فرهنگ امروز/ مهدی یساولی: «در این مملکت اگر بخواهیم از خشم جاویدان برهیم باید تسلیم و رضا اختیار کنیم. آنگاه است که فارغ از پیشداوریهای اروپاییها میتوانیم آزادانه اروپا را فراموش کرده و چیزهایی را که کاملا برای ما تازه است درک و هضم کنیم.» این نگرش جالب ویتا سکویلوست، جهانگرد انگلیسی و نویسنده کتاب «مسافر تهران» را که در نخستین سالهای روزگار پهلوی اول به ایران آمده است، اگر در کنار توصیفی دیگر از زبان کنتس مادفون روزن، دیگر بانوی فرنگی درباره مردمان این سرزمین در همان دوره تاریخی بگذاریم، گونهای دوگانگی مهم اما جالب پیش رویمان میآید. این اشرافزاده سوئدی که او نیز در دوره پهلوی اول به ایران آمده، در کتاب «سفر به دور ایران» از زبان یک جوان ایرانی چنین روایت کرده است «ایرانی مطلقا چیزی را به جبر نمیپذیرد. بکرات ما بتوسط نیروهای بیگانه؛ مغول، افاغنه [...] مورد هجوم و تازش قرار گرفتهایم، اما نژاد مسخر مغلوب گشته و ایرانی شده است و نتوانسته خمیره ما را تغییر دهد و ما آنها را مثل شکر در آب گرم حل کردهایم.» «تسلیم و رضا» یا «ایستادگی در برابر جبر و زور»؛ کدامیک را ویژگی مردمان این سرزمین میتوان برشمرد؟ پاسخ به این پرسش، هرچند چندوجهی و سخت مینماید و به پژوهشهای گسترده بهویژه در گستره تاریخ اجتماعی نیاز دارد، اما برپایه آن، گواههایی در تاریخ میتوان جست که دستکم نشان میدهد ایرانیان در پارهای زمینهها در نسبت این پرسش، چگونه میاندیشیده و بر پایه همان اندیشهها و باورها، چگونه رفتار میکردهاند. مادفون روزن سوئدی، در جایی دیگر از کتابش، خاطره سفرش از چالوس به تهران را روزگار پهلوی اول روایت کرده که در مسیر به پیرمردی با دیدگاهی جالب برخورده است «چین و چروک صورتش نشان میداد که خیلی سال از او گذشته است، روبروی ما، جلوی یک کلبه گلی نشسته بود. میشد گفت که او چیزی بر تن ندارد. یک شلوار پشمی پاره و ریشریش، یک جفت گیوه مستعمل، یک پالتوی پشمی مندرس که از لابهلای سوراخهایش، آستر پاره آن نیز دیده میشد و یک کلاه نمدی، تنها لباسی بود که بدن عریانش را پوشیده بود. [...] کلاه نمدی، پوششی را برای او فراهم نمیآورد، چراکه او کلاه را کاملا به پشت سرش برده بود، او هروقت که میخواست در نتیجه کار زیاد، عرق پیشانیش را پاک کند، باز هم کلاه را کمی عقبتر میبرد. او البته از آن جهت کلاه را به عقب سرش نمیبرد که گرما آزارش میداد، بلکه او این کار را از آن جهت میکرد که اصلا کلاه را دوست نمیداشت. دولت امر کرده بود که همه کلاه پهلوی بر سر بگذارند، پیش از این رسم، مردم از کلاههای متعددی استفاده میکردند و هر فامیل و قبیلهای، کلاه با شکل خاص خود را داشتند. صحرانشینان و قبایل کوهستانی ترجیح میدادند که از کلاه نمدی و گرد خود استفاده کنند، این کلاه برای آنها راحتتر بود و امکان میداد که موهایشان آزادانه بدور لبه کلاه، تاب بخورد، که این حالت با استفاده از کلاه خشک پهلوی، ممکن نبود. یک مهندس سوئدی که میتوانست فارسی را حرف بزند، رو به پیرمرد کرد و گفت: «کلاه مثل اینکه سرت را خوب گرم نگه نمیدارد؟» پیرمرد پاسخ داد: «آنقدر از این کلاه نفرت دارم که مایلم آنرا بدهم به زنم تا به جای ماهیتابه از آن استفاده کند.»».
بندی دیگر بر پایمان افتاد، شلوارمان کوتاه شد
جستوجو برای یافتن پاسخی به آن پرسش درباره «تسلیم» یا «ایستادگی»، تنها به روایتهای جهانگردان تاریخی پایان نمییابد؛ برای دریافتهای تازه دراینباره به منابع ایرانی سرمیزنیم. خاطرهنگاریها و داستانهای اجتماعی، ما را به میانه روزگار حکمرانی پهلوی اول میبرند؛ روزگاری که حکومت برآن شده بود دگرگونیهای گسترده اجتماعی را در میان بخشهای گوناگون جامعه به اجرا بگذارد؛ جنجالیترین بخش برنامه حکومت در این بخش، رفع حجاب زنان بود که با واکنشهایی گسترده در جامعه روبهرو شد. این برنامه حکومتی و دگرگونی مهم در پوشش اما تنها به پوشش زنان بازنمیگشت و پایان نمییافت؛ دیگر بخشهای جامعه نیز از این مسأله برکنار نماندند. مرتضی احمدی، بازیگر تئاتر و خواننده، در کتاب خاطراتش «من و زندگی» با اشاره به «طوفان کشف حجاب» در میانههای دومین دهه سده چهاردهم خورشیدی، آن را همچون «آوار سنگین» دانسته که بر سر زنان ایرانی در روزگار پهلوی اول ریخت «بله، چادرها باید کنار زده میشد. [...] دستور، دستور دیکتاتور بود و بایستی اطاعت میشد. از مافوق به مادون، کورکورانه.» او که خاطرهای جالب درباره شیوه رویارویی مادربزرگش با این سیاست حکومتی روایت کرده است، از یک دستور دیگر حکومتی یاد میکند که باز، بخشی دیگر از خانوادههای ایرانی را به تلاطم و واکنش واداشت «از چپ و راست برایمان میرسید[،] از این خلاص میشدیم به بند دیگری میافتادیم، هنوز نفس بیحجابی را تازه نکرده بودیم که نفسمان را جایی دیگر بند آوردند.» این «بند دیگر» که احمدی اشاره کرده، اینبار نه زنان و دختران که پوشش پسران را دربرمیگرفت «سال ١٣١٥ یا ١٣١٦ بود که دستور اکید وزارت معارف رسید: باید تمام پسرها با شلوار کوتاه به مدرسه بیایند. در پنجشنبه روزی، سر صف به ما یادآوری کردند که باید از روز شنبه آینده با شلوار کوتاه «تا سر زانو» بیابیم.» برای بخشی بزرگ از جامعه ایران که به سنتهایی دیرینه باور داشت و بر پایه باورهایی نسلبهنسل رسیده، روزگار میگذراند، این «دستورها» و «بایدها» را تا اندازه و جایی میتوانست تاب آورد که دنیای ذهن و خیال سنتیاش را زیرورو نکند «تنمان لرزید، هاجوواج ماندیم. برّ و برّ همدیگر را برانداز میکردیم: از بالای زانو تا مچ پا عریان. این تجسم عرق شرم و حیا به صورتمان میپاشید، جلوی چشم مردم، در راه مدرسه نگاههای مردم متعصب را چطور تحمل کنیم؟ بدتر از همه با چه رویی به پدر و مادرمان بگوییم؟» راه اما مشخص شده بود؛ حکومت سرِ آن داشت مسیری تازه پیش روی جامعه ایران بگذارد؛ هرچند با ایستادگیها روبهرو میشد «راه دیگری نداشتیم، بالاخره گفتیم. پدر و مادرم ضمن اینکه خیلی پریشان شدند، با هم مشورت کردند و روز جمعه مادرم با قیچی شلوارم را کوتاه کرد. خدا میداند آن دریای محبت چه حالی داشت. بنده خدا میخواست بچهاش درس بخواند، از همسن و سالهایش عقب نیفتد. سری توی سرها داشته باشد و جلوی کسی کم نیاورد. بدتر از همه در خانواده تفرشیها بیسوادی ننگ بود.» دوگانگیهای نهان در بستر جامعه، در چنین برهههایی خود را مینمایاند. حکومت در منظومه برنامههایش که بعدها مدرنیزاسیون نام گرفت، میکوشید از این وضع و تمایل بخشهایی از جامعه برای رهسپردن به سوی دنیای نو بهره جسته، اندیشههای تازهش را راه بَرد. این مسأله اما گرفتاریهایی بسیار در میان بخشهای گوناگون جامعه پدید میآورد. مرتضی احمدی در روایت این رخداد و دگرگونی، کوشیده است روشهایی را بازتاباند که نگرشهای ناهمسوی جامعه و حکومت را مینمایانند «شنبه صبح مادرم از زانو تا مچ پا زیرشلواری بلندم را زیر یک جفت جوراب بلند که پدرم خریده بود پنهان کرد (آن زمان هیچکس زیرشلواری کوتاه نمیپوشید). شلوار کوتاه را روی آن پوشیدم و راهی مدرسه شدم. اکثر همشاگردیها مثل من بودند.» این راه گریز، برای خانوادههایی که در این هنگامه، میانه را گرفته بودند، اما به تندی بسته شد «بیش از یک هفته این وضع ادامه نداشت، هفته بعد مفتّش (بازرس) از وزارت معارف اعزام شد و شاگردها را به صف کردند. جورابها را از پایمان درآوردند و زیرشلواریها را از بالای زانو بریدند و با جورابها یکجا جمع کردند و بردند.» این هنرمند خاطرهنگار از واکنشهایی سخن رانده است که کودکان و دانشآموزان، حتی معلمان و مدیران مدرسه در برابر این کنش بازرسان وزارت معارف نمایاندهاند؛ گویی همین واکنش را در گسترهای بزرگتر در میان بخشی از جامعه میتوان بازجست؛ زمانی که بسیاری از زنان خانوادههای سنتی یا مذهبی، در برابر اجبار حکومتی به برداشتن حجاب، تا سالها از خانه بیرون نیامده، به پستوی خانهها رانده شدند. واکنش کودکان اما نمایی دیگر از رویارویی با چنین برنامههای آمرانه را مینمایاند «اکثرا گریه میکردیم، چون با آن وضع از همدیگر خجالت میکشیدیم، مدیر و ناظم و معلمها هم دستکمی از ما نداشتند. چون آنها هم پدر بودند، لابد با بچههای آنها هم همین رفتار شده بود. در عرض نیمساعت همه چیزمان را از ما گرفتند، زیر پا له کردند. آن روز با سرافکندگی و شرمساری غیرقابل توصیفی به طرف منزل رفتیم، نگاههای مردم را که تغییر کرده بود، نمیتوانستیم تحمل کنیم. وقتی وارد خانه شدم بغضم ترکید، بدجوری گریه میکردم. مادرم با یک نگاه همه چیز را فهمید، جلویم زانو زد و اشکهایم را پاک کرد، اما کسی نبود اشکهای او را پاک کند.»
راهی که دانشآموزان خانوادههای مخالف این برنامههای فرهنگی و اجتماعی حکومت پهلوی اول پیش گرفتند، گونهای پذیرش محدود همراه با ایستادگی اجتماعی بود. احمدی دراینباره چنین روایت کرده است «از فردای آن روز شلوار کوتاه را میگذاشتیم توی کیف و در «مسجد قندی» با شلوار بلند عوض میکردیم، همینطور هم موقع بازگشت.» این رویارویی بخشهایی از جامعه ایران با برنامههای فرهنگی و اجتماعی حکومت پهلوی اول، در کنار تنشها و کشاکشهایی که در پی آورد، اما در گام نخست، پارهای پیامدها، حتی محرومیتهای خودخواسته ناگزیر اجتماعی برای خانوادهها و فرزندانشان همراه داشت. مرتضی احمدی، در کتاب «من و زندگی» روایتی از این پدیده در فردای روزی نوشته است که بازرسان وزارت معارف در حیاط مدرسه شلوارهای کودکان را از بالای زانو بریدند «جای تاسف بود که از فردای آن روز لعنتی بیش از نیمی از شاگردها برای همیشه راه مدرسه را گم کردند و والدینشان هم ترک تحصیل بچهها را به قبول آن وضع ترجیح دادند.»
یا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتبخونه
روایتی دیگر از این رخداد را در یکی از داستانهای کوتاه جلال آلاحمد میتوان نشان گرفت که همسانیهایی با روایت مرتضی احمدی دارد. آلاحمد در داستان «جشن فرخنده» از کتاب «پنج داستان» که نقدی جدی اما روایتگرانه و داستانوار به دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی روزگار پهلوی اول دارد، از زبان پسرکی دانشآموز از یک خانواده ایرانی با پدری پیشنماز مسجد محله و مادری سنتی، درباره رفتن به مدرسه در میانههای دهه١٣١٠ خورشیدی به «قضیه شلوار کوتاه» چنین اشاره میکند «مدرسه [...] دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود که باید زودتر میرفتم. بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه!» این پسرک نیز همان وضعیتی را دارد که مرتضی احمدی در رویارویی با این برنامه حکومتی روبهرو شده بود «آخر منکه نمیتوانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه میگفتند، و اگر بابام میدید؟ از همه اینها گذشته خودم بدم میآمد. مثل این بچههای قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان میکردند و «شلوار کوتاه کلاه بره...» بله دیگر هیچکس از متلک خوشش نمیآمد.» این ناخوشایندی از یک اجبار حکومت پهلوی اول در زمینه پوشش و سرپیچی از آن اما اینجا نیز همچون روایت نویسنده کتاب «من و زندگی»، با رویکرد تحکم و تنبیه روبهرو میشود «آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که «یا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتبخونه»». آنگونه که منابع و روایتهای تاریخی مینمایانند، رویکردی که مخالفان چنین برنامههای حکومتی پیش میگیرند، در برابر اجبار مستقیم ساختار حکومت برای اجرای آن برنامهها، هوشمندانهتر بوده است؛ تا آنجا که میتوانستند میکوشیدند راهی بیابند تا هم از حقوق اجتماعی همچون مدرسهرفتن کودکان محروم نشوند هم از باورهای دیرینه و سنتی خویش دست نکشند «مادرم همانوقت این فکر به کلهاش زد. به پاچههای شلوارم از تو دکمه قابلمهای دوخت و مادگی آنرا هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو، و یادم داد که چطوری دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین. همینطور هم شد. درست است که شلوارم کلفت میشد و نمیتوانستم بدوم، و آنروز هم که سر شرطبندی با حسن خیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچهام افتاد و پف کرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت.» گرفتاریهای پسرک برای همخوانی با وضع تازه، در گسترهای کوچکتر و به گونهای نمادین، دردسرهای مردم را در چنین زمانهای مینمایاند «سعی میکردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را که میزدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل میکردم تا همه میرفتند و کسی نمیدید که با شلوارم چه حقهای سوار کردهام. با اینحال بچهها فهمیده بودند و گرچه کاری به این کار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ». که اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فکرش را که میکردم میدیدم زیاد هم بد نیست.»
دگرگونیهای اجتماعی در تاریخ؛ پذیرش یا ایستادگی
پاسخ به پرسش آغازین این نوشتار، با وجود همه این روایتهای تاریخی از زبان ایرانیان و غیرایرانیان، اما باز دشوار مینماید؛ از آنرو که گاه همزیستی و پذیرش، گاه ایستادگیهای سرسختانه ایرانیان را در برابر پارهای دگرگونیها نقش میبندد. اما آنچه در این میانه اهمیت بسیار مییابد، پیامدهایی به شمار میآید که جامعه و مردم را در این کشاکشها متأثر میساخته، همچنین مناسبات و پیوندهای آن را با حکومت برهم میریخته است. پاسخ درست به پرسش آغازین، شاید به تفاوتهای بنیادین نگرشهای حکومت و مردم در زمینه مسألههای اجتماعی و باورهای سنتی و آیینی در تاریخ ایران نهفته باشد؛ آنجا که هریک به راه خود میرفتهاند، راهی دور از هم...
منبع: روزنامه شهروند