فرهنگ امروز/ نسیم خلیلی: سالها پیش مردی با دوات و نقشی از گلومرغ و چکههای خون، در مجموعه تلویزیونی «هزاردستان» راوی بخشی از تاریخ ایران بود. به جز قهرمان قصه، یک هنرمند خوشنویس، مردی به نام «خان مظفر» در این روایت نقش میآفرید که نویسنده گفته بود شخصیتش را با الهام از زندگی و مشی یک چهره تاریخی برساخته است. خان مظفر سالها بعدازظهرهای دهه٦٠ خورشیدی، تکههایی از تاریخ معاصر را برای بینندگان جعبه جادو روایت میکرد. خان مظفر همان عبدالحسین میرزا فرمانفرمای قاجار در تاریخ معاصر ایران است؛ شخصیتی نیرومند و بزرگ که سالها در سیاست و جامعه ایران نقشآفرین بود و دو خاندان بزرگ فیروز و فرمانفرماییان به او وابستهاند. اهمیت این خاندانها از آنرو است که وقتی قدرت و نفوذ سیاسی عبدالحسین میرزا، پس از برافتادن قاجارها، در روزگار پهلوی رنگ باخت، اعضای این خاندان بزرگ که بیشتر، مردان و زنانی دانشآموخته بودند، اعتبار پدر و جد خود پاس داشتند. هریک از فرزندان و نوادگان، در رشته و علاقه خود آوازه یافته، حقوقدان، معمار، مددکار و سیاستمدار شدند و پس از مرگ پدر، نه در سیاست که در اجتماع نامش را زنده نگه داشتند. منوچهر فرمانفرماییان در کتاب «خون و نفت» درباره این خاندان مینویسد «از آن پس خانواده من، در داخل و خارج از قدرت، پیوسته مایه نگرانی حکومت بود. ما خاندانی اصیل و تحصیلکرده بودیم و گل سرسبد خواص را تشکیل میدادیم[.] ما حتی در ایران نامعمول بودیم. هیچ رویداد مهمی نبود که در پهنه این کشور رخ دهد و یکی از ما در صحنه آن حضور برجسته نداشته باشد. هفت تن از خویشاوندان یا عموزادگان نزدیکم در دورانهای مختلف در هیأت دولت حضور داشتند. برادرم خداداد مدتی رئیس بانک مرکزی بود. یکی از خواهرانم مدرسه کار اجتماعی را راه انداخت و برنامه تنظیم خانواده را در ایران معرفی کرد. خواهر دیگرم با رهبر حزب کمونیست ازدواج کرد. چهار تن از برادرانم بانکهایی را تأسیس کردند که در میان آنها بانک تهران، بزرگترین بانک خصوصی در کشور بود. دو تن از برادرانم از امرای ارتش بودند. برادرم عزیز بزرگترین شرکت ساختمانی خاورمیانه را تأسیس کرد. فرودگاه و کاخ نیاوران شاه را او ساخت. تعداد ما آنقدر زیاد بود که در میهمانیها، مقامهای بلندپایه خارجی آنقدر به دفعات نام ما را میشنیدند که به اشتباه خیال میکردند این نام نوعی اظهار لطف است و به هنگام معرفی خود و دستدادن، خودشان میگفتند: فرمانفرماییان.» درست، از همینرو است که تاریخ معاصر با یک ارزش اجتماعی در زیست روزمره، یعنی نهاد خانواده، معنا مییابد؛ خانوادهای بزرگ و قاجاری که در اثر تربیت سختگیرانه و سرشار از انضباط اما مهرآمیز یک سیاستمدار، نقشهای بزرگ اجتماعی یافتند. آن سیاستمدار کهنهکار پای سفره هفتسین مجلل باغ و عمارتهایش، گونه کودکان، نوادگان، نتیجهها و نبیرههای پرشمار خود را میبوسید و یک سکه طلا کف دستشان میگذاشت و برای یکی از نتیجههایش -منصوره اتحادیه که بانویی تاریخدوست و تاریخنویس است- تنها با همین عید دیدنیها به یاد آورده میشده است. او شگفتزده است که چرا روز درگذشت جد خود را به یاد ندارد، اما عید دیدنیها با او را با همان بوسه و سکه کف دست به یاد میآورد؛ شاید، از آنرو که فرمانفرما به خانواده اهمیتی فراوان میداده و هرچند به دلیل مشغلههای فراوان و فراوانی همسرها و فرزندان نمیتوانسته است پدری در کنار سفره شام و ناهار هر روزه باشد، اما مثلا روزهای تعطیل، فرزندان را قطار میکرده و از آنها درباره روز و روزگارشان و درس و حسابشان میپرسیده و شبها گاه شعرهایی را که از بَر کرده بودند، برای پدر زیر نور مهتاب در بیرونی عمارت بزرگ به صدای بلند میخوانده و تشویق میشدهاند. فرمانفرما هنگام مرگ ٣٢فرزند داشت، ٢٠پسر و ١٢دختر. بسیاری از این دختران و پسران، سپس نوادگان و نتیجهها، به قلم دست برده، کتابهایی درباره زندگی پدر و نقش او در خانواده و تربیت اجتماعیشان نگاشتهاند که گوشههایی جالب از زندگی اجتماعی یک خانواده پرآوازه ایرانی را بازتاب میدهد. آنها در کتابهایشان کوشیدهاند دادههایی را روایت کنند که به نقشبندی پیوندها در چنین خانوادههایی یاری رساند «من، مهرماه فرمانفرماییان، فرزند دهم پدرم، عبدالحسین میرزا، معروف به فرمانفرما هستم. معمولا در پسوند نام اولاد ذکور خاندان قاجار به جای کلمه خان میرزا میآوردند. درواقع کلمه میرزا که در پسوند نام اولاد قاجار به کار میرفت، تشخص و امتیاز خاصی برای آنها در جامعه آن روز به شمار میرفت، زیرا اولا این کلمه به جای کلمه خان در پسوند نام سایر مردم به کار گرفته میشد، مضافا افراد خارج از خاندان قاجار نیز همین که به مقام و درجهای میرسیدند یا مختصر سوادی بیشتر از سایرین کسب میکردند، همین کلمه را در پیشوند نام خود میآوردند و کلمه خان را هم در پسوند نگاه میداشتند. در آن روزگار نام خانوادگی وجود نداشت و اشخاص را به القابشان میشناختند. لقب پدر من ابتدا نصرتالدوله سپس سالار لشکر و بالاخره فرمانفرما شد و درنهایت با همین لقب مشهور گردید. خانواده او، مستخدمان و کارمندان، او را در غیاب[،] شازده مخفف شاهزاده مینامیدند، و در حضورش او را قربان[،] اصطلاح مودب و رایج در فارسی، مخفف قربانت شوم خطاب میکردند.» این شناخت کوتاه، از قلم دخترش در کتاب «زیر نگاه پدر»، چند نکته اجتماعی نهفته دارد؛ هم نشان میدهد لقبها تا چه اندازه در خانوادهها و شناخت جایگاه اجتماعی شخصیتهای برجسته هر خانواده اهمیت داشته، هم گویاست که احترام به رئیس خانواده در قالب همین لقبهای محترمانه معنا مییافته است؛ شازده، قربان و ... مهمتر از این لقبها اما رویکرد فرهنگی و روشنفکرانه پدر در تربیت فرزندان بوده که گاه خلاف جهت اشرافیگری مرسوم بوده است. ستاره فرمانفرماییان، دیگر دختر شازده، در کتاب «دختری از ایران» دراینباره مینویسد «پدرم برخلاف سایر اشراف، که مثل باران بر سر فرزندانشان جواهر و لباسهای فرانسوی میباریدند، هرگاه نوبت دیدار از خانه ما [به دلیل همسران گوناگون] بود، برای همه فرزندانش کتاب میآورد و آخرین بار یک کلیات سعدی داده بود که برایم از هر انگشتری یاقوت و زمرد و الماس، که در دستهای فامیل و دوستانم فراوان میدیدم، گرانبهاتر بود.»
تاریخ در عمارت فرمانفرماییان آشیان کرده بود
وجود همین کتابها و فضای فکری و موعظههای عالمانه شازده موجب میشود فرزندان و نوادگان او هر یک در گسترههای اندیشه و دانش و کنش نامی بیابند و بدینترتیب ناآگاهی نتیجه کوچک، منصوره اتحادیه، نیز دیر نمیپاید، زیرا دخترک خاندان فرمانفرما در رشته تاریخ دانش میآموزد و با تاریخ زندگی میکند؛ جالب آنکه تاریخ زندگی خود و خاندان را میآموزد که با کتاب و اندیشه و سیاست بالیده و پرورش یافتهاند. منصوره اتحادیه درباره آگاهیهایی که از تاریخ درباره نیای بزرگش درمییابد، در کتاب «عبدالحسین میرزا فرمانفرما، زمانه و کارنامه سیاسی و اجتماعی» مینویسد «تقریبا چهلسال بعد، زمانی که برای تهیه رساله دکتری خود، درباره انقلاب مشروطه تحقیق میکردم، بارها به نام و نقش و شخصیت همواره مطرح و انکارناشدنی فرمانفرما اندیشیدم و از خود پرسیدم فرمانفرما که بوده و چه کرده که همه منابع، چه منابع معاصر وی و چه منابع معاصر من، درباره او بیتفاوت نبوده و نیستند. فرمانفرما در مقایسه با رجال همعصر خود، چه امتیازی داشته که تا امروز نام و کارنامهاش جاذبه و دافعه ایجاد میکند؟ چرا برخلاف سیاستمداران و قدرتمندانی که دیگر به بوته فراموشی سپرده شدهاند و فقط توسط معدودی مورخ یاد میشوند، خاطره او محو نشده؟ جالب اینکه فرمانفرما از حیطه تالیفات علمی و مباحث دانشگاهی فراتر رفته و زندگیاش در رمانها و فیلمهای تلویزیونی، توصیف و تصویر شده، آن هم به گونهای که حتی در نمادینترین اقتباسهای ادبی و سینمایی، به راحتی قابل تشخیص است.»
یک دلیل روشن این ماندگاری شاید پیوستگی زیست تاریخی فرمانفرما در روایتهایی جاندار و مستند باشد که فرزندان و نوادگانش با نثری شیوا و با اشارههایی زنده به زیست یک خانواده اشرافی در تاریخ اجتماعی معاصر نگاشتهاند. این نوشتهها، گنجینههایی بزرگ از ثبت و ضبط تاریخ اجتماعی به شمار میرود و دریافتهای آنها از دگرگونیهای بزرگ سیاسی و اجتماعی نیز در این میانه البته یک تاریخ خواندنی و پرکشش است. این دریافتها چون از سوی ذهن کودکانه و در زمینهای خانوادگی روایت و تفسیر شدهاند، بسیار زنده و سودمندتر از هر تحلیل دیگر، تاریخ سیاسی را در رویکردی اجتماعی ثبت کردهاند. کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی به سال ١٢٩٩ خورشیدی در روایت مهرماه فرمانفرماییان که هنگام رخداد آن دخترکی دبستانی بوده، چنین است. او تأثیر آن دگرگونی سیاسی را در زندگی روزمره مردم، در روایت خود دگرگونه نمایانده است. آن کودتا زندگی بسیاری از وابستگان خاندان قاجار و متنفذان حکومتی را بسیار تکان داد؛ خانواده فرمانفرما نیز بیشترین هراس را از آن رویداد از سر گذراندند «یک روز که از کلاس به اندرونی بازمیگشتیم در صحن حیاط اوضاع آشفتهای بود، رفتوآمد شدید و غیرعادی حکمفرما بود. در نزدیک به هشتی باز بود و عدهای مرد که هیچگاه اجازه آمدن به اندرون را نداشتند درحال رفتوآمد بودند. قالیها را از آنجا بیرون میکشیدند و روی قالیهای موجود پهن میکردند. محیط آشفته و درهم دل مرا لرزانید و ترس بر وجودم چیره شد. با چشم جستوجو کردم که چادر نماز مادرم را از میان آن عده بیابم. به سختی آن را پیدا کردم و به سوی آن دویدم[.] گوشه آن را با دست گرفتم و به بالا نگاه کردم خود او نبود. نگاه سرد یکی از دایهها از بالا به چشمانم افتاد. چادر را رها کردم و به دنبال مادرم و در جستوجوی او زیر هر چادر نظر انداختم تا بالاخره او را یافتم[.] صورت برآشفته و چشمانی گریان داشت. سردرگم به نظر میآمد و فرصت توجه به نگاههای گریان و پرسان مرا نداشت. پس از آن دست خواهرم را چسبیدم[،] از او دیگر دور نشدم [...] سیدضیاءالدین در تهران کودتا کرده بود. فرمانفرما، برادران بزرگمان نصرتالدوله و سالارلشگر، اعیان و رجال ایران را به زندان افکنده بود و در نظر داشت فرمانفرما و عدهای را اعدام و دارایی آنها را مصادره کند. روشنفکران و روزنامهنویسانی را که کمترین اعتراضی داشتند دربند میکرد. سیدضیاء دستور داده بود که صندوقخانه، بنه و اموال فرمانفرما را در اصفهان ضبط کنند. این خبر را چه کسی به مادران ما داده بود و ابتکار بازکردن انبارهای او و بیرونآوردن فرشهای ذیقیمت او از چه کسی بود نمیدانم. ولی آن بعدازظهر بعضی از فرشهای او را از انبار بیرون آوردند و روی فرشهای منزل ظلالسلطان در اتاقها پهن کردند. [...] تا هنگامی که سیدضیاءالدین بر سر کار بود ما در اصفهان تحت نظر بودیم. یاد دارم وقتی من و خواهرم از اتاقها بیرون میآمدیم پاسداران را بر روی بامهای منزل در گردش میدیدم و اغلب در زیر چادر پرستارهایمان پنهان میشدیم که آنها ما را نبینند و نشناسند. من و خواهرم در منزل اسباببازیهایمان را پنهان میکردیم[.] یکبار در باغچه سوراخی کندم و سنجاق قشنگی که داشتم در آن پنهان کردم و دیگر آن را نیافتم.»
پسری با چشمان روشن
عبدالحسین میرزا، برآمده از یک خانوادهای قاجاری، همزمان با گرفتاریهای کاری و حکومتی، خانواده را در سالهای زندگی، با نظم سرسختانه زندگی یک سلطان اداره میکرد، چنان که ستاره فرمانفرماییان نیز او را در زندگی خانوادگی سلطانی مطلق برمیشمرد «در هجوم خاطرات گذشته، بیش از همه پدرم حضور دارد که در زمان تولدم شصتوچند ساله بود. پیوسته او را به صورت پیرمرد کاملی به یاد میآورم. شیری پیر و بیباک، از نسل و سلسلهای منقرض، که هرچند گرفتار بیماریها و ماتمهای یک زندگی ناآرام و طولانی بود، اما در دنیای من و اطرافیانم سلطانی مطلق به حساب میآمد.» «فرمانفرما»ی تاریخ و «شازده» قصهها و هزاردستان جعبه جادویی تلویزیون را بدینترتیب نمونه مردی میتوان انگاشت که خانواده نمادین گسترده با خدم و حشم پدرسالار ایرانی، مدیریت میکرده است. این مدیریت و نظم اما از کودکی عبدالحسین برمیخاسته است. مهرماه فرمافرماییان دراینباره مینویسد «دو عکس از زمان کودکی او باقی مانده است که بسیار خوشسیما به نظر میآید. چشمان روشن و درشت و پرذکاوتی در چهره او میدرخشند.» پدر و مادر این کودک زیبا، معلم سرخانه برایش گرفته، سپس او را به مدرسه نظام اتریشی فرستادند؛ تربیت و تحصیلی که درباره شاهزادگان معمول نبود و نشان میدهد عبدالحسین میرزا، زندگی را کمی متفاوت با دیگر شاهزادگان آغازیده است. نخستین تأثیرپذیری این فرآیند را شاید در زمان پدرشدن فرمانفرما بتوان دید؛ چون پسرانش با فاصلهای اندک از هم زاده شدند، مخالف رسم و اندیشه آن روز، پرستاری فرانسوی برای تربیت فرزندانش بهکارگرفت. کودکانش بدینترتیب از خردسالی زبان فرانسه آموخته، با نظم و ضابطه پرورش یافتند.
برای خانواده، به یاد مردم
عبدالحسین میرزا پس از رسیدن به حکومت کرمان و سیستان، لقب ماندگار خود- فرمانفرما- را از ناصرالدینشاه قاجار گرفت. مهرماه فرمانفرماییان درباره این لقب مینویسد «در زبان فارسی کلمه فرمانفرما معنی وسیعتری از استاندار یا حاکم دارد. یعنی قدرت مطلقی برای شخص متصور میسازد که با شخصیت عبدالحسین میرزا متناسب بود و او ٤٨سال تا هنگام مرگ آن را نگاه داشت.» احمدعلی خان وزیری در کتاب «تاریخ کرمان» یادآور میشود حکومت فرمانفرما در کرمان، با برکتهای فراوان در زیست روزمره و بنیانهای اقتصادی مردم همراه بوده است «یکی از کارهای مهم فرمانفرما در زمان حکومتش در کرمان، کمک به صنعت قالیبافی در این شهر و تأسیس کارخانه قالیبافی بوده است که تأثیر فراوانی در زندگی اقتصادی و اجتماعی مردم کرمان در دراز مدت داشته است.» فرمانفرما در گذر روزگار، بخشهایی گسترده از زمینهای خود را برای پایهگذاری بیمارستان، مدرسه و مسجد وقف کرد. نخستین مدرسه دخترانه رسمی در شیراز نیز به هزینه او پدید آمد. این علاقه به دانشگستری و دانشاندوزی دختران همان روشی به شمار میآید که او در جایگاه پدری نواندیش در زندگی خانوادگی در تعامل با دخترانش نیز بهکارمیبسته، همسران سنتیاندیش خود را نیز به پذیرش این نگرش برمیانگیخته است. ستاره فرمانفرماییان دراینباره مینویسد «پدرم به همه همسرانش دستور داده بود که باید تمامی بچهها ازجمله دخترها به اندازه کافی ورزش کنند و این اگرچه یک اندیشه پیشرفته و متناقض با باورهای آنان بود ولی مادرانمان که شوهرشان را عاقلترین انسان روی زمین میدانستند، برایشان سرپیچی از فرمانهای پدرم غیرقابل تصور بود.» علاقه به زندگی تودههای مردم، گویا بخشی از منظومه فکری فرمانفرما بوده است. مهرماه در کتاب «زندگینامه عبدالحسین میرزا فرمانفرما» از زبان او روایت میکند که درباره میرزا رضا کرمانی -مردی که ناصرالدینشاه را ترور کرده بود- گفته است: میرزا رضا مرد باشهامت و باایمانی بود. این سخن از زبان یکی از شاهزادگان قاجاری که از رکنهای حکومتی نیز بود، شگفتانگیز و درنگآمیز میآید. این رعیتدوستی البته در سخنان پس پرده نیز پنهان نمیشده، روایت شده است فرمانفرما به جای پشتیبانی از کنشهای مردمستیزانه آصفالدوله، حکمران خراسان، پشت مردم و رعیتها درآمده بود. مهرماه فرمافرماییان دراینباره مینویسد «همدورهایهای او که در محیط ملوکالطوایفی میزیستند، نمیتوانستند درک کنند که او چگونه و به چه دلیل منافع طبقه خود، دستگاه حاکمه، طرفداران سلطنت، و خویشاوندان و دوستاش را رها کرده و به طرفداری از عدهای از رعایای دورافتاده و ناشناس قوچانی برخاسته و حاکمی را که از طرف شاه تعیین شده و همهگونه روابط دوستی و خویشاوندی با طبقه او دارد به محاکمه میکشد و بدتر از همه او را محکوم میکند.» این ویژگی همانی است که تاریخنگاران جنبش مشروطه ایران، از آن به نشانه مشروطهخواهی فرمانفرما برداشت کردهاند؛ هرچند پارهای جوانان تندروی مشروطهخواه همچون سیدحسن تقیزاده و میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، مشروطهخواهی او را باور نداشتند. گذشته از اعتماد یا بیاعتمادی به خان مظفر و روایت زندگیاش در جهان سیاست، اما او در خانواده، سلطانی محبوب، بزرگ و ستودنی ماند و بیش از آنکه دشمنیهای تقیزاده و صوراسرافیل از او در یادها بماند، این سخنان پدرانهاش در اندرونی عمارت به یاد ماند که پس از خواندن شعر پرآوازه «بنیآدم اعضای یکدیگرند» از سوی دخترش ستاره بر زبان آورده بود «معنای این حرفها این است که دنیا از آدمها ساخته شده، نمیتوان بدون توجه به درد دیگران احساس انسانبودن کرد. اگر بزرگان یک قوم به نیازهای زیردستان خود توجه کنند و آنها را به همان چشمی ببینند که خود و نیازهای خود را میبینند، میتوان امیدوار بود که آن قوم و ملت به مدارج بالا برسد و در آن جامعه رفاه و انسانیت برقرار شود. اگر شما هم بخواهید این سرزمین بار دیگر به قدرت و اهمیت پیشین خود بازگردد، باید توجه کنید که تنها از راه دانشآموختن میتوانید یاریگر مردم باشید و با بهکاربردن این سفارش شیخ سعدی، بر احوال آنها تأثیر بگذارید. حالا همه شما مانند آهن خام هستید، آن کورهای که میتواند از شما، برای قطع رشته عقبافتادگی این مردم[،] شمشیر آبدیده برندهای بسازد، فقط و فقط تحصیلات عالی است!»
منبع: شهروند