به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ چند روز پیش طی مصاحبه با یکی از مدیران ارشد فرهنگ و هنر کشور به این نتیجه رسیدم که این مدیر و دیگر مدیران فرهنگی و هنری اساسا در درستی از زندگی روزمره ندارند و آنچه از فرهنگ و هنر مراد میکنند، به کلی منفک از حیات عمومی، زندگی روزمره و انضمامیاتی است که تبلور ارزشهای فرهنگی و هویات اجتماعی صرفاً از طریق آنها قابل دریافت، ارزیابی و البته گسترش است.
این مدیر فرهنگی هنری معتقد بود که «هنر و فرهنگ ارتباطی با مسائل موجود در زندگی روزمره ندارد و اساسا فرهنگ و هنر با پرداختن به امور والا و ارزشهایی مجردی که از گذشته به جا مانده است، میتواند تغییری در انسان و جامعه ایجاد کند. او میگفت مسائل زندگی روزمره جایگاه خاصی در هنر و فرهنگ ندارند و اساسا چنین مسائلی حتی برای کسی مهم هم نیستند!
آری برای مدیر فرهنگی و هنری ما حیات روزمره و فرهنگ عمومی تجلی یافته در آن، محلی از اعراب ندارد؛ حیاتی که تنها ساختار شکلدهنده به هویتهای اجتماعی افراد در دل یک جامعه هستند و از این نظر امکان داوری در خصوص کلیت فضای فرهنگی یک جامعه و کشور را تعیین میکند.
به طور کلی هویت و فرهنگ عمومی دو روی یک سکهاند؛ آنچه هویت و شخصیت ما در حیات اجتماعی را به شیوهای مستمر تعین میبخشد، از وجه دیگری همان روح و اتمسفری است که در قالب فرهنگ عمومی بر محیطی عینی و انضمامی به عنوان «جامعه» حاکم است. منظور از اینکه هویت روی دیگر سکه فرهنگ است، همین است. از این نظر ارتقا، رشد، تقویت و حتی بقای یکی به استمرار دیگری منجر میگردد و برعکس ابتذال، اضمحلال و سقوط یکی به انحلال دیگری هم میانجامد.
اما بستری که هویت و فرهنگ عمومی در دل آن به عنوان یک خاستگاه عینی عمل میکنند چیزی نیست جز «زندگی روزمره»! هم هویت ما و هم فرهنگ عمومی جمعی ما شدیداً وابسته به مناسبات فضای عینی زندگی روزمره است و در دل کنشها و واکنشهای فردی و جمعی ما در این حوزه بروز ظهور پیدا میکنند. زندگی روزمره در حکم همان منبعی است که میتواند حدود و ثغور هویتی ما را از یک سو، و ماهیت فرهنگ عمومی ما را به طور کلی مشخص کرده و بنیادهای آنها را آشکارا تعیین کند. بدین ترتیب مطالعه فضاها، ارزشها، کنشها و رخدادهای مختلف جاری در زندگی روزمره در یک جامعه، به خوبی روشنگر وجوه هویتی و فرهنگی آن جامعه خواهد بود.
از این نظر حیات فرهنگی یک جامعه که شدیداً مرتبط با هویت اعضای آن جامعه است، نه در دانشگاهها و آکادمیها و مراکز سیاستگذاری فرهنگی و تولید دانش و محتوا و نه حتی در محافل ادبی و هنری و فرهنگی و محل گردهمآییهای فعالان این حوزهها، بلکه درست در «کف خیابان»، داخل تاکسیها و اتوبوسها و متروها، در مجاورت صفهای شکل گرفته برای خرید نان از نانوایی و خرید گوشت و پنیر و مرغ و صابون از فلان و بهمان فروشگاه زنجیرهای قابل مطالعه است. و به همین دلیل هر گونه فاصلهگیری کنشگران فرهنگی از این فضا به معنای نابودی همه سرمایههایی است که در عرصههای مختلف فرهنگی و هنری صرف میشود. زیرا هیچ امر والایی جدای از همین بستر حیات عمومی قابل طرح و درک نیست که بتوان با فراتر رفتن از این ساحت انضمامی آن را به چنگ آورد. حتی اگر قرار است «خدا» را به عنوان مجردترین معنای حیات بشری درک و باور کرد، این باور باید بتواند با ابتنا بر فهم فرهنگی خاصی از انسان و جایگاه او در جهان و نسبتش با امر سرمدی، زندگی روزمره و حیات عمومی و انضمامی آدمی را سامان دهد؛ و الا بدون چنین تاثیری، باور و اعتقاد داشتن به خدایی که کمترین دخلی در زندگی آدمی ندارد، اساسا چه معنایی میتواند داشته باشد!؟
بنابراین فرهنگ عمومی جامعه و هویت اعضای شهروندان آن را باید در راستای انواع همدلیهای فرهنگی و اجتماعی عینی و ارتباطات همسایگی و دوستانه و در نقطه مقابلش در دل دعواها و جار و جنجالهای موجود در سر چهارراهها و پیادهروهای شلوغ شهر و بسیار راحتتر از اینها در الفاظ و ادبیاتی که در این فضاهای عمومی و غیرمنفرد مبادله میشوند، مورد بازخوانی و مطالعه قرار داد؛ فضاهایی که عموم دستاندکاران فرهنگ و هنر و سیاستگذاریهای فضای عمومی از آن درک درست، عینی و بیواسطهای ندارند!
صِرف قدم زدن در این فضاها که به طور عینی زندگی روزمره ایرانیان را به بهترین شکلِ خود، نمایش میدهد، کافی است تا بسیاری از توهمات موجود در سیاستگذاریها و برنامهریزیهای فرهنگی و هنری در جامعه ما به آب زلال واقعیت شسته شوند. این همان مواجهه بیواسطه و مطالعه زندگی روزمره است که فضاهای بسته و سوژههای برج عاجنشین عرصههای فرهنگ و هنر فاقد آن هستند؛ خواه این برجها متعلق به روشنفکران باشدف خواه کنشگران فرهنگی انقلابی. همه فضاهایی که باعث ایجاد فاصله میان کنشگران فرهنگ و هنر و مردم بشود، «برج عاج» است! فقدان ارتباط معنادار بین کنشگران فرهنگی از صدر تا ذیل، با مردم عادی و معمولی و هویتهای متکثر اجتماعی که موجب گسست و شکافی عمیق میان فرهنگ و هنر ترویجی و دستوری نهادها، با صحنه کنش و رفتار عامه مخاطبان این فرهنگ و هنر، یعنی زندگی روزمره شده است مهمترین چالش موجود در فضای فرهنگی ایران است.
همین امروز میتوان به مراکز ارائه آثار فرهنگی و هنری روز در جامعه رفت و پس از مواجهه مخاطبان عام با این آثار در خصوص درک و دریافت و تاثیرپذیریشان از آن آثار هنری و فرهنگی با آنها گفتوگو کرد؛ خود نگارنده در دل این نوع گفتوگوها و اظهارنظرها به کرات شاهد اعترافاتی صریح در خصوص «بی سر و ته بودن»، «غیر قابل فهم بودن» و یا در بهترین حالت «عدم مناسبت موضوعات طرح شده در اثر، با مسائل اصلی زندگی کنونی» و از این رو «غیرتاثیرگذار بودن» آثار در زندگی روزمره بوده است.
هر کدام از ما زنان و مردان بسیاری را میشناسیم که دیگر مانند گذشته به سراغ کتابفروشیها، سینماها، سالنهای تئاتر و کنسرت و... نمیروند و خود را به مطالعه، تماشا، گوشدادن چندینباره کتابها و فیلمها و موزیکهای تکراری قدیمی محدود کردهاند.
طی گزارشی که در خصوص بررسی نسبت شهرستانیها با فیلمهای موجود در سینمای ایران مینوشتم و مجبور بودم با شهروندان شهرستانهای مختلف کشور صحبت کنم، دریافتم که حدود 90 درصد از آنها کمترین علقهلای به مسائل و موضوعات طرح شده در فیلمهای ایرانی ندارند و اگر به سینما بروند صرفا و صرفا برای وقت گذراندن و سرگرمی مردم با دوستان است، نه یافتن حرفها و مسائل زندگیشان در قالب اثری هنری! این گسستها وجوه متعددی در عرصههای مختلف دارد و به نظر میرسد خود مسئولان و فعالان حوزههای فرهنگ و هنر هم کاملا به آن واقفند و فارغ از هر نوع سیاستبازی و جناحگرایی باید آن را به عنوان واقعیت پذیرفت.
امروزه بسیاری از مضامینی که حول مقوله فرهنگ و هنر «روشنفکری» (روشنفکرنمایانه یا روشنفکرزده) جمع میشود و نقدهای بسیاری هم به آن وارد است، به دلیل وجود همین گسست و شکاف با واقعیت عینی جامعه است. اما جالب توجه آن است که همه آن نهادها و سوژههایی که به نقد جریان روشنفکرانه در عرصههای فرهنگ و هنر میپردازند و شدیداً هم به آن اهتمام دارند، خود از سوی دیگر دچار و سرگردان آن شکاف و گسست عجیب و غریب با عینیت جامعه هستند. از این روی هر دو به یک اندازه از متن و واقعیت انضمامی جامعه منفک، دورافتاده و نسبت به آن گیج و گنگ هستند. برای مثال در حالی که جریان اولی به شکل انتزاعی به ایدههایی چون عقلانیت خودبنیاد مدرن میپردازد تا تاثیری بر روند فرهنگ عمومی و هویت افراد بگذارد، جریان دوم هم مثلاً اشکال انتزاعی یادبودها و نوستالژیهای خاصی را برجسته میکند تا تاثیرگذار واقع شود؛ اما نکته اینجاست که هر دو جریان به یک اندازه از روال منطقی تاثیرگذاری بر هویت اجتماعی و فرهنگ عمومی افراد در قالب زندگی روزمره جدا افتادهاند.
هنوز هم فعالان فرهنگی و هنری ما تصور میکنند که راه تاثیرگذاری بر روند هویتی و فرهنگی جامعه تولید محتوا و محصولاتی اعم از کتاب و فیلم و آلبوم موسیقی و مجموعه یا گزیده مقالات و... یا برگزاری چند جشن و همایش و کنگره و نشست و ارائه خروجیهای آنها است! تشخیص اینکه همه این محصولات و تولیدات و محتواها تا چه حد با آنچه در متن و بطن جامعه و در ضمن «زندگی روزمره» مردم فاصله دارد، اصلا دشوار نیست و اینکه مخاطبان همین جلسات و جشنها و کنگرهها برای دریافت «بسته تغذیه» و خوراکیهای این جلسات استقبال بیشتری نشان میدهند، تا آنچه در قالب محتواها، لوحهای فشرده، کتاب، مقاله، بورشور و... در این جلسات ارائه میشود، خود کمترین و البته روشنترین نشانه برای درک آن فاصله است.
این واقعیت که صرفا اگر بلیطهای مجانی فلان تئاتر و کنسرت و سینما و همایش و برنامه و فلان به دست مخاطبان و مردم برسد، در این برنامهها شرکت خواهند کرد، یا اینکه اگر قرار باشد کتابی پرفروش شود و نوبت چاپ چند ده یا چند صدتایی داشته باشد، حتما باید ارگانی بیاید و آن را بخرد و به طور هدیه، یعنی به طور رایگان، توزیعش کند، یا اینکه روشنفکران با همه ادعاهایشان نمیتوانند مردم کف خیابانها را صرفا به دلیل محتواهایشان به نشستهای جذاب و پر زرق و برقشان بکشانند نشان میدهد که آن گسست و شکاف در زندگی روزمره و فرهنگ و هنر برج عاجنشین ما چقدر عمیق است و کنشگران فرهنگ و هنر ما تا چه حد در سامان دادن به وضعیت هویتی و فرهنگ عمومی جامعه گیج و گنگ و ناتوانند.