به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ کتاب «علم علیه شانس» دومین اثری بود که علی مسعودینیا در زمینه انتشار مجموعه آثار فکاهی و طنز مارک تواین به فارسی ترجمه کرد و توسط نشر چشمه به چاپ رسید. کتاب اول «شانس» بود و «علم علیه شانس» پس از آن روانه بازار شد.
در مطلبی که سال ۹۲ درباره کتاب «شانس» منتشر کردیم (اینجا) به این موضوع اشاره شد که مارک تواین گفته داستان فکاهی، گونهای است آمریکایی؛ موطن داستان کمیک، انگلستان است و داستانهای مطایبهآمیز هم مختص فرانسویها هستند. [مطلبی هم درباره رمان «هاکلبریفین» در سال ۹۳ منتشر کردیم که بر طنز موقعیت مارک تواین تاکید داشت (اینجا)] این نویسنده با تکیه بر این موضوع که وطن داستان فکاهی آمریکاست، در این زمینه قلم توانایی داشته و قصههای طنز بسیار خوبی خلق کرده است. نکته مهم در این باره و ژانر طنزهایی که به نام طنز موقعیت میشناسیم، عموما در سالها و قرن اخیر این است که این گونه را ویژه مردم کشورهای توسعهیافته و اقلیمهایی میدانیم که از لحاظ اجتماعی یا سیاسی سامان ندارند. به عنوان مثال، ترکیهای که عزیز نسین در آن زندگی میکرده، به دلیل شرایطی که داشته و شاید هنوز هم داشته باشد، بهانه و دستاویزهای مناسبی برای طنزنویسی و خلق داستانهای کوتاه طنازانه در اختیار نویسندهها و روزنامهنگاران بیدار و هشیار قرار میداده است. اما شاید باور اینکه نویسندگان کشورهای پیشرفته یا به قول امروزیها توسعهیافته هم دست به طنزنویسی بزنند، کمی دشوار باشد. به هر حال، مارک تواین هم در برههای از تاریخ آمریکا زندگی میکرده که رفتار مردمان و همچنین بروکراسی و وضعیت اجتماعی کشورش، این دستاویز و بهانه را به او میداده که دست به خلق داستانهای طنز بزند.
به نظر میرسد برخی از داستانهای کتاب «علم علیه شانس» واقعی بوده یا حداقل ماده اولیهشان از افراد و شخصیتهای واقعی، وام گرفته شده باشند. دلیل این امر هم وجود برخی شخصیتهای ثابت در برخی از داستانهاست. ضمن اینکه برخی از همین داستانها توسط راویهایی برای مارک تواین روایت شدهاند و او نیز خود را به عنوان راوی اول شخصی که این داستانها را شنیده، در داستان قرار داده است.
علی مسعودینیا چند سال پیش بود که کار ترجمه همه داستانهای طنز مارک تواین را در دستور کار قرار داد و بنا را بر این گذاشت که آنها را با همکاری چشمه در قالب یک مجموعه سهجلدی چاپ کند. این داستانها در چاپ اصلی، در قالب یک مجلد قطور منتشر شدهاند. به تعبیر این مترجم، داستانهایی که پس از کتاب «شانس» در «علم علیه شانس» چاپ شدند، طنز غلیظتری داشته و به سمت کمدی رفتهاند. به هر حال، اولین داستان کتاب مورد اشاره، یعنی«خانم مک ویلیامز و رعدوبرق» یک داستان زن و شوهری و اجتماعی است؛ رویهای که در این کتاب با آوردن داستانهایی درباره شوخی با یادداشتهای آدم و حوا هم به آن پرداخته شده است. این داستان، یک برش خندهدار از موقعیتی ترسناک است؛ یعنی زمانی که رعدوبرق میزند و توفان میوزد. البته در انتها مشخص میشود که صدای رعبانگیز رعد، تنها توپهایی بوده که مردم برای جشن و شادی در میکردهاند. این قصه هم ساختار زبانی طنز دارد هم حاوی مفاهیم و طنز موقعیت است. مفهوم کلیاش هم همانطور که اشاره شد، به ناراحتی و وسواس برای هیچ اشاره دارد. به این ترتیب، بهانه خلق این داستان، نگرانی بیمورد و سوءتفاهم است. اما کاری که نویسنده و مترجم در زبان این داستان انجام دادهاند، قابل توجه و تامل است. نمونه بارزش هم این جمله است: «کجای این کار ایراد داره؟ این اتاق عینهو دل کافر تیره و تاریکه و ...» یا این جمله: «تا این رو گفتم، اون جماعت یکییکی از خنده کف زمین ولو شدند و حتا دو نفرشون هم از خنده مُردند.»
داستان دوم با عنوان «مردی که در گَدسبی اقامت گزید»، قصهای و در واقع حکایتی شبیه حکایتهای گلستان سعدی، و درباره بروکراسی غالب و خوشخیالی شهروندان است. البته فضاسازی تواین هم در این داستان باید مورد توجه قرار بگیرد که یک شب زمستانی برفی را در شهر واشنگتن به تصویر میکشد و یکی از جملاتش تاثیر زیادی بر مخاطب دارد: «نور چراغ خیابان بر چهره مردی افتاد که شتابان داشت از مقابل میآمد.» یا «کولاک داشت شدیدتر میشد.» از خلال چنین جملات جدی و البته روانی است که تواین طنزش را میسازد و البته شوخیهای فلسفی را هم چاشنی کارش میکند. علاوه بر فضاسازی، نویسنده در این داستان دست به شخصیتپردازی هم زده و این کار را با تکرار یک جمله توسط یکی از شخصیتهای داستان انجام داده است: «من از اونهایی نیستم که فقط حرف مفت میزنند، من مرد عملم!» و «خدا پدرتون رو بیامرزه، نه! سبک و سیاق من کلا این شکلی نیست. من از او آدمهایی نیستم که بخوام علاف بشم و پرسه بزنم. من مرد عملم؛ خدمتتون که عرض کردم.»
تا اینجای کتاب، لحن داستانها، محاوره و غیررسمی است. اما از داستان سوم، روایتهای جدی نیز وارد کار میشوند. داستان «شکار بوقلمون حقهباز» داستان جاندار و طنازانهای نیست و بیشتر یک خاطره به نظر میرسد که از سطح طرح داستانی، پیشتر نرفته است. یکی از جملات نسبتا قوی و بامزهای که میتوان در این داستان به آن اشاره کرد، این است: «بوقلمونها استاد ناتوگریان. نصف اوقات زندگیشون نمیدونن بهتره به بچهشون خیانت کنن یا ازش حفاظت کنن. اصلا ناتوگری بدجوری با ذات بوقلمون عجین شده.» داستان بعدی هم مانند این داستان، قصه خوبی نیست. این داستان با نام «علم علیه شانس» که نامش بر پیشانی کتاب قرار گرفته، در سطح پایینتری از داستان سوم قرار میگیرد چون مانند آن، جایی برای فراز و فرود ندارد. البته داستان شکار بوقلمون هم، میتواند فراز و فرود داشته باشد، ولی ندارد. تفاوت این دو داستان در این است که لحن روایی «علم علیه شانس» محاوره نیست.
«ماجرای ادوارد میلز و جرج بنتون» یکی از ماجراهای طنز و تلخ این مجموعه است که داستانی خوب و واقعگرا اما همانطور که اشاره شد، تلخ است. تلخیاش هم به دلیل واقعگرا بودن آن و سرنوشتی است که خیلی اوقات به دلیل خوب بودن و در پی گرفتن راه راست، سر راه انسانهای خوب سبز میشود. این داستان به واقع یک طنز از شرایط و روزگار همیشگی بشر است و پیام کلیاش هم این است که همیشه قرار نیست حق به حقدار برسد. این قصه، طنز کنایی و نیشدار تند و تیزی دارد و نوک پیکان انتقادش به طور مستقیم به سمت مردم و اجتماعی است که تبهکاران را ارج نهاده و نیکوکاران را طرد میکنند. یکی از این نمونههای نیشدارش هم به این ترتیب است: «بر سنگ قبر صندوقدار بی باک چنین نوشته شده بود، "بیغلوغش باشید، صادق باشید، هوشیار باشید، کوشا باشید، رعایت حال دیگران را بکنید تا...»
داستان ششم، شباهتهایی با فرهنگ شرقی ما و مردم ترکیه دارد. از جهتی به فرهنگ شوخیها و مطایبههای مردم ما درباره مساله زنذلیلی شبیه بوده و از طرفی دیگر، روح جاری در آن شبیه به آثار طنز و انتقادی عزیز نسین نویسنده و روزنامهنگار ترک است. این داستان و قصه دوم کتاب هستند که چنین ویژگی و خصوصیتی دارند. با توجه به نکتهای که ابتدای این یادداشت به آن اشاره کردیم و درباره تولید طنز در کشورهای پیشرفته گفتیم، شاید در سوئیس و کشورهای آرام اسکاندیناوی، مشکلات اداری و معیشتی وجود نداشته باشد اما در آمریکا هم بحث دزدی و به قول عوام اوضاع شیرتوشیر بسیار وجود دارد. شخصیت اصلی داستان مورد نظر هم یکی از اعضای خانواده مکویلیامز است که در داستان اول کتاب، به او و همسرش پرداخته شد. حال یا شخصی به نام مکویلیامز واقعا با مارک تواین دوست بوده و یا او، چنین نام مستعاری را برای یک شخصیت خیالی یا واقعی در نظر گرفته است. به هر حال داستان «خانواده مکویلیامز و دزدگیر» پس از پایانش میتواند منعکسکننده این جمله در ذهن باشد که «هرچه بگندد، نمکش میزنند. وای به روزی که بگندد نمک!» اما وجه شباهت شخصیتپردازی این داستان به روحیات طنز اجتماعی ما ایرانیها را میتوان در این جمله جستجو کرد: «باید توضیح بدم که هر وقت من چیزی میخوام و خانم مکویلیامز یه چیز دیگه، و بعد تصمیم میگیریم چیزی رو که اون میخواد برآورده کنیم، اسمش رو میذاریم مصالحه.» وجه شباهتش، هم با داستانهای طنز ایرانی و هم آثاری شبیه به طنزهای عزیز نسین را میتوان در چنین جملاتی کندوکاو کرد: «گرونترین دزدگیر کل تاریخ رو خریده بودم تا از دزدها محافظت کنه، نه از خودم.»
داستان بعدی با نام «داستان عوضی»، چندان داستان خوب و قدرتمندی نیست و کل آن درباره یک سوءتفاهم است که راوی البته از ابتدا آن را لو میدهد. این داستان از جهت سوءتفاهمبودنش در ذات شبیه به اولین داستان کتاب است اما این تفاوت را با آن دارد که خود را در ابتدا لو میدهد.
یکی دیگر از مولفههای اشتراک طنز خانوادگی و اجتماعی ما و مارک تواین در داستان بعدی این مجموعه یعنی «خلاصهای از یادداشتهای روزانه آدم» و البته داستان آخر کتاب (دو داستان بعدتر) با نام «یادداشتهای روزانه حوا» به چشم میخورد. در فرازهای مختلفی از این دو داستان طنز، جملاتی در رابطه با خلقیات و ویژگیهای رفتاری زن و مرد از طرف هرکدام مطرح میشود که چاشنی طنز دارند و برای ما نیز آشنا هستند. مثلا آدم در جایی از اوایل یادداشتهایش با تعجب درباره حوا مینویسد: «کاشکی زبون به دهن میگرفت و چیزی نمیگفت، اما مدام در حال ور زدنه.» یا «هی راه میره و فک میزنه. یادشبهخیر، یهزمانی اینجا چهقدر ساکت و باحال بود.» جمله دیگری هم در یادداشتهای آدم هست که حوا در داستان دیگر، به طور نادانسته پاسخش را میدهد: «از نوامبر پیش، این روز رو (یکشنبه) انتخاب کردن واسه استراحت.» «هفته رو ساختن تا بتونی تو این فرصت، کسالت یهشنبهها رو از تنت در کنی. انگاری فکر باحالیه... باز دنگش گرفته بود بره بالای اون درخت ممنوع. میگفت هیچکی اون دوروبر نیست که ببینه. هرطوری بود بیخیالش کردم.» و حوا هم در نوشتههایش به این مساله اشاره میکند که موجودی که تازه با او آشنا شده یعنی آدم علاقه عجیبی به تنبلی، کار نکردن و استراحت دارد. از دیگر ویژگیهای روانشناختی زن و مرد، مربوط به فرازی از یادداشتهای آدم است که میگوید بهتر است به خاطر موضوعی از حوا توضیح نخواهد چون این امر باعث عصبانی شدنش خواهد شد. تواین این داستان را فقط با رویکرد طنز نوشته و قصد و نیت دیگری از جمله ارائه تاریخ نداشته است.
یکی از ویژگیهای این داستان و همچنین داستان آخر کتاب این است که یادداشتهای آدم به عنوان یک مرد، با لحن عامیانه و اصطلاحا کوچهبازاری نوشته شده ولی نوشتههای مربوط به حوا، شستهرفته و منظم و رسمی هستند. از دیگر جملات مهم این دو داستان، یکی از جملات آدم درباره شخصیت حوا است که حاوی تحلیلی روانشناسانه درباره یکی از تفاوتهای مهم بین زن و مرد است و آن، بحث کردن با منطق یا بحث کردن با استفاده از عاطفه و احساس است: «از شنیدن لغت منطق خیلی جا خورد و گمونم بهم حسودیش شد.» تواین در این دو داستان علاوه بر تمایزهای زن و مرد در تربیت فرزندان، به تحول نگاه و نظرشان پس از انس و الفت و یکیشدن نیز میپردازد. نمونه بارزش تغییری است که در جملات مربوط به آدم نسبت به ابتدای نوشتههایش میبینیم: «اوایل به نظرم زیادی فک میزد، ولی حالا فکر میکنم اگه حرف نزنه و ساکت بمونه یا توی زندگیم نباشه، خیلی مایه تاسفه.»
هرچقدر داستان یادداشتهای آدم، عاری از احساس و عواطف است، داستانی که یادداشتهای روزانه حوا را شامل شده و پایانبخش کتاب است، متنی ادبی، همراه با احساس و در برگیرنده تفاوتهای رفتاری زن و مرد است که درک مارک تواین از زن را نیز شامل میشود: حوا مینویسد «در حال حاضر دارم به این درک نایل میشوم که هسته و کانون طبیعت من عشق است و زیبایی: علاقهای به زیباییها.» یا «من عاشق حرف زدن هستم؛ من تمام روز حرف میزنم و حتا توی خوابم هم حرف میزنم و خیلی جالب هستم، اما اگر کس دیگری را داشتم و میتوانستم با او حرف بزنم جذابیت قصه دوبرابر میشد» تواین در این داستانش، توانسته بدون جبههگیری یک نویسنده مرد، از زبان یک زن، طنز خوبی را خلق کند؛ مثلا در جایی که حوا در یادداشتهایش درباره عشق نوشته است: «امیدوارم بتوانم به او بفهمانم یک قلب عاشق مهربان خودش ثروتی است و کافی هم هست و بدون آن حتا باهوش بودن هم فقر محسوب میشود.» یا « از نظر او گلها یک مشت آشغال هستند و انواع آنها را از هم تشخیص نمیدهد و فکر میکند چنین احساسی نشانه برتری اوست. به من اهمیتی نمیدهد، به گلها اهمیتی نمیدهد، به آسمان نقاشیشده در شامگاه اهمیتی نمیدهد... آیا چیزی هست که برایش مهم باشد، جز ساختن سرپناهی که وقتی باران پاک و زیبا میبارد، زیر آن خودش را محبوس کند؟»
یکی از فرازهای جدی این کتاب طنز هم مربوط به جایی است که تواین عشق را از دیدگاه زنان و شخصیت حوا بیان میکند. موفقیت تواین در این فراز و داستان مورد نظر، به دلیل همان عدم جبههگیری است. یعنی مانند یک زن، دوستداشتن را توصیف کرده است: «اگر از خودم بپرسم چرا دوستش دارم، به پاسخی نخواهم رسید و راستش اهمیتی هم نمیدهم که دلیلش چیست؛ این است که گمان میکنم این شکل از عشق محصول استدلال و حسابوکتاب نیست، درست برخلاف زمانی که خزنده یا جانوری دیگر را دوست دارید. فکر میکنم اینگونه باشد.»
داستان یکیمانده به آخر یا نهم کتاب هم با نام «تاریخچه محرمانه اردوگاهی که سقوط کرد» یک داستان خوب و خندهدار درباره جنگ است. مخاطبی که این داستان را مطالعه میکند، باید حداقلی از اطلاعات را درباره جنگ داخلی آمریکا داشته باشد. این داستان، هجویهای برای جنگ است که میتوان عنوان «کلهپوکها در میدان جنگ» را هم برایش انتخاب کرد. در این داستان، علاوه بر ایجاد موقعیتها و طنازیهای سربازانی که در واقع سرباز نیستند و هرکدام از یک مشغله اجتماعی به جنگ آمدهاند، خود جنگ و بیهودگیاش به سخره گرفته شده است.