به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ کتاب «ریشههای آلمانی» نوشته لئو اشتراوس با ترجمه شروین مقیمی از سوی انتشارات پگاه روزگار نو منتشر شد.
در مقدمه، مترجم این کتاب چنین گفته است: نیچه به منظور ممانعت از خطر برای زندگی، میتوانست یکی از این دو راه را برگزیند: او میتوانست بر سرشت دقیقاً باطنیِ تحلیلِ نظریِ زندگی اصرار بورزد- یعنی احیای انگارهی افلاطونیِ فریب مقدس- و یا میتوانست امکان خودِ نظریه را مُنکر شده و تفکّر را بهعنوان امری در اساس نوکر، یا وابسته به زندگی یا تقدیر متصوّر گردد. هرچند نه خود نیچه، دستکم اخلاف وی، راه دوم را پیمودند.
او (نیچه) در فراسوی خیر و شر، در تنها کتابی که توسط خود نیچه منتشر شد، در دیباچه جدیدی که او خودش را در آن بهعنوان خصم افلاطون معرفی میکند، بیشتر از هر جای دیگری، از حیث فُرم، «افلاطونوار عمل مینماید».
استفاده از عنوان «ریشههای آلمانی» برای مجموعهای از مقالات لئو اشتراوس که بهنوعی در باب آلمان و متفکران آلمانی است، احتمالاً باید دلیلی داشته باشد. اگر بخواهیم به اشتراوس وفادار بمانیم، چنین دلیلی نمیتواند نزدیکترین دلیلی باشد که به ذهن مخاطب امروزی متبادر میشود؛ یعنی مقالاتی که میتوان از طریق آن ریشههای فکری لئو اشتراوس، یا زمینههای فکری آن را به لحاظ تاریخی فهم کرد. اگر چنین مسیری، بهعنوان نزدیکترین دلیل، مبنا قرار گیرد، آنگاه از همان آغاز، برای آنانی که امکان فهم تفکر لئو اشتراوس را در نفس خود مُهیّا میدارند، راهی خطا پیموده شده است. ارائهی تعبیری تاریخیگرایانه از این عنوان، یک نقضِ غرض اساسی است. اما انتخاب چنین عنوانی برای این مجموعهمقالات، کاملاً هم با این نزدیکترین دلیل، بیارتباط نیست؛ درواقع این نزدیکترین دلیلی است که میتواند بهنحوی سلبی خواننده را به سوی آن دلیل اصلی، رهنمون گرداند: «ریشهها» بهعنوان مفهومی که حامل حکایت گسست و پیوست لئو اشتراوس به آلمان (این «پیشروترین کشور در جهان به لحاظ فکری») است. بدین ترتیب ده گفتاری که مجلّد پیش رو را تشکیل میدهند، میبایست داستان این سفر فکری را برای خوانندهی سِمِج و پُرحوصله، بازگو کنند. این مجموعهمقالات با «گسست» لئو اشتراوس از نتایج اجتنابناپذیر فلسفهی نیچه آغاز میشود و با «پیوست» او به فلسفهی سیاسی نیچه به اتمام میرسد.
فردریش نیچه، لئو اشتراوس جوان را تا پیش از دههی ۱۹۳۰ میلادی، قانع کرده بود که «خدا مرده است». درواقع در آن برهه، چنین گزارهای برای وی بدین معنا بود که نه تنها خدای ادیان ابراهیمی و صاحب کتاب، بلکه عقلگراییِ قُدمایی نیز دیگر نمیتواند به مدد اقناع نفس مدرن بیاید. به تعبیری، خودِ حقیقت، آخرین نفسهایش را کشیده و به خاک افتاده است. به نظر میرسد که این تلقی، بهنوعی از نتایج فلسفهی نیچه در آن روزگار بود؛ یعنی نتایج ایدهی بنیادین «چشمانداز چشماندازها»[۱]. این البته مرحلهی آغازین تأمّلات اشترواس در باب نیچه بود؛ تأمّلاتی که بعدها به نتایجی بسیار خیرهکننده رسید و در قالب جُستار موجز و کوتاه «یادداشتی در باب طرح فراسوی خیر و شرِّ نیچه»، به منصهی ظهور رسید. جایی که ما اینک از آن با عنوان «پیوست» اشتراوس به ریشههای آلمانی سخن گفتیم.
ریشههای آلمانی، همانگونه که در مقدمهی مترجم هم آمده است، حکایت گسست اشتراوس از آلمان، این «پیشروترین کشور در جهان به لحاظ فکری» و پیوست او به آن است. مجموعه مکتوباتی که در این مجلد گرد آمده است، جملگی سرشتی جُستارگونه دارند نه حلالمسائلی و این شیوهی همیشگی اشتراوس در مواجهه با متنهای کسانی که از نظر وی انسانهایی جدّی محسوب میشوند. او برخلاف روال کنونی نگارش در ساحت آکادمی، بیشتر از آنکه در صدد نشاندادن نقاط ضعف و قوت آموزههای متافیزیکال یک فیلسوف، یک دانشور و یا یک نویسندهی باشد، میکوشد تا سلباً و ایجاباً از او چیزی بیاموزد و آن آموخته را با مخاطبان نوشتار و گفتارش تقسیم کند. این شیوهی جستجویی در مکتوبات اشتراوس، در همین اثر و بخشهای مختلف آن به خوبی قابلروئیت است و هر چه به جستارهای پایانی نزدیک میشویم این خصیصه بیشتر خودنمایی میکند تا جایی که در «یادداشتی در باب طرح فراسوی خیر و شرّ نیچه»، به اوج میرسد. از این رو شان مجموعه مکتوبات این دفتر را به هیچ روی نباید با رجعت به منطق حاکم بر مقالهنویسی آکادمیک، در ذیل تعبیر نخنمای «ملاحظات انتقادی» تخفیف داد، بلکه باید آنها را در پرتوی غرض اساسی اشتراوس از شیوهی جُستارنویسی فهم کرد؛ غرضی که با برانگیختن تفکر مخاطب یا به بیانی تلنگرزدن به او از رهگذر نهادن پرسشهایی در برابر مهمترین آموزههای فکری-فلسفی سدهی بیستم، موضوعیت مییابد. این مکتوبات را در نهایت باید در پرتوی کوشش رتوریکال اشتراوس در جهت برملاساختن ریشههای شکست و انهدام فلسفهی سیاسی مدرن و احیای خصومتی فهمید که در دهههاست از پی آن شکست و انهدام، جز حکایتی از آن باقی نمانده است. این غرض در حقیقت در پرتوی فلسفهی سیاسی در معنای سقراطی کلمه، یعنی سیاست فلسفی قابلفهم است. اشتراوس میکوشد تا با به راهانداختن جنگی معنوی با آنانی که فلسفهی سیاسی مدرن را به شکست کشانده و به بهانهی آن شکست، بصیرتهای عظیم فلسفهی سیاسی قدمایی را نیز زیر خاکستر به جا مانده از آن نبرد مدفون ساختند، به مخاطبانش آن چیزی را منتقل کند که شاید به طریقی دیگر قابلانتقال نبود. این پوئسیس اشتراوسی در بسیاری از مکتوبات این مجلد حضوری پررنگ دارد و میتواند محملی باشد برای آغاز شیوهی مغفولماندهای از تربیت فلسفی که امروزه زیر بار سنگین ژارگون حاکم بر علوم انسانی و اجتماعی، نای نفسکشیدن برایش باقی نمانده است.