به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» اثر فئودور داستایوفسکی با ترجمه رحمتاللهی به چاپ هفتم رسید.
«یادداشتهای زیرزمینی» تراوشات روح ناآرام مردی است که خود را مریض میپندارد و به دلیل عصیان روحی و رفتارهای ناهنجار عصبی قادر به ایجاد تعامل با دیگران نیست. از این رو درزیرزمین تنهایی خویش و در کنج عزلت، با واگویی اندیشههای خود به محاجه با روح خویش میپردازد.
این یادداشتها از دو بخش تشکیل شدهاند؛ در قسمت اول که «تاریکی» نام دارد این مرد خود و نحوه جهانبینیاش را شرح میدهد.
در بخشی از این یادداشت میخوانیم:
«آنگاه که میفهمیم دیگر به آخرین سنگر و دیوار رسیدهایم. میفهمیم که دیگر کوچکترین راهی برای تغییر وجود ندارد و ممکن نیست که شخص دیگری جز آنچه هستیم بشویم. حتی در صورتی که وقت و ایمانی نیز برایمان باقی مانده باشد، باز سودی ندارد و ممکن نیست که خود را به وجودی دیگر تبدیل کنیم، عوضشدنی نیستیم، اگر بخواهیم نیز نمیتوانیم، شاید به این دلیل چنین است که اصلا صورتی وجود ندارد که ما بخواهیم خود را به آن صورت درآوریم و تبدیل کنیم.»
بخش اول این کتاب ۱۱ قسمت دارد. راوی در هنگام نوشتن این یادداشتها چهل سال دارد و داستان با جمله «من آدم مریضی هستم...» شروع میشود. از همان ابتدا راوی خود را با توصیفات بدی معرفی میکند. او خود را کینهتوز و شرور و بدعنق میداند. با این توصیفات است که خواننده تمایل پیدا میکند علت توهین راوی به خودش را بداند. این راوی مرموز به دانش پزشکی احترام میگذارد اما خود را آدم خرافاتی میداند. اینجاست که راوی درواقع درباره جامعهای حرف میزند که هرچه هم سطح علمش بالا میرود باز هم نمیتواند از خرافاتی بودن خود دست بکشد:
«... با اینکه برای علم اطبا و آقایان اطبا احترام زیادی قائل هستم، باز هم برای سلامتی و بهبودی خودم هیچ اقدامی نمیکنم. علاوه بر تمام اینها به وضعی بارز و آشکار خرافاتی هم هستم- برای ارائه دلیل در این مورد تصور میکنم همین احترام بینهایتم برای علم طب و در عین حال بیاعتناییم به سلامتی بدن خود کافی باشد.»
راوی در این واگویهها عنوان میکند وقتی برای بهبود جسمی خود کاری نمیکند نوعی از لجبازی و شرور بودنش است که به دنبال آسیب رساندن به خود است. او در بین حرفهایش وضع اجتماع را نیز به سخره میگیرد و انتقاد میکند. مثلا رشوهگرفتن کارمندان. ولی راوی این یادداشتها چون این قبیل کارهای مرسوم در اجتماع را انجام نمیدهد در نظر دیگران فرد خشنی میآید. این خشونت به نوعی ناشی از این است که نمیتواند با جامعه پیش برود. در نتیجه سرکوب این قضیه به شکل خشونت خود را نشان میدهد. راوی بعد از هر واکنشی که به دیگران نشان میدهد آن رفتار را در ذهن خود تحلیل میکند و باعث سرافکندگی و خجالتش میشود. ما در این یادداشتها با شخصی روبهرو هستیم که نمیتواند خودش را دوست داشته باشد:
«... نه تنها نمیدانستم که چطور باید خشن شد- بلکه اصلا نمیتوانستم بفهمم که چه باید شد، چه جور بشوم، خوب بشوم، بد بشوم، پاکدامن بشوم، زشتخو بشوم، چه بشوم، نه، نمیدانستم. نه میتوانستم یک نفر پهلوان یا قهرمان بشوم و نه حتی میتوانستم مثل یک حشره کوچک بشوم و حالا در این زاویه تنگ در این بیغوله زندهام و دارم خودم را مسخره میکنم و میگویم بدجنس بودم و...»
او به قضاوت کردن خود میپردازد و از کوچکترین رفتارش نمیگذرد. راوی خودش را فردی هوشمند و بالاتر از بقیه میداند اما رفتارش را دوست ندارد، چون با رفتارش موجب میشود دیگران تحقیرش کنند. او از یک نوع بیماری سخن میگوید که آگاهی نام دارد. فکر روشن و عمیق داشتن در جامعه و زمانه او یک بیماری است. در اینجا راوی از امر زیبا و والا میگوید، در نظر او هرقدر ذهن بیشتر به همه چیزهایی والا و زیبا آگاهی پیدا میکند و احساساتی مطابق آنها داشته باشد، بیشتر هم در لجن فرو میرود. این راوی حتا با قوانین طبیعت نیز سر ناسازگاری دارد:
«آها بشنو، کار عالم وجود کاملا مثل دو ضرب در دو مساوی چهار میباشد. طبیعت از کسی نمیپرسد که تو چه میخواهی، آرزوهای تو به طبیعت چه مربوط است. او نمیپرسد که آیا قوانین طبیعی مطابق میل تو هست یا نه! تو بایستی طبیعت را آنطور که هست دریابی و بگیری و در نتیجه تمام قوانینش را و تمام نتایج حاصله از آن را باید بپذیری. پس دیوار، دیوار است و راه نیست و ...»
در قسمت دوم به نام «بر برف غمناک» یادداشتهایی را درباره حوادث و پیشامدهای زندگی او میخوانیم. آنچه که در این اثر بیش از هر چیز جلب نظر میکند، دقت نظر و تبحر استادانهای است که داستایوفسکی در ورود به زوایای پنهان روح قهرمان داستان و واکاوی کنه ضمیر وی نشان میدهد. این بخش اینگونه آغاز میشود:
«آن روزها تازه بیستوچهار سالم شده بود. زندگیام بسیار آشفته و بینظم و مختل بود. رفیقی هم نداشتم، بیاندازه تنها بودم، به حدی تنها بودم که مرا وحشی و از مردم رمیده مینامیدند، با هیچ کس حتی با یک نفر هم معاشرت نداشتم. از صحبت کردن معمولی نیز سر باز میزدم و امتناع میکردم، هر روز به رغبتی بیشتر از روز پیش به زاویه تاریکم میخزیدم و خود را محبوس میکردم، در محل کارم نیز سعی داشتم که به هیچکس حتی نگاه نکنم..»
داستایوفسکی در این رمان یک شخصیت تیپیک خلق میکند. مرد زیرزمینی قهرمان نیست. او برای رسیدن به ایدهها و آرمانهایش ناتوان است. او سرشار از تناقض است، فردی حقیر و له شده در اجتماع. در این اثر ما دیگر با انسانی روبهرو نیستیم که اشرف مخلوقات است. انسان به دنبال ارضای امیالش است و بس و این امیال میتواند ویرانگر باشد.
اسم داستان هم راهنمای خوبی برای یک خواننده هوشمند و وفادار آثار داستایوفسکی است. زیرزمین، جایی محقر و پست در شهر است. آن هم شهری شلوغ و پر از تجمل. جایی که خفقان و اضطراب ویژگی خاص آن است و یک راوی را در آن میبینیم که راه فراری از رنج و اضطراب ندارد. انسانی سردرگم میان جبر و اراده آزاد. مرد زیرزمینی از طرفی تسلیم به قوانین طبیعت خود را نشان میدهد و از طرفی به دنبال فردیت است. خاطرات راوی که سالها آنها را به یاد میآورد و برایش دردناک است، به نوعی در تکمیل مونولوگ بلند بخش اول آمده است. در بخشی که دختر جوان را پند میدهد، گویی به درون خود میرود و خود را مورد خطاب قرار میدهد. امید را در دل خود زنده میکند. امیدی که به سرعت محو میشود. او به سرعت اوج میگیرد و به همان سرعت به زمین میافتد.
در بخشهای نزدیک به پایان «بر برف غمناک» میخوانیم:
«از جا پریدم و به شدت در اتاق بالا و پایین رفتم و با مسخرگی خشن و زنندهای فریاد زدم: هاها! نجاتت بدهم؟! از چه نجاتت بدهم؟! من شاید خودم نیز طالب تو بودم و تو را میخواستم! چرا آن وقت که برای تو پندنامه میخواندم از من نپرسیدی که: تو خودت چرا اینجا آمدهای؟ آمدهای که به ما درس اخلاق بدهی و موعظه کنی؟ نه این نبود، قدرت؛ آن وقت من احتیاج به اعمال قدرت داشتم، بازی کردن با تو مد نظرم بود و آن را لازم داشتم، اشکهای تو را میخواستم، میخواستم پستی و حقارت تو را ببینم...»
فئودور داستایوفسکی
اگر بخواهیم راوی کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» را در کوتاهترین جملات توصیف کنیم باید بگوییم او به نوعی هیولای درون است. هیولایی که درون همه ما انسانها وجود دارد. این هیولا گاهی آنقدر از افکار و نیات مسموم تغذیه میشود که فرصت وجودیافتن مییابد و به نوعی در جسم انسان حلول میکند و آن وقت است که خود انسان هم یارای مقاومت با هیولایی را که درون خودش پرورانده ندارد.
فئودور میخائیلویچ داستایوفسکی داستاننویس روسی و از بزرگترین نویسندگان اروپا در قرن نوزدهم است. داستایوفسکی پس از آزادی از زندان و نجات یافتن از اعدام به ادبیات روی آورد و به خلق آثاری کمنظیر پرداخت. معروفترین آثار او عبارتند از؛ «ابله»، «جنایت و مکافات»، «برادران کارامازوف» و «قمارباز».
ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایوسکی ارائه کردهاند.
اکثر داستانهای داستایوفسکی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی است عصیان زده، بیمار و روانپریش. او همچنین برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد.
داستایوفسکی در آثار خود شخصیتهایی را حلاجی میکرد که حتی آدمکشی را زیر لوای مرام و اعتقادات ایدئولوژیک خود موجه میدانستند. به همین خاطر آثار این نویسنده در تمام سالهایی که از آن میگذرد، چه در دوران قدرتگیری حکومتهای تمامیتخواه قرن بیستم و چه امروزه که «کارزار علیه ترور» در جریان است، با چالشهای زمانه تناسب دارند. او به خصوص به افکار و ایدههایی که پس از ده سال تبعید و بازگشت به سن پترزبورگ در میان روشنفکران رواج یافته بود به دیده شک مینگریست. این نویسنده شهیر روس در هنگام مرگ 59 سال داشت.
کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» اثر فئودور داستایوفسکی با ترجمه رحمت الهی از سوی انتشارات امیرکبیر برای بار هفتم در شمارگان 500 نسخه و قیمت 21000 تومان تجدیدچاپ شده است. گفتنی است چاپ اول این کتاب با ترجمه رحمت اللهی و از سوی همین انتشارات به سال 1332 بازمیگردد.