فرهنگ امروز/ ترجمه: رحمان بوذری: طی یک دهه اخیر نولیبرالیسم به یکی از اصصلاحات پرکاربرد در ادبیات سیاسی ایران بدل شده و به خطمشیها و سیاستهای متنوعی اطلاق میشود. وجه اشتراک و افتراق این سیاستها کدام است و مقصود از نولیبرالیسم دقیقا چیست؟ گرچه لزوما نمیتوان به این سؤال پاسخ واحدی داد و متفکران مختلف هر یک وجهی از نولیبرالیسم را برجسته میکنند، با اینحال میتوان به تعریفی حداقلی از آن و تعیین حدودوثغور و ویژگیهای آن رسید. مشهورترین تقریرها طبیعتا از آنِ دیوید هاروی است. در گفتوگوی زیر، وندی براون، از مشهورترین متفکران و نظریهپردازان سیاست معاصر، معتقد است وجه خاص و نوی نولیبرالیسم اقتصادیکردن همه شئون حیات انسانی است. در ضمن او نولیبرالیسم را فرم متمایزی از «حکمرانی» میداند که از خرد اقتصادی اشباع شده است. موضع براون در حد فاصل مارکس و فوکو است: «ترکیبی از این دو به شیوههایی که خودشان اگر بودند تاب نمیآوردند». براون، استاد علوم سیاسی در دانشگاه کالیفرنیا (برکلی)، در کتاب خود با عنوان «از کارانداختن دموس: انقلاب بیسروصدای نولیبرالیسم» (٢٠١٥) به بررسی نولیبرالیسم در مقام فرمی از حکومتمندی میپردازد که تأثیر عمیقا فرساینده و مخربی بر آرمانهای دموکراتیک ما دارد.
امروزه از نولیبرالیسم بسیار بحث شده، هم در میان چپگرایان و هم طیف گستردهتری از افراد، ولی اغلب آن را نوعی پسرفت تاریخی به شمار آوردهاند، انگار ما به فرم سرمایهداری آزاد بازگشتهایم که پیش از دولت رفاهپرور وجود داشت. چه چیزی در نولیبرالیسم نو است؟ چه چیزی آن را از اشکال قبلی لیبرالیسم اقتصادی متمایز میکند؟
سؤال خوبی است و جوابدادن به آن باید خیلی راحت باشد ولی اینطور نیست. بخشی از مشکل به این بر میگردد که نولیبرالیسم را چطور تعریف کنید؛ جرحوتعدیلی در لیبرالیسم اقتصادی و چیزی که شما سرمایهداری بازار آزاد مینامید، یا جرحوتعدیلی در حکمرانی لیبرال یا آنچه فوکو حکومتمندی مینامد که بیشتر ناظر است به نحوه قوام و اداره جوامع، جوامع و اتباع، به مدد شکل خاصی از خرد سیاسی. پس ما همین الان در یک قلمرو پیچیده بهسر میبریم چون نمیتوان چنین پنداشت که لیبرالیسم اقتصادی به معنای اقتصاد مطلقا آزاد - البته چنین اقتصادی اصلا وجود خارجی ندارد ولی اگر داشت لیبرالیسم اقتصادی مطلق بود - لیبرالیسم سیاسی باشد؛ لیبرالیسم سیاسی به معنای تأسیس حیات سیاسی و جامعه که در آن فرد اصل است و حقوق معینی برای محدودکردن دولت و دیگران دارد و در حاکمیت عمومی ایفای نقش میکند و نظایر آن.
دلیل اینکه من با تمایز میان این دو شروع کردم این است که اغلب مارکسیستها نولیبرالیسم را بسط لیبرالیسم اقتصادی، جرحوتعدیلی در سرمایهداری و نوع خاصی از صورتبندی سرمایهداری میدانند، حال آنکه فوکو نوعی تبارشناسی سیاسی-فکری از نولیبرالیسم به دست میدهد که آن را جرحوتعدیلی در لیبرالیسم سیاسی به شمار میآورد. بنابراین شما زود رفتید سر اصل مطلب و مسئله پیچیدهای را پیش کشیدید. من در کتابم هم از مارکس کمک میگیرم و هم از فوکو. موضع من از این قرار است: بین مارکس و فوکو و ترکیبی از این دو به شیوههایی که خودشان اگر بودند تاب نمیآوردند.
در نظر من - در اینجا عمدتا از نظرات فوکو استفاده میکنم- وجه نو در نولیبرالیسم این است که فیلسوفان و اقتصاددانان نولیبرال کلاسیک - متفکران مکتب شیکاگو مثل میلتون فریدمن، متفکران اردولیبرال [نسخه آلمانی لیبرالیسم اجتماعی] مثل هایک - خرد بازاری را تنها نوع مناسب خرد میدانستند ولی باز هم سرمایهداری و رقابت را طبیعی قلمداد نمیکردند. هر دوی این نوآوریها در فهم اینکه سازماندهی درخور جامعه بشری کدام است نیاز به توضیح دارند.
نخستین نوآوری این است که به جای محدودکردن خرد و روالهای اقتصادی به حوزه بازار و حوزه تولید نیازهای بشری، درک بهخصوص اردولیبرالها از خرد اقتصادی این بود که همه شئون زندگی را سامان دهد. یعنی برداشت آنها از خرد اقتصادی چیزی است که باید حکومت، حیات اجتماعی و سوبژکتیویته را سامان دهد - و این چیزی است که فوکو را هیجانزده میکند. بنابراین آنها ما را به این ایده میرسانند: اقتصادیکردن همه شئون زندگی، ازجمله شئونی فراتر از آنچه معمولا ما اقتصاد یا بازار مینامیم. ما امروزه این جنبه از نولیبرالیسم را در برداشتی میبینیم که از خودمان، روالهای اجتماعیمان، نحوه نگرشمان به آموزش یا قرار دوستی یا بازنشستگی داریم؛ همه اینها را بر حسب سرمایهگذاریکردن میبینیم، بر حسب اینکه اینها به چه شیوههایی میتوانند ارزش سرمایه انسانی ما را بالاتر ببرند. در همه این حیطهها مثل کارگزاران بازار میاندیشیم، و نولیبرالیسم تا این حد به نحوه زندگی ما بدل شده. این صورتبندی از نولیبرالیسم زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه نولیبرالیسم را سرمایهداری مبتنی بر اقتصاد آزاد و رها از قید مقررات بدانیم که موانع انباشت و تصاحب سرمایه را از میان بر میدارد.
وجه ممیزه دوم نولیبرالیسم این باور است که بازارها چیز خوبیاند ولی لزوما طبیعی نیستند. البته اینجا دارم خیلی کلی بحث میکنم ولی اقتضای مصاحبه همین است دیگر. پس چون بازارها طبیعی قلمداد نمیشوند باید ساختشان، کمکشان کرد، به کمک قانون، مشوقها و دیگر شیوههای ترویج و اشاعه راه آنها را هموار کرد. اینگونه هموارسازی و حمایت از بازارها باید بدون دخالت مستقیم در آنها رخ دهد – در غیر اینصورت بخش «خوب و مفید» بازارها که بر رقابت متکی است از دست میرود. پس نولیبرالیسم یک بخش لیبرال دارد: پرهیز از درگیرشدن در فرایند بازتوزیع بازارها، پرهیز از درگیرشدن در دستکاری بازارها. ولی دقیقا از آنجا که بازارها را باید «از بیرون» ساخت در نتیجه مستلزم دولت و حمایتهای زیاد آنند. بازارها یکهو پدید نمیآیند، لزوما خودشان را «متعادل» نمیکنند، و مهمتر از همه، رقابت طبیعت هر حیطهای نیست. پس نولیبرالها در این زمینه عجیباند؛ همه فکر میکنند آنها لیبرالهای قدیمی از جنس آدام اسمیتاند که معتقدند طبیعت انسان معامله، مبادله و دادوستد است. ولی راستش نولیبرالها استدلال دیگری میآورند که عبارتاست از اینکه گرچه بازارها بهترین راه سازماندهی همه جنبههای زندگیاند ولی باید با قوانین و دیگر انواع قدرت از بازارها حمایت و پشتیبانی کرد. این هم یکی دیگر از تمایزها میان چیزی است که شما سرمایهداری مبتنی بر اقتصاد آزاد و رها از قید مقررات مینامید و نولیبرالیسم.
البته بسیاری جنبههای دیگر هم هست ولی دو جنبهای که بهطور خلاصه بر آن تأکید کردم عبارتاست از: برخلاف لیبرالهای اقتصادی کلاسیک، نولیبرالها از یکسو بازارها را مناسب همه شئون زندگی میدانند و همه شئون زندگی را مناسب اقتصادیشدن؛ از سوی دیگر، نولیبرالها ظهور بازارها یا رقابت را طبیعی قلمداد نمیکنند بلکه چیزی میدانند که باید انگیخته و تشویق شود، تسهیل شود، حمایت شود، و گاه حتی کمک مالی شود، از اینجهت است که نولیبرالها اصلا تناقضی در این نمیبینند که بازارها گاهوبیگاه ما را به لبه پرتگاه فروپاشی میکشانند، و دولتها یا موجودیتها و منظومههای پساملی باید سر برسند و کمک کنند بازارها به جای اولشان برگردند.
خب این از بخش فوکویی قضیه: نولیبرالیسم در مقام یک شیوه «حکومتمندی»، یعنی نحوهای از فکرکردن به نقش دولت در نسبت با بازارها. جنبه مارکسیستی چه میشود؟
بیشتر مارکسیستها نولیبرالیسم را بهطرزی اغراقشده یک جور سرمایهداری غولپیکر و شتابگرفته میدانند. همان سرمایهداری منهای دولت رفاهپرور، سرمایهداری بدون خدمات عمومی، بدون هرگونه مقرراتی، بدون هرگونه بازتوزیعی، نوعی سرمایهداری که رابطه دولت و انباشت سرمایه را مستحکمتر کرده. مارکسیستها با نولیبرالیسم در مقام فرم متمایزی از حکمرانی برخورد نمیکنند، در مقام وجهی از خرد یا شیوهای از انسانبودن. بیشتر مارکسیستها همچنان از مقولات وجه تولید، کالاییسازی، کار، استثمار، استثمار بیش از حد و نظایر آن استفاده میکنند. البته استثناهایی داریم: مارکسیستهایی هستند که روی مالیهگرایی یا فرهنگ نولیبرال تحقیق میکنند و جهتگیری متفاوتی دارند. ولی برای اینکه بفهمیم چه چیزی در نولیبرالیسم نو است باید فراتر برویم از تمرکز بر عناصری از نولیبرالیسم که صرفا بیانگر افزایش نابرابریها، کاهش خدمات عمومی، مشروعیتبخشی به همپوشانی روزافزون سرمایه و دولتاند. همه اینها اثرات مهم ترویج خرد نولیبرال است ولی نشان نمیدهند چگونه خرد نولیبرال توانست دولت، جامعه، سوژه، و همه فعالیتها و اغراض انسانی را از نو بسازد. مارکسیستها به ما کمک میکنند بفهمیم چرا نابرابری ریشهای، ازبینرفتن نهادهای عمومی، خدمات عمومی، فضاهای عمومی و نظایر آن وجود دارد ولی کمک نمیکنند دریابیم چرا و چگونه ما با همه جنبههای هستی و حیات خویش به منزله افراد، یا گروههای اجتماعی، یا کنشگران سیاسی، یا ذرات سرمایه مالی برخورد میکنیم. رهیافت و دستگاه مفهومی مارکسیستی نمیتواند اقتصادیشدن همه شئون زندگی را در نولیبرالیسم توضیح دهد.
بله، در اینجا بحث درباره مدارس مستقل١ و نمونه٢ به ذهن متبادر میشود: برخی چپگرایان معتقدند مدافعان مدارس مستقل با تبدیل مدارس دولتی به نوعی کاسبی فقط میخواهند پول در بیاورند، و حتما هم درست است که فرصتهایی برای کسب سود در این نوع مدارس هست ولی اصل قضیه این نیست: قضیه این است که نه فقط مدافعان مدارس مستقل بلکه بخش عمدهای از عموم مردم از ته دل گمان میکنند مشکل آموزش عمومی این است که هنوز بازاری نشده و ساختار آموزش باید تابع ساختار اقتصاد باشد.
قطعا. هم این جنبه هست و هم پذیرش عمومی نسبت به نه فقط مزایای بازارها بلکه رهیافت خاصی به آموزش. در این رهیافت خود آموزش یکجور سرمایهگذاری فردی در افراد قلمداد میشود در تقابل با چیزی که جزو خدمات عمومی است و یکی از کارهایش ایجاد نوعی فضای عمومی و شهروندی است. از نظر یک نولیبرال معنا ندارد به آموزش در مقام تولید نوعی شهروندی بنگریم. آموزش یعنی آموزش کمیتهای کوچکی از سرمایه انسانی، نه شهروندان، اشخاص یا روحوجان آنها. نتیجهاش تولید فرصتهای فزاینده برای افراد است تا بر سرمایه انسانی و جریان درآمد و شانسهای زندگی خویش بیفزایند، نه ایجاد مردمی تحصیلکرده که تا سالهای سال هدف آموزش عمومی بود، از جمله آموزش در مدارس ابتدایی.
خب، رهیافت مارکسیستی همانطور که گفتید بر کسب سود در مدارس مستقل تأکید میکند ولی اگر رهیافت فوکویی را به این قضیه بیفزاییم به ما اجازه میدهد شیوههایی را نظاره کنیم که به موجب آنها خود مفهوم آموزش فقط ذیل سود نمیگنجد بلکه به یک کالای فردی تعبیر میشود که شخصا باید دنبال آن رفت، چون تعبیرشان از فرد کمیت کوچکی از یک سرمایه انسانی است. حاصل این نگاه نه فقط فردیکردن آموزش بلکه اقتصادیکردن خود فرد است.
به نظرم شما به خوبی این تضاد را در آوردهاید و در کتاب نشان دادهاید، آنجا که آدام اسمیت درباره آموزش حرف میزند و میگوید چگونه سرمایهداری (با اینکه از نظر او در مقام یک نظام واقعا بسیار خوب است) بدبختانه شمول افراد زیر بالوپر اخلاق خود را کاهش میدهد – همان عبارت مشهور درباره «جامعه رعایا نه آدمیان». او پیشنهاد میکند به آموزش همچون مکمل غیرسرمایهسالار سرمایهداری بنگریم تا تأثیرات اخلاقی سرمایهداری را محدود کنیم. باور به این قضیه که حیطههایی هست که نه تنها ذیل سرمایهداری نیستند بلکه کارکردشان محدودکردن گستره سرمایهداری است - و آدام اسمیت دربست این نکته را قبول داشت - در گفتار نولیبرال به کل فراموش شده است.
اسمیت به دلایل عدیده شخصیت جذابی است. یکی به این دلیل که به نظر من در خرد نولیبرال ما واقعا سوژه اقتصادی اسمیتی نداریم. سیمایی که اسمیت به ما عرضه میکند دلال است، موجودی که برای انجام مبادله به بازار میرود. این سیمایی نیست که نولیبرالها به ما عرضه میکنند، سیمایی که آنها عرضه میکنند کارآفرین است. نه کسی که در فرایند معامله، دادوستد و مبادله دخالت میکند بلکه کسی که در حوزه داراییها کارآفرینی میکند. و البته مالیهگرایی سیمای کارآفرین را کنار گذاشته و سراغ سیمای سرمایه انسانی رفته که خودش سرمایهگذاری میکند و به دنبال جذب سرمایهگذاران دیگر است. مالیهگرایی سرمایه انسانی را به محمل قماربازی و سفتهبازی بدل کرده، چیزی که بیشتر متکی است به کسب اعتبار برای آینده تا کسب سود نقدی یا «جریان درآمد». سرمایه انسانی که صبغه مالی پیدا کرده به معنای دقیق کلمه وسواس اعتبار دارد و نگران درجه و رتبه خود در هر حیطهای از حیات خویش است: مدرسه، ورزش، سلامتی، هیکل و قیافه، لایکهای فیسبوک، فالوئرهای توییتر و امثال آن. پدیده فراگیر و متداول «کارآموزی و کارورزی» به بهترین شکل این قضیه را نشان میدهد، به مراتب بهتر از کار استثمارشده، در کارورزی مسئله بر سر تولید اعتبار و قابلیت اعتبار است.
پس یکی از چیزهایی که باید به یاد داشته باشیم این است که نولیبرالیسم بیوقفه و مرتب تمامی رنگوبوی اقتصادی بر آدمها میزند ولی این کار را به نحوی خاص انجام میدهد، به نحوی که بازتاب مالیکردن فزاینده همه چیز است – تولید ارزش آتی از طریق اعتبار، قرض و سفتهبازی. این اقتصاد خیلی فرق دارد با اقتصادی که مارکس به تصویر میکشید و ریشه داشت در استخراج ارزش اضافی از نیروی کاری که در نظام سرمایهداری کالا تولید میکند. البته این استخراج همچنان برقرار است ولی هسته اصلی اقتصادیشدن نولیبرالی دولتها، اتباع، جوامع، مدارس، انجیاوها یا موسیقیدانان و ورزشکاران جویای نام نیست.
بحثهای چپگرایان درباره نولیبرالیسم نوستالژیک به نظر میرسد؛ انگار دولت رفاهپرور در اواسط قرن بیستم یکجور دوره طلایی بوده. شما در کتابتان تصویری آرمانی از گذشته نمیدهید ولی ظاهرا چیزی را در اشکال قدیمیتر دموکراسی لیبرال مییابید که ارزش احیاکردن دارد: نه آنچه در واقعیت بودند بلکه بیش از آن تنش بین آرمانها و واقعیتشان، بین دعوی کلی دموکراسی لیبرال و طرد و حذف گروههایی از مردم، بین حقوق صوری و برابری بنیادین، و نظایر آن، تنشی که با تعقیب سیاست ترقیخواه میتوان آن را فعال کرد. این تنش چه شکلهایی به خود گرفت و آیا ما این شکلها را از دست دادهایم؟ آیا نظم نولیبرال هم پر از تنشهای مشابه است، یا با آرمانهایش میخواند؟
سؤال معرکهای است. بگذارید دو قسمت آن را با هم جواب بدهم.
نوستالژی یا سانتیمانتالیسم نسبت به جهانی که از دست دادهایم موضع سیاسی یا تحلیلی مثمر ثمری نیست ولی سخت بتوان از آن اجتناب کرد. شما به یکی از دلایل آن با اسم اشاره کردید. البته ممکن است کسی اشتیاق خاصی به آرمان دموکراسی لیبرال آمیخته با سرمایهداری داشته باشد، در تقابل با دموکراسی سرتاپا بازاری که در آن حیات سیاسی، مدنی و اقتصادی تکهتکه شده و به درون هم غلتیدهاند. ولی همانطور که شما اشاره کردید، آنچه بهواقع از دست رفته جهان سابق نیست، بلکه تناقضی است که چپ از آن استفاده کرد، تناقض بین وعدهها و وعیدهای رژیمهای لیبرال دموکراتیک و واقعیتشان که چیزی نبود جز ازکارانداختن مدام دموکراسی به وسیله سرمایهداری. از انقلاب فرانسه به بعد آرمان دموکراسیهای مبتنی بر قانون اساسی برابری و آزادی همگان بوده، ولی واقعیت همواره عقبتر از آرمان بوده چون سرمایهداری تقسیمها، طردها، و ناآزادیهای طبقاتی را بازتولید کرده. شکاف بین آرمان و واقعیت اغلب محیط مساعدی برای پاگرفتن و رشد سیاست ترقیخواه، مقاوم و انتقادی به نظر میرسید. شما میتوانستید به آن آرمان توسل بجویید و بگویید «قرار بود برابر باشیم، پس چرا اقلیتها، زنان و فقرا از برابری برخوردار نیستند؟ قرار بود کاملا آزاد باشیم، ولی نگاهی بیندازیم به نیروهای سلطهگر یا سرکوبگری که با تفکیک اقشار جامعه اجازه نمیدهند این آزادی به واقعیت بپیوندد».
پس با نولیبرالیسم چه اتفاقی میافتد؟ وقتی حیطه سیاست صبغه اقتصادی به خود گرفته، یعنی وقتی خود سیاست بیش از پیش در حکم نوعی بازار قلمداد میشود و وقتی حقوق ما بیش از پیش در چارچوب بازار بهعنوان حقوق افراد متعلق به سرمایه، حقوق سرمایه انسانی، قلمداد میشود آنگاه شکاف بین آرمان و واقعیت از بین میرود. ما وعدههای شاخص دموکراسی لیبرال را از دست دادهایم، و نیز مقابله با این قضیه را که چطور جامعه طبقاتی و سرمایهداری این وعدهها را تضعیف یا از محتوا خالی کرده. همان وقتی که خود وعدهها صبغه اقتصادی پیدا کردند و ما چیزی نبودیم مگر مشتی سرمایههای رقیب برای غنابخشیدن به ارزشهای فردیمان، همان موقع ما یک خطمشی سیاسی بنیادین و مجموعهای از تنشهای سیاسی بنیادین را از دست دادیم. اینها خطمشیها و تنشهایی بودند که طی دو قرنونیم گروههایی طالب تحقق برابری، طالب تحقق آزادی همگان، طالب غنابخشی و تقویت معنای همبستگی عمومی و حکومت مردم ازشان استفاده کردند.
خب این چیزی است که از دست رفته و جایی است که چه بسا آدم ذرهای نوستالژی داشته باشد. ما دیگر نمیتوانیم از شکاف بین آرمان و واقعیت بهره بگیریم. ولی الان میتوانیم سؤالات دیگری بپرسیم که جنبشهای سیاسی سرتاسر جهان میپرسند: آیا این همان جهانی است که ما میخواهیم؟ آیا ما چیزی نیستیم به جز سرمایه انسانی؟ آیا دنیای نولیبرال همان دنیایی است که ما میخواهیم در آن زندگی کنیم؟ دنیایی پایدار یا دوستداشتنی؟ عادلانه یا زیبا؟ به جای ایستادن در حدفاصل بین سرمایهداری و دموکراسی باید بیرون از اصل واقعیت نولیبرالیسم بایستیم و کار کنیم.
اینجا سؤال دومی پیش میآید که من پاسخ کامل به آن نمیدهم ولی فقط میخواهم به کسی اشاره کنم که پاسخ آن را میدهد. آیا نظم نولیبرال پر از تنشهای مشابه است؟ آیا با آرمانهایش میخواند؟ در این زمینه فکر میکنم روزبهروز آدمهای بیشتری تشخیص میدهند که چیزی که نولیبرالیسم قرار بود به بار بیاورد با آنچه به واقع از کار درآمد کمی فرق دارد. میشل فِر، فیلسوف و نظریهپرداز فرانسوی، شکاف میان آرمانهای نولیبرال و «نولیبرالیسم واقعا موجود» را چرخش طنزآمیز تنش قدیمی میان آرمانهای کمونیستی یا سوسیالیستی و سوسیالیسم واقعا موجود مینامد. یکی از دلایل اصلی جدایی آرمان از واقعیت نولیبرالیسم این است که مالیهگرایی در ذهن نولیبرالهای اولیه نبود. آنها رؤیای مردمی را در سر میپرواندند که کارآفرین شده باشند نه مالی. اینجا به همه جزئیات نمیپردازم، ولی مالیهگرایی مجموعه معضلات و تنشهایی درون نولیبرالیسم ایجاد کرده که در بطن برخی بحرانهای آن است، از جمله سقوط مالی ۲۰۰۸ و بحران کنونی اتحادیه اروپا و چین، ولی در ضمن به پدیدههای امروزی شکل و ساختار میدهد، پدیدههایی مثل مؤسسات آموزشی عالی که سیاستشان دنبالکردن رتبهبندیهای رایج است ولی همه میدانیم این رتبهها در تضاد است با تأمین آموزش باکیفیت با هزینهای متناسب و معقول. پس بههمرسیدن تصادفی مالیهگرایی (و ارزشهای ناشی از آن) و نولیبرالیسم تنشها و بحرانهایی تولید کرده که شاید بشود از آنها استفاده کرد. ولی من همینجا جوابم را تمام میکنم و این بحث را مثل یکجور انگیزه تحریکآمیز یا امکان گشوده میبندم بدون اینکه توضیح بیشتری بدهم.
نحوه به کاربردن اصطلاح «سرمایه انسانی» نزد شما برایم خیلی جذاب است، به یک معنا هسته اصلی استدلال شما در همین واژه خلاصه میشود... مقصودم تناقض خود این اصطلاح است، چون چارچوب تحلیلی اقتصاددانان سنتی همیشه این بوده که ما از یک طرف نیروی کار داریم و از طرف دیگر سرمایه، ولی با این اصطلاح ما نوع خاصی از سرمایه را بین همه کارگران بازتوزیع میکنیم، طوری که حالا دیگر همه ما در قبال نوعی سرمایهگذاری مسئولیم ولی این از آن نوع سرمایهها نیست که به شما امکان دهد کار نکنید؛ بلکه شما هنوز همچون نیروی کار در وضعیت متزلزلی بهسر میبرید.
راستش من قضیه را کمی متفاوت میبینم. نولیبرالیسم فهمی به ما عرضه کرده که کل جهان را فقط به صورت سرمایهای ببینیم در رقابت با سرمایههای دیگر، پس سرمایههای انسانی هم مثل سرمایههای شرکتی به انحای گوناگون در تقابل با یکدیگر رقابت میکنند و دنبال جایگاههای رقابتی میگردند. همانطور که گفتید به این ترتیب نه از کار نشانی خواهد ماند و نه از نیروی کار، مقوله کار از صحنه روزگار حذف میشود. ولی از نظرگری بکر - نظریهپرداز کلاسیک نولیبرال آمریکایی و اقتصاددان مکتب شیکاگو که نخستینبار نظریه سرمایه انسانی را پروراند - این ترکیب چارچوبی عرضه میکند برای فهم وجود و کار انسانها. همه ما میتوانیم سرمایه انسانیمان را زیاد کنیم، خواه از طریق آموزش، کار، کارآفرینی برای داراییهامان، یا شیوههای دیگر جذب سرمایهگذاران به سوی خویش. ممکن است فرد سرمایه انسانی خویش را برای ثبتنام کردن در یک کالج نه فقط با گرفتن نمرات عالی در آزمونهای اسایتی٣ بلکه با کارهای داوطلبانه در سازمانهای محلی یا خیریهها بالا ببرد، با انجام کارهای خوب برای بدبختها و بیچارهها – همه اینها راههای بالابردن ارزش سرمایه برای کالجهایی است که مدعیاند برای چنین چیزهایی ارزش قائلند، درست همانطور که توییتها و ریتوییتهای لایکخور و یا تعداد «لایکهای» فیسبوک ارزش سرمایه یک نفر را در یک فضای اجتماعی زیاد میکنند.
پس ایده سرمایه انسانی ابتدا با یک اصطلاح کاملا اقتصادی برای محاسبه ارزش ما به راه افتاد، ولی باز هم به واسطه اقتصادیشدن و مالیشدن همه چیز، این اصطلاح مبنایی شد که به موجب آن ما درصدد بالابردن اعتبارمان در همه حیطهها برآمدیم – کار، قرار عاشقانه، آموزش، خانواده، حضور در فضای مجازی. فرد در همه جا دنبال بالابردن ارزش خود از طریق سرمایهگذاریهای شخصی و جذب سرمایهگذاران است.
بله، و خیلی چیزهای دیگر هم که ضعفهای اخلاقیهزاره خوانده میشوند نوعی واکنش مستقیم و ناگزیر به این قبیل چیزهاست، مثلا این نکته که «چرا عکس غذایتان را در اینستاگرام میگذارید؟ چرا فقط از خوردن آن لذت نمیبرید؟».
همینطور است! آدمها اغلب فکر میکنند خودشان واکنش مستقیم و ناگزیر به تکنولوژیاند، و تکنولوژی کاربردها یا معناهای خاص خود را درون خود حمل نمیکند. شما مثال قشنگی زدید از اینکه چطور آدمها محصولاتی متأثر از مالیشدن نولیبرالی زندگی هرروزهاند. «ببین چه کار میکنم، ببین چه غذای خوشرنگولعابی دارم»، اینها در حالت خوشبینانه جایگاه اجتماعی فرد را بالا میبرند، درست همانطور انتشار نظرات فرد یا توییتکردن پست وبلاگی همین کار را به نحوی دیگر میکند. همه چیز بر حسب تعداد بازدیدها و ریتوییتهایی سنجیده و محاسبه میشود که خود میتواند از طریق کیکاستارتر٤ به قالب پول درآید. شنیدم مجله شما هم کارزار کیکاستارتر دارد!
اوه، بله
گریزی از آن نیست.
درست است، مثلا من هم میخواهم این مصاحبه را توییت کنم و در وبلاگم راجع بهش بنویسم.
درست است. و من شماره جدید مجله شما را توییت میکنم و سرمایهام را به آتیه این مجله میبخشم و یقین حاصل میکنم بالارفتن ستارههای این مجله بالارفتن مخاطبان من هم هست...
بخشی از تحلیل شما که برای من کاملا تازگی داشت بحث از «حکمرانی» به منزله یک گفتار و وجه حکومت است، یعنی آنگونه که چیزهایی نظیر «انتخاب بهترین کردوکارها»، «معیارها»، و اولویتدادن به اجماع در میان «سهامداران» در نهادهای خصوصی و عمومی ما که روزبهروز تشخیصشان از هم سختتر میشود فراگیر شده است. چرا حکمرانی به این سرعت همه جا شیوع پیدا کرده؟ نفعش به چه کسی میرسد؟
خب راستش حکمرانی در مقام یک پدیده نولیبرال بروز نیافت. بلکه بهعنوان مجموعهای از کردوکارها بروز یافت، رهیافتی جدید به دمودستگاه دولت که بر اشاعه و گسترانیدن قدرت تأکید کرد، تمرکززدایی از آن، پایان نزاع ایدئولوژیک، دستیافتن به اجماع، ولی در ضمن قبول مسئولیت و راههای پاسخگویی به مشتریان – مثلا در خدمات اجتماعی.
ولی این ظهور و بروز ناخواسته و تصادفی همزمان شد با ظهور نولیبرالیسم، و حکمرانی یکی از وجوه مؤثر و «پدیداری» اشاعه خرد نولیبرال شد. چرا؟ چون روالهای حکمرانی مدعی استقلال از نوع خاصی از اهداف یا نهادهای خاصاند، مدعی ایدئولوژیکنبودن. این چیزی نیست که مختص قدرت سیاسی یا مرتبط با دولتها باشد؛ بلکه شکل کارآمد و مؤثری از مدیریت قلمداد میشود بین دولتها، محلهای کار، دانشگاهها، استارتاپها، شرکتها، انجیاوها، یا هر چیز دیگری. هدف از حکمرانی برداشتن سلسلهمراتب از بالا به پایین، نظارت پلیس و قانون است و به جای آن دستیافتن به اجماع، «کار گروهی» در محل کار، معیارها، انتخاب بهترین کردوکارها و راهنماها. حکمرانی از بیخ و بن سیاستزدایی میکند ولی در عین حال دقیقا راه اقتصادیکردن همهچیز را که دربارهاش حرف زدیم هموار میکند چون جوری فضاها را سامان میدهد و بین حیطههای مختلف عمل میکند که انگار میتوان جای این حیطهها را با هم عوض کرد. این به معنای واقعی گردهای است که در زمین نولیبرالیسم پخش میشود؛ حکمرانی قطعا نیمی از فرایند اقتصادیکردن را از طریق یکدستساختن فعالیتها و رهاکردن همه حوزهها از یوغ منافع و قدرتهای مرئی به انجام میرساند. مثلا فروشگاههای تارگت٥ را در نظر بگیرید که در آن صدایی پشت بلندگو درخواست میکند: «کسی از همکارهای تارگت (یا اعضای آن) هست که به مهمان ما در دفتر خدمات مشتریان کمک کند؟». همین مزخرفات را در دانشگاهها و هر جای دیگری هم میشنویم.
پس یکی از دلایل به قول شما شیوع سریع حکمرانی دقیقا این است که حکمرانی خیلی راحت از مرزهای خصوصی و عمومی میگذرد و هر جا برود ارزشهای اقتصادی را با خود به همراه میآورد. حکمرانی به جهت تغییر آهنگ نولیبرالیاش به شیوهای بدل شده که با آن خرد نولیبرال، اقتصادیکردن همه حوزهها، به نهادهای سابقا عمومی اشاعه یافت. در دانشگاهها معمولا مدیریت را تقبیح میکنند چون حیات آموزشی را دو دستی تقدیم زبان شرکتی کرده ولی چیزی که ما واقعا با آن مواجهیم زبان حکمرانی است. ایده انتخاب بهترین کردوکارها این است که اینها منحصر به یک صنعت نیستند، منحصر به یک نوع کار نیستند، و سیاسی یا حتی حاوی ارزش نیستند. مثلا انتخاب بهترین روال برای کاهش درگیریها میان اعضای یک سازمان: بهترین روال را از قرار معلوم میتوان از یک سازمان به سازمان دیگر وارد کرد. ایده سهامداران مثال دیگری است - به جای صحبت از سرمایه و کار، یا مدیریت و کارگران، یا در مورد دانشگاهها به جای صحبت از دانشکده، کارمندان، دانشجویان، مسئولان، دستیاران و دربانان - ما درباره سهامداران صحبت میکنیم و همه تفاوتهای مربوط به قدرت و منافع را میشوییم و با خود میبریم.
و سرانجام، حکمرانی شیوهای از سازماندهی آدمیان است که صریحا ضدسیاسی است. حکمرانی با سیاست در حکم دشمن برخورد میکند. منظور از سیاست گردآمدن مردم با هویتها و سرمایهگذاریها و تخاصمها و موضعهای گوناگون است؛ مردمی که در یک «کار گروهی یا تیم» نیستند. حکمرانی درصدد خنثیکردن همه اینها و به جایش تولید سازمانها و مدیریتی است که به موجب آن ما همه با هم کار میکنیم، جزو یک بنگاهیم، دنبال یک چیز مشابهیم.
ما دنبال چه هستیم؟ خب وقتی حکمرانی پیوند میخورد به خرد اقتصادی و مالیهگرایی، همه دنبال بالابردن رتبه، درجه، جایگاه رقابتی سازمانی هستیم که به آن تعلق داریم. در والمارت معلوم است چطور این کار را میکنید - با کاهش نرخ قیمتها و خدمات عالی به مشتریان - ولی در دانشگاه چطور این کار را میکنید؟ خب میکوشید رتبه یا درجه کل دانشگاه را بالا ببرید، ولی درون یک دپارتمان خاص، یک مقطع تحصیلی خاص یا بخش خاص... و نهایتا رتبه خودتان را بالا میبرید. حتی ممکن است بکوشید رتبه یا درجه یک شیوه خاص از تحقیق، یک خط تحقیقی خاص را بالا ببرید. پس حکمرانی نولیبرال مستلزم نوعی مرکززدایی، نامرئیکردن قدرت و فردیکردن مسئولیت است. حکمرانی نولیبرال با ترکیب مدیریت و حکومت عملا خرد نولیبرال و اهداف نولیبرال را بهطرزی باورنکردنی اشاعه داده است.
ولی کسی این کارها را از روی قصد و نیت نکرده. یک جادوگر شهر از نداریم که بخواهیم همه چیز را گردن او بیندازیم. ظهور حکمرانی و اشباع بیش از حد آن با خرد اقتصادی تصادف تاریخ بوده، و همین تصادف راه را برای اشاعه نولیبرالیسم باز کرده طوری که در مخیله فوکو یا مارکس هم نمیگنجید. پس نیازمند شیوههای جدیدی از نظریهپردازی و مقولات نظری جدیدیم تا بفهمیم نولیبرالیسم چطور پدیدار میشود، بسط مییابد، پیش میرود، و در همه خللوفرج حیات ما نفوذ میکند.
به نظر خیلیها، احتمالا کسلکنندهترین فصل کتاب من فصل حکمرانی است، چون هیچ چپی نمیخواهد درباره حکمرانی، سهامداران، انتخاب بهترین کردوکارها و معیارها بخواند؛ از صبح تا شب دارند با این بحثها بمبارانمان میکنند و ما هم از آن متنفریم. ولی فکر کنم از جهاتی این مهمترین فصل کتاب من است، چون به این سؤال پاسخ میدهد: «عقلانیت نولیبرال چطور اشاعه یافت، چطور به همه درزها و ترَکهای همه نهادهای ما، اهداف ما، اغراض ما، جانهای ما رخنه کرد، چطور به اینجا رسید؟» و لااقل یکی از پاسخها این است: «از طریق حکمرانی نولیبرال».
به نظرم فصل جذابی بود و برایم کاملا تازگی داشت. روی دیگر سکه حکمرانی این است که لازمه آن رتبهبندی است، چون بدون تعریفی از بهترین نمیشود بهترین روالها را داشت، باید به بهترین نمره داد. البته در اینجا رتبهبندیهای مدرسه به ذهنم میآید، و درجهبندی بخشهای حکومتی، پلیس و غیره، ولی در ضمن گیوول٦ هم هست، یک برنامه گردآوری دادههای خوشایند برای ارزیابی عینی بشردوستان – این اتفاقی است که همه جا شاهدیم. پس بیرون از نهادها رتبهها و معیارهایی هست که برای پیادهکردن حکمرانی درون نهادها لازم است.
دقیقا. بله، وقتی زبان و واژگان بهترین روالها و کردوکارها را اختیار میکنید اولین چیزی که یک متفکر انتقادی میگوید این است که «بهترین روالها برای چه کاری؟ چه کسی تصمیم میگیرد بهترین کدام است؟» ولی درون زبان و واژگان حکمرانی، بهترین روالها مدعی است هیچ هنجاری ندارد مگر صرف تولید، از یک طرف، چیزی اخلاقی و قانونی و، از طرف دیگر، چیزی که در تولید یک هدف خاص حداکثر کارایی را دارد. هرچه عمیقتر موضوع بهترین روالها را بررسی کنید، بیشتر در مییابید چطور بهترین روالها همواره در راستای جایگاههای رقابتی تراز میشوند. اصلا بهترین روالها برای این منظور اشاعه یافتند (گیرم هستند آدمهایی که از بهترین روالها حرف میزنند تا همانطور که گفتم تنوع بیشتری به کارکنان و چیزهایی از این قبیل بدهند... گرچه همین هم به نوبه خود اغلب به رقابتجویی گره خورده). ولی چارچوب گستردهتر و محتوای آنها از این قرار است: یک هنجار هست و نوعی سنجش که آن هنجار را ایجاد میکند، حتی وقتی عاملان به این هنجار زیر بارش نروند.
و به گمانم این خیلی کمک میکند که دریابیم چطور به نولیبرالسازی نهادها حمله کنیم، چون میفهمیم حواسمان باید به چه چیزی باشد، معیارها چگونه تولید میشوند و بهترینها کداماند.
درست است، چون خیلیها فکر میکنند «اه، این درست زبان شرکتهاست و من ازش متنفرم»، ولی باید در ضمن بدانیم چطور این واژگان اهداف و اغراض ما را دگرگون میکنند.
تخیل دموکراتیکی که نولیبرالیسم تلاش زیادی کرده آن را توخالی و بیمحتوا کند همواره یک تخیل ملی هم بوده. خاستگاه دولتهای رفاهپرور غربی، همانطور که توماس پیکتی یادآور میشود، همبستگی ملی بود که جنگهای جهانی اول و دوم تحمیل کردند. دموکراتیککردن تحصیلات عالی در ایالات متحده از طریق لایحه اصلاح مجدد نظامیان در سال ١٩٤٤ و چیزهای دیگر اتفاق افتاد. آیا میتوان سیاستی دموکراتیک ساخت و پرداخت که چارچوب ملت-دولت به خود نگیرد؟ آیا حتی اندیشیدن به چنین چیزی اتوپیایی است؟
پاسخهای متعددی به این سؤال هست. اولین جواب ساده اینکه باور قاطع دارم لازمه سیاست دموکراتیک همواره نوعی مرز است. باید یک «ما»یی داشته باشید تا بدانید این «ما» که میخواهد بر خود حکومت کند کیست. اگر ذات دموکراسی حکومت مردم است، باید بدانید مردم کیستند. بنابراین دموکراسی در کل کره زمین چندان معنا ندارد، و دموکراسی بیشکل بیحدومرز هم معنایی ندارد. با اینحال، لزومی ندارد این حدومرز ملت-دولت باشد. البته بخشی از تقلا و پیکار درون اتحادیه اروپا - کل تاریخ اتحادیه اروپا، سوای این حقیقت که این اتحادیه متاسفانه در مقام یک پروژه نولیبرال زاده شد - تاکنون بر سر این بوده که در یک منظومه پساملی دموکراسی بنا شود، نه اینکه اتحادیهای داشته باشیم که بهطرز غیردموکراتیک در دموکراسیهایی که گرد هم آورده خلل بیفکند. اگر تاکنون چنین پروژهای شکست خورده ولی در ذات خود شکست نخورده. یعنی، مسلما میتوان یک سیاست دموکراتیک بنا کرد که چارچوب ملت-دولت به خود نگیرد.
ولی به جای فکرکردن به دموکراسی در ورای ملت-دولت، راه دیگری هم میتوان در پیش گرفت، راه توکویلی و فکرکردن به لحظههای دموکراتیکی که کوچکتر از واحد ملی و ذیل آن میگنجند. یکی از چیزهای واقعا هیجانانگیزی که از دل جنبش تسخیر والاستریت بیرون آمد جنبشی است که خواهان حداقل دستمزد ساعتی ١٥ دلار است. جنبش تسخیر امکان صحبتکردن درباره نابرابری (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) را به شیوههایی گشود که در سرتاسر اجماع مستحکم نولیبرالی بین دموکراتها و جمهوریخواهان در ده پانزده سال گذشته ناممکن بود. بنابراین شاهد نوعی احیا و جانبخشیدن دوباره به پروژههای برابریطلبانه اجتماعی و اقتصادی بودیم – شاهد طیف وسیعی از این پروژهها، از جمله جنبشهایی که بلافاصله از دل جنبش تسخیر در نیامدند، مثل جنبش «جان سیاهان مهم است»، و حتی کارزار علیه آزار جنسی در پردیس دانشگاهها، و نیز جنبش ساعتی ١٥ دلار دستمزد.
دلیل آنکه در اینجا به جنبش ١٥ دلار دستمزد اشاره میکنم این است که حالا تقریبا پنج شش شهر بزرگ در ایالات متحده،از جمله لسآنجلس این متروپولیس بیسروته، قوانینی به تصویب رساندهاند که حداقل دستمزد را ساعتی ١٥ دلار تعیین میکند. اینکه حداقل دستمزد را بهطور قانونی در عصر نولیبرال ٤٠ درصد افزایش دهید اصلا کار کوچکی نیست. مشت محکمی است بر دهان نولیبرالیسم، جواب تندوتیزی است به این ایده که بازار باید دستمزدها را تعیین کند، به این ایده که باید نظارت دولت را از نیروی کار بازارها برداشت و همبستگی کارگری را از ریشه قطع کرد، به این ایده که کسبوکار حکم میراند. پس اینجا با بناکردن نوعی سیاست دموکراتیک در سطح محلی و ناحیهای سروکار داریم که کوچکتر از واحد ملی است و چارچوب ملت-دولت به خود نمیگیرد. به گمانم در سطح ملی در آینده نزدیک دشوار بتوان به حداقل دستمزد ساعتی ١٥ دلار رسید، ولی بهلحاظ سیاسی مهم است که این اتفاق به شیوههای درهمبرهم ناحیهای و ایالتی میافتد.
شما کتابتان را با شرح جذابی از لفاظیها نولیبرالی درباره «ازخودگذشتگی و قربانیکردن» به پایان میبرید. به گفته شما، نظام حکمرانی ما وعدههای کمی به اتباعش میدهد: همه پذیرفتهاند که حتی مسئولترین سوژه سرمایه انسانی و سرمایهگذار هم ممکن است از نوسانات پیشبینیناپذیر بازار متضرر شود، و هرچه میگذرد بیشتر به این توجیه بر میخوریم که چنین ضرری نه نتیجه ناکامی فردی بلکه ماحصل ازخودگذشتگی جمعی ضروری است. به این ترتیب، از همه کشورهایی که دورنمای چند دهه رکود اقتصادی را پیش روی خود میبینند میخواهند که فضیلت «ریاضت اقتصادی» را بپذیرند. این گواه بارزی است بر آنچه شما بدبینی عمیق و کلبیمسلکی جامعه مدرن میخوانید، همین که یک ایدئولوژی حاکم قادر است به اتباعش هیچ وعدهای ندهد و همچنان به خود مشروعیت ببخشد. سرچشمههای این بدبینی کداماند؟ آیا نولیبرالیسم واکنشی به این بدبینی است یا علت آن است؟
وقتی همه حوزهها را اقتصادی میکنید - از حیات سیاسی و اجتماعی تا حیات انسانی و فعالیتهای آدمی - و این را ترکیب میکنید با پذیرش همگانی فرمانروایی بازارها، پذیرفتن اینکه بازارها به بهترین شکل فرمانروایی میکنند و نباید در کارشان دخالت کرد؛ وقتی آشفتگیها، تخریبها، و قربانیهای مختلفی هست که شما به آن اشاره کردید (یونان امروز مثال بارز آنست که به ذهن همه میآید ولی مثالهای دیگری هم هست)، و نیز کاهش هرروزه مستمریهای بازنشستگی، مزایا و شغلهایی که کفاف زندگی یک آدم یا یک خانوار را بدهد؛ وقتی شاهد پذیرش گسترده اختلالها و قلعوقمعهای بازارید، یا سقوط یک عمر پساندازهای مردم در بحران مالی ٢٠٠٨؛ آنوقت است که باید بپرسید: «چرا باید آدمها را به نام آزادی ذبح کرد و اسمش را گذاشت ازخودگذشتگی؟ اگر نولیبرالیسم به ما وعده آزادی میدهد ولی در واقعیت افراطیترین شکل تقلیل شأن انسان، اختلال، قلعوقمع، و قربانیگرفتن تولید میکند، پس چه چیز آن را مقبول میکند؟»
نولیبرالیسم وقتی مقبول واقع میشود که بازار به آنچه فوکو حقیقت کل جامعه نامید بدل میشود. آنوقت است که اگر شغل کسی را از او بگیرند یا مستمری بازنشستگی و مزایای او را قطع کنند، اگر پساندازهای کسی در نتیجه فروپاشی بازار سهام دود شود و به هوا رود، چه پاسخی میدهند؟ «خب، اینها بالاوپایینرفتنها و نوسانات بازار است، بازارها خود را تصحیح میکنند». یا پاسخشان این است: «بازاریکردن شایسته و بایسته آنچه تاکنون دولتی بوده یا هنوز بازاری نشده». حال وقتی این را با فرایند مالیکردن جمع میکنید، فرایندی که ذات آن تولید بازارهایی است که نوسان دارند و بالا و پایین میروند، قربانیگرفتن بازارها حتی گستردهتر از این است. ذات یک جهان مالیشده این است که بازارها بالا و پایین دارند و سفتهبازی (شریان اصلی مالیهگرایی) پیشبرنده این بیثباتی است، سفتهبازی بدون بالا و پایین کردن بازارها کاری از پیش نمیبرد.
حالا به همه اینها فرایند جهانیشدن را هم بیفزایید، با حرکتهای سریع و بیسابقه سرمایه که در جستجوی نیروی کار حتی ارزانتر، شیوههای حتی ارزانتر استخراج منابع و مواد معدنی و نظایر آن است. همه اینها با هم یعنی تمامی انواع برونسپاری و بستن کارخانهها و جابجایی مکانهای تولید. پس ما چندین و چند بازار داریم، بازارها بهمنزله حقیقت، بازارها بهمنزله چیزی وحشی، و بازارها در مقام چیزی جهانی و وابسته به یکدیگر – خرمحشری است. زیر سلطه چیزی هستیم که قدرت بیسابقه و مهارناپذیر دارد...
امید ما برای تغییرشکل یک جهان نولیبرالی و ایجاد بدیل پایدار و انسانی به بسط و گسترش اعتراض همگانی علیه «ارزشهای» نولیبرالی است، نه فقط اعتراض به اثرات و نتایج نولیبرالیسم. سیریزا این کار را کرد [این مصاحبه در اواخر ژوئیه ٢٠١٥ انجام شده]، جنبش تسخیر این کار را کرد، پودموس این کار را کرد، و طغیانهای مردمی دیگری این کار را میکنند. هر کدام به جای خود مهماند، ولی هر کدام فقط یک انفجار ناگهانی و مقطعی است. کی قرار است نارضایتی در آستانه غلیان از یک عالَم کاملا بازاری و اقتصادی، از جانب مردمی که خود را چپگرا یا رادیکال نمینامند، به قالب یک مخالفت تمامعیارتر و پایدارتر با این نظم درآید؟
در اینجا باید با جذابیت عاطفی نولیبرالیسم و مالیهگرایی روبهرو شویم. برخی بنا به تجربه زیستهشان مسئولیت ریشهای فرد را در قبال خود و نیز گرایش به ارزش سرمایه انسانی را مایه اضطراب، باری بر دوش، یا حتی بدتر نفرتانگیز میدانند. ولی برخی آن را خوشایند، لذتبخش، خلاق و هیجانانگیز تجربه میکنند. اینجا میرسیم به معضل قدیمی در قاموس مارکوزه: وقتی روایتی از سرمایهداری یا وجه مسلط خرد بهرهای از اغواگری و جذابیت داشته باشد چه میکنید؟ اخیرا کتابی منتشر شده از مارتین کونینگز با عنوان «منطق هیجانی سرمایهداری» که درصدد نشاندادن این نکته است که منتقدان چپ تا چه اندازه اغواگریها و جذابیت عاطفی نولیبرالیسم را دستکم گرفتهاند. اگر حق با کونینگز باشد که نه فقط ثروتمندان بلکه بسیاری از مردم نولیبرالهای شادان شدهاند، و انگیزهها و مشوقهای نولیبرالی شاید حتی جنبهای وجدآمیز داشته باشد و افراد احساس خوبی از خودشان داشته باشند، آنوقت مقابله با این نظم ارزشها راستش خیلی دشوار میشود. شرمنده که بحث را تیرهوتار تمام کردم.
پینوشتها:
١- مدارس مستقل (Charter schools) در آمریکا و کانادا مدارس دولتیاند که گرچه بودجه دولت را دریافت میکنند مستقل از نظام مدارس دولتی عمل میکنند.
٢- مدارس نمونه (School choice) اصطلاحی است برای مجموعه گستردهای از برنامههای آموزشی که بهعنوان بدیلی برای مدارس دولتی به دانشآموزان و خانوادههایشان بسته به منطقهای که در آن سکونت دارند عرضه میشود.
٣- SAT یکی از دو آزمون استاندارد برای ورود به دانشگاه در آمریکاست که شرکت کالجبرد، شرکتی غیردولتی، برگزارش میکند.
٤- Kickstarter یک شرکت عامالمنفعه و وبسایت آمریکایی است برای کمک به پروژههای خلاق که از استارتاپهایی با ایدههای نوین و خلاقانه استقبال میکند.
٥- فروشگاههای زنجیرهای تارگت بعد از والمارت دومین فروشگاه خردهفروشی بزرگ و تخفیفمحور در آمریکاست.
٦- گیوول (GiveWell) یک سازمان غیرانتفاعی آمریکایی است برای ارزیابی خیریهها و موسسات نوعدوستانه.
منبع: www.prodigallitmag.com
روزنامه شرق