فرهنگ امروز/ محسن آزموده: نیچه؟ کدام نیچه؟ نیچه پستمدرن منظرگرای رمانتیک شاعرمسلک مخالف کلان روایتها که به حافظ و زرتشت علاقه داشت؟ مراد فرهادپور، صالح نجفی و مازیار اسلامی در نشست عصر پنجشنبه موسسه پرسش، در تقابل با این تصاویر رایج و عامهپسندانه از نیچه در ایران سخن گفتند و با اتکا به قرائت متفکرانی چون النکا زوپانچیچ و ژیل دلوز، با حفظ تفاوت و تقاطع آنها، کوشیدند نیچه در مقام متفکری رادیکال و فیلسوفی پرسشگر را به تصویر بکشند؛ اندیشمندی که با جدیت، بلاهت را مسخره میکند و با سوالهای کوبنده، علیه هرگونه جزماندیشی و سبکسری موضع میگیرد. آنچه میخوانید، گزارشی مختصر از سخنرانی این سه است، با این تاکید که به دلیل محدودیت فضا، ناگزیر از تلخیص مباحث شدیم.
کتاب «کوتاهترین سایه (مفهوم حقیقت در فلسفه نیچه) » نوشته النکا زوپانچیچ (ترجمه صالح نجفی و علی عباس بیگی) اثری فشرده و دشوار است که درگیری مفهومی با آن در مجالی کوتاه ساده نیست و علم نجوم هم بر غلبه بر این دشواری کمکی به ما نمیکند. بحث من به بستر تاریخی و سوابق برخورد خودمان با این کتاب اختصاص دارد. آشنایی با این کتاب برای من بحث قرائت یک سنت را مطرح میکند؛ قرائتی که متکی بر یک پروژه فلسفی است، نه یک معرفی سادهسازانه نیچه برای دانشجویان سال اول دانشگاه؛ به تعبیر روشنتر این کتاب نوعی درگیر شدن با نیچه است و بهترین شکل بیان این موضوع برخورد با یک سنت زنده است. مقایسه این کتاب با مواجهه ژیل دلوز با نیچه در کتاب «نیچه و فلسفه» (ترجمه عادل مشایخی) اهمیت دارد، زیرا هر دو کتاب، فراتر از آثار رایج آکادمیک هستند و بر اساس دو سنت متفاوت وارد برخورد با نیچه میشوند؛ یکی (دلوز) با تکیه بر نوعی متافیزیک تجربهگرای الهام گرفته از هیوم و لایبنیتس و دیگری با ایجاد مبنای مشترکی میان هگل و لاکان و از این طریق نیچه را میخواند. بحث دلوز که مساله اصلی در تفکر و فلسفه، یافتن پرسش است نه پاسخ، روشن میکند که چگونه این دو اثر در کنار هم مثل دو خط موازی پیش نمیروند، بلکه در نقاطی یکدیگر را قطع میکنند که حالت گذر کردن و لحظه دارد. این امر نشانگر آن است که در هیچکدام از دو اثر به دنبال یافتن پاسخ برای پرسشی قبلی نمیگردیم؛ به عبارت دیگر هر دو کتاب، به عنوان گفتارهای انتقادی موضوع خودشان را میسازند، به همین دلیل خبری از گفتوگو یا تبادل نظر و تبادل عقیده نیست و سنجش این دو نیز براساس آنکه کدام حقیقیتر یا درستتر است، بیمعناست، زیرا هر یک از آنها پرسش خود را دنبال میکنند و ابژه انتقادی خودشان را میسازند. شاید بیش از هر چیز شکاف و تفاوت میان این دو برای من جذاب است زیرا معنای تفکر را روشن میکند که چگونه یک سنت زنده میتواند با فیگوری که ظاهرا ضد خودش است، درگیر شود و به جای آنکه به تبادل نظر و گفتوگو بر اساس پاسخ دادن به یکسری پرسشهای همیشگی بپردازد، میکوشد پرسش اصلی را پیدا کند. بنابراین دو کتاب زوپانچیچ و دلوز را نمیتوان با یکدیگر مقایسه کرد؛ اگرچه در متن زوپانچیچ از دلوز یاد میشود، اما این مناظره و گفتوگو نیست، بلکه تقاطعی لحظهای است
که بر اساسش نمیتوان صحبت از شباهت و نزدیکی بین این دو کتاب به میان آورد.
این معنای یک پروژه یا سنت زنده بودن، از قضا با چندین درجه پایین آمدن، در ترجمه دو اثر نیز خود را نشان داده است. هر دو کتاب بر اساس معیارها و استانداردهای ترجمه آثار فلسفی، ترجمههای خوبی دارند. اما در واقع مساله بر سر معیار یا نمره گرفتن فرمال در ترجمه نیست، مسلما خود این ترجمهها نیز ایراد و اشکال دارند. از سوی دیگر ما آثاری درباره نیچه داریم که اگرچه به لحاظ معیار ترجمهای خوب و قابل قبول هستند، اما حتی عنوان کتاب را غلط ترجمه کردهاند. برای مثال «فراسوی نیک و بد» (ترجمه داریوش آشوری) غلط ترجمه شده است، خود نیچه این را از «فراسوی خیر و شر» مجزا میکند. بنابراین اگرچه آن ترجمه (ترجمه آشوری) خوب است، اما بحث من بر اساس ترجمههای خوب و بد نیست، بر این اساس است که چرا این آثار انتخاب شدهاند؟ یعنی این آثار (کتابهای دلوز و زوپانچیچ) بر اساس وضع بازار انتخاب نشدهاند. از قضا ترجمه این دو کتاب نیز بر اساس اصل غربی و اروپایی متکی به برخورد یک سنت زنده با یک مجموعهای از مفاهیم و فلسفه بودهاند. این را میتوانم درباره دلوز به عنوان یک ناظر از بیرون بگویم. یعنی این ترجمه امری نیست که به یکباره از جایی پیدا شده باشد، بلکه مجموعهای از افراد که با دلوز و مفاهیم بنیادین او درگیر بودند، در طول سالها خواندن آثار دلوز و بحث کردن پیرامون آن، تلاش کردند و از دل آنها ترجمه «نیچه و فلسفه» در آمده است. در مورد زوپانچیچ هم یک پروژه کاملا جمعی است. یعنی به عنوان یک تجربه زنده و شکل واقعی از تفکر، نمیتوان به یکباره زوپانچیچ و تفسیرش از نیچه را بیابید، بلکه این امر مستلزم این است که با هگل و لاکان درگیر شده باشید و مسلما باید از میانجی ژیژک گذر کرده باشید و قبل از لاکان مثل خود ژیژک، از دل یک مارکسیسم هگلی غربی بیرون آمده باشید. همه اینها لازمند تا بتوانید به زوپانچیچ برسید.
متاسفانه در آثار ترجمه شده در ایران، اگر سابقهای هم باشد، مترجم برای آنکه بگوید من نخستین فرد هستم که این اثر یا این متفکر را پیدا کردهام، آن سابقه را نادیده میگیرد و به آن اشارهای نمیکند. در حالی که این سابقه، اصل کار برای یک ترجمه زنده است. در مورد زوپانچیچ هم قضیه فراتر از صرف خواندن کتابهای ژیژک و لاکان است، بلکه مساله نوعی فکر کردن با این مفاهیم به عنوان یک پروژه جمعی است که در آن این مفاهیم را به وضعیت انضمامی بومی (local) اعمال میکنید و میکوشید جهان و وضعیت خودتان را بر اساس این مفاهیم بفهمید. اینجاست که یک برخورد سنت زنده شکل میگیرد؛ البته دقیقا از آنجا که زنده است، بهایش آن است که میتواند بمیرد یا فرسوده شود و یا صدمه بخورد و دارای فراز و فرودهای گوناگون باشد.
به همین دلیل برای من گذشته از اینکه دو کتاب و تفاوتشان جذاب بود، تجربه سنت زنده بودن را پیش میآورد و دید دیگری از حقیقت و نشان میداد که حقیقت این نیست که میان این دو مقایسه کنیم زیرا هر کدام پرسش و حقیقت خودشان را میسازند و این ربطی به منظرگرایی و نسبیگرایی ندارد زیرا برای آنکه بتوانید هر دو کتاب را به جایی برسانید، باید این قدرت را داشته باشید که پرسش جدیدی مطرح کنید که این دو اجزایش باشند و دشواری کار نیز در همین جاست؛ وگرنه مقایسه عقاید کار سختی نیست. بنابراین در ترجمه نیز این زنده بودن سنتها مطرح است. در فقدان چنین برخورد زندهای است که انواع تحریفها و سوءتفاهمها فوران میکند و در این غیاب است که ما با تاکید بر پاسخها و گفتوگو و مناظره، به نوعی بازار عقاید و سوپرمارکتی از عقاید میرسیم که از قضا در آن نیچه کالای جذابی است، زیرا میتواند به عنوان مجموعهای از عقاید (opinion) مطرح شود. نمونههایی از آن در گذشته نزدیک را میتوان برخوردهای ابزاری با تفکر دید، مثل مورد هایدگر که میبینیم چگونه در حالی که مشخصا خودش متافیزیک را مساوی با انتوتئولوژی میداند، یک قرائت عرفانی و دینی از او ارایه میشود و نتیجه آن میشود که این واقعیت و حقیقت که هایدگر خیلی بیشتر نزدیک به مارکس است تا سنت آگوستین و توماس آکویناس، کاملا گم میشود. نمونه دیگر مورد متضادش پوپر است که میبینیم به شکل ابزاری تنها بخشی از اندیشهاش یعنی فلسفه علمش مطرح میشود، اما کل لیبرالیسم سیاسی او آگاهانه کنار گذاشته میشود.
در فقدان برخورد یک سنت زنده و تبدیلکردن متفکر به مجموعهای از عقاید، مهمترین سوءتفاهم برای ما ایرانیان، مورد نیچه و نام زرتشت بر کتاب اوست. یعنی نوعی قرائت ناسیونالیستی و ایران باستانی از نیچه صورت میگیرد، در شرایطی که خود نیچه صراحتا اشاره میکند که نام زرتشت را انتخاب کرده است، دقیقا به این دلیل که زرتشت کسی است که تقابل خیر و شر را آغاز کرده است و او آن را انتخاب کرده تا به این تقابل پایان دهد. یعنی کاربرد نام زرتشت برای او معنای ضمنی سلبی داشته است و به هیچوجه نمیتوان زرتشت نیچه را به ایران باستان و کوروش و داریوش متصل کرد.
بنابراین برخورد با نیچه به این صورت بازیهای پست مدرن که الگویشان را از برنامههای آشپزی میگیرند، صورت میگیرد؛ برنامههایی که کد یا رمزگان اصلی ایدئولوژی حاکم بر کل جهان هستند، چه در قالب لیبرال و چه در قالب استبدادی. در این برخورد به شکل برنامههای آشپزی، با فرمول یک قاشق نیچه، یک لیوان رمانتیسیسم آبکی به اضافه یک قاشق چایخوری سس هنر طرف هستیم؛ به ویژه که خوشبختانه در همه مغازهها و بقالیها نیز هنر و هنرمند فراوان است. با اینها آشپزی میکنند و نیچهای عمدتا خانقاهی و عرفانی ارایه میدهند. اما چرا نیچه در این پخت و پزهای فلسفی حضور زیاد دارد؟ این را نمیتوان به سبک گزین
گویهنویسی او یا استفادهاش از استعاره و مجاز فروکاست. کسانی دیگر نیز چنین کردهاند. اتفاقا این بخش از کتاب زوپانچیچ یعنی تاکید بر مفهوم تقابل و دوگانه بودن، به خوبی این نکته را روشن میکند که نیچه دنبال شکاف و تقابل است، حتی اگر این یک شکاف حداقلی باشد. اما آن امر واقعی خود را در قالب تضاد و شکاف نشان میدهد. اگر شما دنبال رئالیسم واقعی یا یک تصویر رئالیستی از جامعه هستید، از قضا باید بتوانید روی ترکها و شکافها و تناقضات اجتماعیاش زوم کنید. شکل فرمال آن را نمیدانم چگونه میتواند باشد، اما خیلی دور است از یک تصویر تخت رئالیستی به معنایی که به تعبیر مازیار اینجا رواج دارد.
بهطور خلاصه آنچه باعث میشود که نیچه حضور غالب داشته باشد، اتفاقا رادیکالیسم اوست. یعنی او تفکر بر قله کوه است؛ تفکری بری از بخار و ابخره ایدئولوژی و مبرا از سایههاست. اتفاقا او در جایی است که به کوتاهترین سایه میرسیم. اما تفاوت میان سایه و خود شیء باقی میماند، یعنی همان شکافی که به ما اجازه میدهد نگاه انتقادی کنیم، زیرا هر چیزی بر اساس یک فاصلهگیری یا تفاوت حداقلی با خودش شکل میگیرد. به نظر من اینکه نیچه بر یک نگاه صریح به درون این مغاک تاکید دارد و به عوض سعی در اعتدال یا پل زدن روی تناقضات و سرپوش گذاشتن به شکلی تیز و رادیکالی ما را با ترکها و تناقضات زندگی مدرن روبهرو میکند، اجازه نمیدهد که ولرم باقی بمانیم. اینکه او تقابل میان سرد و گرم را حفظ میکند، او را به وضعیت مربوط (relevant) میکند؛ به ویژه در شرایط امروزی که همه در کار دور زدن یا فروبردن همهچیز در مجموعهای از عقاید فرهنگی هستند و از قضا شکل رسانههای امروزه به ویژه رسانههای اینترنتی به این وضعیت دامن میزنند، زیرا در آنها همه صاحب عقیدهاند و شما با انبوهی از عقاید مواجه هستید که بر هم تلنبار میشوند و باعث میشود که تفاوت و شکاف حداقلی در برخی موارد زیر آوار صداها گم شود. در مقابل نیچه با تاکید گذاشتن بر رخدادی که رخداد ژورنالیستی و پرسروصدا نیست، امر واقعی وضعیت را پیش چشم ما میآورد. حضور این ویژگی در فلسفه نیچه است که خواه ناخواه باعث میشود، فکر کنیم مازادی در کار او است. این مازاد وقتی فرهنگی میشود و به بازار عقاید میآید، سوپرمارکتی میشود، تبدیل به نیچه شاعر و نیچه عارف میشود. اما اگر این مازاد را به عنوان یک تفاوت کوچکی بین فلسفه و پادفلسفه به شکل بدیویی در نظر بگیریم یا حتی به عنوان شکافی به عنوان درگیری خود فلسفه در نظر بگیریم، اینجاست که نیچه را حساس میکند و به نظر من رمز حضور همگانی و همه جایی نیچه نیز در این مازادی است که در او هست. اما باید بتوان به شکلهایی که فرمالیسم هنری آن برای من روشن نیست، آن را بیان کرد؛ البته کتاب زوپانچیچ بر اساس یک استدلال کاملا منظم ولی پیچیده فلسفه این کار را میکند و این مازاد را از فضای عقیده و نظر جدا میکند و نشان میدهد که چرا حضور نیچه برای ما به عنوان یک صدای رادیکال تعیین کننده است و میتواند شکلی از نزدیک شدن به حقیقت باشد.
روزنامه اعتماد