فرهنگ امروز/ مکنزی وارک . ترجمه: نوید نزهت:
مایلم نوشته خود را با فرازی مشهور از مانیفست کمونیست آغاز کنم: «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه مقدس است، دنیوی میشود و دستآخر آدمیان ناچار میشوند با حواسی جمع با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش رودررو گردند». این سطور حرفهای زیادی برای گفتن دارند و من امید دارم با کلنجاررفتن و بیرونکشیدن برخی از آنان، راهی برای فکر به این پرسش بیابم که «چرا مارکس؟ چرا حالا؟»
«هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». این جمله فیالواقع به زبان انگلیسی حتی از معادل آلمانیاش هم خوشآواتر به نظر میرسد. تصویری از عصر انقلاب صنعتی، نیروی بخار و دودکشها را به ذهن متبادر میکند و درعینحال به زبان شیمی نیز سخن میگوید؛ علمی که درست به هنگام نوشتهشدن مانیفست در حال پوستاندازی و مدرنشدن بود. این جمله همچنین حکایت از تباهی و ناپدیدشدن سنت و صلابت آن دارد. جهانی که ظاهرا پیش از آن اجتماعی سخت به هم مرتبط بود، جای خود را به جهانی متشکل از اتمهای آزاد و شناور میدهد.
«هر آنچه مقدس است دنیوی میشود». سنت رفتهرفته میدان را واگذار میکند. نیروهای تولید با شتاب به دل قیدوبندهای دیرین زده و نشان میدهند عادات فکری فرسوده و مبهم برای همیشه حقایقی جاودان باقی نخواهند ماند.
«و دستآخر آدمیان ناچار میشوند با حواسی جمع با وضعیت واقعی زندگی... خویش رودررو گردند». چنانکه پیداست، مارکس هنوز به همان سیاقی به وجود نوعی ما نگاه میکند که از فوئرباخ آموخته بود؛ یعنی در مقام موجودی قائم به ذات که از قضا جهان مذهبی در کلیت آن چیزی نیست جز تصویر مقلوب و وارونه کیفیات آن. آخرین ضربه کاری به پیکر این باورها هم همانا تخریب شالوده و بنیاد آنان به دست سرمایهداری است.
در این بین، «وضعیت زندگی» آبستن معانی متفاوتی است. کار اجتماعی، بیرونکشیدن آزادی از بند ضرورت، سازگارکردن طبیعت با جامعه درست همانطور که امر اجتماعی طبیعی میشود، الغای تمامی اشکال و صورتبندیهای تصنعی و تولید ثروت اجتماعی تنها بخشی از این معانی است. نقد حقیقی وضعیت کنونی اما بیش از هر استدلالی در این واقعیت نهفته است که تولید اجتماعی در عمل ثروت اجتماعی به بار نمیآورد.
و در پایان میرسیم به «... روابطشان با همنوعان خویش». در اینجا نیز دودشدن و بههوارفتن باورهای کهنه و منسوخ زیر مشعل تحولات رویداده در روابط نیروهای تولید، آن شیوههایی را برملا ساخته که کار اجتماعی به اتکای آنان، در عوض تولید ثروت اجتماعی، به فلاکت و بیثباتی انجامیده است.
«هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه مقدس است، دنیوی میشود و دستآخر آدمیان ناچار میشوند با حواسی جمع با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش رودررو گردند». قبول، اما آنطور که به نظر میرسد، شرایط به سیاقی پیش نرفته که مارکس پیشبینی کرده بود. شتاب و گشتاور رو به جلوی سرمایه، به مثابه دینامیسم ذاتی آن، شاید آخرین پسماندهها و یادگارهای نظم کهن را نیز تکهپاره کرده باشد، اما آنطور که بایدوشاید نهتنها خود را آشکار و بیپرده در معرض حواس ما قرار نداده، بلکه برعکس، برای خود از نو شیوههایی سرمستکننده نیز دستوپا کرده تا مانع از هوشیاری ما باشد. یکی از نکات بارز این متن آن است که مارکس و انگلس حتی به حساب هیچ آیین و حکم کهنهای نیز سرمایه را مسئول و مقصر جلوه نمیدهند. آنان رو به سوی گذشته ندارند. احتمالا این جهان نوظهور حتی ویژگیهای بسیاری نیز داشته باشد که مورد تحسین آن دو قرار گیرد. خرد، روش علمی، ارزشهای جهانوطن و ارتباطات مدرن همگی از نظر مارکس و انگلس ارزشمندند. اما پرسش آنجاست که چطور میتوان بالقوگی این ارزشها را در مقام خصایصی عمومی و اجتماعی در شیوه حیات همگانی تحقق بخشید؟
تازه گذشته از اینها، کدام عامل کارگزار میتواند حامل این ارزشها باشد؟ سرمایهدارها که نمیتوانند؛ همانهایی که جهانشمولی ادعاییشان به سرعت و به محض آنکه پرسش از مالکیت به میان میآید، جامه دریده و نسبی و یکجانبهبودن خود را عیان میسازد. همانطور که مارکس و انگلس در بخش دیگری از «مانیفست» تأکید دارند، نیروهای حقیقی تغییر آنانی هستند که «مساله مالکیت» را پیش میکشند. اما حتی این دسته افراد نیز خود را فینفسه عامل تغییر نمیپندارند. این ایدهها نیستند که جهان اجتماعی را خلق و بازآفرینی میکنند؛ بلکه جهان اجتماعی است که دستبهکار ساخت و بازسازی ایدههاست.
یک ایده انتزاعی کارگزاری انتزاعی میطلبد. سرمایه امور محلی و جزئی، دیدگاههای سادهلوحانه و خرافی و بنیان تمامی اجرتها و کمکهای مالی خرد و ناچیز طبقه حاکم و کوتهبین اشرافی را از هم گسیخت و تکهپاره کرد. اما در کنارش از تخریب امور محلی و جزئی و شیوههای صلب و تغییرناپذیر زندگی دهقانی نیز فروگذار نکرد. سرمایه دهقانان را از زمینهایشان بیرون راند و به حلقوم سیریناپذیر کار صنعتی پرتاب کرد. اکنون دیگر کارگر که چیزی نداشت از دست دهد جز زنجیرهایش، در نقش حاملی بالقوه ظاهر شد که میتوانست حتی یک صورتبندی بهمراتب انتزاعیتر را نیز بر دوش کشد.
در اینجا باید اعتراف کوچکی بکنم:
من بیش از آنکه به مارکس وفادار باشم، دل در گرو طبقه کارگر دارم. من در بطن جنبش کارگری بزرگ شدم و مارکس را در مدرسه حزبی آموختم. مارکسیسم ما همیشه کمی عوامانه بود. ماندگارترین ویژگی آن نیز برای من، همچون الکساندر بوگدانوف، یک چیز بود: منظر طبقه کارگر. به باور من، مارکسیسم هیچ روش، اصل یا نظریه بنیادی و اساسی دیگری ندارد.
بنابراین وقتی با این پرسش روبهرو میشوم که «چرا مارکس؟ چرا حالا؟ »، میدانم نمیتوان پاسخ آن را در بازگشت به فلسفه، روش یا اصولی جزمی پیدا کرد که در جهان کوچک متفکران چهبسا رادیکالتر و جهانوطنیتر اواسط قرن نوزدهم جاری و ساری بوده است. «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه مقدس است، دنیوی میشود» و بدون شک این اصل شامل حال حقایق خود مارکسیسم کلاسیک هم میشود.
مارکسی که امروز به کار ما میآید، واجد هیچ روش یا اصل جزمی و فلسفهای نیست. مارکس کاربردی امروز، درست همانند گذشتهها، چیزی جز منظر کارگران نیست. این مهم ما را با این پرسش جالبتوجه رودررو میکند که ماهیت و جایگاه امروزی طبقه کارگر چیست؟ مارکس پیشتر به لطف پژوهشهای انگلس بر روی جغرافیای روان کارگران منچستر، چنین تشخیص داده بود که طبقه کارگر صنعتی در حال جایگزینی پیشهوران و صنعتگران است. اما این به آن معنا نیست که طبقه کارگر صنعتی به شاکله جهانی و همگانی نیروی کار بدل شده باشد؛ همانطور که توزیع جهانی نیروی کار نیز از حرکت باز نایستاده است، تا بدانجا که احتمالا درحالحاضر، شمار کارگران صنعتی شاغل در چین بیش از مجموع جمعیت ساکن در جزایر بریتانیاست.
کار صنعتی اما این روزها، با نظر به درهمتنیدگی هرچه بیشتر اطلاعات در فرآیند تولید، همارز گذشته نیست. مارکس «مانیفست کمونیست» را با کمک مفاهیمی نوشت که از فلسفه آلمانی به عاریت گرفته بود. او «سرمایه» را نیز به اتکای آن قسم منابع فکری نگاشت که شامل آخرین مفاهیم ترمودینامیک و متابولیسم در حوزههای فیزیک، شیمی و علوم حیاتی بودند. حال حتی اگر از مطالعات دقیق و نکتهبین قومشناسانه چارلز ببیج بر روی فناوری صنعتی نیز بگذریم، درمییابیم که تقریبا هیچ نشانی از علم اطلاعات در دوران حیات مارکس نبود. به همین اعتبار، چیستی طبقه کارگر، آنهم پس از تنظیم و همگامسازی دوباره آن براساس علوم زیستی و اطلاعاتی و نه فقط فیزیک و شیمی، از منظر من همچنان معمایی بیپاسخ باقی مانده است.
اما آنچه مسلم است، امروز نباید کار را تنها بهمثابه نوعی تولید اجتماعی در نظر داشت؛ بلکه باید آن را دربرگیرنده قسمی بازتولید اجتماعی هم محسوب کرد؛ بازتولیدی از جنس کار بدون دستمزد، کار عاطفی و کار جنسی که البته مارکس در مواجهه با این آخری، هنوز موضعی نسبتا اخلاقگرایانه اختیار کرده بود. در این میان، شاید همه کارها صرفا مختص انسانها نباشند. پس اینجا باید کار دیگر گونهها را نیز در نظر گرفت.
اگر کارگر به فرآیندهای استانداردشده کار محتوا میدهد، شاید باید فکری برای آن دست از کارگرانی نیز بکنیم که کارشان نه تولید محتوای استاندارد، بلکه تولید صورتبندیهایی نوین و بدیع است. امروزه این به اصطلاح ابداعها و خلاقیتها هم گریزی از کالاییشدن به شیوههایی نوظهور ندارند. طبعا، دیوارکشی، محصورسازی و ضمیمهکردن فضاهای مشترک اطلاعاتی یکی از عمدهترین جبههها در نبرد طبقاتی خاص قرن بیستویکم است.
اما نباید فراموش کنیم که اگرچه امروزه بخش اعظم سیاره ما تحت سکونت شهرنشینان است، هنوز هم بسیاری با کار بر روی زمین روزگار میگذرانند.
این در حالی است که فرآیند محصور و ضمیمهسازی زمینهای زراعی به شکلی تضعیفشده و کمرمق به راه خود ادامه میدهد. اگر مارکسیسم منظر طبقه کارگر است، پس باید مساله ایجاد ائتلاف با دیگر طبقات استثمارشده در رأس دستور کار آن باقی بماند. این جدای از لزوم اتخاذ تاکتیکهایی برای مذاکره با دیگر طبقات است؛ بهخصوص طبقه خردهبورژوازی که بیش از همه مستعد بروز پستترین و متعصبانهترین واکنشهاست.
نکته آخر آنکه عبارت «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود»، در گذر زمان، معنای ضمنی ناخواستهای یافته است. فقط کافی است به تصویر دودکشهایی فکر کنیم که این عبارت به ذهن ما متبادر میکند؛ حجم عظیمی از کربن که دود میشود و به هوا میرود و خود به تنهایی برای بهنابودیکشاندن کل نظام اقلیمی کفایت میکند. مارکس احتمالا در دهه ۱۸۴۰ کمترین تصوری درباره این موضوع نداشته است. با وجود این، زمانی که مشغول کار بر روی نوشتن «سرمایه» بود، کموبیش تفکر درباره آنچه را «گسست متابولیک» میخواند، آغاز کرده بود. او علوم زمینشناسی زمانه خود را به دقت مطالعه کرده و دریافته بود که چطور زراعت کالاییشده، برمبنای اصولی ژئوشیمیایی، عاملی بیابانزاست.
حال که به اینجا رسیدیم، دیگر تا حدودی پاسخ به این پرسش را میدانیم که «چرا مارکس؟ چرا حالا؟». تلقی شاکله خاص و منحصربهفرد دینامیسم اقتصاد کالایی از هر دو نیروی کار و طبیعت، اقلامی در دسترس و دورریختنی است که باید در فرآیند تولید ارزش مبادله و استخراج ارزش اضافی به دست طبقه حاکم مصرف شوند و به اتمام رسند.
ما به چشم شاهد آن هستیم که این تلقی چطور و چگونه طبقه کارگر را چنین نیمهجان و پریشان کرده است؛ از انواع و اقسام جراحتهای آشکار و مزمن فیزیکی گرفته تا نومیدی، اضطراب و سردرگمی ذهنی. خب، اگر فکر میکنید شغلتان اوضاع جسمی و روحی شما را چنین مغشوش کرده، پس فقط لحظهای تصور کنید که چه بلایی بر سر زیستکره میآورد.
در پایان شاید بهتر باشد این فراخوان عملی دیرین را در قالب الفاظی دیگر از نو بیان کنیم: موجودات زیستکره متحد شوید. شما چیزی ندارید که از دست دهید جز زنجیرها، و البته بازارهای اوراق قرضه. اما جهانی برای نجاتدادن دارید.
منبع: ورسو