فرهنگ امروز/ رفیق نصرتی:
سیاوش بهادریراد یکی از باشعورترین کارگردانان تئاتر ماست. فهم درستی از زمانهاش دارد و این فهم درست خودش را در نابهنگامی کارهایش نمایان میکند. در اثر جدیدش سراغ «ابلوموف»، رمان مشهور ایوان گنچاروف روسی، رفته است. ویکتور تراس میگوید ابلوموف رغمارغم کاستیهایش رمان بزرگی است و بهراستی بزرگتر از مؤلف خود. میتوان گفت که گنچاروف، مردی بااستعداد سرشار، ولی بینبوغ، درست برخلاف طبع خویش اثری از نبوغ عرضه کرد.
باز به قول همو، داستان زندگی ایلیا ابلوموف ساده است. او بچه ابلوموفکاست- ملک خانوادگی-اش؛ نازپرورده و ننر. کودکی است با هوش تابناک و در مدرسهای خصوصی آموزشی درخور دیده. مدیر مدرسه اشولتس فردی آلمانی است که پسرش آندریی دوست همه عمر ایلیا میشود. ابلوموف به دستگاه کشوری میپیوندد، ولی زود از کار کنار میکشد. سپس آپارتمانی در پترزبورگ اجاره میکند، زندگی ولنگار یالقوزان را پیش میگیرد و اداره ابلوموفکا را به یک پیشکار واگذار میکند. 30 ساله است که اشولتس جوان که بازرگانی موفق شده است او را از خواب مرگنمونش میپراند. ایلیا ابلوموف با اواگا ایلیینسکی دیدار میکند و به او دل میبازد؛ به دخترخانم زیبا و بافرهنگی که احساسهای ایلیا را بهعینه پاسخ میدهد، ولی ماجرای عاشقانه آنها از بین میرود، زیرا مرد نمیتواند نیروی لازم برای کوششی عملی را در خود فراخواند و به زناشویی امکان دهد. اولگا سر آخر به اشولتس شوهر میکند. ابلوموف هم در کناره ویبورگ، از حومههای سنپترزبورگ، زندگی آرامی پیش میگیرد. آنجا صاحبخانه او شومردهای به نام آگافیا پشنیتسینا، زنی کمسواد ولی آشپزی بزرگ، است که خوب ایلیا را تروخشک میکند. ابلوموف سر آخر او را به زنی میگیرد و این زوج، صاحب پسری میشوند. چندی که میگذرد، هستی آسوده ابلوموف با پیدایش سروکله موخایاروف، برادر آگافیا و با آفتابیشدن دوست قدیمی ابلوموف، تارانتیف حقهباز، تهدید میشود. هر دو برای غصب عمده دارایی وی توطئه چیدهاند. ولی اشولتس فریادرس میآید و ابلوموف زندگی پردرنگ و خوابناک خود را از سر میگیرد؛ زیستی به تناوب گسیخته از خوراکهای خوشگوار. او هم جوانمرگ میشود، از سکته مغزی و آگافیا را دلخسته بهجا میگذارد. شومرده از پیشنهاد اشولتس برای عهدهداری آموزش ابلوموف جوان شاد میشود، چه در این صورت پسر نیز چون پدر، آقا و جوانمرد خواهد شد. بهادریراد بخشهایی از این طرح را حذف و آن را سادهتر کرده است. در اقتباس دراماتیک او، ابلوموف و آگافیا بچهای به دنیا نمیآورند و در نهایت هم اجرای ابلوموف با مرگ او تمام نمیشود، بلکه با زندگی خوش و شیرین ابلوموف با آگافیا پایان مییابد.
این کنایه دراماتیک بهادریراد از اثری در اصل روسی سخت یادآور ایوانف کوهستانی است.
ایوانف چخوف در اجرای «کوهستانی» مود یا حالوهوایی کاملا ایرانی پیدا کرده بود و کوهستانی اینطوری تماشاگر ایرانیاش را با زیست- جهانی ایرانی روبهرو میکرد که در آن همه اعلامها و اسامی روسی بودند که همین ایده دراماتورژیک بار کنایی ایوانف را تشدید میکرد. انگار به تماشاچی ایرانی بگوید این تویی، تماموکمال، اما حتی نمیتوانم نامت را به زبان بیاورم. ابلوموف رمان نبوغآمیز گنچاروف در اصل رمانی عقیدتی است و نیای پدران و پسران تورگنیف. پیرنگ عشقی ابلوموف که مثلث عشقی ایلیا، اولگا و اشولتس است، در خود رمان هم پیشزمینهای است برای آن جدال عقیدتی در زیرمتن که در کار بهادریراد به خوبی کماثر و رها شده است و تقریبا به خردهپیرنگی لاجون تعدیل شده است. آنچه اما در رمان هست و در اقتباس بهادریراد واجد ایدهای دراماتورژیک و قابلتأمل شده است، جدال اشولتس نوگرا و ابلوموف سنتگراست. اشولتس تجسم روشنفکران آوانگاردی است که سنت اومانیستی لیبرالیستی غرب را نمایندگی میکنند و در عین خوشپوشی و خوشگذرانی جاهطلبیهای آرمانخواهانهای دارند که با هرگونه سنتگرایی الهیاتی و کلبی- مسلکی ناسوتی در جدال است و باورش نمیشود ابلوموف چگونه میتواند با آگافیای ساده در آن هوای گند بلاهتوار زناشویی عوامانه تاب آورد، اما ابلوموف در زندگی با آگافیا آن آرمان روسیه کهن را مییابد، «آرامش برنیاشوبنده عمر، بیکرانه چو اقیانوس، که تصویر آن در کودکی او نشانی نازدودنی بهجای نهاده است، در جانش، در خامه والدانش... ابلوموف بهزعم اشولتس وامانده محض است، شوهر و پدر خوبی است. انگاره آرمانیاش یوگنی است در سوار مفرغی، آرمان عمر بیرون از تاریخ، عمر بیتفرد، بیتغییر». نکته عجیب اما در اقتباس بهادریراد، این پایان کاملا منطبق با آرمانهای ابلوموف است. بهادریراد در این اجرا با انبوهی از نشانهها و دلالتهای ظریف اما آشکار در این جدال سمت ابلوموف را میگیرد و با تردید در صداقت اشولتس که در رمان روی آن تأکید میشود، در جدال نوگرایان و کهنگرایان با تردید در اصالت و صداقت ادعای نوگرایان بهکل ایده پیشرفت را زیر سؤال میبرد و مانند روشنفکران واداده این مرزوبوم در آستانه میانسالگی، آرامش بر کناره جوبی را غایت زندگی میخواند و رستگاری را در چنین ابتذال ناسوتیای جستوجو میکند. گریم و لباس فوتوریستی اشولتس و اولگا، در قیاس با سادگی ابلوموف و نوکرش، زاخار، شیوه مواجهه آنها و خوانش مفسرانه، اما جهتدار او از پیرنگ عاشقانه رمان، همه در خدمت شر جلوهدادن اشولتس است. در اجرای بهادریراد، ابلوموف با بازی پیام دهکردی، روانی عینیتیافته دارد که آن را پرهام یداللهی فوقالعاده بازی میکند. این روان عینیتیافته بیشازپیش به این جدال عقیدتی در اصل رمان، رنگوبوی اخلاقی میدهد. درواقع در این اقتباس، بهادریراد همان آدم باشعوری است که میشناختیمش، اما اینبار در میانه یک جدال عقیدتی در نوعی واپسروی به ظاهر اخلاقمدارانه، تسلیم وضعیت ایدئولوژیک زمانه میشود و نوگرایی و ایده پیشرفت را با نوکیسگی و کاسبکاری یککاسه میکند و در آنسو کاهلی و وازدگی ابلوموف را مانند نوعی عرفانگرایی سکولار استعلایی میکند. شعور بدون شجاعت، بهادریراد در نهایت از استعداد بدون نبوغ گنچاروف عقبتر میایستد. آیا مقصر این زمانه نیست؟
روزنامه شرق