شناسهٔ خبر: 55505 - سرویس دیگر رسانه ها

همبستگی و کار سیاسی/ گفت‌وگویی با آلبرتو توسکانو درباره جریان‌های مختلف مارکسیسم در قرن بیستم

توسکانو در این مصاحبه به سیر تحول مارکسیسم در قرن بیستم و قرائت‌های مختلف از آن اشاره می‌کند: مارکسیسم کانتی، مارکسیسم فرویدی، مارکسیسم جهان‌سومی، فمینیسم مارکسیستی و... .

فرهنگ امروز/ ترجمه: نیما عیسی‌پور/ آلبرتو توسکانو فیلسوف، منتقد فرهنگی و نظریه‌پرداز اجتماعی ایتالیایی-انگلیسی است که در جهان انگلیسی‌زبان به جهت ترجمه‌هایش از آثار آلن بدیو مشهور است. کارهای خود توسکانو حول دو محور است: بررسی تداوم ایده کمونیسم در تفکر معاصر و نیز تحقیق در تبار مفهوم تعصب مذهبی. کتاب او با عنوان «تعصب مذهبی: کاربردهای یک ایده» در سال ۲۰۱۰ منتشر شد. توسکانو در این مصاحبه به سیر تحول مارکسیسم در قرن بیستم و قرائت‌های مختلف از آن اشاره می‌کند: مارکسیسم کانتی، مارکسیسم فرویدی، مارکسیسم جهان‌سومی، فمینیسم مارکسیستی و... . او در ضمن به افول سیاست طبقاتی و ظهور سیاست هویتی می‌پردازد و معتقد است تقابل میان این دو سیاست در به‌بیراهه‌کشاندن بحث‌های درونی جریان چپ در دهه ۱۹۸۰ حول پست‌مدرنیسم مؤثر بوده است.

*******

  این گفت‌وگویی است به مناسبت دویستمین سالگرد تولد مارکس. اجازه دهید سؤالم را خیلی کلی طرح کنم: ۱۵۰ سال بعد از چاپ اول نخستین جلد «سرمایه»، چرا باید هنوز مارکس بخوانیم؟

فکر می‌کنم نوشتار مارکس همچنان خیره‌کننده‌ترین و عظیم‌ترین تلاشی است که پلی می‌زند بین رانه معطوف به فهم جهان و ضرورت عملی نفی آن. به بیان دیگر، نوشتار او پروژه‌ای است هم حیاتی هم متناقض‌نما برای خلق یک علم جانبدارانه و انقلابی. (او در دست‌نوشته‌ای با عنوان «اعتراف» که به بهانه‌ یک بازی خانوادگی نوشته شد، سیاهه‌ای را قلمی می‌کند از قهرمانان مورد علاقه خود نظیر اسپارتاکوس، کِپلر و...) ورای ژانرهای متنوعی (نظیر ژورنالیسم، سخنرانی‌های سیاسی، رساله‌های فلسفی، رساله‌های سیاسی-اقتصادی، مکاتبات، جدل‌ها، روایت‌های تاریخی و غیره) که او تجربه کارکردن‌شان را دارد، مجموعه‌ نوشته‌های مارکس (مشتمل بر آنهایی که با همکاری انگلس نوشته شده‌اند) در مسئله‌سازی برای آنچه امروزه به‌عنوان اکوسیستم حسی و فکری‌مان، یا به قول مارکس «مذهب زندگی روزمره» سرمایه‌داری، تجربه می‌کنیم سرآمد است. حیات اجتماعی‌مان همچنان مظهر مسئله‌ای است که نمی‌شود بدان بی‌توجه بود، رئوس کلی پاسخی را که می‌شود به این مسئله داد باید از دل کشمکش‌ها، نقاط کور، شکاف‌ها و تناقضات حیات اجتماعی بیرون کشید و پیش چشم آورد؛ همچنین باید ببینیم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم چه داستان‌هایی به ما عرضه می‌کند تا این داستان‌ها را در مسیری خلاف جهت جریان اصلی قرائت کنیم. به علاوه، نه فقط دوباره به‌خدمت‌گرفتن شبکه‌های مفهومی‌ای که مارکس برای توضیح سرمایه‌داری زمان خویش جعل کرد ضرورت دارد، بلکه باید در این روزگار وانفسا و در این زمانه غریب از ظرفیت او برای طنز، جدل و کار حساس تقسیم‌بندی [افراد و وظایف] بهره گیریم، ظرفیتی که امکان شکل‌گیری یک سیاست راستین مبتنی بر کار تشکیلاتی را نیز ممکن و میسر می‌کند.

  از زمان چاپ سرمایه تاکنون، بی‌شمار شیوه برای خواندن مارکس عرضه شده‌اند که برخی از آنها به شکل نومیدکننده‌ای کارکرد بسیار محدودی داشته‌اند و اغلب به این سمت‌وسو گرایش داشته‌اند که اثر مارکس را به «اقتصاد محض»، در مقام یک علم ابژکتیو، تقلیل دهند. به نظر شما با توجه به استقبال صورت‌گرفته از کار مارکس در سال‌ها و دهه‌های اخیر، آیا این امکان وجود دارد که بشود خوانش‌هایی آزادانه‌تر و بدعت‌آمیزتر از مارکس ارائه کرد؟ و اگر جواب‌تان مثبت است، کدام ایده‌ها و مواضع کلی به ما کمک می‌کند که چنین خوانش‌هایی را از بقیه تمییز دهیم؟

کارآمدکردن و همگن‌ساختن اثر مارکس به‌منظور مقایسه (همراه با حسن‌نیت) آن با دیگر آموزه‌های اقتصادی یا ادغام آن درون علم اقتصاد بی‌تردید به‌منزله عاری‌کردن آن است از تکینگی بدنامش (که همان علم جانبدارانه است)، یعنی خنثی‌کردن یا بی‌خطر نشان‌دادن کار مارکس. در عوض، یک کنش نظری مارکسی باید به توصیف «هجدهم برومر» از انقلاب‌های پرولتری وفادار باشد، انقلاب‌هایی که «پیوسته خود را نقد می‌کنند، مکرر در طی جریان وقوع‌شان در خود وقفه می‌اندازند، مسیر آشکارا طی‌شده را بازمی‌گردند تا از نو آن را بسازند و با نظم و دقتی بی‌رحمانه نارسایی‌ها، ضعف‌ها و نقصان‌های تلاش‌های نخستین‌شان را به باد تمسخر و استهزا می‌گیرند. از زمان مرگ مارکس تا به امروز، خوانش‌هایی که از آثار او شده است (خوانش‌هایی که می‌شود آنها را بر اساس بحران‌های مختلف مارکسیسم دوره‌بندی کرد) دوره‌های مختلفی را پشت ‌سر گذاشته‌اند، دوره‌هایی که شاهد آمیزه‌ای از گشایش و انسداد، قرائت‌های ارتودکس و قرائت‌های سنت‌شکنانه، قلمروزدایی و قلمروافزایی هستیم (برای توضیح بیشتر دراین‌باره رجوع کنید به ملاحظات جالب‌ توجه فردریک جیمسون درباره ارتباط بحران سرمایه‌داری و جریان‌های پسامارکسیستی در مقاله «پنج تز در باب مارکسیسم واقعا موجود»).

 طرز عمل بسیاری از این جریان‌ها چیزی نبود جز گونه‌ای «پیوندزدن» گفتارهای مختلف، برای این قسم «پیوندزدن» فقط لازم بود خودبسندگی مارکس یا مارکسیسم به شکلی بهداشتی و آموزنده زیر سؤال برود: مارکسیسم کانتی (برای اصلاح یک کمبود اخلاقی)، مارکسیسم فرویدی (برای جبران یک کمبود لیبیدینال)، مارکسیسم جهان‌سومی (برای مقابله با گرایش اروپامحورانه)، فمینیسم مارکسیستی (برای تلفیق ویژگی جنسیتی، بهره‌کشی و بازتولید اجتماعی) و غیره. به نظر من، از حیث نظری (دورنمای سیاسی اکنون به غایت تیره و تارتر از هر زمانی است) مقطع کنونی برای احیای مجدد یک پژوهش مارکسیستی، بالقوگی به مراتب بیشتری دارد، پژوهش مارکسیستی‌ای که نسبت به مطالبات غیرتأخیری زمان حال گشوده است، این پژوهش همچنین گشودگی خود را نسبت به ضرورت گونه‌ای از مسئله‌سازی حفظ می‌کند که برخورداری از جملگی ابزارهای تحلیلی را پیش‌فرض نمی‌گیرد، تو گویی نوشته‌های متلاطم، چندوجهی و ناتمام مارکس ملاکی مطمئن و تسلی‌بخش برای همه چیز فراهم کرده است.

 درس مهمی که استوارت هال در دهه‌ ۸۰ از گرامشی فراگرفت هنوز کهنه نشده است: «گرامشی... توانست با خصلت انقلابی خودِ تاریخ رودررو شود. وقتی یک بزنگاه تاریخی نمایان می‌شود، باید بدانیم که راه برگشتی وجود ندارد.

تاریخ صحنه را عوض می‌کند. منطقه بازی عوض می‌شود و شما در لحظه جدیدی قرار می‌گیرید. شما باید «سفت و سخت»، و با همه «بدبینی عقلی» که در کف دارید، به قواعد آن بزنگاه تاریخی گوش فرا دهید». بنابراین پرسش ما به‌طور حتم این نیست که آیا خوانش‌های صورت‌گرفته از مارکس گشوده، بدعت‌آمیز یا سنت‌شکنانه است – تو گویی اینها جملگی ارزش‌هایی هستند در خود - یا خیر، بلکه باید بپرسیم آیا این خوانش‌ها از «قواعد آن بزنگاه تاریخی» پیروی می‌کنند و اگر این به معنای دورریختن، تغییر یا تنزل برخی از سویه‌های به‌خصوص اثر مارکس است، باید از آن استقبال کرد (البته نباید از یاد برد که مارکس خود چندان نسبت به مفاهیم مطروحه در آثارش وسواس نداشت، به گونه‌ای که این مفاهیم را برای خود این مفاهیم گرامی و عزیز بشمارد). تاباندن نور لرزان لحظه‌ حال بر مجموعه نوشته‌های مارکس سویه‌هایی از تفکر او را برایمان برجسته ساخته است که یحتمل در مقاطع دیگر فرعی یا کم‌اهمیت به نظر می‌رسید. یا بگذارید استعاره دیگری را به کار برم، متن‌های نوشته‌شده توسط مارکس حاوی انبوهی از شناساگرهای شیمیایی است که ممکن است در هنگام مطرح‌ساختن آن متن‌ها در زمان حال موجب نوعی عکس‌العمل شیمیایی شود.

این دست مصاف‌ها بین مارکس (و مارکسیسم) و مقطع کنونی موجب شکل‌گیری همه نوع زمینه پژوهشی شده است که تنها به ذکر برخی از آنها بسنده می‌کنم: زمان‌مندی متکثر زمان و تاریخ سرمایه‌داری (در نوشته‌های ماکسیمیلیانو تومبا، هری هروتونیان و دیگران، در گفت‌وگو با متن‌های متنوعی از فلسفه تاریخ بنیامین، بلوخ، «محلی‌کردن اروپا» نوشته چاکرابارتی و نظریه‌های تروتسکیستی توسعه ناموزون و پیوسته)؛ «انتزاع واقعی» به‌مثابه ویژگی بارز و قابل‌تشخیص سلطه سرمایه‌دارانه (برساختن و فاصله‌گرفتن از بصیرت‌های سون رتل و آدورنو و دیگران)؛ احیای نظریه فمینیستی- مارکسیستی (که فمینیسم سیاه‌پوستان، فمینیسم جهان سومی، نظریه‌های بازتولید اجتماعی و دیدگاه‌های کوئیر را نیز در بر می‌گیرد)؛ توجه بیش از پیش به خصلت نژادی بهره‌کشی و نیز «سرمایه‌داری نژادی» در مقیاسی کلان‌تر (در تاریخ بلندمدت برده‌داری و استعمار مهاجرتی)؛ بحث‌های فلسفی و سیاسی درباره اَشکال معاصر کمونیسم، اشتراکی‌کردن و «کمون‌ها» و غیره.

  ارزیابی شما از نقش انواع و اقسام «نظریه‌های پست‌مدرن» (از قبیل پساساختارگرایی، نظریه‌ پسااستعماری و نظریه‌های کوئیر و فمینیستی) در برابر برخوردی که با مارکس در دهه‌های اخیر، علی‌الخصوص از مقطع بسیار مهم ۱۹۶۸ تا کنون، صورت گرفته است، چیست؟ آیا مارکسیسم موفق شده از پساساختارگرایی فراتر برود؟

پاسخ به این پرسش خود احتمالا مستلزم مطالعه و بررسی دقیق و جدی مارکس و مارکسیسم بعد از جذب‌شدن‌شان در به اصطلاح «پساساختارگرایی» (اصطلاحی که اعتراف می‌کنم کاربردی نسبتا محدود دارد) است، یا دقیق‌تر بگویم باید «تفکر می‌۶۸» را در انواع اَشکال نظرورزانه‌اش تحلیل کرد (مهم‌تر از همه در آثار متفکری نظیر ژیل دلوز که هرگز موفق نشد طرحش را برای کتاب «عظمتِ مارکس» محقق سازد)، اما به‌طور کلی از اینکه مارکسیست‌ها دیگر کمتر در لاک دفاعی فرو می‌روند و دفاع سفت و سخت‌شان از مارکسیسم شل‌تر شده است خوشحالم و این را پدیده‌ای مثبت می‌دانم. گرچه قبول دارم آن‌ دسته از گرایش‌های نظری‌ای که ذکر کردید اغلب مشغول به‌حاشیه‌راندن توأمان مارکسیسم کلاسیک و مارکسیسم غربی بودند، البته برای نسل قدیمی‌تر استادان دانشگاه و فعالان سیاسی این به‌حاشیه‌راندن یک فرایند واکنشی و ارتجاعی قلمداد می‌شد، اما تصور من این است که امتیاز و مزیت زمان حال مجالی به ما می‌دهد تا نگرشی متفاوت اختیار کنیم، نگرشی که به «تمامیت‌بخشی» مداوم به نظرگاه‌های نظری مختلف متعهد است و در عین حال سر آن ندارد که مارکسیسم را قسمی سنت نظری خودبسنده بپندارد، نوعی تکیه‌گاه برای جذب یا دفع حریفان. البته من تا آنجا پیش نمی‌روم که همچون آلن بدیو نظری نام‌انگارانه (nominalist) ارائه دهم، نظیر این گزاره که «مارکسیسم وجود ندارد»، همچنین دراین‌باره تردید دارم که «مارکسیسم» و «پساساختارگرایی» عرصه‌های نظری متحد و هماهنگی هستند که مقایسه‌شان با یکدیگر نیز خالی از فایده نیست. وقتی از یگانگی و وحدت این دو سخن می‌گوییم، به نظرم دیگر نه نظریه بلکه ایدئولوژی (یا شاید بشود گفت نقشه‌های شناختی) هستند و به معنای واقعی کلمه ابژه‌هایی برای رد یا تصدیق جدل‌آمیز (در این مورد است که بحث نسنجیده ویوک چیبِر درباره پسااستعمارگرایی برای من بیشتر در حکم یک بگومگوی نظری سترون است، نه یک مباحثه نظری واقعی، که هرآینه مستلزم «نقادی» است، آن‌هم عمدتا در شکل مارکسی‌اش).فکر می‌کنم امروزه یک تولید نظری دانشگاهی و «پیشرو» عناصر مفهومی‌ای را شامل می‌شود که علی‌السویه هم از آثار مارکسیستی و هم از متون پساساختارگرایانه اخذ شده‌اند، اما درعین‌حال نسبت به ده، بیست یا سی‌سال پیش تمایل کمتری به مرزبندی‌ ایدئولوژیک از خود بروز می‌دهد.

  حتی درون خود چپ نیز مفهوم مارکسیستی «طبقه» اغلب تداعی‌گر کارگر صنعتی مذکر و سفید متعلق به قرون ۱۹ و ۲۰ در اروپا است. بر این اساس، برخی این‌گونه استدلال کرده‌اند که «طبقه» و سیاست طبقاتی دیگر وجود خارجی ندارد. پاسخ شما به این دسته ادعاها چیست؟

این یکی از نتایج تراژیک سیاست طبقاتی واقعا موجود در سرتاسر قرن بیستم به طور اخص در اروپا و آمریکای شمالی است، سیاستی که در آن قسمی خط‌کشی‌ها و مرزبندی‌های برسازنده درونی وجود دارد، مرزبندی‌هایی که توسط نژاد، قومیت و جنسیت و دیگر شاخص‌های تفاوت خط‌کشی می‌شوند، به همین خاطر است که نقادی‌های عملی و نظری ژرف از «سفیدشدنِ» طبقه کارگر همچنان گوش شنوایی نمی‌یابد. سالم‌ترین و بهترین اذهان انقلابی قرن بیستم، از لنین گرفته تا سی‌ال‌آر جیمز، از دوبویی تا فانون، از رزا لوکزامبورگ تا آنجلا دیویس، در پاسخ به جنبش‌های توده‌ای زنان و توده‌های رنگین‌پوستی که در خط‌مقدم چالش‌ها و جدال‌های واقعی با سلطه سرمایه قرار داشتند، جملگی به اَشکال مختلف کوشیدند آن غرور و تکبر [نژادی] را بشکنند، ولی باز هم اتحادیه‌های‌ کارگری و احزاب سیاسی‌ای که زیر بیرق مارکسیسم مبارزه می‌کردند با تحکیم آن این‌همانی مسموم خود را به طور گسترده بازتولید می‌کردند - از حذف پرولتاریای آمریکایی‌-آفریقایی بگیرید تا بسیاری از دستاوردهای نیودیل تا ناسیونالیسم فضاحت‌بار حزب کمونیست فرانسه، تا «اعتصابات ابراز تنفر» از ادغام نژادی اتحادیه‌های کارگری تا تولد دوباره یک سوژه شبه‌طبقاتی در قالب شعارهای بلاهت‌باری نظیر «مشاغل بریتانیایی برای کارگران بریتانیایی». اگر بخواهیم مفهوم طبقه را خلاف جهت عقیده رایج بررسی کنیم، باید گفت که هرقدر طبقه به یک دسته از هویت‌های قومی- ملی و نژادی خاص، مخصوصا انواع هویت‌های سفید، گره بخورد، گفتار و سیاست طبقاتی نیز به همان اندازه خنثی و بی‌اثر می‌شود، و آن طبقه هم علی‌الظاهر در خیال جهان معاصر به‌مثابه واکنشی‌ترین و ارتجاعی‌ترین شکل «سیاست هویتی» دوباره متولد شده است (شاهد مثالش نیز ترامپ، برگزیت و لفاظی‌های جبهه ملی در فرانسه است). طبقه کارگری که چیزی برای ازدست‌دادن نداشت جز غل‌وزنجیر بندگی‌اش، حال جای خود را به تصویر کاذبی از خود (simulacrum) داده است، تصویری که باور دارد همه‌چیز حتی غل‌وزنجیرهایش را نیز ممکن است از دست بدهد. منظره‌ای به‌غایت فسرده و تأسف‌بار رقم می‌خورد وقتی می‌بینی مارکسیست‌های خودخوانده کلاسیک به «تحلیل» طبقاتی مبتنی‌بر روش‌شناسی‌های مشکوک و مجهول بازاریابی و درآمد روی آورده‌اند (که در آنها، برای مثال، طبقه کارگر به «مقوله رأی‌دهندگان C۲ و D» تقلیل می‌یابد) تا این مدعا را در اذهان جا بیندازند که سیاست ارتجاعی معاصر نشانه‌ای است از خیزش طبقه کارگر، آن‌هم درحالی‌که همزمان بر پایه‌ای‌ترین درس مارکسیسم ارتودکس، یعنی اهمیت مناسبات تولیدی برای تعریف طبقه، چشم می‌پوشند – این امر فرد را حداقل به این سمت‌وسو سوق می‌دهد که یک کارگر میوه‌چین رومانیایی را در انگلستان به‌مراتب بیشتر از یک کارگزار معاملاتی املاک یا مستمری‌بگیری که زمانی پدرش در یک کارخانه فولاد کار می‌کرد عضو طبقه کارگر به حساب آورد... اگر به‌جای تمرکز بر بخش‌های مختلف اروپا و آمریکا توجه‌مان را به نقاط دیگر جهان و بی‌شمار انسان‌هایی معطوف کنیم که حیات و ممات‌شان در گرو کار دستمزدی و همچنین وخیم‌ترشدن نابرابری و بهره‌کشی در محورهای مختلف است - این‌دسته از افراد به یک اعتبار «بی‌هیچ ملاحظه‌ای» پرولتریزه می‌شوند - آنگاه وداع‌گفتن با طبقه به‌عنوان یک مقوله تحلیلی و سیاسی به مورد فراگیر انکار، آن‌هم در معنای شبه‌فرویدی‌اش، بدل می‌شود.

  به همین سیاق، به نظر می‌رسد که جریان چپ در دوگانگی‌ای گیر کرده است که در یک سوی آن «سیاست طبقاتی» قرار دارد (سیاستی که به شمایل کارگر سفید مذکر گره خورده است) و در دیگر سوی با به‌اصطلاح «سیاست هویتی» (که با موضوعاتی نظیر جنسیت، نژاد، سکسوالیته و غیره مرتبط است) مواجه است. به زعم شما، اگر چپ بخواهد بر این کنارهم‌نشینی ابتر غلبه کند، باید قدم در چه مسیر یا مسیرهای امیدبخشی بگذارد؟

شاید نخستین قدم برداشته‌شده بایستی (خود) انتقادی بی‌رحمانه از تباه‌شدن انگاره‌ مارکسیستی طبقه و تبدیل آن به نوعی از سیاست هویتی باشد – و به تبع آن باید از بت‌واره‌ساختن فرهنگی تجربه‌های از لحاظ تاریخی و جغرافیایی حداقلی کار صنعتی به مثابه تنها زمینه برای به‌رسمیت‌شناختن طبقه صرف‌نظر کرد. در مقابل، مهم است بیاموزیم چگونه باید سویه‌های طبقاتی و ضدسرمایه‌دارانه آنچه را گه‌گاه به‌گونه‌ای تقلیل‌گرایانه و غلط به‌عنوان «سیاست هویتی» شناخته می‌شود، درک کرد. معهذا چگونه جنبش‌های سیاسی و نظریه‌پردازی مبارزه‌جویانه و آشتی‌ناپذیر از آنانی که کار و زندگی‌شان مصادره و بی‌مقدار شده و از طریق بهره‌کشی جنسیتی و نژادی بدل به انباشت اولیه شده است می‌تواند نسبت به طبقه که با عطف به مهم‌ترین جنبه‌اش که همان خصلت مناسباتی‌اش است بی‌توجه باشد؟

اگر از طبقه در مقام یک نسبت یا رابطه آغاز کنیم تا طبقه در هیئت یک هویت (هویتی که به ما اجازه می‌دهد، همچون بسیاری از مارکسیست‌ها من‌جمله خود مارکس، بین طبقه کارگر خوب و لمپن‌پرولتاریای بد، فارغ از کارگرانی که بالاجبار و خلاف میل‌شان کار می‌کنند، تمایز قائل شویم)، آنگاه ممکن است کم‌کم توجه‌مان به کوه یخی نامرئی بهره‌کشی (تعبیری که آن را از ماریا مایز در توصیف نقش زنان، طبیعت و مستعمره‌نشین‌ها در انباشت سرمایه‌دارانه وام گرفتم، البته اخیرا این تعبیر توسط جیسون مور احیا و تصحیح شده است) جلب شود، موضوعی که به تعین طبقاتی ارزش و اعتبار بسزایی می‌بخشد.

از قضا، همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، اگر با تعریفی ارتدوکس‌تر، یا حتی جزم‌اندیشانه‌تر از طبقه آغاز کنیم (با درنظرگرفتن آن در نسبت با ابزار تولید)، این تعریف ناگزیر فرد را به درک این نکته رهنمون می‌سازد که طبقه کارگر، نه‌فقط طبق یک تلقی جهانی و فراگیر، بلکه در به‌اصطلاح شمال نیز، هر چیزی هست الا کارگر سفید مذکر. هیچ‌کدام از اینها ما را از فکر به این موضوع باز نمی‌دارد که تمرکز بر هویت (که البته منظور خودشیفتگی و تفرد آن است)، به قیمت فراموشی تجربه‌های جمعی بهره‌کشی و ضدیت [با نظام موجود]، همچنان یک مسئله ایدئولوژیک است، و دیگر اینکه واکنش‌های لیبرال (یا حتی ارتجاعی) به درجات مختلف ما را به تسخیر خود درآورده است.

هرچند به نظر من، بازتولید این دوگانگی - یعنی سیاست طبقاتی در برابر سیاست هویتی – نه‌فقط باعث و بانی انجماد و سکون بحث‌های درونی و ضروری در جریان چپ و تبدیل آن به زمین سترون مشاجرات درگرفته حول پست‌مدرنیسم در دهه ۱۹۸۰ است، بلکه جملگی راه‌هایی را که از طریق آنها کار سیاسی و نظری در سرتاسر قرن بیستم این دوگانگی را برچیده بود در پرده نگاه می‌دارد. چرخش استوارت هال و دیگران به سمت زبان تجربه و وساطت

(mediation) در کتاب مهم‌شان تحت عنوان «اداره‌کردن بحران» در این خصوص بسیار آموزنده است، علی‌الخصوص وقتی در صحبت از پرولتاریای سیاه‌پوست بریتانیایی می‌نویسند: «سرکوب نژادی وساطت ویژه‌ای بود که از طریق آن این طبقه شرایط مادی و فرهنگی زندگی خویش را آزمود و نتیجتا نژاد آن شیوه اصلی‌ای را بنا نهاد که به موجب آن خودآگاهی مبتنی بر قشر طبقاتی می‌توانست ساخته شود». به همین سیاق، می‌شود استدلال‌هایی اگر نه یکسان ولی مشابه در رابطه با جنسیت یا سکسوالیته مطرح ساخت.

  با بازگشت دوباره پوپولیسم دست راستی در بسیاری از کشورهای غربی، صحبت‌های زیادی حول طبقه کارگر سفید و مذکر «فراموش‌شده» در گرفته است که حالا دارد انتقامش را از «چپ فرهنگی» شهری و نخبه‌گرا می‌گیرد. این تحولات درباره کاربردها - یا شاید سوءکاربردهای - مفهوم مارکسیستی طبقه به ما چه می‌گویند و چگونه یک چپ ضدفاشیست باید به آن واکنش نشان دهد؟

مشکل این دست از صورت‌بندی‌ها، که اغلب گریبانگیر دیگر پدیده‌های ایدئولوژیک نیز است، این است که آنها در عین حال هم تصاویری هستند وهم‌گون - توده آشفته‌ای از فانتزی‌ها، نوستالژی‌ها و تحقق آرزوها - و هم به طرز وحشتناکی واقعی و قابل اجرا. به نظرم بد نیست که اینجا اشاره‌ای کنیم به نامه مشهور مارکس در ۱۸۵۲ به ویدیمایر (قرار است این نامه در مقاله دقیق و موشکافانه آندریا کاوالِتی درباب طبقه که در حال اصلاح‌اش هستم نقش روشنگرانه‌ای داشته باشد)، که در آن مارکس به‌روشنی اعلام می‌کند او در ابداع مفهوم طبقه نقشی نداشته است و این مورخان بورژوایی بودند که آن را طرح کردند. او عمدتا در تاریخی‌کردن طبقه سهم داشته است تا تصویری از دیکتاتوری پرولتاریا و براندازی انقلابی طبقه ارائه دهد. به بیانی دیگر، به طور اخص در ارجاع به طبقه و فی‌الواقع ایده سیاست طبقاتی هیچ چیز مارکسی یا مارکسیستی وجود ندارد، بنابراین آن نوع از سیاست ارتجاعی که از طبقه در مقام یکی از دال‌های اصلی‌اش سود می‌جوید نه غیرمتعارف است و نه متناقض (تاریخ فاشیسم و نظام‌های سیاسی و ایدئولوژیک مرتبط با آن حاوی نکات آموزنده بسیاری است). با درنظرگرفتن این قید، کثیری از پاسخ‌های غیرانحصاری برای این معضل وجود دارد: یک پاسخ را می‌شود در راززدایی جامعه‌شناختی سراغ گرفت که این موجودیت نامنسجم و آشفته (یعنی «طبقه کارگر سفید فراموش‌شده») را از اساس سست می‌کند؛ پاسخ دیگر اینکه می‌شود در زمینه‌های تاریخی و مادی‌ای کنکاش کرد که بخش‌هایی خاص از کارگران را به نوعی وابستگی عاطفی به هویت طبقاتی قومی-نژادی‌شان دچار می‌کند؛ دیگر اینکه می‌شود علیه اهداف این دسته از گفتارهای ارتجاعی مبارزه و تبلیغ کرد؛ از همه مهم‌تر اینکه شاید بتوان این واقعیت را در کانون توجه همگان قرار داد که بهره‌کشی و حذف (یا فی‌الواقع قسمی «فراموشی» اجتماعی) به‌طور نامتناسبی طبقه کارگر غیرسفید را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. جملگی این‌ها زمانی محقق می‌شود که افسون یا جذبه ملالت‌بار «پاداش روانی» سفیدبودن را، که دوبویی در کتاب «تجدیدسازمان سیاهان» حول آن قلم زده است، دست‌کم نگیریم، موضوعی که به یادمان می‌اندازد هرگونه «اتحاد» یا «همبستگی طبقاتی» ماحصلی است متزلزل و ناپایدار از کار سیاسی و نمی‌توان آن را بنیانی مطمئن و امن به حساب آورد، چراکه صرفا به‌واسطه شستشوی مغزی سرمایه‌داری، ایدئولوژی لیبرالی یا فی‌الواقع «سیاست هویتی» معنای خود را از دست می‌دهد و دچار اغتشاش می‌شود.

http://www historicalmaterialism.org

منبع: روزنامه شرق