فرهنگ امروز/سوسن شریعتی:
«سرنوشت به دنبالم بود؛ چون دیوانهای تیغ در دست».
احمد زیدآبادی
معلوم نیست احمد زیدآبادی به چه صفت دل داده است به ترسیم «سرد و گرم روزگارِ» آن اولشخص مفردی که خودش باشد؟ کودکی و نوجوانیِ همان خودی که بهعنوان فعال سیاسی، فارغالتحصیل علوم سیاسی، روزنامهنگار سیاسی، هرازچندی از حبس سردرآورده سیاسی و اشکال متعدد و ممکن دیگر سیاسیبودن در این مرزوبوم شناخته شده است. با اینهمه احمد زیدآبادی با نوشتن «از سرد و گرمِ» هجده سال اول زندگیاش، شبیه سیاستمداران رفتار نکرده است؛ اهل سیاستی که تازه اگر هم تن دهند به اتوبیوگرافی بسنده میکنند به اندک و یا به کلان و طبیعتاً در هیچیک از این دو رویکرد، ردپایی از آن «من» انضمامی قابلاعتمادی که فقط در ادبیات پیداست، نمیتوان یافت. جنسی از شجاعت در این خطوط هست که خاصه اهل ادب است و با جماعت سیاستمدار نیز سنخیت ندارد. این مراجعه شفاف و بیسانسور به دیروز خود را زیدآبادی مدیون پراتیک نوشتن است که به گفته او از روزی مشخص در سال ١٣٥٨ در مسجدی در سیرجان پس از دیدن فیلمی و شنیدن صدایی آغاز میشود و البته زندگیای که غنی است و پروپیمان و حیف است که به هر بهانهای و به نام هر مصلحتی از نیمسانت آن هم گذشت. نویسنده میداند چگونه با ترسیم زندگی به مثابه صحنه تئاتر میتوان تاریخک زندگی خود را به برشی از معاصریت ما مبدل سازد: کوکتلی از وضعیتهای ابسورد، موقعیتهای تراژیک و لحظاتی لبریز از امر کمیک... همه این هجده سال را میشود پابهپای این کودکی که قلعهنشین روستایی از توابع زیدآباد بوده است و نوجوانی که حومهنشین سیرجان، گریست، خندید، قهقهه زد، خشم گرفت، برافروخته شد و امیدوار گشت. طی این داستان، آجر آجر یک شخصیت روی هم گذاشته میشود؛ روایتی از یکسری اولینبارها، اولین مواجههها با طبیعت، با آدمها، با اشیاء، با فقر، با ستم، با احساس تحقیر، با کتاب، با فرهنگ، با امید... که همگی بدل میشوند به تجربیات مرزی. در سه برش: قبل از انقلاب - انقلاب- پس از انقلاب.
در این روایت، کودکان، زنان، سیاست، انقلاب، بومزیست کویری، جایگاه ویژهای دارند... مملو از عناصر و دادههای فرهنگی و فولکلوریک، ترسیم مناسبات اجتماعی، نسبت با مرکز و... و درعینحال مضامینی جهانشمول. همین وجوه است که به قصههای سرد روزگار کودک کویر، گرما بخشیده است و جا باز میکند برای تنفس، فراروی و تقسیمپذیری. نگاه کودکی که از مال دنیا فقط عشق حمایتگر مادری مقتدر و مسئول و اخلاقی را دارد و نیز خواهرانی پشتیبان و غروری که آموزه تربیتی سختگیرانه است و ایبسا ازهمینرو هنوز استعداد امید و شادمانی دارد، مرز نمیکشد، نفرت ندارد؛ نه خصوصی- عمومی میشناسد، نه تنی ناتنی، نه دختر -پسر، نه اسماعیلی- شیعی و نه فقیر - غنی. در شرح همه این اولین مواجههها که با خود ترکیبی از شادمانی، غم، درد و کنجکاوی، حیرت و... به دنبال میآورد هیچ تلاشی برای دراماتیزهکردن دیده نمیشود. او که فرزند پدری است که خود در سه چهارسالگی در میانه روستا رها شده و با خانهشاگردی بالیده است، کودکیای دارد که با خوشهچینی و پستهتکانی آغاز میشود، بهعنوان شاگرد راننده یک تانکر آبپاش در پنجم دبستان راه جاده را میگیرد، بارها و بارها از موقعیتهای تحقیرآمیز سر درمیآورد، سر انگشتانش از فرط کار شکاف برمیدارند، بسیاری اوقات گرسنه میخوابد بااینهمه از همین ایامِ محروم تصاویری میسازد ناب و حسرتساز؛ در بسیاری اوقات فراموش میکنی صحبت از ابتلائات کودکی هفت–هشتساله است؛ حتی حسرت برخی از آن لحظات را بر دلت میگذارد: ماهیگیری در آب قنات به کمک قابلمه؛ غطو خوردن در آب سرد قنات و بعد در خاکهای داغ صحرا گلاندودشدن؛ دور تنور قصهگفتن، کشف لانههای گنجشکها در شکاف درختان، پیوندخوردن غوزههای پنبه و قصههای دنبالهدار امیرارسلان رومی، صف زنانی که برای رفتن به حمام به روستای همسایه راه جاده را میگرفتند. در این داستان بهجز کودکان و دنیای بیمرزشان جایگاه زنان هم بیبدیل است. زنانی رنجدیده، محکوم به «همشویی»، ازدواج در کودکی اما محکم و استوار... زنانی که در غیبت مردان، ابتکار زندگی را برعهده میگیرند. زنان کار: قالیبافی، کرباسبافی، کولککاری، کولکپینی، چغندرپاککنی، پستهچینی و... در معرض بیمهری مردان. صبور و درعینحال قدرتمند. مادرانی پیاپی داغدار نوزادانی که میمیرند. زنانی که بیخبر به عقد مردان درمیآیند. دخترانی که از سنین پایین کار میکنند و برخلاف پسران مدرسه را فقط در اوقات فراغت میروند.
در این دنیای در حاشیه، موقعیت مذهب نیز بیبدیل است. مذهبی است که دلها را گرم میکند، همه محرمها چشمها را اشکآلود میسازد اما، تساهل دارد (شیخی- اسماعیلی- شیعه دوازدهامامی) و بیدریغ است.
داستان از اواسط سالهای پنجاه دنیای روستا را رها میکند و پا به شهر و حاشیهنشیناناش میگذارد. این حرکت گامبهگام از حاشیه روستا به حاشیه شهر با وساطت مدرسه ممکن میشود و خیلی زود در نسبت با مسجد قرار میگیرد. «کار، مدرسه و مسجد»، مثلثی است که در آن نوعی از نوجوانی در آستانه انقلاب رقم میخورد. این سه موقعیت، زمینهساز شکلگیری وجدان اجتماعی و سیاسی و همان خودآگاهیای است که معترض است و خواهان تغییر و وعدههایی که به دنبال میآید. برای همه نوستالژیکهای «اون زمونا یادش بهخیر»، خواندن روایت زیدآبادی از زیستمحیط حاشیهنشینان، کار کودکان، وضعیت بهداشت، مناسبات اخلاقی و... غیبت مطلق نظارت قانون بر اجرای عدالت در این حاشیهها تکاندهنده است. با کار است که درک بیواسطه بیعدالتی، احساس تنهایی، غیبت پشتیبان، دست از همهجا کوتاهبودن برای کودک کار، گوشت و پوست میشود و البته شکلگرفتن احساس استقلال و اقتدار و غروری که به دنبال میآورد. اگرچه خشم فروخورده هست و زبانی که در برابر ستم بارها به لکنت میافتد اما هیچجا اثری از کینه و میل به تخریب نیست. مدرسه اما جایی است که در آن ملاک دانش است، تجربه نوشتن است و به چشم آمدن، به رسمیت شناختهشدن، تشویق شدن. نه تنها جایی که برای اولینبار میشود به یمن تغذیه رایگان با پرتقال آشنا شد بلکه میشود نماینده شد، رأی جمع کرد، بلندگو شد. اما مکان سومی که میشود در آنجا معرض تغییر قرار گرفت مسجد است و کتابخانه کوچک محل. اماکنی برای آشنا شدن با «آدمها و حرفها»؛ دنیایی در اتصال با جادهها، شهرهای بزرگتر و پایتخت... مسجد است که میزبان مسافرینی است که از راه میرسند و با خود کتابهای ممنوع میآورند، نوار، فیلم و از برخی نامهای پرآوازه پرده بر میدارند. (مطهری، شریعتی، تهرانی، جلالالدین فارسی) معلوم است که اثری از نام روشنفکران غیر مذهبی نیست. جایی که صدای اعتراض به گوش میرسد حتی صدای رادیو بیبیسی. مسجد اولین تجربه ورود به عرصه
عمومی است.
از میان این اولینبارها، آشنایی با سیاست در آستانه انقلاب ایران در کادر کوچک شهرستان جایگاه ویژهای دارد. اینجا باز همان نگاه تئاتری و طنزآلود به سیاست و وضعیتهای غلوآمیز انقلابی با روایت بومیاش میخنداند و شگفتزده میکند. (مثلا مسابقه خطیب و تکبیرگو در مسجد سیرجان) نشان میدهد چگونه و طبق چه مکانیزمی سیاست اندک اندک میآید و دنیای این نسل را تسخیر میکند. تجمعات، پاتوقهای سرپایی و موقت روبهروی مساجد یا بازار، رویارویی نظامیها و مردم، همگی نقش یک دعوت دارند برای پسرکی که در جستوجوی یافتن دلیلی برای پیوستن به صفوف انقلاب است و البته همچنان مردد. از یکسو ضرورت گرفتن نمرههای درخشان در مدرسه (به خاطر مادر، آبروی خانواده و فردایی بهتر...) و از سوی دیگر میل اجتنابناپذیر سیر و سفر آزاد در دنیای کتاب: از همینگوی گرفته تا شریعتی... میان همینگوی و جهان خودش نسبتی برقرار نمیشود. با شریعتی اما پیوندی شکل میگیرد وقتی فریادهایش را در لابهلای فیلمی به نام «آری اینچنین بود برادر!» میشنود که در شبستان مسجد صاحبالزمان سیرجان پخش میشود: «از نقطهای برخاستهام کویر. جایی که آبادی نیست و از خاندانی که خون هیچ شریفی در آن نیست».
«واژههایش گویی باران سیلآسایی بود که بر تن و جانم جاری شد و روح و روانم را با خود برد. در پایان نمایش فیلم هنگامی که قدم در کوچه گذاشتم خود را آنچنان سرشار از عظمت و شکوه و آرامش و آگاهی یافتم که گویی چون پرندهای سبکبال بر فراز آسمانها پرواز میکنم. به واقع، حس میکردم در درونم دگرگونی شگرفی پدید آمده و مرا یکشبه به موجودی آگاه و شکوفا تبدیل کرده است». «... با خواندن هر اثرش شکوفایی را در درون خود تجربه میکردم و این شکوفایی را بهخصوص در امتحان انشای ثلث سوم آن سال به عیان متبلور دیدم. حس کردم که ذهنم باز و قلمم روان شده است. شکوفایی فقط به ذهن و قلبم محدود نمیشد. در رفتار عملی نیز گویی از خود فراتر رفته و با همسن و سالانم فاصله گرفته بودم. این فاصله تا اندازهای بود که پنداری از نظام ارزشی اطرافم بریده بودم و در دنیای اخلاقی خاص خود سیر میکردم. متأثر از همین فضای روحی، با فرا رسیدن تابستان، بدون کمترین گله و شکایتی تن به کار بنایی دادم».
(صص٦١-١٦٠).
تجربه انقلاب و آزادی برای دگردیسی رعیت به شهروند همین انفجار ناگهانی آگاهی و فروپاشی موانع نیست؟ سیلی که به راه میافتد. یک جرقه، یک مواجهه ناگهان کافی است که آن منِ خودمختار سر بزند؛ یک غریبه. کلماتی که خود میشوند عمل. کلماتی که منفجر میشوند. در کنار این کلمات مقنی، اماکن عمومی (پارک، مسجد، مدرسه، کتابخانههای کوی و برزن) نیز هر کدام میشوند فرصتهایی مغتنم برای تربیت فاعل شناسا؛ فرصتهایی فراخ برای شنیدن و دیدن و انتخابکردن. و باز همان تردید نوجوانی که اینبار ایمانش را در معرض ابتلا میبیند. تن به رادیکالیسم سیاسی زمانه نمیدهد اما با خدایی که همه تابستانهای سوزان کار، روزهدار نگهش داشته بود چه کند؟ چپ یا راست؟ خدای او تا کجا میتوانست مقاومت کند در همینجا و هماکنون انقلابی؟ مشکل بسیاری از نوجوانان آن لحظات ملتهب پس از انقلاب همین بود: باید در زمانی فشرده، با بضاعت اندک و در فضایی که هر روز بستهتر میشد تکلیف همه نوع پرسش را روشن میکرد: حق و باطل چیست؟ دین حقیقی کدام؟ در کدام جبهه باید جنگید؟ بودن بهتر بود یا نبودن؟ باید مرد یا باید میراند؟ در چنین لابراتواری سرنوشتها رقم میخورد. این تغییر و تحول آنلاین و با دستهای رو در لحظات انقلابی است که «پس از انقلابات» را خونین میسازند. همکلاسیهای نوجوانی که خیلی زود باید خطوطشان را تعیین کنند؛ یکی میشود استاندار و فرماندار، دیگری مسئول زندان، آن یکی اعدام، این یکی شهید جبهههای حق و باطل؛ انتخابهایی رادیکال و بیتردید و پربها.
این نوجوان انقلابی با این همه در همه جا نگاه با فاصله را نگه میدارد و چنین پیداست که اگرچه با انقلاب بالیده است اما با رادیکالیسم در نمیآمیزد. با ممنوعشدن اسامی، ممنوعشدن کتابها و رادیکالشدن فضای سیاسی و تنگشدن عرصه عمومی، آن خویشتنی که در تدارک آزادی خود است دیگر نه با شریعتیِ «ابوذر» و «آری اینچنین بود برادر» که با «کویر» خلوت میکند و به درس پناه میبرد. همان تردید بین انقلاب و ضدیت با آن، بین کفر و ایمان اینبار باز سر بر میدارد: انتخاب بین جبههها و این همه در آستانه هجده سالگی و ورود به تهران ١٣٦٢ و دانشجو شدن با بازگشایی دانشگاهی که انقلاب فرهنگی بسته بود.
میتوان گفت که هجده سالگی زیدآبادی تفاوتها دارد با همنسلیهایش. از میان نامها بازرگان و مصدق را انتخاب میکند، از میان کتابها کویر را. از میان جبههها، دانشگاه را؛ طبعی است محتاط یا منتقد، ارادهای است آزاد؟ پرهیز از خشونت؟ در هر صورت شاید از همین رو است که «این دیوانه تیغ در دست»، در آن سالها میگذارد که زنده بماند، به دانشگاه راه پیدا کند، شامل تصفیهها نشود، از جبهه سر در نیاورد، اتهام گروهکی بر پیشانیاش نچسبد و... گیرم میانسالگیای را رقم بزند که همه اینها که شمرده شد هر دم بیاید به مبارک بادش...
«از سرد و گرم روزگار» زیدآبادی را باید خواند و امیدوار بود به اینکه بشود از هجده سالگی به بعد نویسنده را هم روزی روزگاری بخوانیم تا معلوم شود از میان اشکال متعدد جوانی آن نسل، اشکال گوناگون نوعی میانسالگی هم سر زده است و ما را امیدوار میکند به فردایی که یکدست و یکپارچه نیست. چند صدایی خواهد بود و مهمتر از همه پر صدا.
روزنامه شرق