فرهنگ امروز/ خداداد خادم:
دانشگاه روح شهر است. این جان کلام دیدگاه موسی اکرمی درباره نسبت شهر و دانشگاه است. این استاد فلسفه دانشگاه علوم، تحقیقات و فناوری، معتقد است که حال شهر ما خوب نیست، زیرا حال دانشگاه ما خوب نیست. ما با دانشگاه خوب تا نکردهایم، گاهی آن را منقاد دولت ساختهایم و زمانی منطق بازار را بر آن حکمفرما کردهایم. استقلال دانشگاه، به مثابه روحی آزاد که بتواند عقلانیت شهر را سامان دهد، کمتر امکانپذیر شده است. دکتر اکرمی، در گفتوگوی حاضر، ضمن روایتی تاریخی از دو شکل نسبت شهر و دانشگاه در طول زمانهای گذشته، به وضعیت امروزین ما پرداخت و نسبت به فقدان برنامهریزی کلان و مشخص دولت ما در رابطه با دانشگاه انتقاد کرد. از دید او دولت ما از یکسو و دانشگاه ما از سوی دیگر دچار روزمرّگی شدهاند و د ر نتیجه موسسات آموزش عالی ما از انجام دو کارویژه اصلیشان یعنی اولا آموزش تخصص و مهارت و ثانیا تربیت و پرورش فرهنگ عمومی شهروندی، بازماندهاند و باید فکری به حال این وضعیت کرد:
نخست به عنوان استاد فلسفه نظرتان را درباره نسبت شهر و دانشگاه بگویید؟
به این بحث از دو منظر میتوان نگریست؛ یکی از زاویه تاریخی، یعنی به پیدایش و تحولات دانشگاه در طول تاریخ بنگریم و دیگری دید غیرتاریخی، یعنی در یک مقطع زمانی خاص، به رابطه بین دانشگاه و شهر نگاه کنیم. اگر دانشگاه را به معنای جدید در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که همزمان با شکلگیریشان شهر را هم سامان دادند و درواقع شهر با همین دانشگاهها شکلگرفته است، مثل دانشگاههای آکسفورد و کمبریج که حول آنها شهر نیز شکل گرفت. اما باید توجه داشت که این شهرها، شهرهای کلان نیستند. مثلا اگر لندن را با کمبریج و آکسفورد مقایسه کنید، به لحاظ وسعت و بزرگی قابل مقایسه نیستند، اما با این همه نمیگوییم که کمبریج و آکسفورد جزو لندن هستند. همچنین باید توجه داشت که دانشگاه مدرن لندن، کالج دانشگاهی لندن یا UCL است که در سال ١٨٢٦ در دل شهر لندن با توصیه جرمی بنتام (١٨٣٢-١٧٤٨)، فیلسوف شهیر بریتانیایی، تاسیس شد. با نگاه خاصی که بنتام به نقش دانشگاه داشت، نسبت به کمبریج و آکسفورد نگرشی سکولارتر داشت. یعنی دانشگاه خیلی متعهد به اصول مذهبی ویژهای مثل مسیحیت نباشد. بنابراین در چارچوب تفکر فردی مانند بنتام است که این دانشگاه در لندن شکل میگیرد. بنابراین به لحاظ تاریخی میتوانیم بگوییم که در پی تاسیس این دانشگاهها، شهرهایی در اطرافشان شکل گرفتند و بعد دانشگاههایی به این شکل در امریکا هم تاسیس شدند که شهر کوچکی را در اطراف خودشان سامان دادند یا ابزاری برای اینکه یک شهر کوچک دانشگاهی پدید بیاید، شدند. اما در کلانشهرها این اتفاق نیفتاد، البته در کلانشهرها هم دانشگاههای مستقل خاص خودشان پدید آمد. مثلا در امریکا ما ازیک طرف پرینستون را داریم که از زمانی که شکلگرفته هنوز هم در یک شهر کوچک است که عملا شهر و دانشگاه یکی است. درواقع یک شهر کوچک و به تعبیری یک شهرک است که در آن شهر و دانشگاه در همآمیختهاند. اما به نیویورک که توجه میکنید، هرچند که دانشگاهها در آنجا ممکن است که پراکنده باشند، اما مثلا دانشگاه کلمبیا در درون شهر هضم و حلشده است.
گفتید که بنتام تاسیس کالج دانشگاهی لندن را توصیه کرده بود. چرا یک فیلسوف و مصلح اجتماعی در رده او چنین پیشنهادی ارایه داد؟ ایده و انگیزه او از تاسیس دانشگاهی با آن مختصات چیست؟
مهمترین مساله بنتام بحث آزادی است. البته میتوان گفت این دغدغه به بنتام از جان لاک به جان استوارت میل و ازآنجا به بنتام رسیده است و در واقع همان چیزی است که به آن سنت فلسفه سیاسی انگلیسی میگوییم. این سنت علاقهمند است که نهاد دانشگاهی که پدید میآید هیچگونه تعهد ویژهای نسبت به مسائل خاص نداشته باشد. این نگاه در چارچوب رویکرد خاصی که به مساله آزادی دارد میخواهد که دانشگاه نهادی باشد که در آن هیچ گونه، تمایزی وجود نداشته باشد. یعنی دانشگاه نهادی کاملا آزاد به معنایی که موردنظر بزرگان سنت لیبرالیسم میگفتند، باشد. البته لازم به ذکر است که برخی از این افراد مانند جان لاک باور خاص خودشان را دارند، اما معتقدند که دانشگاه نباید از یک باور خاص پیروی کند. بلکه فضا کاملا باید آزاد باشد. البته الان در آکسفورد و کمبریج همچنین نیست، اما در قرن نوزدهم کماکان در این دانشگاهها که تاریخی کهن داشتند و از دل سنت مسیحی برآمده بودند، غلبه یک نگرش باعث میشد که درسهای خاصی تدریس بشود، افراد خاصی جذب میشدند، شرایط ویژهای برای دانشجو یا اعضای هیات علمی وجود داشته باشد. در تقابل با همین سنت بود که بنتام توصیه کرد مثلا در دانشگاه UCL این شرایط وجود نداشته باشد، یعنی دانشگاهی آزاد و بهدور از هرگونه دغدغه و تعهد خاص به یک جریان فکری تاسیس شود.
بحثی که بنتام مطرح میکند، برخاسته از سابقه قبلی دانشگاه و رابطهای است که کلیسا با دانشگاه داشت که همان سیطره نهاد مسیحیت بر دانشگاه است. آیا این به معنای عدم استقلال دانشگاه نیست؟
بله، همینطور است. یعنی عدم استقلالی که نتیجه و پیامدش در عمل وابستگی و انواع و اقسام تبعیض است. در اروپا هرچند دولتها تمایل داشتند که کمبریج و آکسفورد به آنها وابسته باشد، اما این دو دانشگاه سعی کردند به طور سنتی وابستگی خودشان را به کلیسا و نهاد دیانت مسیحی حفظ کنند که این باعث میشد نوعی محافظهکاری خاص پدید بیاید. بنابراین اگرچه نهادی باسابقه حدود هشتصد سال ایجاد شده بود، اما نوعی محافظهکاری ویژه داشت که بنتام میگفت باید آن را کنار گذاشت.
به بحث نسبت دانشگاه و شهر بازگردیم. به تعبیر شما ما دو نوع نسبت را میتوانیم از یکدیگر متمایز کنیم؛ یکی دانشگاه- شهر که با هم پدید میآیند و دیگری دانشگاهی که از درون شهر مانند دانشگاه تهران یا کلمبیا پدید میآید. چه نیازی است که این دانشگاهها ایجاد میشود.
دانشگاه به عنوان نهاد نمایندگیکننده علم و به تعبیر عام آن معرفت است، به طور کلی آموزش علمی و معرفت و فنون نیاز کلیه شهرهاست. مثلا به آتن به عنوان شهری با قدمت کهن توجه کنید. آتن به عنوان شهر در آن زمان دارای ساختار سیاسی نسبتا جاافتادهای بود و در نتیجه میتوان بر آن نام شهر گذاشت. این شهر نیاز به مرکزی دارد که افرادی در آنجا بروند و آموزش عالی ببینند. به دلیل احساس همین نیاز است که فردی به نام افلاطون پیشگام میشود و این دانشگاه را تحت عنوان آکادمی پدید میآورد یا فرض کنید در ایران ما نیاز داریم که آموزش عالی در پزشکی یا مسائل دیگر داشته باشیم، جایی به نام جندیشاپور پدید میآید. بنابراین حیات شهری ضرورت مرکزی برای آموزش عالی را کاملا احساس میکند. یعنی این نیاز که چه از طریق دولت و چه از طریق افرادی که از نخبگان آن جامعه هستند، یک مدرسهای که بتواند آموزش عالی ارایه کند، احساس میشود. بدین طریق است که دانشگاه پدید میآید، خواه توسط دولت یا توسط افراد خاص. بنابراین نیاز به آموزش عالی به این معنی که ما از سطح خواندن و نوشتن فراتر برویم، ما را به سمت ایجاد دبستان و بعد مدرسه و دبیرستان و دانشگاه کشاند. الان میبینیم در بعضی از رشتهها نیاز است که از سطح دکتری هم فراتر برویم و پسادکتری را ایجاد کنیم. تا اینکه فردی که قرار است فارغالتحصیل شود و به جامعه وارد شود بتواند به عنوان یک پژوهشگر یا استاد تراز اول وارد جامعه بشود. بنابراین کاملا مشخص است که نیاز به آموزش عالی است که رشتههای گوناگون و دانشگاه را به وجود میآورد.
دانشگاههایی که امروز در سطح جهان وجود دارد، مانند دانشگاههای فرانسه، دیوار ندارند یا درصدد برداشتن دیوارهای خود هستند. بعضی از کلاسهایشان برای عموم آزاد است، همه میتوانند از آنها استفاده کنند. دقیقا اینجاست که دانشگاه در جهان امروزی محلی برای ارتباط دانشگاه با شهروندان است. یعنی شهروند میتواند یک کنشگر باشد. متاسفانه در دانشگاههای ما این گونه نیست.
من حرف شمارا تایید میکنم، آنچه اصولی به نظر میرسد این است و انتظار داریم که دانشگاه در دو جبهه عمل کند. یعنی اولا آموزش تخصصی و ثانیا آموزش همگانی و عمومی ارایه دهد. در آموزش تخصصی ما انتظار داریم که فرد بعد از یک دوره فارغالتحصیل شود و در جایی وظیفه خاصی را انجام دهد. بنابراین باید مراحلی را طی کند و مجوزی را دریافت کند که وارد جامعه شود. برای آموزش تخصصی ما نیازمند به یک بروکراسی، مقررات و آییننامه ویژه هستیم که میتوان گفت در همه کشورها وجود دارد. بخشی از وظیفه دانشگاه هم به آموزش عمومی اختصاص دارد، یعنی دانشگاه باید در دو حوزه تخصصی و عمومی فعالیت کند و در کنار آموزش تخصصی به سپهر عمومی توجه کند، آموزش عمومی بدهد، به نگرش عمومی توجه کند و به طور کلی به دیدگاههای عامی که منافع عام را مطرح میکند، توجه کند. مثلا یک پزشک یا یک استاد فیزیک علایق دیگری غیر از تخصصش دارد و در نتیجه ضروری است که دانشگاه به آن پاسخ دهد. با همین منطق باز شدن درهای دانشگاه یا برداشتن دیوارهای دانشگاه، برای اینکه افراد معمولی بتوانند با استادان در حوزههایی که نیاز همگان است، ارتباط برقرار کند، ضروری است. مثلا یک استاد خاص در حوزههایی مانند هنر یا فلسفه ممکن است حرفهایی برای غیر متخصصین آن حوزه داشته باشد. بنابراین باید درهای دانشگاه برای این افراد گشوده باشد. مثلا قبل از انقلاب نمونههایی از این قبیل داشتیم. میگفتند که کلاس امیرحسین آریان پور یا کلاس دکتر هشترودی بر همه باز بود، یا کلاس خانم دکتر هما ناطق بر همه باز بوده است. کلاسهای حوزه کیهانشناسی که خودم در شهرستان داشتم، باز بود و برخی از افراد از بیرون میآمدند تا جایی که بعضی مواقع برای خود دانشجویان جا نبود. اما طبعا از بیرون نگهبانی بود. متاسفانه در جامعهای که به علل گوناگون امنیتی میشود، این دیوارکشیها بسیار شدیدتر میشود. بههرحال ما باید آرزو کنیم که نگاه امنیتی به دانشگاه و جامعه در کشورمان و جهان از بین برود، تا راحت این درها بتواند باز بشود. یکی از وظایف استادان این است که سخنان و آموزههایی که دارند را در سطح وسیعتری گسترش دهند و به جامعه نشان دهند که نهاد دانشگاه این توانایی را دارد که بتواند به آنها این خدمات را بدهد. مثلا الان در دانشگاه ما، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی (استاد مشهور فلسفه و حکمت اسلامی) درسهایی میدهند که برخی افراد از بیرون میآیند و در آنها شرکت میکنند. در نتیجه ما هماهنگ کردیم که این افراد بهراحتی بتوانند به دانشگاه وارد شوند. این کار باید در سطح گستردهتری انجام شود. من از این نظر حرف شما را تایید میکنم و این بخشی از وظایف دانشگاه است. ارتباط با دانشگاه و استادان دانشگاه و بحث کردن با آنها حق جامعه است که دانشگاه باید از عهده این وظیفه برآید.
امروزه دانشگاههای ما دچار یک عارضه دیگر هم شدهاند. ابتدا دولت بود که بر دانشگاهها سیطره داشت. امروزه نهاد بازار هم آن را مجبور میکند که نیروهایی برایش تربیت کند. به تعبیر دقیقتر دانشگاه به یک بنگاه اقتصادی تبدیل شده است. یعنی دو نهاد دولت و بازار استقلال دانشگاه را به خطر انداختهاند.
در این زمینه با شما موافقم. در ابتدا نهاد دولت بود که بر دانشگاه سیطره داشت. بههرحال دولتی که سرکار آمد، تحلیل غلطی از آموزش عالی و نحوه برخورد با دانشگاه داشت. به عبارت دیگر استقلال نیمبندی که قبل از انقلاب در بعضی از حوزهها پدید آمده بود، متاسفانه از دست رفت و دولت که ابتدا قرار بود بودجه دانشگاهها را بدهد، عملا به قدرت قاهرهای که همهچیز را در اختیار دارد، تبدیل شد. دولت از برنامهریزیها گرفته تا عزل و نصب مسوولان، همه را در اختیار خود گرفت. یعنی حق انتخاب حداقلی که در دانشگاهها وجود داشت و یک نوع استقلال فرد که کموبیش در آن دیده میشود، از بین رفت و در کنار آن افرادی برای اداره دانشگاه انتخاب شدند که شایستگیهای لازم را نداشتند در نتیجه دانشگاه آرامآرام به سمتی رفت که استقلال خود را از دست داد و به زیرمجموعه آموزش عالی بدل شد که همهچیزش را او تعیین میکرد. از طرف دیگر متاسفانه از آنجاییکه این استقلال از دست رفت، هیچ فردی از دانشگاه احساس مسوولیت لازم را نکرد که نسبت به این مساله واکنش نشان دهد. در نتیجه دانشگاهها دچار روزمرّگی شدند و به زائده آموزش عالی از یکطرف و از طرف دیگر بازار تبدیل شدند. بازار هم که قواعد خاص خودش را دارد و قطعا نمیتواند نگاهی به نگرش عام نسبت به جامعه داشته باشد. مثلا بیشتر حسابدار میخواهد و به دنبال آن است. من همیشه میگفتم که دانشگاه باید به افراد نوعی یارانه بدهد که بیایند و فلسفه بخوانند و تفکر کنند و بیندیشند تا بتوانند در چارچوب عام منافع کشور تفلسف کنند. این اتفاق نیفتاده است و ما به این میرسیم که دانشگاه آن کنشگری مسوولانه و آگاهانهای که انتظار میرفت، داشته باشد را ندارد. همچنین تعداد زیادی دانشگاه و دانشگاهی در کشور داریم اما نهتنها در سطح عام کشور به عنوان دانشگاه نقش بنیادینی ایفا نمیکنند، بلکه از پس وظایف خاصی هم که بهعهدهشان گذاشتهشده برنمیآیند. متاسفانه روزبهروز هم میبینیم که از این حوزه بیشتر عقبنشینی میکنند و ضعفشان بیشتر میشود. بنابراین از یک طرف شاهد سیطره کمیت هستیم و از طرف دیگر آینده روشنی برای دانشگاهها نداریم. افراد قرار نیست به بروکرات یا تکنوکرات تبدیل شوند و بروند و در جای خاصی بنشینند و مانند ماشین کار کنند، بلکه قرار است که شهروندانی باشند که ضمن اینکه متخصصاند، وظیفه شهروندی هم دارند. وظیفه شهروندی هم فقط این نیست که مثلا من بدانم که چگونه باید در انتخابات شرکت کنم یا نسبت به تمیزی محلهام چگونه رفتار کنم؟ بلکه بخش اعظمی از وظیفه شهروندی این است که نسبت به سرنوشت عام کشورم حساس باشم و نسبت به آن حاضر باشم که با دل و جان احساس مسوولیت کنم و کنشگری فعالانه مثبتی داشته باشم. الان متاسفانه شرایطی ایجاد میشود که افراد منفعل میشوند و به دنبال غم نان هستند. بیگانگی از شغل، کار و عدم یکدلی از کار را در سطح جامعه مشاهده میکنیم که جز دلسردی و ناامیدی و وظیفهنشناسی نتیجهای نخواهد داشت.
در پایان بفرمایید از نظر شما نسبت شهر با دانشگاه یا دانشگاه با شهر باید چگونه باشد؟
رابطه شهر و دانشگاه، یک دادوستد است و به نظرم علیالاصول دانشگاه برای شهر باید یک نوع روح باشد، برای شهر باید سر باشد. دانشگاه نباید خیلی تابع شهر باشد، مگر اینکه شهری باشد که به تدریج یک عقلانیتی در آن شکلگرفته است. ما میبینیم که این شهر بهمثابه یک پیکره زنده دارد، فعالیت میکند. آن موقع طبعا دانشگاه از شهر خیلی چیزها را میتواند یاد بگیرد. در غیر این صورت، مادامی که شهر مریض است که الان شهر ما مریض است؛ این دانشگاه است که باید احساس کند که روح شهر است و باید فکری اساسی هم برای خودش و هم برای شهر بکند.
آیا تهران این سلامت را دارد؟
تهران بههیچوجه. شهرهای زیادی داریم که مریضاند و به تعبیری کشورمان مریض است. دانشگاهها هم که جزیی از این شهرها هستند، مریض هستند. نخبگان و دانشگاهیان باید بتوانند به این مساله بپردازند و خود دولت هم باید این را بپذیرد و این اجازه را بدهد و کمک و اعتماد کند تا فضا باز شود. یعنی آن بخشی از حاکمیت که حتما دلسوزند به برخی از دانشگاهیان اعتماد کنند و اجازه بدهند که آنها راهحلهایی را ارایه کنند. در آن حالت دانشگاه میتواند وظیفه راستین خود را برای بهبودبخشی وضع روحی و جسمی شهر ایفا کند. متاسفانه ما الان موجود ناقصالخلقهای را در پیکره شهر میبینم، از طرف دیگر از لحاظ روحی و معنویت هم آن را میبینیم. یعنی شهر ما با وجود هیکل غولپیکرش، روح و جسمی بیمار دارد.
روزنامه اعتماد