشیدند. خیلی احساس اهانت کردم. البته این داستان را پنج سال پیش در بنی آدم نوشتهام و به این پرداختهام که چه موجودی میتواند پرچم یک کشور را پایین بکشد. خیلی عجیب است. برخی میگویند هنرمندان و نویسندگان پیشگو هستند. من چنین ادعایی نمیکنم. اما به هر حال این نوعی پیشگویی است. یک شب در سال ١٣٦٣ یا ١٣٦٤ مطلبی میخواندم و نکتهای به یادم آمد و به ضمیرم رسید که آدمی در میدانی کوشش میکند پرچم را پایین بیاورد. بعدا این را در بنی آدم نوشتم. حرفم این است این کسی که امروز این کار را کرده سیواندی سال پیش در ساعت سه و ربع شب نوشتم. هرکس این کار زشت را کرده به سهم خودم نکوهش میکنم و این کار اصلا قابل توجیه و قابل
فهم نیست.
روزنامه اعتماد