فرهنگ امروز/ ابراهیم طلعتینژاد: نمایش آبلوموف، اقتباسی از رمانی به همین نام است که این روزها در ایرانشهر روی صحنه نمایش رفته است؛ نمایشی که با توجه به روایت درونمتنی رمان اقتباسی خوب و قابلتأمل است، هرچند این اقتباس در روایت صحنه تمامیت خود را مدیون شاکله کلی رمان است، اما کارگردان این نمایش روایت صحنهای خود را با توجه به رمان به سمت روایتی با ریتمی قابلقبول برده است. هرچند این روایت از رخوت موجود در کاراکتر آبلوموف در کردار و نوع زندگی به دور است، اما روایت صحنه در تناقضی جالب با برخورداری از رخدادهای درونمتنی رمان به فضایی طنزگونه میرسد که بار دیالوگها را نیز به درستی به منزل میرساند که مخاطب، گفتارهایی را که در خود چندان تازگی ندارند، در فضا و شرایط موجود نمایش بهگونهای به دور از خستهشدن و درافتادن به تکرار بپذیرد.
با توجه به نوع پرداخت صحنهای رویدادها در بهکارگیری نقشهای دیگر نمایش و تقابل میان آنها و ایجاد فضایی با درونمایهای ابزوردیته که پوچی حاکم بر فضا را به نمایش میگذارد، تخیل آبلوموف و تنبلی او را در عدم حرکت در بهثمررسیدن این تخیلهای مفید به نمایش بگذارد. هرچند این اقتباس بهنوعی به اطاله کلام و طولانیشدن نمایش میانجامد و ریتم صحنهای را در جاهایی به کندی میکشاند، اما همواره فضای موجود در نمایش هستی نمایشگرانه خود را مبتنیبر رخدادهای صحنه با تکیه بر هسته اصلی رمان که همان فضای رخوتناک هستی آبلوموف است به پیش میبرد. جامعهای کوچک که انسان در آن به اصالت انسانی خود حملهور میشود و توانایی درک صحیح آن را حتی در صورت داشتن به بعد و به دیگران وامیگذارد. آبلوموف همواره زن، دوست و عشق را به تجربه رخوتناک خود تبدیل میکند تا در این تبدیل و تعریف گروتسکگونه مخاطب با سؤالهایی خود را رودررو ببیند که این فضای دورانی بیهوده را در پیشروی او قرار میدهد. او در اندیشه و تخیل خود شهری را تجسم میکند که در آن مردم با رفاه و امنیت و به خوبی در کنار هم زندگی میکنند و شرایط بهوجودآوردن آن را نیز طراحی کرده است، اما بهواسطه تنبلی و رخوت برای رسیدن به این آرزو عملی صورت نمیدهد. این رخوت که در ادامه رمان و نمایش به سقوط درونی روح هستیبخش انسان میرسد، بهنوعی در بلاهت او در عشقورزی با معشوقهاش نیز نمایان میشود و عشق را زحمتی میداند که بدبختی همیشگی به دنبال دارد، هرچند عشق نیز به زحمت و رنج و وابستگی و شهامت نیاز دارد، اما آبلوموف که لذت را در خوابیدن و خوردن میبیند، به انسانی تنبل تبدیل میشود که به میهمانی و خوشگذرانی که جز خوردن و لذتبردن نیست و در راستای شرایط و نگرش او به زندگی است نیز مایل نیست، او درعینحال میهمانیها را موجب فساد میبیند و آدمهای موجود در آن را آدمهای بیخود و بیهویتی میبیند که بهجز لودگی کاری از آنها برنمیآید. اینگونه سخنگفتن، آن هم از طرف آبلوموف نسبت به آدمهایی که اطراف او قرار دارند و حتی دوستانش نیز هستند، به نوعی یادآور دنیایی ازهمگسیخته و بهرخوتنشستهای است که او هویت کنونی خود را از این جامعه دارد؛ گویا جامعهای که باید فرد را همراهی کند، به تعبیری در خود آبلوموف به نمایش گذاشته میشود تا در این تعبیر هوشمندانه در عین پذیرفتن گفته آبلوموف او را نماد شایستهای از جامعه فروریخته و تنبل بدانیم که با وجود آگاهی به نداشتههای خود، از تنبلی به بیعرضگی حماقتباری میرسد که هرگز جز در تخیلاتش به ویرانهای جز توهم خویش نخواهد رسید و همواره در این توهم خودخواسته دستوپا خواهد زد. او نه تن به سفر میدهد که در این میان تقابل با انسان متفاوت و محیط بیرونی و شرایط آن بر او تأثیر بگذارد و نه تن به عشق که بهواسطه حرکت درونیای خود انسان را برای تعهدی مقدس مهیا میکند و روزنهای برای تابیدن نوری هستیبخش به دنیای غبارآلود و تاریک او است. بههررو نمایش آبلوموف با توجه به رمانی که از آن اقتباس شده است به دنبال بهرهای اندیشمندانه در متن اقتباسی و در رویکرد صحنهای است و میتوان با دیدن آن به سؤالهایی رسید که همواره در زندگی امروز انسان اجتماعی کنونی با آن مواجه است و نمایش در بهثمررساندن محتوای انسانی رمان روی صحنه موفق بوده است.
روزنامه شرق