به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه ایران؛ بسیاری بر این باورند که حضور شمس در زندگی مولانا باعث شد او متحول و به مولانایی که ما امروز میشناسیم تبدیل شود. البته این قول، قول نادرستی نیست اما باید به این نکته هم دقت کرد که این دو در کنار هم کامل شدند. این نکته ظریفی است که مولانا با «قال» آمده بود و شمس تبریزی با «حال» اما همین تفاوت بود که آن دو بزرگمرد را به هم جفت کرد و پدیدهای عمیقاً معنوی بین آنها ایجاد کرد. آنها در وجود یکدیگر چیزی دیدند که انگار خلأ و غیابش را در روح خود حس میکردند و آن دیگری جذب همین تفاوت بیمانند بود. انگار که دو خورشید به هم رسیدند. پس نمیتوانیم بگوییم مولانا عاشق شمس بود و تنها از این زاویه به آن دو نگاه کنیم. شمس و مولانا هر دو نسبت به یکدیگر از ارادتی خاص بهره میبردند و به همان نگاه و جهان مشترکی که در سطرهای بالا نیز به آن اشاره کردیم میرسند. همین در هم تنیدگی آنهاست که ما در مقالات شمس و در دیوان کبیر مولانا حرفها و نقلها و حکمتها و فرازهایی مشترک میبینیم و به این نتیجه میرسیم که آنها از یک چشمه آب مینوشیدهاند. پاسخی که میتوان به اصرار برخی بر شیفتگی صرف مولانا به شمس داشت را از میان مقالات شمس میتوانیم پیدا کنیم. مثلاً شمس در تنها یادگار باقیماندهاش یعنی مقالات شمس، با همان صراحت و بیتعارف بودن همیشگیاش میگوید:«ولله که من در شناخت مولانا قاصرم»، یا در جایی دیگر از همین کتاب میگوید:«مرا فرستادهاند که آن بنده نازنین میان قوم ناهموار گرفتار است. دریغ است که او را به زیان بَرَند.» این نقلها و تعاریف خود شمس درباره مولاناست و هرگز نامی از مراد و مریدبازی نمیبرد و اتفاقاً میگوید:«من مراد و او مراد» همین است که در بزرگی هر دو آنها نمیتوان شک کرد. آقای براهنی در کتاب «بحران رهبری نقد ادبی» اشاره مهمی به این موضوع دارد که اگر چه کوتاه است اما بسیار درست مینماید. براهنی میگوید پشت سر هر انسان بزرگی، انسان بزرگ دیگری ایستاده است. او معتقد است اگر پیرمغان نبود هرگز حافظ حافظ نمیشد و پیر مغانی هم به ما نمیرسید یا اگر شمس نبود مولانا، مولانا نمیشد و شمس هم شمس نمیشد. نکته دیگری که خارج از بحث مولانا و شمس (که نمیتوان این دو نام را هرگز از هم جدا کرد) باید به آن بپردازم مسأله شعر مولاناست. مولانا همیشه از وزن و قافیه مینالید. مثلاً میگفت:«قافیه اندیشم و دلدار من / گویدم مندیش جز دیدار من» یا در «مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا» که بسیار هم معروف است اعلام برائت میکند یا اصلاً در فیه مافیه میگوید:«ولله که من از شعر بیزارم». او در بسیاری از غزلهایش از این ساختار وزن و قافیه عدول میکند. نمونه معروفش، همان شعر «بیهمگان به سر شود» است که قافیه ندارد و فقط ردیف در آن استفاده شده است. یا در شعر دیگری که در تصحیح آقای شفیعی کدکنی غزل شماره 661 نام گرفته و مطلعش این است:«بیا بیا دلدار من / درا درا در کار من» کاملاً ساختار غزل را به چهارپاره امروزی تغییر میدهد. به جرأت میتوان گفت که مولانا اولین نوآور در شعر فارسی است و کسی را نمیتوان پیشقدمتر از او در شعر فارسی و نوآوریهای اینگونه تصور کرد. او از معنا عبور میکند و شاعری است تماماً سوررئالیست. او اولین سوررئالیست شعر فارسی در تمام ادوار است. اخوان در شعر «لحظه دیدار نزدیک است» به زعم من از این شعر مولانا وام گرفته که باشکوه تمام میگوید: «گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو/ رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا» مولانا بیبدیل است و بیبدیل خواهد ماند نه تنها به خاطر شوریدگیها و غزلهایش که به دلیل این ساختارشکنیها و هنجارگریزیهایش در فرم زبان.