فرهنگ امروز/نسیم خلیلی:
«همچنان که گنگی بد است، کری هم، کوری هم بد است؛ باید مردم دید و سخن شنید. شاید به فر این عنایت آدم شوم.»
این جمله را مردی میگوید که علیرغم آنکه دانشمند و منورالفکر به معنای رایج زمانه نیست، اما تعدد سفرهایش باعث شده است، جهان را بشناسد، و از قبل شناخت جهان آدمیان را و خودش را. سخن از میرزا محمدعلی موسوم به حاجی سیاح است که سالها در سفر زیست و آنچه دید و دریافت در یادداشتهایی پراکنده اما مفید ثبت و ضبط کرد چنانچه یکی از همشهریان او، سید محسن صدر موسوم به صدرالاشراف - که سیاستمدار تاریخ معاصر و سالها نخست وزیر و رییس مجلس سنای ایران بوده است- درباره او نوشته است که: «اگرچه پایه علمی و فضلی نداشته ولی به حسن ظاهر و اخلاق متظاهر بوده و در حدود بیست سال یا بیشتر در خارجه به سر برده بعد به ایران مراجعت کرده و در آن زمان چون اشخاص فرنگرفته خیلی معدود و اهالی ایران از اوضاع و ترقیات اروپا کماطلاع بودهاند، مصاحبت شخصی که لااقل بیست سال در اروپا و امریکا گردش کرده، مغتنم بود...»
اما گذشته از این اعتراف به قلم همشهری متنفذ حاجی سیاج، باید اذعان داشت که تاثیرگذاری اجتماعی و تاریخی او و خاطرات و سفرنامهاش، که مشهور و بیهمتا در میان نوشتههای مشابه اش به شمار میرود، محدود به گردشهای او نیست، بلکه کیفیت این سیاحتها و نوع و عمق رویکرد و مواجهه او با پدیدههایی که در سفرهایش میدید، حائز اهمیت است، رویکردی چنان ظریفاندیشانه و مشحون از کوشش برای یادگیری و تغییر که بسیاری حتی او را به همین دلایل، از جمله پیشتازان مخالفت با ناراستیها و کجرفتاریهای مدیریتی دستگاه سلطنت به عنوان نهاد کهنسال حاکمیت در ایران و دستگاه پادشاهی ناصرالدین شاه به طور خاص و بیش از آن بحرانهای فکری و اخلاقی و اجتماعی زیستمانش و در نتیجه زمینهساز اندیشههای مشروطهخواهانه در میان ایرانیان دانستهاند و در این بین علی دهباشی به روشنی اشاره کرده است که رنجهای حاجیسیاج در سفرهایش و برای مکاشفه جهان پیش رویش، خود از هزاران کتاب خواندن و تلمذ در محضر اساتید، پرمشقتتر و حاصلش بزرگتر و ملموستر و تکان دهندهتر بوده است:
«گاه بیموزه آنقدر طی طریق میکند که ناگزیر می شود برای درمان آبله پا در بیمارستان بستری شود و زمانی چند شبانهروز حتی لقمهای نان خالی برای خوردن نداشتهاست و دل به مرگ میسپارد گاه ناگزیر در کاهدان قهوهخانهای بیتوته میکند و تا صبح با موشها و مارمولکها مانوس میشود...»
و از اینرو کتابهایی در تنگنای این روزهای دشوار جهانگردیهایش مینویسد که از او تصویری متفاوت از دیگر ایرانیان در مواجهه با غرب ارایه میدهد؛ مواجههای که از سوی همروزگارانش و حتی چه بسا اخلافش، چنان منفعلانه و بدون شناخت درست صورت گرفته که حاصلش را تنها گونهای حیرت دانستهاند، حیرتی بیثمر که تاثیری در تغییر ساختارهای اندیشگی جامعه وقت بر اساس حرکت پیشروانه جهان غرب نداشته است.
فرهنگ رجایی در کتاب خود «مشکله هویت ایرانیان امروز؛ ایفای نقش در عصر یک تمدن و چند فرهنگ» درباره این رویکرد مینویسد: «{ایرانیان} در قبال تجدد به تعبیر برخی از مشاهدهگران به حیرت افتادند و به جای تحلیل نامه به نوشتن حیرت نامه اشتغال ورزیدند به جای بازیگر شدن یا به تماشاچی بدل شدند و یا مصرف کننده صرف ماندند اما در عین حال همین مصرف کنندگی نیز چنان زندگی آنها را تحت تاثیر قرار داد و دچار تحولات و تغییرات نمود که روابط اجتماعی و اقتصادی زندگی آنها دیگر شد؛ روند تولید و مصرف در ایران از سنتی و کشاورزی بدر آمد، معماری و شکل زندگی شهری و حتی روستایی دیگر شد. اما در عین حال تطابق فکری، نهادی و سازمانی در فرهنگ سیاسی و نظام فکر سیاسی ایران صورت نگرفت.»
شاید واقعیت تلختر را در بازجست این رویکرد منفعلانه باید در کتاب «ایران در جستجوی مدرنیته» جستجو کرد که مجموعهای از مصاحبههای رامین جهانبگلو با شماری از ایرانشناسان است؛ به ویژه در مصاحبه با رضا مقتدر درباره تاثیرات معماری اروپایی بر معماری ایرانی به دادههایی بر میخوریم که نشان میدهد تحولات به سبک زندگی غربی در ایران گاه با کمترین شناخت ممکن و تنها در اثر نوعی جذبه و بیخویشتنی در برابر شنیدهها اتفاق میافتادهاست؛ مقتدر در این گفتوگو از واقعیت تلخی پرده بر میدارد که عمق فاجعه رویارویی ایرانیان با مظاهر غربی را مینمایاند، او از کارت پستالهای از فرنگ آمدهای سخن میگوید که معماران با تماشای ساختمانهای آنها الهام گرفته و به ساخت ابنیهای مشابه در ایران میپرداختند:
«یکی از موضوعهای جالب این است که خیلی از معماران دوره قاجار به فرنگ سفر نکردند و به نظر می رسد که بسیاری از آنان از روی کارت پستالهایی که به دستشان رسیده بود طرح خانههای اروپایی را دیدند و از آن تقلید کردند. برای مثال آقای سامعی در مورد پدرش مینویسد که او خانه سردار اسعد را از روی تصاویر کارت پستالهای خارجی ساخته بود.»
واقعیتی که به گونهای تمثیلی، دانش ناچیز ایرانیان را درباره غرب و اصرارشان برای تقلید از آن نشان میدهد رویکردی که اهمیت رنجهای حاجی سیاح را برای شناخت درست جامعه غربی و زیست در میان آدمهای سرزمینهای مختلف را مینمایاند و بر ارزش کار او میافزاید، مردی که پاهایش آبله شد، در کاهدان قهوهخانهها خوابید و نانی برای خوردن نداشت اما در فقر به شناخت واقعی غرب و آدمیانش رفت تا کر و کور نباشد در این تعامل تاریخی...
در میان دارالفنونها، یونیورسیتهها، مجسمههای محترمه
«با خود گفتم سهل است تمام عمر به وقت خوردی یک روز هم نخورده باش! آن شب هم بدان خیال به تحصیل اشتغال داشتم تا صبح شد. بازهمان جوان آمد درس مرا گفت و عذر از درس خود خواست که فردا میخوانم و رفت. ظهر رسید و چیزی یافت نشد. باز همان شاگرد آمد و گفت من فرصتی یافتم که به شما درس بگویم و خود هم بخوانم. درس گفت، خودش هم مختصری از اتصالات خواند و رفت. باز من با کمال شوق مشغول به خواندن شدم. نزدیک غروب دربان آمد و گفت من شما را پریشان میبینم. گفتم خیر پریشان نیستم. گفت اگر دردی داری بگو. گفتم درد خود میدانم چارهاش غذا نخوردن امشب است.
گفت مختارید من در خدمت بقدر امکان حاضرم و رفت. دیدم بسیار گرسنهام. به حدی که به تکلم قادر نیستم. به خیال افتادم که نزد بعضی آشنایان بروم باز پشیمان شدم. دیدم مردن بهتر است از التجا به خلق بردن. باز با خود گفتم حفظ بدن واجب است. چارهای باید کرد. باز به دلم گذشت که روزی دهنده می بیند که تو گرسنه و به چه حالتی ناچار به همان وضع راضی شده و خود را مشغول به کتاب داشتم. باز به خیالم رسید که تو نزدیک مردنی و میخواهی چیز بیاموزی؟ دوباره به دلم گذشت که مردن خیلی بهتر از نادانی و تملق به این مردم بردن است.»
این روایتی است که حاجی سیاح از روزهای اقامتش در تفلیس نقل میکند، روزهایی که به جای تماشای جهان، در کتاب و درس و آموختن غرق شده است رویکردی که حتی در تعامل شاه سرزمین با غرب – به مثابه یکی از نخبگان جامعه وقت که قاعدتا می باید حکم نماینده یک ملت را داشته باشد - نمیتوان سراغ گرفت چنان که عباس میلانی در کتاب «تجدد و تجددستیزی در ایران» نوشته است که:
«ناصرالدینشاه در اکل و مجامعت اشتهایی تام داشت و فکر و ذکرش در سفرنامهها بیشتر معطوف این نوع مسایل بود. صفحات سفرنامههایش پر از اشارات مفصل به زنهای بسیار خوشگل است. سودایش اغلب ایجاد نوعی رابطه با آنها بود. درباره سفرش به مسکو میگوید: «یکی از دخترهای والی مونتگرو هم مقابل ما پهلوی ولیعهد روس نشسته بود. این دوتا خیلی خوشگل بودند... من خیلی دلم میخواست که تمام وقت را با دختر والی حرف بزنم، اما امپراطوریس پهلویم بود باید با او حرف میزدم. دو کلمه با او حرف میزدم هشت کلمه با دختر والی. دختر خوش راه خوبی بود. اما سر میز که نمیشد به او انگلک کرد... با او خیلی صحبتهای نازک و نزدیک به کار کردیم.»
اما حاجی سیاح علیرغم آنکه از نخبگان جامعه زمان خود به شمار نمیرفت با این حال در سفرهایش بیش از پرسه در شهر و تماشای آنچه جذاب و پرکشش و نو بود و البته رویکرد طماعانه و غیراخلاقی و عجیب ناصرالدینشاه، به آموختن توجهی مبسوط نشان میدهد؛ و از همین روست که مثلا وقتی به میلان سفر میکند در کنار تحسین ابنیهای همچون بازار و کلیسا و صور مجسمه از حجاریهای استادان مشهور ایتالیا، به کتابخانه «خیلی خوب مملو از کتب عتیق و جدید به هر زبان و کتابخانه تواریخ و طبیعی» آن هم اشاره میکند و در تورین به دارالفنونهای متعدد و اونیورسیته شهر علاقه نشان میدهد و به تربیت دختران اشاره میکند و مینویسد: «دختران را تربیت مینمایند و میآموزانند خواندن و نوشتن و دوختن و بافتن و چیزهای دیگر و هم در آن مدرسه صناعتخانهها مقرر داشتهاند، برای صنایع، دختران شاگردان آن مدرسهاند. و بر آن مصنوع اسم صانع آن صنعت که فلان دختر بافته یا دوخته است.»
و افزون بر این به مدرسه حربیه و طبیبیه هم اشاره میکند و از کتابخانه معتبر شهر مملو از هر نوع کهنه و تازه خطی و چاپی یاد میکند. چنانچه همین رویکرد را در مواجهه با شهر تولون هم دارد و درباره سیستم آموزشی آن شهر نیز به این ترتیب داد سخن میدهد که:
«و معلمخانه بسیار بزرگ که موسوم به اونیورسیته است که آنجا طلاب بزرگ تحصیل میکنند از علوم متفرقه خاصه علم جنگ و دریا.»
و وقتی به آوینیون می رود، از میدانهایی سخن میگوید که «صور مجسمه محترمه بسیار نهادهاند.» و با مسرت چنین اضافه میکند که: «یکی از مجسمهها معلوم بود ایرانی است، خوشوقت گردیدم که الحمدالله از ایران هم کسی شایسته این درجه بوده. اسم آن مجسمه ژان آلتن، تاریخ زمانش الی الیوم یکصد و هجده سال است، در میان باغچه موسوم به رش می باشد، بر سنگی نصب است از چدن ریخته شده با لباس ایرانی از شال و عبا که به یک دست روناس دارد و به دست دیگر به زمین اشاره نمودهاست یعنی این نوع بکارید. به آن سنگ زیر پایش اسمش را نوشته که این ژان آلتن است که اینجا آمد و به ما آموخت علم کاشتن روناس را و ما از محبت او صاحب دولت شدیم و اینک بنابر حقوق محبت او صورت او را به یادگار نهادهایم.{...} بالجمله چون اسم آن سنگ را خواندم و دانستم ایرانی است بسیار خوشوقت شده اظهار مسرت و خوشحالی نمودم. استاد قهوهخانه پرسید شما کجایی هستید؟ گفتم همولایتی این صورت. دیدم که متغیرانه گفت این ایرانی است! گفتم من هم. در همان روز آن شهر شهرت یافت که همولایتی ژان آلتن آمده است، زن و مرد و دختر و پسر طالب دیدن من شدند یک نوع احترامی مخصوص مرعی میداشتند. خیلی طلب مغفرت برای او نمودم که مرا و سایر مردم ایران را نیکنام فرموده از جمیع مجسمهها بالاتر نهادهاند و مردم از پلهها بالا رفته او را زیارت میکنند.»
و حاجی سیاح در واقع با نقل این خاطره، میکوشد غرور ملی را در ذهن مخاطبان خود بیدار کند و متذکر می شود که اگر به فرنگ سفر میکنند آثار نیکی از خود و سرزمینشان بر جای بگذارند. چیزی که بر اساس دادههای تاریخ اجتماعی در ادوار پس از زیست حاجی سیاح، از سوی ایرانیان چندان مورد توجه قرار نگرفته و از این رو جلال آلاحمد به عنوان یک روشنفکر درگیر با تاریخ اجتماعی، کتابی به نام غربزدگی مینویسد و در آن به نقد رویکرد منفعلانه ایرانیان در تقابل با فرهنگ و زیست غربی میپردازد – رویکردی که گویی در کنار رویکردهای درست و فعالانه برآمده از نگرشها و کوششهای حاجیسیاحها رویکرد غالب است: «ما نتوانستهایم شخصیت اصیل فرهنگی خودمان را در قبال ماشین و در قبال هجوم جبریاش حفظ کنیم. بلکه مضمحل شدهایم.»
ایبنا