به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ حسین معصومیهمدانی ادیب و محقق کشورمان و از داوران جایزه ابوالحسن نجفی در اختتامیه مراسم متنی را قرائت کرد که در ادامه میخوانید:
از هم اکنون به همت مترجم این کتاب آقای همتی تبریک میگویم و انتخاب داوران را میستایم و گمان میکنم که اگر آقای نجفی هم در میان ما بود در این تبریک و ستایش شریک میشد. آنچه میخواهم بگویم، و به دلیل حساسیت موضوع متأسفانه ناچارم برخلاف میل خودم از رو بخوانم، تأملاتی است دربارۀ این رمان. بیان محتوای یک رمان به زبان مفاهیم، به تعبیری که ناظم حکمت دربارۀ ترجمۀ شعر حافظ کرده، مثل کشتن بلبل است برای خوردن گوشت آن، مگر این که مقدمهای باشد برای خواندن اصل اثر. امیدوارم این تأملات کسانی را که تا کنون این کتاب را نخواندهاند به خواندن آن تشویق کند و مترجم و ناشر از این راه بخشی از پاداش زحمات خود را بگیرند.
وقتی مارش رادتسکی را میخواندم بیاختیار این مصرعهای فروغ فروخزاد به یادم میآمد:
و مردم محلۀ کشتارگاه
که خاک باغچههاشان هم خونی است
و آب حوضهاشان هم خونی است
و تخت کفشهاشان هم خونی است
چرا کاری نمیکنند؟
چرا کاری نمیکنند؟
البته فروغ فرخزاد از محلۀ کشتارگاه در جنوب تهران حرف میزند، همان جا که حالا فرهنگسرای بهمن است، و وقایع رمان یوزف روت در امپراتوری اتریش ـ هنگری میگذرد، در امپراتوریی که این رمان داستان زوالش را حکایت میکند و هرچند بیشتر این رمان در محیط پادگان میگذرد، یعنی در جایی که مردم برای کشتن و کشتهشدن تربیت میشوند، اما در آن کمتر حرفی از خون و خونریزی به میان میآید. نظامیان این داستان، و شخص کارل یوزف فون تروتا که قهرمان اصلی آن است، فقط یکی دو بار دست به اسلحه میبرند. یک بار در یک دوئل، بار دیگر برای فرونشاندن یک اعتصاب و بار آخر در اواخر رمان، در آغاز جنگ اول جهانی. در بقیۀ رمان در واقع کاری نمیکنند بلکه دارند خودشان را برای جنگ آماده میکنند و همه میدانند که این جنگ سرانجام درمیگیرد و روزی که دربگیرد به شکست اتریش تمام میشود.
این رمان داستان زندگی سه نسل از یک خانواده است. پدر بزرگ، سروان تروتا، در جنگ سولفرینو، در 1859، جان فرانتس یوزف امپراتور اتریش را نجات میدهد و به پاداش آن قهرمان سولفرینو نامیده میشود و لقب اشرافی میگیرد؛ پدر به موهبت این موقعیت اجتماعی جدید، بخشدار یکی از بخشهای این امپراتوری میشود و تا مرگ در همین سمت میماند؛ و پسر از همان ابتدا به مدرسۀ نظام میرود و افسر سواره نظام و سپس افسر پیادهنظام میشود و سرانجام در نخستین روزهای جنگ جهانی اول کشته میشود. گسترۀ زمانی این رمان شصت و پنج سال است، از نبرد سولفرینو در 1859تا شروع جنگ جهانی اول در 1914 و پهنۀ جغرافیایی آن از شهرکی در اوکراین تا وین، مرکز امپراتوری و مرزهای آن را باروسیه در بر میگیرد. اما مارش رادتسکی، به رغم نظر برخی از منتقدان که در مقدمۀ مترجم به آن اشاره شده، رمان تاریخی نیست. به این دلیل ساده که وقایع آن حول هیچ رویداد مهم یا شخصیت بزرگ تاریخی شکل نمیگیرد. البته فرانتس یوزف اول، امپراتور اتریش، در چند صحنه ظاهر میشود و آغاز و انجام رمان هم دو رویداد مهم تاریخی است: نبرد سولفرینو و کشته شدن فرانتس فردیناند ولیعهد اتریش در سارایهوو. اما نبرد سولفرینو وقایع این رمان را در دل تاریخ قرار نمیدهد، بلکه سبب میشود که پدر بزرگ از دل یک صحنۀ بزرگ تاریخی بیرون بیاید نه برای آن که شاهد یا کنشگر صحنههای تاریخی دیگر باشد، بلکه برای آن که در حاشیۀ تاریخ زندگی کند. فرانتس یوزف اول هم جزو شخصیتهای رمان نیست، جزو اسباب صحنۀ آن است. توصیفهایی که در رمان از او میشود و شبیه توصیف طبیعتی است که رمان از آن سرشار است، طبیعتی که گاه دلنشین و ملایم و گاه خشن و سخت است، اما در همه حال کند و بر یک روال است و جز یک بار، در صحنۀ جشن پایان رمان، هیچ چیز تازهای در آن رخ نمیدهد. امپراتور هم مثل قهرمانهای رمان هیچ کار تازهای نمیکند. او هم منتظر جنگی است که میداند رخ میدهد و میداند که رخ دادنش به شکست امپراتوری میانجامد.
مارش رادتسکی ساگا هم نیست. با همۀ گستردگی پهنۀ زمانی و مکانی آن، و با این که سه نسل از یک خانواده در آن ظاهر میشوند، داستان ظهور و سقوط یک خانواده را نمیگوید. باز به این دلیل که پدر بزرگ خیلی زود میمیرد و پدر هرچند در همۀ رمان حاضر است و حتی مرگ پسر خود را هم میبیند، در حاشیۀ آن است. نقش او بی شباهت به نقش قیصر نیست، همه جا هست و هیچ جا نیست. گویی او فقط برای آن وجود دارد که امپراتوری و قواعد آن را به یاد پسر بیاورد، بهویژه قانون فرمانبرداری را که به گفتۀ نویسنده «از عنفوان کودکی حاکم» است. اوست که زندگی آیندۀ پسرش را تعیین میکند، هرچند که زندگی خود او را هم پدر بزرگ در آغاز داستان و با نجات جان قیصر تعیین کرده است. از این گذشته، خانوادۀ تروتا در همین سه نفر خلاصه میشود. نه برادری هست و نه خواهری. شجرۀ خانوادگی خانوادۀ تروتا یک تنۀ راست است که هیچ شاخ و برگی ندارد. زندگیها توی هم نمیروند و کسانی هم از بیرون این خانواده به داستان میپیوندند زود از آن بیرون میروند.
مارش رادتسکی داستان کارآموزی و کارورزی هم نیست، یعنی از آن جنس رمانها نیست که در ادبیات آلمانی سابقهای طولانی دارد که دست کم به گوته میرسد. قهرمانها ــ و قهرمان اصلی آن ــ در جریان داستان ساخته نمیشوند، ساخته و پرداخته پا به صحنۀ داستان میگذارند و نقشی را که از پیش برای آنها معلوم شده ایفا میکنند و از صحنه بیرون میروند. هرجای کتاب که گمان میکنیم منطق زندگی اقتضا میکند یکی از این سه تن، به ویژه پدر و پسر، چیزی از زندگی بیاموزد، این انتظارمان برآورده نمیشود. قهرمان اصلی داستان، کارل یوزف، از وقایعی که برایش رخ میدهد، مثل هر کس دیگری متأثر میشود، اما تجربه نمیآموزد. میان دو رابطۀ عاطفی، و بهتر بگوییم جسمانی، که او در آنها درگیر میشود، یا بهتر بگوییم در معرض آنها قرار میگیرد، هیچ پیوندی نیست. هیچ یک مقدمۀ آن دیگری نیست. رابطۀ اوّل، با خانماسلاما، که در نوجوانی در جهان بزرگسالان را بر روی او میگشاید پس از دوری از او و آنگاه مرگ خانم اسلاما پایان میگیرد، بی آن که جز نوعی حسرت چیزی در وجود او بر جای بگذارد. خانم فون توسیگ هم سرزده از راه میرسد. در واقع او هر دو رابطه را میپذیرد، چه رابطه با خانم اسلاما را و چه رابطه با خانم فون تاوسیگ را، نه خود را برای آنها آماده کرده و نه در پی آنها رفته است، بلکه انگار به اقتضای موقعیت اجتماعیاش این دو رابطه را دریافت میکند. گویی طبیعی است که خانم اسلاما، به حکم موقعیت فرودستتری که دارد (همسر گروهبانی است)، بی آن که کارل یوزف خواسته باشد، خودش را تسلیم او کند و نیز طبیعی است که کارل یوزف، باز به دلیل موقعیت اجتماعی فرودستتری که دارد، بپذیرد که در سفر به وین همراه خانم فون تاوسیگ شود. و باز انگار طبیعی است که سرگروهبان اسلاما، وقتی به رابطۀ زنش با کارل یوزف پی میبرد، یا بو میبرد، هیچ واکنشی نشان ندهد. کارل یوزف زندگی میکند، اما سلوک نمیکند. به طوری که در پایان رمان نمیتوان گفت که آیا پختهتر از زمانی که پا به جهان گذاشته از جهان رفته است، یا خامتر، یا هیچ کدام.زیرا آموختن از تجربهها مستلزم تأمل در آنها و گزینش برخی و رها کردن برخی دیگر است و شرط گزینش هم آزادی است. و کارل یوزف خودش را آزاد نمیبیند، نه تنها آزاد نمیبیند بلکه آزاد نمیداند. به گفتۀ نویسنده، او هیچ تصوری از مفهوم آزادی نداشت، فقط حس میکرد باید چیزی متفاوت با مرخصی باشد (ص 304).
داستان، اگر بخواهیم نامهای امروزی را به کار ببریم، در اتریش رخ میدهد، اما در اتریشی که دیگر وجود ندارد و در زمان نوشته شدن این داستان هم دیگر وجود نداشته است.روبرت موزیل، نویسندۀ هممیهن یوزف روت در رمان بزرگ و قطور آدم بی خصوصیت، که آن هم داستان زوال امپراتوری اتریش هنگری از زاویهای دیگر است، این کشور از دست رفته را کاکانین مینامد و به طنز میگوید که این کشور از جهات بسیار نمونه بوده است:
هر وقت کسی از خارج به این کشور فکر میکرد، خاطرۀ جادههای عریض و سفید و پاکیزه پیش چشمش میآمد که یادگار روزگار سفر پیاده و ارابههای چاپاری بودند و در همۀ جهات روی خاک آن کشور خط میانداختند: این جادهها شطهای نظم، نوارهای روشن بر روی لباس نظامی، بازوهای اداری، به رنگ کاغذ تمبر خورده بود که تا ولایات میرفت. و چه ولایاتی! یخچال بود و دریا، کارست بود و کشتزارهای گندم مجارستان، شبهای ساحل آدریاتیک که از زمزمۀ جیرجیرکها آکنده بود و دهکدههای اسلواکی با دودی که از دودکشهای شبیه به دماغ سر بالا بیرون میزد و خانههایشان چنان میان دو تپه پهن شده بود که گویی زمین دو لب خود را از هم گشوده است تا کودک خود را گرم کند. طبعا روی جادهها اتومبیل هم بود، اما نه خیلی زیاد. به فکر هوانوردی هم بودند، اما نه چندان با شور و شوق. هر از گاه، اما نه غالبا، کشتیای را روانۀ امریکای لاتین یا خاور دور میکردند. نه بلندپروازی اقتصادی داشتند و نه سودای سیادت سیاسی در سر میپروردند. درست در مرکز اروپا، در نقطۀ تقاطع محورهای قدیم جهان مستقر بودند. واژههای مستعمره و ماوراء بحار طنینی دور و بیش از اندازه نو داشت ... پول زیادی خرج ارتش میکردند، اما فقط به اندازهای که مطمئن باشند که در میان قدرتهای بزرگ یکی به آخر ماندهاند. پایتخت خودش یک ذرّه از مادرشهرهای بزرگ دنیا کوچکتر بود، اما از آن شهرهایی که معمولا به آنها شهر بزرگ میگویند بسیار بزرگتر بود. این کشور با روشناندیشی و به دست بهترین دیوانسالاری اروپا اداره میشد؛ فقط یک ایراد بر آن میشد گرفت: این دیوانسالاری به نبوغ و ابتکارات نبوغ آمیز افراد، اگر از تبار عالی یا جایگاه رسمی برخوردار نبودند، به چشم شیوههای نادرست و نوعی سوء استفاده نگاه میکرد. اما مگر کسی هست که رضایت بدهد آدمهای بیصلاحیت در کارش دخالت کنند؟ از این گذشته، دست کم در کاکانی به این اکتفا میکردند که نابغهها را بینزاکت بدانند، و مثل جاهای دیگر هیچ وقت آدمهای بینزاکت را نابغه نمیدانستند.
... این کشور در نوشتهها «پادشاهی اتریش و هنگری» نامیده میشد و در گفتگوها اتریش. این نام هرچند رسمی و قانونی نبود، اما وقتی پای دل در میان میآمد به کار میرفت؛ انگار میخواستند ثابت کنند که اهمیت احساسات کمتر از حقوق عمومی نیست و باید و نبایدهای قانونی در امور جدّی زندگی جایی ندارند. قانون اساسی کشور لیبرال بود، اما رژیم آن کلیسایی بود. رژیم کلیسایی بود، اما مردم کشور آزاداندیش بودند. همۀ بورژواها در برابر قانون مساوی بودند، اما راستش همه بورژوا نبودند. پارلمان چنان در استفاده از آزادی کار را از حد میگذراند که معمولا ترجیح میدادند درش را ببندند؛ قانونی هم وجود داشت که میگفت در شرایط استثنایی میتوان از خیر پارلمان گذشت. اما هر بار که دولت داشت آماده میشد که از مزایای حکومت مطلقه برخوردار شود، مقام سلطنت طی فرمانی اعلام میکرد که میخواهیم دوباره زندگی تحت رژیم پارلمانی را شروع کنیم. در میان بسیاری ویژگیهای دیگر از این نوع، باید از نارضایتیهای ملی هم یاد کرد که بهحق توجّه همۀ اروپا را به خود جلب میکرد و مورّخان امروزی آن را تحریف میکنند. این نارضایتیها چنان شدید بود که ماشین دولت هر سال چند بار به سبب آن از کار میافتاد، اما در این فاصلهها، در این زمانهایی که دولت به خواب فرو میرفت، کارها بهخوبی میگذشت و همه کس کار خود را طوری انجام میداد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
موزیل در این چند سطر کشوری را ترسیم میکند که به تعبیر او در جای دیگری از رمانش، از قطار زمان پیدا شده است و در دل اروپای قرن نوزدهم اوایل قرن بیستم میخواهد حسابش را از اروپا و جهان جدا کند. بر خلاف سایر قدرتهای بزرگ اروپایی سودای جهانگشایی ندارد بلکه میخواهد همان بخشی از جهان را که تا کنون به دست آورده، با اصرار با همان قواعد پیشین کشورداری، نگاه دارد. بی آن که بیندیشد که در این میانه جهان دگرگون شده است. بنا بر این در دل دریایی از تضادهاست: تضاد در درون نظام حکومتی، تضاد میان حکومت و روشنفکران، تضاد میان گروههای گوناگون مختلف ملّی و قومی که در این امپراتوری پهناور زندگی میکنند و هرچند روی کاغذ حقوق برابر دارند و هیچ یک مستعمرۀ امپراتوری نیستند اما در واقع چنین نیست و از این هر یک سودای جدایی در سر میپرورند.
تشبیه جادههای عریضی که سراسر امپراتوری را درمینوردند به نوارهای روی لباس نظامی اشاره به سرشت میلیتاریستی این امپراتوری دارد و این ویژگی که در رمان موزیل جزو پسزمینه است، در مارش رادتسکی زمینۀ رمان را میسازد. شاید به این دلیل باشد که خود موزیل قدر مارش رادتسکی را نشناخته و آن را رمانی پادگانی دانسته است. به یک اعتبار هم مارش رادتسکیرمان پادگانی است، زیرا بسیاری از رویدادهای آن در پادگان و در میان نظامیان میگذرد و این رویدادها و روابط به صورتی کاملا رئالیستی توصیف میشود. پادگان در مارش رادتسکی نماد جامعۀ اتریش ـ هنگری نیست، جزئی از آن است، اما جزئی است که بسیاری از ویژگیهای کل جامعه در آن بازتاب مییابد. قواعد حاکم بر آن همان قواعد حاکم بر جامعهاند و بنا بر این تعارضهای و تضادهای درون آن نیز همان تعارضهای درون جامعهاند. به این سبب است که این رمان رئالیستی یک معنای تمثیلی هم پیدا میکند بی آن که هیچ چیزی در آن به صورت آشکار یا پنهان تمثیل چیز دیگری باشد. مثلا، میان خانوادۀ تروتا، که مثل رودی است که هیچ شاخابهای به آن نمیپیوندد یا از آن جدا نمیشود و مرگ آخرین نفر آن به معنای پایان کار خانواده است، و خانوادۀ سلطنتی که کشته شدن تنها وارث آن، فرانتس فردیناند، به معنای پایان کار آن است، تناظری هست، بی آن که خانوادۀ تروتا تمثیل یا نمادی از خاندان سلطنتی باشد. و به همان صورت که فرانتس یوزف پیر، پس از کشته شدن ولیعهدش مدتی زنده میماند، تروتای پدر هم بعد از کشته شدن پسرش مدتی میماند تا با مرگش، که مثل مرگ امپراتور طبیعی است، به قول شاملو «فرجام بیحاصل تبار تزیینی خود را» رقم بزند. با این حال خانوادۀ تروتا تمثیلی از خاندان سلطنتی نیست.
پادگان نماد امپراتوری نیست، اما ساختار سلسله مراتبی پادگان همان ساختار سلسله مراتبی امپراتوری است. حتی تروتای پدر در خانوادهاش همان جایی را برای خود قائل است که امپراتور در کل کشور، و بنا بر این از همان دوران کودکی از پسرش کارل یوزف فرمانبری میخواهد. قاعدۀ اصلی حاکم بر ساختار خانواده، پادگان، کشور فرمانبری است. اما این فرمانبری در دل جامعهای صورت میگیرد که خواستههای شخصی و گروهی هم در آن دارد پا میگیرد و از عمق به سطح میآید. بنا بر این همه بهظاهر فرمان میبرند و کاری بر خلاف فرمان نمیکنند و همه هم خوب میدانند که سرانجامی فاجعهبار در انتظارشان است.
ارتش چیزی است که فرمانبری را تضمین میکند و استمرار میبخشد. روت مینویسد: «قیصر علاقهای به جنگ نداشت (چون میدانست در آن شکست میخورد) اما از ارتش خوشش میآمد». شاید به این دلیل خوشش میآمد که ارتش را، مثل شبکۀ منظّم و در عین حال قدیمی راهها، مثل دیوانسالاری بهظاهر کارآمد و در عین حال مقاوم در برابر نوآوری و تغییر، بیش از آن که ابزار جنگیدن بداند ابزاری برای فرماندهی و فرمانبری میدانست.
اما فرمانبری هیچ گاه رابطهای بیابهام نیست. به این دلیل ساده که میزان فرمانبری را تنها با پایبندی به ظواهر میتوان سنجید و راهی برای پی بردن به این که مردم در واقع فرمانبری میکنند یا نه، وجود ندارد. افسران همقطار کارل یوزف و خود او به همۀ ظواهر زندگی نظامی پایبندند و از جمله در بطالتی که لازمۀ زندگی نظامی در زمان صلح است، و به قول سروان تروتا «سربازبازی زمان صلح» که «چیز مسخرهای است» بخش بزرگی از وقت خود را به رسیدگی به سر و وضع و ظاهر هنگ و گروهان و پادگانشان میگذرانند تا در خور ارتش باشد. هیچ یک از ایشان هم طغیان نمیکنند. گرچه برخی از آنها دائما به ترک ارتش میاندیشند هیچ کدام از ارتش بیرون نمیآید یا وقتی مثل سروان تروتا وقتی بیرون میآید که کار از کار گذشته است. بنا بر این آزادی خود را در شکمبارگی و میخوارگی و قمار میجویند و با پشت سر یکدیگر حرف زدن برای همقطاران خود فاجعه میسازند. اما در برابر ارتش و امپراتور تسلیماند. این تسلیم و فرمانبری ظاهری، که در همۀ لایههای این رمان جریان دارد، سبب میشود که بسیاری از رویدادهای آن در ابهام بمانند. سرانجام نمیدانیم که آیا خانم اسلاما واقعا از روی عشق با کارل یوزف همبستر میشود یا این کار را وظیفۀ خود میداند، زیرا کارل یوزف پسر بخشدار و در واقع پسر رئیس شوهر اوست. همچنین نمیدانیم که کارل یوزف وقتی به ملازمت خانم فون تاوسیگ تن درمیدهد این کار را تنها برای برآوردن یک نیاز جسمانی یا گریز از رسواییای که در اثر مقروض شدن در کمین اوست میکند یا به این دلیل میکند که آقای گراف خوینیتسکی که جایگاه اجتماعی برتری دارد از او میخواهد یا در واقع به او فرمان میدهد. باز به همین دلیل است که رابطۀ کارل یوزف با دکتر دمانت و همسر او نیز، که شاید انسانیترین رابطه در این رمان باشد در هالهای از ابهام باقی میماند، زیرا بدگوییهای همقطاران نمیگذارد که این رابطه سرانجامی بیابد. همچنین نمیدانیم که پریشانی احوال تروتای پدر پس از مرگ نوکر باوفایش ژاک را باید به محبتی که او در دل نسبت به ژاک داشته و هیچ گاه فرصت بیان آن را پیدا نکرده حمل کرد یا به به هم خوردن روال عادی زندگی و عاداتش.
تنها جایی که رابطهها صراحت مییابد و ارتشیان حرف دل خود را میزنند، صحنۀ جشن هنگ است. هنگی که کارل یوزف در آن خدمت میکند تصمیم میگیرد که صدمین سال تأسیس خود را جشن بگیرد، اما انگار که از یک سال دیگر مطمئن نباشند این کار را در نودونهمین سالگی میکنند. نه تنها ارتشیان اصرار دارند که زمان را جلو بیندازند و بر سرعت حوادث بیفزایند بلکه طبیعت و تاریخ هم دست به یکی میکنند تا این جشن را بر هم بزنند. طبیعت طوفانی میفرستد که هر گروهی برای در امان ماندن از آن به کنجی پناه میبرد و تاریخ، که از شروع رمان، از صحنۀ نبرد سولفرینو پشت در مانده بود ناگهان در را میشکند و تو میآید: پیکی از راه میرسد که خبر کشته شدن فرانتس فردیناند ولیعهد اتریش را در سارایووو میآورد. خبر پنهان نمیماند و با آشکار شدن آن زبانها باز میشود. افسرانی از ملیتهای گوناگون که تا کنون همه مطیع امپراتور و امپراتوری بودند، در عالم مستی و راستی، به زبان قومی خود لب به بدگویی میگشایند و فرانتس فردیناند را که تا دیروز آخرین امید امپراتوری بود خوک مینامند و بر مرگ او شادی میکنند. این صحنه مینیاتوری است از آنچه در جریان جنگ اول و پس از آن روی داد. در همین جا امپراتوری در مقیاسی کوچک فرومیپاشد و هر بخش آن سر خود را میگیرد و راه خود را میرود. در صفحههای بعد رمان میبینیم که چگونه کینههای کهن سر باز میکنند، مردمی که تا دیروز در یک آرامش ظاهری کنار هم زندگی میکردند نه تنها به با دشمن خارجی میجنگند بلکه به نام جاسوس و ستون پنجم به جان هموطنان خود میافتند. آن ها که تا کنون کاری نمیکنند دست به کار میشوند و آب حوضها و تخت کفشها و خاک باغچهها خونی میشود.
پیام مارش رادتسکی چیست؟ حتی طرح این پرسش هم گستاخی میخواهد. از اثری چنین چندلایه و پیچیده نمیتوان توقع پیامی صریح داشت. اما من میخواهم بیش از این گستاخی بکنم و نه تنها این پرسش را طرح کنم بلکه پیامی در این اثر بخوانم. همۀ ما ماجرای دیالکتیک خدایگان و بندۀ هگل را میدانیم. بنا به تعبیر رایج از این نظر هگل، بنده در بندگی خدایگان و از راه بندگی او به آزادی میرسد. اگر این تعبیر از سخن هگل درست باشد، باید گفت که مارش رادتسکی در مجموع پیامی ضد هگلی دارد. آدمهای این داستان بندگی میکنند اما به آزادی نمیرسند. از این نظر مثل قهرمان رمان بازماندۀ روزند که عمری را به بندگی میگذراند اما حتی در روابط شخصی خود هم طعم آزادی را نمیچشد. آنچه در صحنۀ جشن در مارش رادتسکی رخ میدهد طلیعۀ آزادی نیست، آغاز آشوب و جنگ است و آثار این آشوب تا روزگار ما باقی مانده است. میتوان گفت که تاریخ دو سه قرن اخیر در سایۀ تعبیری از سخن هگل بوده است. هر از گاه صداهایی از ما میخواهند که به بندگی حزب، پیشوا، فلان مرام یا مسلک، سیر ناگزیر تاریخ، پیشرفت تکنولوژی، دست پنهان بازار آزاد، و بتهای دیگر تن دردهیم تا روزی به آزادی برسیم. اگر مارش رادتسکیپیامی داشته باشد آن پیام این است که سرانجام بندگی آزادی نیست، شورش بندگان است و شورش بندگان غالبا مقدمۀ بندگی دیگری است. راه آزادی از آزادی میگذرد.