شناسهٔ خبر: 53827 - سرویس دیگر رسانه ها

سلطان مصر تنها پرسوناژ مادر قاهره ماجرا نیست

محمد قائد درباره کاری که روی یادداشت‌های قاسم غنی انجام داده می‌گوید: «منظورم از بازپروری این متن بیشتر بازیگوشی، خیال‌پروری در عین واقعی بودن، و سرگرم‌کردن خواننده بود. می‌توانستم ماجرا را تبدیل به داستان سوم شخص کنم اما اگر واقعیت و خیال مخلوط شود، وقتی پرسوناژ «به جای شام» ساندویچ می‌خورد شاید نکته اصلی نادیده بماند که نزد آقای دکتر سفیرکبیر شدیداً اهل عرفان، خوراک بدون سرویس چینی و قاشق چنگال نقره و پیش‌غذا و دسر، شام محسوب نمی‌شود.»

محمد قائد عکس از لیلیام پروا

فرهنگ امروز/ مریم منصوری:کتاب «آدم ما در قاهره» یادداشت‌های قاسم غنی، پزشک، ادیب، نماینده مجلس و دیپلمات و سفیر ایران در مصر است که با پیرایش، ویرایش و پیشگفتار محمد قائد در نشر کلاغ منتشر شده است.


قاسم غنی از سوی رضاشاه برای خواستگاری رسمی از فوزیه، خواهر پادشاه مصر و ازدواج او با ولیعهد ایران به قاهره رفت. ده سال بعد، محمدرضا شاه او را برای فیصله دادن به طلاقی پرگیر و دار، برای بار سوم به همان شهر فرستاد.

محمدرضا شاه سال ۱۳۲۶، قاسم غنی را از نمایندگی ایران در سازمان ملل در سانفرانسیسکو فراخواند و به جای محمود جم به سفارت ایران در قاهره فرستاد تا به دو یا شاید سه موضوع دشوار و دردناک و درهم‌تنیده و آبرو بر سامان دهد؛ طلاق فوزیه، گرفتن جواهرات سلطنتی از خانواده ملکه متواری و بازپس گرفتن شمشیر مرصع رضا شاه. اما علاوه بر یادداشت‌های قاسم غنی، پیشگفتار محمد قاعد بر این یادداشت‌ها و پانوشت‌های کتاب نیز از اهمیت ویژه‌ای در بررسی و تحلیل تاریخ معاصر برخوردار است.

با محمد قائد درباره این کتاب، گفت و گویی داشته‌ایم که در پی می‌آید. این گفت‌و گو به صورت غیر حضوری و مکتوب انجام شده است، به همین دلیل هم در جای جای پاسخ‌های قاعد، ویژگی‌های نثر شیرین و حاضرجواب و شوخش دیده می‌شود.

می‌توان یادداشت‌های روزانه قاسم غنی را به عنوان سندی تاریخی از سیاست خارجی و داخلی ایران در دوره پهلوی بررسی کرد؟
حسب حال یک دست‌ درکار و نگاه اوست به مملکت و پیرامونش، و تصویری از ایران و موقعیت آن در عرصه بین‌المللی. مثلاً به دیپلمات مصری به‌ عنوان سفیر در تهران پذیرش می‌دهند اما دولت بریتانیا می‌گوید این شخص طی جنگ با آلمانی‌ها همراهی کرده. وزارت خارجه ایران گیر می‌افتد که چه کند. غنی به تهران تلگرام می‌زند چرا قضیه را در مجرای اداری نمی‌اندازید؛‌ پذیرشی داده‌اید و تمام، حالا چرا وانمود می‌کنید سوء‌تفاهم شده و می‌خواهید پس‌ بگیرید؟

واقعیت این بود که در ایران و مصر و تقریباً سراسر خاورمیانه اسلامی، جماعت آرزوی پیروزی آلمان نازی و نابودی اینگیلیس داشتند، از رضاشاه گرفته تا جانشینش و دربار مصر و مردم عادی و همه. حالا که آلمان شکست خورده بود مردم می‌گفتند حیف که هیتلر کم کـُشت وگرنه پیروز می‌شد؛ و مقام‌ها خودشان را به آن راه می‌زدند و دلشان می‌خواست حکمران‌های لندن شب بخوابند، صبح بلند شوند، فراموش کرده باشند در سال‌های گرفتاری، چه کسی رفیق بود و کی نارفیق.

در ادامه همان طرز فکر، رئیس دفتر شاه به غنی ندا می‌دهد؛ شاهنشاه تمایل دارند بدانند آیا انگلیس‌ها دربار مصر را برای تنبیه هر دو خاندان سلطنتی تحریک به جدایی می‌کنند، بنابراین از زیر زبان سفیر آمریکا بکشید. غنی به دیدار همتای ینگه‌دنیایی‌اش می‌رود اما در عوالم پروتکل دیپلماسی خیلی ضایع است آقای دکتر سفیرکبیر دولت شاهنشاهی ایران صاف از مستر جک بپرسد آیا بویی برده که اینگیلیس بی‌همه‌چیز در اتاق خواب اعلیحضرت ما موش بدواند؟ پس اوضاع دربار قاهره را پیش می‌کشد. سفیر آمریکا اگر هم ملتفت نیت غنی می‌شود، خودش را به آن راه می‌زند و درباره طرز مملکتداری ملک فاروق نظر می‌دهد. به نظر من آن جوری که از روایت پیداست ملتفت نمی‌شود. این را غنی باید از سفرای ترکیه و فرانسه و اهل جوامعی می‌پرسید که در ادامه سیاست تا تختخواب حکمرانان تجربه بیشتری داشتند. منتهای مطلب، محرم راز بریتانیا آمریکایی‌ها بودند.

در مورد دیگر، شاه در اولین سفر خارجی‌اش به سوئیس می‌رود.  غنی در یادداشت‌هایش می‌نویسد و با آدم‌های محرم نجوا می‌کند که ایشان برای اولین سفر خارجی‌ باید منتظر دعوت رسمی می‌ماند تا درست و حسابی استقبال شود، نه اینکه سر خود راه بیفتد برای گردش، و ایرانی‌ها که تجربه برنامه‌ریزی برای تشریفات استقبال ندارند، بساطی درست کنند که نگو و نپرس..



چرا رضا شاه دستور ازدواج فوزیه و محمدرضا  را داد؟ این ازدواج بی‌فرجام قرار بود چه دستاوردی برای دو کشور ایران و مصر داشته باشد؟
رضا شاه چندین همسر اختیار کرد تا هم با طایفه قاجار و اعیان خویشاوند شود و هم فرزندان متعدد داشته باشد که عقبه او را از خانواده‌ای کوچک به حد خاندان بزرگ برسانند. بسیاری حکمران‌ها در ایران و جاهای دیگر دنیا همین کار را کرده‌اند. در مورد ولیعهد می‌خواست پیوند زناشویی با یک دربار دیگر برای خاندانش پشتوانه ایجاد کند. در میان دختران خانواده‌های حکمران کشورهای اسلامی، فوزیه لابد بهترین انتخاب بود. شباهت بسیاری به ویوین لی بازیگر زیبای فیلم «برباد رفته» داشت.
 
شمشیر مرصّع ساختن هم چیزی در همان مایه بود. زمانی حکمران‌ها، شمشیر مخصوص داشتند (مال چند شاه صفوی با لبه‌ٔ مضرّس، مثل کارد نان‌بُری، در موزه نظامی باغ عفیف‌آباد شیراز است و شمشیر فتحعلیشاه گمانم در کاخ گلستان باشد) اما او نظامی واقعی بود و در بریگاد قزاق می‌گفتند «رضا ماکسیم» (اشاره به مارک مسلسلی انگلیسی). احتیاجی به شمشیر جواهرنشان نداشت. نشان و مدال را هم به افسر می‌دهند که یعنی شجاعی و خوب خدمت کرده‌ای. همه دیده بودند سراسر مملکت را از بیرجند تا اردبیل و محمّره و بندرعباس چکمه‌به‌پا طی می‌کند. ساختن نشان ذوالفقار و سپه و غیره هرکدام با پنج سیر طلا و به سینه‌زدن برای پرتره رسمی هم نالازم بود. از این‌ها گذشته، دربار ایران خیلی بی‌احتیاطی ‌کرد که داد بردند قاهره. به چنگ فاروق افتاد و همه را بالا کشید.    
 
شما در مقدمه کتاب، فرض را بر این گذاشته‌اید که قاسم غنی یادداشت‌هایش را برای آیندگان و برای خواندن دیگران می‌نوشت. اما من بیشتر در یادداشت‌های غنی یک جور شخصی‌نویسی و دفترچه خاطرات می‌بینم.  اتفاقا نوشتن یادداشت‌های روزانه به عنوان سند و حفظ در تاریخ بیشتر در کار اسدالله علم دیده می‌شود. به خصوص که او یادداشت‌هایش را به عنوان امانت به بانکی در سوئیس می‌فرستد اما غنی، به قول شما نوشته‌هاش را در خانه رها می‌کند و به آنکارا می‌رود.

قابل بحث است. آدم‌ها خاطرات شیرین را می‌نویسند تا از بازخوانی آن‌ها لذت ببرند، و خاطرات تلخ را تا یادشان بماند چه آدم‌هایی به آنها بد کردند. اینکه شب‌ها پیش از خواب بنویسی از دختران جوان و زنان زیبا بیشتر خوشت می‌آید و چند تا را اسم ببری، قبول. اما دشوار بتوان استدلال کرد بد گفتن به  همسر میزبان و مهمانان ضیافت بعدها حالتی خوش، یا حتی ناخوش، در شخص ایجاد کند. این حجم تکرار ستایش دختران خوشگل و بد گفتن به مادران آن‌ها اگر هم در مکاتبات پسران نوجوان جایی داشته باشد در نوشته‌های آدم جاافتاده‌ای اهل معنویات و عوالم برتر کمی، و بیش از کمی، نامعقول به نظر می‌رسد.
 
کسانی نامه و عکس و دستخط عزیزی را در پاکتی مثلاً ارغوانی یا آلبومی با جلد مخمل نگه می‌دارند و بارها می‌خوانند و به آن دست می‌کشند و حتی می‌بویند. غنی هیچ جا نمی‌نویسد با حبیب درد سابق و حبیبان درد اسبق مکاتبه می‌کرد و عکس آن‌ها را با خودش داشت. اینکه یادداشت‌های روزانه و شبانه را، شامل کپی نامه‌های سرّی شاه به برادرزنش،‌ رها می‌کند و از ایران می‌رود، شاید بیشتر بیانگر این تلقی باشد: از ما گذشت، بگذار دیگران ببینند و آیندگان بدانند. اسم مستعار و مسخره «بگم سکینه والی خانم اِمریکائی ولی‌خان فیلسوف هندی» چقدر برای آن دیگران و آیندگان اهمیت دارد؟
 
و سرک کشیدن در زندگی شخصی بقیه و اشارات تحقیرآمیز و حتی موهن به اشخاص. توجه داشته باشیم که راوی نویسنده رمان پرفروش یا روزنامه زرد نبود؛ آقای دکتر و سفیرکبیر بود و از محرمان خانواده سلطنتی و مهمان ممتاز خانه بسیاری اعیان ایران و مصر. کسی که برای این زن و آن خانم صفات زننده روی کاغذ بیاورد و بعد یادداشت‌هایش را در گوشه‌ای بیندازد منطقاً پیه این را به تنش مالیده که برملا شدن یک صفحه از آن مطالب، پایان زندگی دیپلماتیک و سیاسی و اجتماعی او و بعید است پس از رسوایی جایی راهش بدهند، تا چه رسد دعوتش کنند. شانس آورد که پیش از غضب شاه دنیا را ترک کرد وگرنه دخلش می‌آمد.  قضاوت نمی‌کنم،‌ سؤالی طرح می‌کنم در زمینه قلم‌زدن که برایش جوابی ندارم.
 
یادداشت‌نویسی غنی و علم را با اعتمادالسلطنه در زمان ناصرالدین‌شاه مقایسه کرده‌اید. در مقایسه، پادشاهان قاجار و پهلوی نسبت به هم چگونه‌اند؟
اگر منظورتان نگاه فرهنگی و خلقیات باشد، ناصرالدین شاه اهل کتاب و هنرمندترین پادشاه تاریخ ایران، و مطلع از جهان و زمان خودش بود. سلیقه شخصی‌اش را هم مثل هرکس دیگری داشت.  آمستردام در دفترش نوشت؛ «زن خواننده اپرا خوشگل بود، بدگل نبود ولی صدایش به گوش ما مثل زوزه سگ می‌رسید.» کلاس انگلیسی سال اول دانشگاه، معلم آمریکایی گفت موسیقی و آواز ایرانی، مثل زنجموره گربه‌ای است که رودل کرده باشد در شب سرد زمستان پشت شیشه پنجره. من و یکی دیگر اعتراض کردیم و طفلک مِستر جک حرفش را پس گرفت و عذر خواست (بعدها متوجه شدم خودم هم دیگر تحمل موسیقی و آواز ایرانی ندارم و سال‌هاست فقط جسته‌گریخته می‌شنوم، گوش نمی‌کنم)
 
جالب است که هیچ گاه ندیدم احمد شاملو، آواز غربی، حتی اپرا گوش کند. یک بار حین آبیاری، هوس آواز بانوی فرنگی کردم.  صفحه آواز در خانه‌اش پیدا نمی‌شد - یا شاید آن ساعت دم دست نبود.  می‌توان انتظار داشت در نظرسنجی درباره این موضوع در ایران، جماعتی کثیر با ناصرالدین شاه موافق باشند که صدای «ماریا کالاس» هنگام خواندن اپرای «وردی» عین زوزه سگ است. کسانی هم با شاملو وقتی گفت آواز ایرانی، عر زدن است. احمد شاه خیلی نگران بهداشت و میکروب بود و چیزی حاکی از آگاهی و سلیقه پیشرفته از او نقل نکرده‌اند. رضاشاه به ترقی و تجدد اهمیت می‌داد اما، همچنان که در پیشگفتار به روایت سفیر آلمان آورده‌ام، شخصاً قادر به همراهی با زندگی مدرن نبود، ‌چیزهای وحشتناکی مثل سه ساعت نشستن سر میز شام و بیف‌ استروگانف خوردن با چنگال کنار زنانی نامحرم با لباس‌های‌ شرم‌آور.
 
محمدرضا شاه هم ترقی و تجدد دوست داشت اما به سلیقه و کاربلدی خصوصاً همسر سومش رشک می‌بُرد و آدم‌هایی را که دفتر شهبانو جمع شده بودند یک مشت اسنوب اهل ادا اطوار و ژست الکی می‌دید.
 
شناخت گذشته از طریق سپیدخوانی یک عکس نیمه شفاف چه دستاوردی برای ما دارد؟ واقعا فکر می‌کنید گذشته چراغ راه آینده است؟ آن هم گذشته‌ای که هیچ خاطره‌ای از آن نداریم؟

آینده ما را غافلگیر می‌کند بی اینکه بتوانیم بگوییم چون پارسال و پس پیرارسال آن طور بود، حالا باید فلان جور باشد. حداکثر در سطح شخصی بتوانیم عین اشتباه قبلی را تکرار نکنیم و به گفته برتراند راسل، «مرتکب اشتباه‌های جدید شویم.» (شخصاً حالا دیگر کم پیش می‌آید اشتباه‌های مستعمل را عیناً تکرار کنم؛ خریّت ِ آکبند را ترجیح می‌دهم)
 
در سطح اجتماعی، به اندازه‌ای متغیرها زیاد و شرایط جدید پیش‌بینی‌ناپذیر است که تلاش برای درس‌ گرفتن از گذشته به از بر کردن جدول لگاریتم می‌ماند. کامپیوتر در مسابقه شطرنج انسان را شکست می‌دهد. زیرا تا چهل میلیون احتمال، محاسبه می‌کند - در برابر حداکثر پانزده احتمال قهرمان‌های جهان. اما حتی همان کامپیوتر نمی‌تواند پیش‌بینی کند شهر تهران صد سال دیگر چه شکلی خواهد بود. مهره‌های شطرنج هر جوری هم بازی کنی همان هستند که دو هزار سال پیش بودند، اما آدم‌ها شخصاً و جوامع نسل به نسل عوض می‌شوند.
 
منظورم از بازپروری این متن بیشتر بازیگوشی، خیال‌پروری در عین واقعی بودن، و سرگرم‌کردن خواننده بود. می‌توانستم ماجرا را تبدیل به داستان سوم شخص کنم اما اگر واقعیت و خیال مخلوط شود، وقتی پرسوناژ «به جای شام» ساندویچ می‌خورد شاید نکته اصلی نادیده بماند که نزد آقای دکتر سفیرکبیر شدیداً اهل عرفان، خوراک بدون سرویس چینی و قاشق چنگال نقره و پیش‌غذا و دسر شام محسوب نمی‌شود. یا وقتی لابد بدون کادیلاک هفت‌نفره مشکی سفارت و راننده با دستکش سفید، با تاکسی به محله پرجمعیت قاهره نزد سکینه بگم، مهپاره آمریکایی، می‌رود خواننده با ناباوری پوزخند بزند که این کار پرخطر را از فیلم‌های ۰۰۷ درآوردید؟
 


 

محمد قائد- عکس از سارا افضلی

قاسم غنی به عنوان مرد سیاسی با بزرگان آن روزگار حشر و نشر داشت: حسن تقی‌زاده، دکتر طه حسین، احمد دهقان، لویی ماسینیون، ویل دورانت، ملک‌الشعرای بهار، جمالزاده. به چه میزان در روزگار خودش مرد روزآمدی بود؟

زاده دهه آخر قرن نوزدهم بود در روزگاری که حرکت از سبزوار به مشهد و به تهران و به بیروت در توان درصدی بسیار کوچک از آدم‌ها بود. هم دارای توان مالی و هم میل به یادگیری و انگیزه برای ارتقای اجتماعی. اوایل دهه ۴۰ در آگهی‌های صفحه اول کیهان و اطلاعات زیر عکس ‌مرد جوان نوشته بود «اکنون که به جهت تحصیلات عالی عازم آمریکا می‌باشم بدین‌وسیله از تمام دوستان و آشنایان خداحافظی می‌نمایم.» تصور کنید نیم قرن پیش از آن چقدر دشوار و مهم بود که بتوانی برای تحصیل از زادگاهت به شهری دیگر بروی.
 
ایرانی‌هایی که اسم بردید تماس و ارتباط با فرهنگ بیرون از ایران داشتند. حتی بهار هم سال‌های آخر عمر برای درمان سل به سویس رفت، که نشان می‌دهد هم توان مالی این کار را داشت و هم با دنیایی بیرون از مشهد و تهران آشنا شده بود.
 
 حلقه کوچک نخبگانی بودند شهیر که هم در فرهنگ وطن خویش رشد کرده بودند و هم با فرهنگ دنیای بیرون آشنایی داشتند.  باید توجه داشت شمار کتاب و حجم متن با امروز قابل مقایسه نبود. در روزگار پیش از چاپ، با خواندن هفت هشت ده تا کتاب (جز دیوان شعر و متون دینی و حاشیه بر حاشیه) در هفده هجده سالگی علامه دهر می‌شدند. البته خود همین که این تعداد کتاب خطی از ارسطو و جالینوس و فارابی و دیگران در دسترسی داشته باشی و نان و آبی فراهم باشد تا بتوانی بنشینی آنها را بارها از سر تا ته بخوانی یعنی یک در ده هزار آدم‌ها. در روزگار غنی ده تا کتاب شده بود سی چهل تا، شامل ترجمه پلوتارک و سه تفنگدار.
 
منظورم از سر تا ته بارها بخوانی این است که در روزگار قدیم حافظه بی‌نهایت مهم بود. حافظه با هوش ارتباط دارد، به زوال آن می‌گویند آلزایمر، و البته حالا هم مهم است. اما آن آدم‌ها از حفظ می‌کردند و پس می‌دادند،‌ چیزی مشابه تست‌زنی در عصر جدید. ابتکار و خلاقیت و نوآوری مطرح نبود. بدیع‌الزمان فروزانفر، یکی از همان فضلای بی‌همتا و چهره‌های ماندگار، گویا مفتخر بود شصت هفتاد هشتاد بیت قصیده عربی از اول به آخر و از آخر به اول می‌خواند.  امروزه به کسی که بتواند این کار را بکند می‌گویند شومن و او را در برنامه تلویزیونی شرکت می‌دهند و کسانی که حوصله دارند تا آخر تماشا کنند پیامک می‌زنند دمتان گرم استاد.
 
تصویری که در یادداشت‌های روزانه غنی از تهران و قاهره آن روز می‌بینیم، شباهت‌هایی هم در فساد دربار ملک فاروق و پهلوی وجود دارد. هم در نابسامانی جامعه و اعتراض‌های مردمی و خفقان... شما چه نگاهی به شباهت‌های تاریخی این دو سرزمین کهن عقب‌مانده دارید؟

قانون ظروف مرتبطه و اصل بقای سنت. چهار هزار سال پیش در عهد بابلیان آن شکل حکومت جا افتاد. جامعه شبیه سرزمین و انسان شبیه جامعه می‌شود و حکومت‌ها شبیه همدیگر، همان طور که مردمان مجاور و خویشاوند تا حدی زیادی شبیه همدیگر می‌شوند.
 
الگوی حکومت موروثی و مکانی به نام دربار با عده‌ای دور و بری در قرن بیستم متزلزل شد. تزلزلی که غنی در حکومت مصر ترسیم می‌کند ناهمخوانی الگوی ازلی است با جامعه‌ای که مردمش روی رفتار حاکمان در ضیافت‌ هم نظر می‌دهند، مثلا این واقعیت یا شایعه که در مهمانی‌های پر ریخت و پاش دربار، دختران مصری ساقی مهمان‌های فرنگی‌اند. پادشاه تا صبح در کاباره با رقاصه‌ها و پااندازها دمخور است و طبقه حاکمه با کمال جدیت ثروتش را تبدیل به ارز می‌کند به خارج می‌فرستد.  عناصر آشنای نارضایی حکومت‌شونده‌ها از روش باستانی حکومت‌کننده‌ها حالا به نظر عامهٔ‌ مردم ظلم و فساد می‌رسید.
 
شما در بسیاری موارد توسل جستن غنی را به فالی از شاعران کهن ایران مورد انتقاد قرار داده‌اید. چرا؟ آیا این کار هم نشانی از افسردگی او و عدم عملگرایی‌اش نیست؟ اصلا امکانی برای عمل‌گرایی داشت؟

بحثم سر علاقه‌اش به شعر نیست. خودم هم شعر دوست بوده‌ام و در هجده‌سالگی جداً تصمیم گرفتم فقط شعر بخوانم. اما نگویم چون علاقه داشتم نیرویم را صرف نوشتن کنم.
 
بر روحیه پرستش شعر و شاعرها انگشت گذاشته‌ام، گویی ‌انسان وظیفه دارد صبح تا شب شاعرها را تقدیس کند و سپاسگزار باشد که چقدر مرحمت کردند شعر گفتند وگرنه ما حالا نمی‌دانستیم چه خاکی به سر کنیم و حرفی برای گفتن نداشتیم.  شعری خوب است که حرف دل ما را بزند. من و شما قرار نیست مثل شاعر عهد بوق فکر کنیم.  آن آدم‌ها در قرون وسطی از چند و چون روزگار خودشان هم سر در نمی‌آوردند، تا چه رسد که به امروزی‌ها بگویند چطور فکر کنند.
 
با وجود تکرار سروده‌های شاعران قدمایی هم حرفی برای گفتن ندارد. نامه‌ای بسیار طولانی به علینقی وزیری می‌نویسد و همه را در دفترش کپی می‌کند. مثل طوطی محفوظات پس می‌دهد، بی یک حرف به‌دردخور جدید از خودش جز این گله بی‌ربط مهمل که شما به من ویولن زدن یاد ندادی. بعد از آن همه سیاحت آفاق و سیر انفـُس متوجه نشده رئیس هنرستان موسیقی قرار نیست نوازندگی به افراد متفرقه و مبتدی، آن هم سی‌ساله، یاد بدهد.  سعدی اگر گلهٔ او را می‌شنید شاید اندرزش می‌داد که جانِ پدر، در چهارده‌سالگی هم مالی نبودی.
 
زمانی در مجله اطلاعات بانوان نوازنده ارکستر رادیو تهران تعریف می‌کرد صبح سیزده فروردین به کلاس نوازندگی‌اش رفت تا ویولن را بردارد با رفقا بروند باغ.  از در که بیرون می‌آمد کسی دوان‌دوان سر رسید و خواهش و تمنا که امروز قرار است با خانواده نامزدم سیزده‌به‌در برویم خیلی مهم است به چشم بیایم لطفاً همین جوری سرپایی آهنگی مجلس گرم‌کن یاد بدهید بزنم مرحمت شما را جبران می‌کنم. تماشاگر فیلم کمدی هم باور نمی‌کند و می‌پرسد یعنی چه. همین است که عرض می‌کنم واقعیت از هر داستانی عجیب‌تر است. 
 
در صفحه ۱۵۹ کتاب، غنی در یادداشت‌هایش آورده که مسیو لسکو، مستشار سفارت فرانسه، نسخه‌ای از حافظ را که متعلق به اوایل دوره صفویه است به همراه ترجمه‌ای از بوف کور به فرانسه، نزد غنی می‌آورد و از او راهنمایی می‌خواهد برای کسب اجازه چاپ از هدایت.  غنی می‌گوید به خود آن پسره صادق هدایت بنویسد!
این نوع برخورد آیا می‌تواند نشانی باشد از وضعیت هدایت در جامعه سطح بالای آن روز یا این برخورد به خاطر نسب دیوانی و حکومتی هدایت در دوره قاجار است؟


صادق هدایت وسیعاً متهم بود منفی‌باف و سیاه‌اندیش و بدبین به زندگی است. تا سال‌ها پس از مرگش در نشریات می‌نوشتند کنار جسد جوانی که خودکشی کرده کتاب هدایت پیدا شده. پیش از شروع کلاس انجمن ایران و انگلیس برای چند نفر کتاب «وغ‌وغ ساهاب» می‌خواندم و می‌خندیدیم. پزشک محترمی که همکلاس ما بود برافروخته و با سرزنش فریاد زد این مزخرفات گمراه‌کننده را باید سوزاند، والله وزارت فرهنگ و دولت مقصرند.  یعنی حتی وقتی می‌خندانـَدت، فکرت را خراب می‌کند.
 
خود همین که جزو هیئت حاکمه بود پرونده‌اش را سیاه‌تر می‌کرد.  آدم محروم و فقیر قابل درک است که بدبین و افسرده باشد.  چنین خصلتی در فرد برخوردار یعنی مریض است و باید معالجه شود. بخل هم که عنصر همیشه حاضر در روابط ماست: مسیوی پرت از مرحله آمده جلو آقای دکتر دیپلمات متخصص مشهور و معتبر عرفان و تصوف و علم‌النفس و آدم اعلیحضرت در فیصله امور زناشویی حرف از آدمی بدنام و بی‌اعتبار می‌زند که اباطیلی مالیخولیایی درباره پیرمرد خنزرپنزری سر هم کرده.        
 
با توجه به اشارات غنی نسبت به زن‌ها و فرزندان رضاخان، اوضاع خانواده او را بعد از خودش چطور می‌بیند؟ به خصوص با توجه به اشاره‌ای که به تلاش برای خودکشی شهدخت فاطمه می‌کند.

در یادداشت اختتامیه که مقاله مفصلی است اسامی بچه‌های رضا شاه را ردیف می‌کند و می‌نویسد همه کاخ و باغ و باغبان و اتومبیل و شوفر و دفتر و منشی دارند و خرج تمام اینها را باید شاه بدهد. اعلیحضرت هم که اسکناس چاپ نمی‌کند و باید از جایی در بیاورد.
 
جز اشرف که مثل «جمیله یکه‌سوار» از زمین‌خوارها و دیگران شتل می‌گرفت و پشت‌وپناه برادرش بود، و تا حدی شمس،‌ بقیه به درد او نخوردند و بیشتر بلای جان بودند تا قاتق نان.  در نظام سلطنتی شرقی همیشه همین بوده. حکمران با تمام قوا اسپرم می‌افشاند به این امید که بالاخره یکی‌شان بساط حکومت را جمع و جور ‌کند. بعد چند دوجین سربار و نانخور باقی می‌ماند که فقط دست بگیر دارند بدون هیچ مهارتی در کاری یا تعلق خاطر به چیزی.
 
اسدالله علم در یادداشت‌هایش می‌نویسد شاه در مهمانی خانه مادرش به غلامرضا گفت؛ درست نیست سرهنگ ارتش، هیپی‌بازی در بیاورد و باید موهایش را کوتاه و مرتب نگه دارد.  غلامرضا لودگی کرد که حالا با موی سر من ارتش درست می‌شود؟ شاه منفجر شد و جلو همه چنان رگبار فحش و ناسزا سر برادر ناتنی‌ باراند که، به گفته علم، نفس حاضران در سینه حبس شد.
 
اقدام فاطمه به خودکشی که غنی به آن اشاره می‌کند شاید برای زیر فشار گذاشتن شاه بود که می‌گفت صلاح نیست شوهر آمریکایی وارد دربار کند گرچه خودش  در فاصله طلاق اول و ازدواج دوم در نیویورک از گریس کـِلی دلبری کرد. آن ازدواج فاطمه هم به طلاق انجامید.
 
چرا از ابتدا جنازه رضا شاه را به ایران نیاوردند و او را به طور موقت در مصر دفن کردند که بعد برای پس گرفتن جنازه و شمشیر و نشان‌های همراهش این همه دردسر بکشند؟

مرداد ۱۳۲۳/اوت ۱۹۴۴ سراسر شمال آفریقا و مدیترانه تا جنوب اروپا و دریای سرخ جنگ جهانی دوم شدیدتر از پیش جریان داشت. طیّاره که هیچ، با کشتی هم گذر از آن مهلکه برای تابوت و هیئت همراه خطرناک بود. شمشیر جواهرنشان و نشان‌ها را شاید از راه زمین به بیروت و قاهره رساندند یا شاید به آفریقای جنوبی که رضا شاه در پایتخت آن درگذشته بود. دربار ایران که با دربار مصر خویشاوند بود هیچ انتظار نداشت چند کیلو طلا و جواهر ناپدید و لوطی‌خور شود.

قاسم غنی

مرگ رضاخان در طلاق فوزیه و محمدرضا پهلوی چقدر موثر بود؟ ترسی که فوزیه از خواهران و مادرشاه داشت که چیزخورش کنند و بکشندش یا ظن محمدرضا پهلوی به خیانت فوزیه؟ کدام یک حقیقت داشت؟


نخواهیم دانست. رازدارانی که از جزئیات خبر داشتند نه نوشتند و نه حرفی زدند. اهمیت چندانی هم ندارد. لابد مثل هر رنجش و کدورت و بحران و گسست خانوادگی دیگری بود. سوءتفاهم، به دل گرفتن جزئیات ناخوشایند، نگاه‌های پر انزجار،‌ نیش، کنایه، غیبت، خبرچینی، قهر، ‌رد دعوت، و بگیر برو تا آخر.
 
تنها جنبه‌ای که در آن تردید چندانی نمی‌توان داشت، به اصطلاح مطایبه‌آمیز این اواخر، تفاوت‌های فرهنگی است. پرورش فوزیه مربوط به اختلاط فرهنگ‌های اعیان شرق و جنوب اروپا و عثمانی و قفقاز و گرجستان طی یک قرن و نیم بود. برای آدم‌های مازندرانی و آذربایجانی خانواده پهلوی که کمتر از بیست سال پیشتر به عرصه رسیده بود توقعات و عادات عروس فیس‌بالا تازگی داشت،‌ بعضی ناخوشایند بود و برخی نپذیرفتنی.
 
افسردگی و بی کاری غنی در روزهای آخر سفارتش در مصر مشهود است. انگار به این نتیجه رسیده بود که کاری از دست هیچ کس ساخته نیست و «مملکت هر روز بیشتر از هم  گسیخته می‌شود.»
بسیاری بازنگری‌ها - در کتاب، فیلم یا مقاله - به نارضایی عمیق طبقه فرادست کم بها می‌دهند. موضوع را این جوری ببنیم: در عصر مشروطیت یا سال ۱۲۹۹ اوضاع به چشم قاطبه مردم همان بود که در روز ازل بوده و تا ابد خواهد بود. برخوردارها بودند که به فکر افتادند بهتر از این می‌تواند باشد. اما بیست سی سال بعد که جمعیت زیاد شد و صدای زنده‌باد مرده‌باد در خیابان به گوش می‌رسید این نگرانی پیش آمد که گفتیم بیداری، دیگر نه این قدر.

 یادداشت‌ اختتامیه مفصل غنی همان حرف‌هایی را می‌زند که محمد مسعود در روزنامه‌اش «مرد امروز» می‌نوشت و «آن پسره» در نمایشنامه‌مانند «حاجی آقا» تصویر می‌کرد. و حتی تندتر. این دو تا با کلـّه وارد حیطه دربار نمی‌شدند و تا پیش از حسین فاطمی کسی ننوشت بخور و بخواب‌های حریص به چه درد می‌خورند.  غنی به خواننده‌ای نامشخص در آینده‌ای نامعلوم می‌گوید خرج زندگی پرتجمل تخم ‌و ترکه رضا شاه را ملت می‌دهد.
 
نکته این است که امثال غنی ناخشنودند اما نه به طور رادیکال و ریشه‌ای. اگر مسعود یا هدایت  بنویسند «مملکت هر روز بیشتر از هم  گسیخته می‌شود» آنها اخم می‌کنند و تشر می‌زنند که شلوغ نکن بچه، من می‌گویم انف تو نگو انف. در واژگان اهل مبارزات طبقاتی به امثال غنی می‌گویند رفرمیست ناپیگیر: اصطلاحات آری، اما نه خیلی تند و اساسی. راه حل را در اختیارات بیشتر برای پادشاه و حق وتو می‌بیند. بعداً هم اگر بپرسی پس چه شد نتیجه اختیارات بیشتر، خواهد گفت دست‌هایی نگذاشتند و مجریان خوب اجرا نکردند. اسدالله علم می‌نویسد افکار متعالی شاهنشاه حرف ندارد، کمبود سیب‌زمینی و پیاز و خاموشی برق تقصیر دولت هویدای پدرسگ است.
 
محمدعلی مجتهدی سال‌ها پس از دستور شاه که از ریاست دانشگاه صنعتی به دبیرستانش برگردد، گفت؛ آمریکا چون نمی‌خواست مملکت پیشرفت کند به شاه گفت او را از ریاست دانشگاه کنار بگذارد.  غنی هم از کسی که در تهران عین خود او زندگی کند می‌پرسد: تو چکاره‌ای و از کجا آورده‌ای؟ چندگانگی در دید و آشفتگی در فکر تاریخی.
 
چه نگاهی به کتاب خاطرات پروین غفاری، با نام «تا سیاهی در دام شاه» دارید. این کتاب فقط یک بار در سال ۱۳۷۶ منتشر شد و پروین غفاری، بازیگر سینمای قبل از انقلاب، در این کتاب به رابطه خودش با محمدرضا پهلوی اشاره کرده است. برخی این کتاب را جعلی خوانده‌اند. اما گویا او قبل از طلاق رسمی فوزیه، مدتی معشوقه محمدرضاشاه پهلوی بوده است.

نمی‌دانم قضیه کتاب خاطرات زوجه صیغه‌ای شاه پس از طلاق فوزیه چه بود و چرا تجدید چاپ نشد. در تمام دنیا متنی که هم ثروت و تجمل تالارهای قدرت در آن باشد، هم عشرت و کامیابی و لباس ابریشم سفید دکولته و هم حسد و دسیسه و زیرآب ‌زدن، بیش از هر کتابی خواننده دارد. می‌توانست پرفروش‌ترین کتاب غیردرسی تاریخ نشر در ایران باشد و در هر خانه‌ای یک نسخه از داستان اتاق خواب محمدرضا پهلوی پیدا شود. شاید تشخیص دادند بزرگترین تبلیغ است برای شاه و دربار که چقدر شرعی و اخلاقی و منصفانه عمل می‌کردند. طبیعی بود که راوی دلش بخواهد ملکه باشد اما (تا آنجا که به یادم دارم) ادعا نمی‌کند به او جفا شد. بعد هم به برکت خانه و زندگی و نفقه حسابی و شهرت و نفوذ، هنرپیشه(کم‌اهمیتی) شد و فیلم‌هایش روی پرده می‌رفت در حالی که تنها فیلم ثریا اسفندیاری را در ایتالیا خریدند و سوزاندند (گرچه در اینترنت هست). درهرحال برای من هم سؤال است که آن کتاب خاطرات چرا حتی زیرزمینی تکثیر نمی‌شود.
 

مراسم عروسی فوزیه و محمدرضا پهلوی در کاخ عابدین قاهره


شما با این جمله از دیدار غنی و انیشتین یاد می‌کنید؛ «یکی از آنها که در همان سال‌های قاطی کردن انیشتین به دیدار او می‌رود، و از دیدارش به عنوان رویداد مبارک زندگی خویش یاد می‌کند، قاسم غنی، عضو هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل بود.» این توصیف شما، نشانگر فاصله ما با جامعه علمی غرب است؟

سطح پیشرفت و نزدیکی یا فاصله علمی جوامع با دیدار و خوش‌وبش و چای خوردن با برندگان جایزه نوبل مشخص نمی‌شود. غنی از حیطه کار میزبانش چیزی نمی‌دانست و خیال می‌کرد پرُفسور شهیر بمب آتومی اختراع کرده. اینشتین برای توضیح جهان از ریاضیات کمک گرفت، فیزیکدان نظری بود و از مشوقان جلو افتادن آمریکا از آلمان در زمینه انرژی اتمی، اما در ساختن جنگ‌افزار هسته‌ای دخالتی نداشت. 
 
غنی دنبال اسراری می‌گشت که شاعران پارسی‌گو در شعرهایشان به آن، یا آنها، پرداخته‌اند. اینشتین اسراری کشف نکرد و معتقد نبود اسراری وجود دارد. برعکس، معتقد بود موضوع روشن است اما اهل نظریه مکانیک کوانتومی نمی‌فهمند جهان هستی ثبات دارد و خیلی هم با برنامه است و «خدا تاس نمی‌اندازد.»
 
بسیار بعید می‌دانم اینشتین متوجه شد فردی مشرق‌زمینی که به دیدارش آمد چه گفت و چه می‌خواست بداند. نظریه او، از جمله، این بود که اگر با سرعت نور حرکت کنیم سر جای اول‌مان برمی‌گردیم چون به سبب گرانش، مسیر نور منحنی می‌شود پس جهان محاط در کره است. غنی اگر نگاهی به خلاصه تئوری‌های نسبیت انداخته بود لابد، مانند من و شما و میلیاردها آدمی که در فیزیک کیهانی و ریاضیات متخصص نیستند، می‌پرسید اگر فرمان را محکم بگیریم و گاز تخت و مستقیم حرکت کنیم نمی‌توان زد جدار کره را جر داد تا همان طور که مولوی و هاتف اصفهانی و مرحوم علامه قزوینی فرمودند به حقیقت نامتناهی و جهان اعظمِ ورای حصار برسیم؟
 
در باورهای فولکلوریک جهان، شماری عظیم از مردم مانند غنی فکر می‌کنند و دنبال اسرار حقیقت می‌گردند که در دو جمله یا یک بیت شعر خلاصه شود. همان طور که میلیاردها نفر فکر می‌کرده‌اند و فکر می‌کنند داروین گفت انسان از نسل میمون است.
 
در طول این کتاب، غنی پیوسته همه آدم‌ها را مورد نقد قرار می‌دهد. اما در زیرنویس‌ها شما دقیقا در همین جایگاه، نسبت به او ایستاده‌اید. اشاره مکرر به غلط‌های املایی حاکی از همین نگاه است؟

بیش از نمره دادن به املاانشا، منظورم این بود که زبان مقدم بر خط است و با غلط املایی از بین نمی‌رود. لاتین در فرهنگ لغت صحیح و سالم و صددرصد طبق گرامر است اما کسی به آن زبان حرف نمی‌زند.
 
دوم، راوی هم یکی از فضلاست و کم‌وبیش مثل بقیه آقایونا. در میان ستایش یادداشت‌های شبانه‌اش از دخترهای خوشگل و بد گفتن به زنان کمتر زیبا کمتر حرف به‌دردخوری بتوان یافت. حافظ تصحیح ‌کردن همراه فلان علامه و دائماً تکرار اشعار مفاخر نثر کسی را بهتر نمی‌کند.

درست نوشتن و خوب نوشتن را باید در مدرسه به بچه‌ها یاد داد. و درهرحال همیشه عده‌ای بد و غلط می‌نویسد آسمان هم به زمین نمی‌آید. مشکل خط را نباید دست کم گرفت. ناقص و بدوی و پیچیده بودن خط ما سبب شده برای بسیاری‌مان حتی تلفظ کلماتی که پیشتر نشنیده‌ایم دشوار باشد. ناگفته نماند که چاله‌چوله‌های بین نوشتار و گفتار منحصر به ما نیست.
 
سوم، این حرف که متجددها چیزی از دین و فرهنگ دینی نمی‌دانند واقعیت ندارد. کلیشه‌ای است برای از میدان به‌درکردن کسانی که حوزه نرفته‌اند اما حرفی برای گفتن دارند. آدمی هم که روزها و شب‌هایش در تالار مهمانی می‌گذرد اگر لازم بداند تلمّذ نزد عربی‌دادن و قرآن‌خوان را در برنامه می‌گذارد.
 
و بیش از همه به احساس عبث بودن راوی توجه کرده‌ام که به فرمان ارباب دنبال کاری می‌رود بدون نتیجه. به بیان ادبایی و قدمایی مورد علاقه‌اش، دور می‌ماند از اصل سانفرانسیسکویی (نه سبزواری) خویش و باز می‌جوید روزگار وصل خویش اما در این مکان نامطبوع حتی سکینه آمریکایی که پس از سال‌ها همچنان دلرباست به نظرش خل‌وضع و حقیر می‌رسد. بازگویی و بازخوانی رگه اصلی یعنی حسب حال راوی دلمرده و بیقرار که از زیر حشو و زوائد بیرون آمده شاید مایه خشنودی او در جهان باقی باشد.
 
«ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم» را اهل هزل چنین تفسیر کرده‌اند که «مادرپیاله» در شیراز عهد شاعر اصطلاح بوده. حالا «مادرقاهره» را هم اگر هزّال‌ها تعبیر به اصطلاح کنند، سلطان مصر تنها پرسوناژ مادرقاهره ماجرا نبود. شما تماشا کن قلم خودنویس پس‌ فرستادن رئیس دفتر شاه و تعارفات مطلقاً پوچ راوی که پس از تحقیر شدن اصرار دارد آقا به جان عزیز خودتان من این قلم را به یاد وجود ذیجود حضرتعالی تا آخر عمر دست می‌گیرم.  و ناپدیدشدن دفترچه یادداشت‌ راوی از کتابخانه فرهنگسرای نیاوران و سر در آوردنش از «سمساری» به‌نوبه‌خود مینی‌داستانی است.

ایبنا