به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق؛ «او» نوشته محمد کلباسی و «جای خالی مار» نوشته احسان نصرتی دو مجموعه داستانی هستند که اخیرا در نشر چشمه به چاپ رسیدهاند. بیشک آنها که داستاننویسی ایران را از دهههای چهل و پنجاه به این سو دنبال کردهاند با نام محمد کلباسی و آثار او بهخوبی آشنا هستند. کلباسی ازجمله نویسندگانی است که در دهه چهل «جنگ اصفهان» را بنیان گذاشتند. او نویسندهای است گزیدهکار که آثارش با فاصلههای زمانی زیادی از یکدیگر به چاپ رسیدهاند. اولین مجموعه داستان کلباسی با عنوان «سرباز کوچک» در سال ١٣٥٨ منتشر شد و توجه جامعه ادبی را برانگیخت.
«صورت ببر» و «نوروز آقای اسدی» از دیگر آثار این داستاننویس کهنهکار است و اکنون هم تازهترین مجموعه داستان او با عنوان «او» منتشر شده است که ١٠ داستان را شامل میشود به همراه یادداشتی در پایان کتاب درباره برخی داستانهای این مجموعه. در توضیح پشت جلد این کتاب درباره مجموعه داستان او و حالوهوای داستانهای این مجموعه چنین میخوانیم: «کلباسی در داستانهایش تنهایی و حیرتِ انسان را روایت میکند و مردانی را که ناگهان با چهرهای از مرگ روبهرو میشوند و قهرمانهایی که نمیفهمند چرا حوادث چنین سخت و بیخبر بر ایشان فرود میآید. چنین فرایندی است که داستانهای این داستاننویسِ باتجربه را بسیار بااهمیت و خواندنی میکند. کلباسی در داستانهای این مجموعه جهانی میسازد مملو از تردید، اتفاق و ماجرا که قرار است برای خوانندهی خود غافلگیرکننده باشند. داستانهای کلباسی تنوع روایی و موضوعی دارند و ردپای تاریخِ معاصر را در آنها میتوان رصد کرد.»
شولای خاک، ماهنامه دقایق، ایستگاه پایانی، او، نوروز آقای اسدی، خون طاووس، بعدازظهر آقای کمالی، در سایهسار غروب، رجل مشروطه و دالان هزارپا داستانهایی است که در مجموعه او آمده است. در پایان کتاب، نویسنده در یادداشتی تحت عنوان «ذیل: یادداشتی دربارهی برخی داستانهای این مجموعه» توضیحاتی داده است درباره سه داستان این کتاب به نامهای «نوروز آقای اسدی»، «او» و «بعدازظهر آقای کمالی». آنچه میخوانید قسمتی است از داستان «ماهنامهی دقایق» از این مجموعه: «جویندگان که چشمانش به خارش افتاده بود، عینک زد، ذرهبین موروث ابوی را آورد و صفحات پنج شمارهی مجله را با تأنی تمام ورق زد و بالاخره، پس از دقت بسیار، ملتفت شد که از شمارهی پنج مجله، ستونی مستطیلشکل در صفحهی سهی مجله باز شده است که در آن پس از اسم مدیر، اسم او، با حروف حقیقتا نازکِ کموبیش ناپیدا، چاپ شده است.
جویندگان، که تازه درمییافت فیالواقع چه اتفاقی افتاده، دچار رعشهای نسبتا شدید و لذتبخش شد. مثل بیماران تب نوبهای، اندامش افتاد به لرز. حتا دندانهاش بههم خورد. جویندگان درست نمیدانست این چه حالتی است؛ اما دریافت این حال غریب پس از رویت نامش در شمارهی پنج مجله حادث شده است. پس نتیجه گرفت که این حال باید حالِ شادی و ابتهاج باشد. اما شادی به این شکل عجیب، نه دیده بود و نه شنیده. نامهی آقای گلپسند را دوباره خواند و زیرورو کرد. کنار نامه دو سطر ریز بود که ندیده بود و از قلم انداخته بود: جناب آقای سردبیر! چون حفظ و صیانت نشریه واجب است، لذا ما نویسندگان دقایق یکصد شماره از نمرههای نشریافتهی مجله را به خدمت شما عرضه میداریم و خواهش میکنیم بهای آن را فورا به حساب بانکی مجله واریز فرمایی، تا لااقل سوروسات قلمزنان نشریهی جنابعالی در این لحظات حساس راه بیفتد. پیشاپیش از مساعدت کارسازِ آن سردبیر پاکنهاد محترم با تمام وجود شاکریم. جویندگان عینک را ها کرد، دستمال کشید و صفحات اسم خودش را کنار هم چید. عرق صورت و گردنش را خیس کرده بود. سیگاری آتش زد، دود را فرو داد و برخاست و در طول و عرض و وتر سراسری آپارتمان به قدمزدن پرداخت. در این حال، ضربان ریز و سریع قلبش را آشکارا میشنید. جویندگان، دانشجوی معماری دانشگاه، در حین قدمزدن، ناگهان دریافت که بالاخره شهرت به سراغ او آمده است. آن هم به این آسانی و در یک شب ابرآلود غریب ماه خرداد...».
دیگر مجموعه داستان ایرانی بهتازگی منتشرشده در نشر چشمه، مجموعه داستانی است به نام «جای خالی مار»، نوشته احسان نصرتی. «جای خالی مار» شامل ١٤ داستان کوتاه است به نامهای مهمان جزئی، بساط قهوه، تیر میکشید، تخمگذار یا بچهزا، بیماری شایع، شیفت شبانه، پرتغال خونی، توالت عمومی، جای خالی مار، من بدگمان نیستم، سرکُناریها، کدام مریم؟، کبابیِ خالی و به آخر شاخه رسیدم. در بخشی از توضیح پشت جلد این مجموعه داستان فضای آن، این گونه معرفی شده که خشونت، طنز، اتفاقهای نادر و گاهی رازآلودگی از ویژگیهای آن است. در بخشی از این توضیح میخوانیم: «داستانها وجوه متفاوتی دارند، و برای همین هر کدامشان سعی کردهاند جنبهای از آن نگاه هراسان و شوخطبعانهی نویسندهشان را به نمایش بگذارند.»
آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از داستان «پرتغال خونی» از این مجموعه: «همیشه حس خوبی به چاقوخوردهها داشتم. دوست داشتم چاقو بخورم ولی باز به دعوا ادامه بدهم. اینطور بود که هیچوقت دعوا نکردم و هیچ جایم خراش برنداشت تا وقتی حجامت کردم. اولین تیغ را که کشید حس کردم فرمونم – برادر قیصر – این بماند. صبح که بیدار شدم نگران بودم که سر قیصر چه آمده؟ این هم بماند. الان هم حس میکنم از پشت خنجر خوردهام یا خیانت دیدهام، چیزی توی این مایهها. باید میرفتم کلانتری اما نرفتم. گفتم اگر خودم دخلش را بیاورم قشنگتر است، درست مثل قیصر. به جلال زنگ زدم. جلالجان مطمئنی؟ ... جلال چند ثانیه تحقیرآمیز خندید. آره، تو دیوونهای، مگه ندیدی از جلد درآورد؟... حواسم نبود. یعنی امکان دارد جلال هم با او همدست باشد؟ آره، اصلا جلال پیشنهاد حجامت داد. جلال زنگ زد. جوابش را ندادم نامرد خائن. دوباره زنگ زد جوابش را دادم. چرا قطع کردی؟... دستم خورد...
چهطور تا حالا نشناختمش؟!
جلال میخندد. نمیگذارد به نتیجه برسیم. این روشا قدیمی شده آقاجلال...
دوباره زنگ زد، جواب ندادم.
نه لباس آماده داشتم نه حوصلهی اتو. نمیخواهد، برای کسی که دارد میمیرد لباس اتو کرده و چروک فرقی نمیکند...».