فرهنگ امروز/ مهرداد پارسا: «افسانه سنتی تولد فلسفه نه با هراس و تهدیدِ ناامیدی، که با نوید حیرت و شگفتی آغاز میشود. ارسطو میگوید، «به سبب شگفتی و حیرت بود که آدمیان در آغاز به تفکر فلسفی روی آوردند و هنوز هم میآورند» و افلاطون مینویسد، «فلسفه با حیرت آغاز میشود». این عقیده که فلسفه با حیرت آغاز میشود از نوعی شور و شعف خبر میدهد؛ کنجکاوی پرشوری که آدمیان را به هیجان میآورد و بیدار میکند. فلسفه چراغی روشن میکند که با آن میتوانیم دقیقتر و عمیقتر به جهان بنگریم و جذبه و غنای باورنکردنیاش را کشف کنیم. اما اگر فلسفه با حیرت از معنای زندگی آغاز میشود، پس بیش از آن که به خورشیدی شبیه باشد که بناست سر برآورد، به ابری میماند که از بالای سرمان در حال گذر است...»
اینها جملاتی از کتاب «فلسفه: همهی آنچه باید بدانید» نوشته جولین باگینی است که مهرداد پارسا مترجم نامآشنای فلسفه آن را ترجمه و نشر شوند آن را منتشر کرده است. مهرداد پارسا، دانشآموخته لیسانس فلسفه، فوق لیسانس فلسفه غرب از ایران و دکتری فلسفه فمینیسم از ایتالیا است. او از سال ۱۳۸۵ کار پژوهش و ترجمه آثار فلسفی را آغاز کرده و عمده حوزههای پژوهشی مورد علاقهاش فلسفه قارهای، فلسفه سینما، فلسفه فمینیسم، روانکاوی و... است. با او درباره «فلسفه: همهی آنچه باید بدانید» گفتوگویی داشتیم که مشروح آن را میخوانید:
فیلسوفان زیادی کوشیدهاند تا از ماهیت فلسفه ورزی و معنای زندگی پرده بردارند. کتاب جولین باگینی، «فلسفه: همه آنچه باید بدانید» یکی از این کتاب هاست. کتاب او در میان آثار فلسفی در چه دستهای قرار میگیرد؟
معمولاً کتابهایی که کلیتی از تفکر فلسفی به دست میدهند و آن را به زبانی ساده و آسانیاب روایت میکنند، قصدشان گره زدن فلسفه به زندگی روزمره و سوژهی «میانهحال» و غیرآکادمیک است. در واقع، نویسندگان این آثار پیشفرضی دارند که میگوید، فلسفه تنها فعالیتی آکادمیک و تخصصی نیست و میتواند در هر بخشی از فرهنگ و جامعه اتفاق بیافتد، و نتیجهاش این میشود که آثار مکتوب فلسفی باید به زبانی ساده و روشن بیان شوند تا امکان درک و استفاده از آنها برای همگان وجود داشته باشد.
نویسندگانی همچون باگینی، واربرتون، آدامسون یا دیگران را باید جزو شارحانی بدانیم که چنین رویکردی را اتخاذ میکنند و فضایی فراهم میکنند تا خوانندگان ناآشنا با فلسفه یحتمل با خواندن این آثار درک اولیهای از جریانهای فکری به دست آورند. اما از دلِ همین گرایش، طبقهی دیگری شکل میگیرد که هم با دسته نخست همپوشانی دارد و هم گاهی از آن فراتر میرود و منظور از آن گروه روشنفکرانی است که میکوشند اندیشههای فلسفی متفکران را در کنشهای اجتماعی و سیاسی به کار بگیرند. روشنفکران شارحان فلسفه نیستند، بلکه عاملان کاربست عملی اندیشه در ساحت کنش محسوب میشوند. در عصر روشنگری اکثر اصحاب دائرهالمعارف و بهویژه ولتر در کار آن بودند که اندیشههای انتزاعی فلاسفه را به زبانی برگردانند که برای مردم کوچه و بازار قابل فهم باشد و خودشان نیز صاحب اندیشههایی ملموس و انضمامی بودند. با این وصف، سادهسازی فلسفه در برخی مواقع خود میتواند یکی از ویژگیهای کسی باشد که او را «روشنفکر» مینامیم، و این چیزی است که فیالمثل در کنش فلسفیِ برخی از متفکران اگزیستانسیالیست شاهدیم و یا نویسندگانی که از ادبیات و رمان به عنوان ابزاری برای انتقال فلسفه به عوام استفاده میکنند. و به گمانم در دستهی سوم فیلسوفانی هستند که دست به خلق «متون اصلی» میزنند که طبعاً دیریابیشان به خاطر زبان و جهان بدیعی است که خلق میکنند. البته این مرزبندی هرگز تا این حد دقیق نیست و فیالمثل متفکران اخیر از سایمون کریچلی تا ژیژک مرزهای این سه حوزه را کمرنگ میکنند.
به علاوه، این سه رویه مخالفان و موافقانی دارند و مواضع مختلفی را برمیانگیزند. معمولاً خوانندگان حرفهایتر فلسفه در برخورد با آثار نویسندگانی همچون باگینی به این مسئله توجه میکنند که آیا اساساً موجه است که فلسفه را تا حد فهم عامیانه و «پکیجهای» خودآموز مختصر تقلیل دهیم، یا فلسفهورزی را در قالب بریدهها و تکههایی از انباشت بینهایت دانش مکتوب در مدیومهای بصری تجربه کنیم. دغدغهی قائلان به این موضع این است که در چنین وضعیتی دیدن جای خواندن را میگیرد و فهم به عمل سطحیِ بازشناسی بصری تقلیل مییابد. هایدگر بر تجربهی «دازاین» از جهان خویش تأکید ویژهای میکند و از خانه کردن و سکنی گزیدنِ دازاین اصیل سخن میگوید و تو گویی بر این اساس خوانش واقعی هم زمانی روی میدهد که خواننده بتواند در جهان متن خانه کند و از طریق از آنِ خویش ساختن یا تجربهای خودینه با آن مواجه شود. در این موضع فلسفه واجد جنبههای علمیتر یا انتزاعیتر پنداشته میشود که از سطح فهم عرفی فراتر میرود و به فعالیتی دشوار یا دانشی بنیادین بدل میگردد که با فهم عوام فرسنگها فاصله دارد.
اما از طرف دیگر برخی هم بر دستگاههای فلسفی پیچیده و انتزاعی برخی فلاسفه ایراد میگیرند و معتقدند میان فلسفه و زندگی روزمره باید پیوند روشنتری وجود داشته باشد و نشان میدهند که فلسفه به آدمی در یافتن معنای زندگی کمک میکند و بنابراین رسالت فیلسوف «درگیر کردن» خواننده با مسئله است. برای نمونه، تفکر رواقی پیوند مستقیمی با نوعی اخلاق زندگی روزمره دارد یا مسئلهی فلسفه را از خلال انتخابهای عینی و انضمامی جزئی بیان میکند. جلوتر که میآییم، وقتی دیدگاههای شوپنهاور را درباره فلسفه هگل میخوانیم بار دیگر این مسئله برایمان مطرح میشود. شوپنهاور میگوید، فلسفه هگل یک دستگاه فلسفی انتزاعی است که همچون لکهی ننگی بر فرهنگ آلمان باقی خواهد ماند. شاید به همین دلیل است که شوپنهاور کتاب خود یعنی «جهان بهمثابهی اراده و تمثل» را به زبانی روشن و با رویکردی انضمامی مینویسد. به نظرم مهم است که در مواجهه با تاریخ فلسفه همواره به این گرایشها توجه داشته باشیم.
چرا امروزه در حوزه فلسفه، آثاری که به صورت عامتر مانند این کتاب به فلسفه پرداختهاند بیشتر مورد توجه قرار میگیرند و باگینی در این کتاب چه رویکردی دارد؟
حقیقت این است که به تعبیر شوپنهاور، «اندیشههای فلسفی متفکران را فقط از خود آنان میتوانیم بیاموزیم» و نه از شروح یا کتابیهایی که خواندنشان ذهن را فلج میکند، و البته او حتی پیشتر میرود و میگوید، «اگر کسی همه وقت خود را صرف مطالعه کند قدرت تفکر خود را از دست میدهد». شاید بتوانیم از ایده اول نتیجه بگیریم که اگر کتابهایی که هدفشان شرح مقدماتی فلسفه است و یا رمانهایی که بنمایههایی از اندیشه و تفکر فلسفی را منتقل میکنند، با استقبال و فروش بیشتری مواجه میشوند، به خاطر آن است که ما راه سادهتر را برای مواجهه با عرصه تفکر انتخاب میکنیم و اغلب نمیخواهیم زحمت اندیشیدن و کلنجار رفتن با متون اصلی را به خود دهیم.
شرحهای مقدماتی فلسفی آموزههای فلسفی را از راه کلمات و مفاهیم عرفی و آشنا روایت میکنند و البته به همین دلیل این آثار کاربرد آموزشی و مقدماتی مناسبی دارند و ممکن است راه ورود بسیاری از دانشجویان و خوانندگان فلسفه را هموار کنند. اما به هر طریق خواندن آنها کار بیدردسرتری به نظر میرسد. از طرف دیگر، توجه مخاطبان به رمانها نیز به دلیل آن است که هر اندیشهی دشوار یا حتی غیرجذابی اگر با قواعد و ساختارهای روایی و شخصیتپردازی و ... اجرا شود، هر مخاطبی را جذب میکند. بنابراین رمانها به رغم تفاوتهایشان دستکم الگو یا قالبهای از پیش مشخصی دارند که امکان بازشناسیِ لذتبخش (و نه شناخت) را فراهم میکنند. اگر بخواهیم از تقسیمبندی قبلی خودمان استفاده کنیم، گویی فیلسوفان برای مخاطبان حرفهای فلسفه و یا شاید برای روشنفکران و شارحان مینویسند و شارحان برای مبتدیان فلسفه و روشنفکران و رماننویسان برای عوام!
باگینی به عنوان نویسندهای سادهنویس و آسانیاب در حوزه فلسفه عمومی، در این کتاب به خلاف بسیاری از آثار دیگر، از امور انتزاعی و بنیادی آغاز میکند و سپس به مسائل انضمامی و ملموس زندگی روزمره میپردازد. بیشک این سیر معکوس این ایده را فرض میگیرد که فلسفه در نهایت باید آدمی را در یافتن معنای زندگی یاری کند. او معتقد است که درگیر شدن با پرسشهای فلسفی و یا این مسئله که ما تا چه حد میتوانیم جهان را بشناسیم و چگونه چنین میکنیم، در نهایت موجب میشود که زندگی ارزشمندتری داشته باشیم. اهمیتی ندارد که جریانهای فلسفی هر کدام ساز خودشان را میزنند و اجماعی درمورد مسائل بنیادی فلسفه وجود ندارد. هدف تفکر فلسفی هیچگاه دست یافتن به پاسخ نبوده، بلکه همواره پرسشگری را اصل و اساس کارش قرار داده است.
نقطه آغاز این حرکت وقفه و شکافی در روزمرگی متعارف است که نوعی تأمل و نگاه فلسفی را موجب میشود. بنابراین فلسفه نخست با به پرسش کشیدن شکل معمول زندگی یا نظم متعارف امور آغاز میشود: اینکه چرا کارهای همیشگیمان را انجام میدهیم و هدف از این کارها چیست. اما هر چه پیشتر رویم مسئله شکل پیچیدهتری پیدا میکند. اگر بخواهیم راه درست زندگی را بیابیم، به مسائلی توجه میکنیم که ما را وارد وادیِ اخلاق میکنند و اهمیت این حوزه در این است که تفکر بشر را از ساحت امور توصیفی به قلمرو امور تجویزی سوق میدهد. اگر بپرسیم که چگونه باید با هم زندگی کنیم، وارد جهان سیاست یا فلسفه سیاسی میشویم، و اگر از زیبایی طبیعی یا اکتسابی سخن بگوییم، به عرصه زیباییشناسی قدم میگذاریم. و شاید همهی اینها این مسئله را مطرح کنند که ما چه موجوداتی هستیم و این پرسش، انسانشناسی فلسفی را پیش میکشد. به علاوه، اگر بخواهیم ماهیت موجودات انسانی را درک کنیم، باید ماهیت جهان را فهم کنیم و این یعنی متافیزیک که در گام بعد ما را به الهیات سوق میدهد.
در این کتاب باگینی روایت خود از تاریخ فلسفه را از خلال چه موضوعاتی مطرح میکند؟
روایت باگینی منطبق بر مفاهیمی است که در پرسش قبل به آنها اشاره کردم. او از مسئله حقیقت آغاز میکند و در این مورد به دو سبک استدلالی افلاطون و ارسطو اشاره میکند که یکی در قالب عقلباوری قرن هفدهم در آثار دکارت، لایبنیتس و اسپینوزا دنبال میشود و دیگری در تجربهگرایی قرن هجدهم و نزد فیلسوفانی مانند لاک، برکلی و هیوم، و البته میتوان این جریان را در پراگماتیسم جان دیویی و ویلیام جیمز هم دنبال کرد.
رویکرد اول مبتنی بر استدلالهای پیشینی و اصول انتزاعی است و رویکرد دوم از استدلالهای پسینی و اصول جزئی انضمامی بهره میگیرد. به باور باگینی اهمیت رویکرد ارسطویی از این جهت است که نهایتاً نتیجه میگیرد که دست یافتن به مبادی تغییرناپذیر مسلم و متقن برای شناخت تقریباً ناممکن است و بهویژه این فضیلت را دارد که ابهام و عدم یقین را با آغوش باز میپذیرد. سپس مسئله واقعیت در دو جریان رآلیسم و ایدهآلیسم مطرح میشود و مضمون محوری در این جا «شیء فینفسه» و شیوههای مواجهه با آن است. یکی از جنبههای مسئلهی واقعیت عینی بحث بازنمایی واقعیت در زبان است و میدانیم که پرداخت قابل تأملی از آن در دو فلسفهی زبانیِ متفاوت ویتگنشتاین عرضه میشود.
باگینی با اشاره به ابهام و عدم قطعیت این بازنمایی ابتدا به سراغ بررسی موضوعاتی همچون شکاکیت و مسئلهی اختیار و ارادهی آزاد میرود، و سپس به مقایسهی دو ساحت فلسفه و علم و دو ابزار آنها یعنی قیاس و استقراء میپردازد و بدین قرار محدودیتها و قدرتهای روش علمی و روش فلسفی را با ارزیابی فلاسفهی مختلف از بیکن تا پوپر پی میگیرد. در فصلی دیگر او در وادی فلسفه دین، استدلالهای الهیاتی مربوط به اثبات وجود خدا را مختصراً مطرح میکند و ضعف آنها را نشان میدهد. برای مثال، اشاره میکند که پس از داروین برهان نظم الهیاتی را میتوان به ایدهی نظم طبیعی تحویل داد و باید ضرورت برداشت الهیاتی از آن را به چالش کشید. یا بهخلاف برهان اخلاقی که وجود اصول اخلاقی را به وجود خدایی قانونگذار مبتنی میکند، عقیده دارد که بهتر است این اصول را تولیداتی بشری بدانیم که برای پیشبرد زندگی اجتماعی خلق شدهاند. به همین ترتیب، باگینی در فصلهای بعدی به موضوعات دیگری همچون ماهیت بشر و چگونگی شکلگیری هویت و کیستی، معنا و چیستی هنر، بهترین شیوههای حکومت و اخلاق و سعادت و نیکبختی میپردازد. گرچه او در ابتدا دربارهی هر موضوعی دیدگاههای فلسفی مختلف را مطرح میکند، اما اغلب از بیان صرف آنها فراتر میرود و سرنخهایی به دست میدهد تا بتوانیم دربارهی آنها قضاوت کنیم. برای مثال، میدانیم که افلاطون معتقد است انسان غیراخلاقی زندگی شادمانهای نخواهد داشت، اما باگینی به عنوان مثالِ نقض این دیدگاه، به فیلم وودی آلن، «جنایت و جنحه» اشاره میکند تا نشان دهد که گاهی ممکن است انسان غیراخلاقی و شرور به سزای اعمال خود نرسد و البته امروز خودمان در موقعیتی هستیم که به خوبی این مسئله را درک میکنیم!
همه این موضوعات فلسفی به معنایی به جنبههای مختلف زندگی فردی یا اجتماعی گره میخورند. اما آیا باگینی در نهایت خواننده را با درک روشنی از معنای زندگی تجهیز میکند؟
موضوعی که بیش از معنای زندگی در تاریخ فلسفه دیده میشود، مسئله چگونه زیستن است و البته باگینی در نهایت استدلال میآورد که مسئله چگونه زیستن شکل دیگری از مسئله معنای زندگی است. به تعبیری اگر بدانیم که چگونه باید زندگی کنیم، یقیناً از پیش تکلیف خودمان را با جنبههای ارزشمند زندگی یا معنای زندگی مشخص کردهایم. اما مهم است که بدانیم هیچ «معنای زندگی» مشخصی وجود ندارد که اولاً پیشینی باشد و دوماً برای همه صادق باشد. هر فرد بر اساس شرایط زندگی درک متفاوتی از معنای زندگی دارد و در واقع هر کس ارزشهای خودش را میسازد. البته بهسادگی میتوان استدلال کرد که حتی اینطور نیست که آدمی ارزشهای خود را خودش بسازد و حقیقت این است که آنها را در بستری ایدئولوژیک اقتباس میکند.
اما مسئله باگینی بیشتر این است که معنای زندگی چیزی شخصی است و در گام دوم اینکه کسی نمیتواند ادعا کند که معنای زندگی را یک بار و برای همیشه یافته است. باگینی میگوید معنای زندگی چیزی نیست که اگر آن را بیاموزیم برای همیشه در اختیار داشته باشیم. «برای آن که زندگی معنادار باشد، باید جنبههای ارزشمند خود را حفظ کند و این جریانی پیوسته و دائمی است». ممکن است چیزی که زمانی برای ما حکم معنای زندگی را داشته، امروز ارزش خودش را از دست بدهد. اما گرایش درازدامنی هم وجود دارد که همواره میخواهد معنای زندگی را به جایی خارج از دسترس بشر تحویل دهد. منظورم تبیین نوعی امر استعلایی یا به تعبیر جان کاتینگهام امر متعالی است. گویی زندگی معنادار علاوه بر پیشرفت، کامیابی، فضیلت و ... به تعالی نیاز دارد تا در حکم راهی باشد برای فراتر رفتن از حد و مرزهای متناهی و محدودمان. امر متعالی به این معنا محصول توهمی عافیتطلبانه برای گریز از تناهی و انزوای آدمی است.
امر متعالی دستاویزی است که بر ضعف بشر بنا دارد. اما انسانی که قدرت و جسارت خلق معنا و ارزش را داشته باشد، هم از این ضعف فاصله میگیرد و هم مانند قهرمانهای آثار اگزیستانسیالیستی خوشبختی و اخلاق را در همین جهان جستجو میکند. باگینی میگوید، این نیاز به تعالی لزوماً امر مهم و عامی نیست و حتی مهمتر اینکه اشتیاق به یک چیز، وجود آن چیز را ثابت نمیکند. این دو گرایش را میتوانیم در قالب دو تبیین متوهمانه و فروتنانه از معنای زندگی توصیف کنیم.
بدون این تعالی سوژه با جهانی که با پوچی تعریف میشود، چه مواجههای خواهد داشت؟
پوچی یکی از مضامین محوری آثار کامو است و خودِ باگینی هم فصل پایانی کتاب را به بحث ایدهی ابزورد و نسبت آن با معنای زندگی اختصاص میدهد. در «افسانهی سیزیف» گرچه کامو از تکرار پوچ کاری که سیزیف انجام میدهد سخن میگوید، اما مسئله به هیچ وجه به نیهیلیسم زندگی ختم نمیشود و این سوءفهمی است که از قرار معلوم در قرائت کامو در ایران به وجود آمده. کامو نویسندهی پوچی است، اما پوچی او ربط و نسبت چندانی با یأس و ناامیدی ندارد، بلکه منشأ نگرشی شادمانه به زندگی است که از خلال تبیینی فروتنانه روایت میشود. امر ابزورد تنها بخش اول مواجهه با تکرار پوچ زندگی است، اما ایده محوری دوم مفهوم «عصیان» است که معنایش همان خلق معانیِ اینجهانی است. به باور کامو سیزیف میتواند با پذیرش تقدیر و سرنوشت خودش و فهم بیمعناییِ کلی زندگی دست به خلق معنا بزند و شادمان باشد و این شادمانی بهواسطه و پس از آگاهی از پوچی اتفاق میافتد.
همین پذیرش و تسلیمِ شادمانه و سپس عصیان، اندیشه اصلی آثار کامو است. پذیرش بیمعنایی زندگی هم رویکردی منطقی و موضعی فروتنانه به نظر میرسد، و هم میتواند انگیزهای باشد برای جستجوی ارزشهای درست و معانی «واقعی» در زندگی. به معنایی ارزشهای زندگی و معنای حیات را باید در خودِ زندگی جست، نه در جهانی متعالی. البته تنها خدا نیست که پندار معنای متعالی را به ما میدهد، بلکه به قول کامو حتی مارکسیسم که زمان حال را قربانی آینده میکند یا تاریخپرستی که حال را فدای گذشته میکند نیز هر یک همین وضعیت را ایجاد میکنند.
جنبههای اگزیستانسیالیستی تفکر کامو از همینجا ظاهر میشود؛ اولویتِ کنشگری انسان برای ساخت معنا، و نه انفعالی حاصل از ارزشهای متعالی و تحمیلشده. باگینی میگوید، هر بار که سنگ زندگی به پایین میغلتد همه چیز تغییر میکند و ما نیز میتوانیم درک بهتری از زندگی به دست آوریم. باید ارزشهایی را بجوییم که زندگی را فراتر از هر محور استعلایی معنا بخشند و تنها به جهان پس از مرگ دلخوش نباشیم. گویی انسانیت و مسئولیت و درک زیبایی تنها در چنین شرایطی اتفاق میافتد. بنابراین، زندگی پوچ است و همه میمیرند، اما حال انسان عصیانگر کامو بهواسطهی آگاهی و پذیرش این پوچی و سپس تلاش برای خلق ارزشها و معانی اینجهانی خوب است.