شناسهٔ خبر: 54664 - سرویس دیگر رسانه ها

در مرز جنون و نبوغ/ ‎متن کیومرث پوراحمد در رثای ناصر چشم آذر

‎متن زیر را کیومرث پوراحمد در رثای ناصر چشم آذر نوشته است.

فرهنگ امروز/کیومرث پوراحمد: اولین فیلمی که با ناصر چشم‌آذر کار کردم، اولین فیلمم در بخش خصوصی هم بود؛ «لنگرگاه» که تهیه‌کننده‌اش زنده‌یاد فؤاد نور بود. بعد از آن «شکار خاموش»، «قصه‌های مجید»، مجموعه پلیسی « سرنخ» و فیلم سینمایی «خواهران غریب» را کار کردیم. ناصر چشم‌آذر آدمی بود در مرز جنون و نبوغ... با چند آهنگ‌ساز کار کرده‌ام، معمولا اولین قطعه‌ای که برای صحنه‌ای می‌نوشتند همان چیزی نبود که باید باشد. گاه می‌شد قطعه را چندین‌بار تکرار کنند تا دلخواه من از کار دربیاید. من هیچ شناخت علمی نسبت به موسیقی ندارم و به شکلی حسی و غریزی موسیقی را (دست‌کم موسیقی فیلم را) خوب می‌شناسم، ولی ناصر صحنه‌ای را که قرار بود برایش موسیقی بسازد چندبار می‌دید و بعد گاه بلافاصله و گاه با فاصله‌ای طولانی (در این فاصله طولانی ممکن بود هر آسمان‌ریسمانی ببافد، ولی معلوم بود که ذهنش کاملا درگیر است) می‌رفت سراغ نواختن و همین که دستش می‌رفت روی کلاویه‌ها، قطعه‌ای که اجرا می‌کرد دقیقا همان‌چیزی بود که باید باشد و همیشه هم بهترین قطعه‌ها را برای هر صحنه‌ای می‌ساخت....  به‌هرحال سابقه زیادی در موسیقی داشت، از کودکی نوازندگی کرده بود، برای خواننده‌های بزرگ و محبوب آن زمان ملودی ساخته و تنظیم کرده بود و بعد از انقلاب هم فقط در زمینه موسیقی فیلم کار کرده بود و یکی از یکی بهتر. برای اکثر کارگردان‌های درجه‌یک سینمای ایران کار کرده بود... .
ناصر کودکی شصت‌وچندساله بود. زلال و صاف و شفاف و به‌شدت حساس و مهربان. قصه‌های مجید و سرنخ را در خانه پدری‌اش کار کردیم؛ خانه‌ای سه‌طبقه بود توی کوچه‌ای در یکی از فرعی‌های تخت‌طاووس.  طبقه اول مادر و خواهرش می‌نشستند که هر دو درگذشتند. طبقه دوم هم دفتر کارش بود که کیبورد و وسایلش آنجا بود و طبقه بالا اتاق خوابش بود. روزها و ماه‌های زیادی در طبقه دوم این خانه با هم بودیم و کار می‌کردیم. از صبح تا شب. ناهار یا شام را یا مادرش درست کرده بود یا از بیرون سفارش می‌دادیم. همیشه موقع غذاخوردن اول سهم گربه‌ها را پشت پنجره می‌گذاشت. دو، سه‌تا گربه بودند که همیشه وقت غذا پشت پنجره می‌آمدند و سهمشان را می‌خواستند. ما همیشه بعد از گربه‌ها غذا می‌خوردیم، چون ناصر می‌خواست اول لذت تماشای غذاخوردن گربه‌ها را بچشد، بعد لذت غذا را. ناصر خیلی‌خیلی احساساتی و مهربان بود. روزها و شب‌های زیادی با هم کار می‌کردیم، هم خیلی زیاد با هم خندیدیم و هم خیلی زیاد گریه کردیم. خاطره‌های زیادی با ناصر دارم که همه‌اش دلپذیر و دوست‌داشتنی است. زمان ساخت دو فیلم «لنگرگاه» و«شکار خاموش» هنوز کیبوردش را نگرفته بود و با کامپیوتر کار نمی‌کرد و هنوز همه‌چیز شکل قدیم بود، ملودی را روی پیانو می‌نواخت و بعد می‌رفتیم سر ضبط در استودیو و من هم گفتم که شناخت علمی از موسیقی ندارم، اما حسی و غریزی موسیقی را می‌شناسم و حساسیت زیادی دارم. سر ضبط گاهی نظر می‌دادم. ناصر هم با صبوری و سعه‌صدر ایده‌های مرا رعایت می‌کرد. سر میکس موسیقی کار شکل نهایی‌اش را پیدا کرده بود و من بیشتر فضولی می‌کردم. در این مرحله ناصر هر قطعه‌ای که مورد اختلاف‌نظر بود به دو شکل میکس می‌کرد؛ شکلی که من می‌پسندیدم و شکلی که موردنظر خودش بود که بعد دست‌وبالم باز باشد و از هرکدام که خواستم استفاده کنم. بعد از «لنگرگاه»، «شکار خاموش» را هم با هم کار کردیم و بعد ناصر کیبورد جادویی‌اش را خرید. آن زمان کیبورد ناصر توی ایران تک بود و دیگر استودیو نمی‌رفتیم و همه‌کار را با همان کیبورد انجام می‌داد. اگرچه کیبورد به‌هرحال الکترونیک بود و طعم خوش سازهای آگوستیک را نداشت، ولی به راحتی‌اش می‌ارزید. ناصر فیلم را روی نوار VHS چندبار می‌دید و بعد با هم می‌نشستیم و هر صحنه‌ای که احساس می‌کردیم به موسیقی متن نیاز دارد ناصر دست‌به‌کار می‌شد... .
کارش را دوست داشت و حاصل کار برایش مهم بود، خیلی با خودش کلنجار می‌رفت و زحمت می‌کشید تا قطعه‌ای را به سرانجام برساند. در اپیزودی از «قصه‌های مجید» صحنه‌ای بود که مجید با دوچرخه اتوبوس را تعقیب می‌کرد و می‌خواست ببیند معلمش در کدام ایستگاه پیاده می‌شود که برود و خانه‌اش را یاد بگیرد.  موسیقی صحنه تعقیب اتوبوس، هم طولانی بود و هم ریتم خیلی تندی داشت و نواختنش واقعا مشکل بود. ناصر چندین‌بار نواخت و نشد، بالاخره نت‌ها را داد به کامپیوتر کیبورد و کیبورد خودش قطعه را نواخت، دقیق و درست، من خوشحال شدم که بالاخره کار انجام شد، ولی ناصر ناراضی بود. گفت این قطعه را ماشین نواخته و تفاوت حسی زیادی دارد با نواختن انسان. ناصر می‌گفت دست آدم با ذهنش ارتباط دارد و تفاوت زیادی هست بین نواختن ماشین با انسان. ناصر رها نکرد و آن‌قدر آن قطعه طولانی را نواخت که بالاخره دقیق و درست درآمد. ناصر این وسواس‌ها را زیاد در کارش داشت و از بهترین‌های موسیقی بود و با بهترین‌ها در سینمای ایران کار کرد... .
‎اما درضمن ناصر آدم مودی‌ای هم بود مثل اکثر ما. گاهی خوب بود و گاهی خشن می‌شد و دادوبیداد می‌کرد. ‎ از زمانی که ناصر با شیرین احمدلو (خواهر شاهد) ازدواج کرد، زندگی‌اش تغییر کرد و شیرین خیلی‌خیلی صبوری و تحمل کرد تا کم‌کم قلق ناصر آمد دستش و از آن به‌بعد این شیرین‌خانم بود که ناصر را و همه زندگی را مدیریت می‌کرد یا دست‌کم این چیزی بود که ما از بیرون می‌دیدیم. ناصر کنسرتی داشت در سالن دو هزارنفره برج میلاد که روی پله‌ها هم آدم نشسته بود ... .
‎توی آن کنسرت به‌خوبی مشهود بود که همه‌چیز را شیرین مدیریت می‌کند.‎ همه‌چیز خیلی خوب برگزار شد. شیرین‌جان، در 30 سال گذشته امروز سومین‌بار بود که از ته دل ‌های‌های گریه کردم، 30 سال پیش در مرگ پدرم، سال‌ها پیش در مرگ محمود اسدی که سنگ صبور همه زندگی‌ام بود و امروز هم در مرگ ناصر که از بندبند وجودش عشق و صفا و مهربانی تراوش می‌کرد. به‌خاطر رنج‌هایی که برای سرپا نگهداشتن ناصر متحمل شدی - همه سینمای ایران - مدیون تو نازنین‌بانو هستند. تو برای ناصر «رعنا» را آوردی. چقدر ناصر دوست داشت، درواقع بزرگ‌ترین آرزویش داشتن یک دختر بود، آن هم دختری مثل رعنا که تو به ناصر دادی. سپاس بانو، سپاس به‌همراه همدردی عمیق. جای ناصر برای همیشه، برای همه‌مان خالی خواهد بود و البته تا همیشه ماندگار خواهد بود با آثار درخشانی که در موسیقی پاپ و موسیقی متن فیلم و جاودانه «باران عشق» از خودش به یادگار گذاشت و یادگارهای ارزنده‌تری برای دوستان نزدیکش؛ شیرین و رعنا.

روزنامه شرق