فرهنگ امروز/ معین دهاز:سینمای کوروساوا نان شب است. این کتابخوان، ادیب و نویسنده سینماگر، معلمِ بزرگی است. سینمای کوروساوا مثل سینمای بزرگانی دیگر، ریشه در کتاب و ادبیات دارد، یعنی چیزی که در سینمای ایران کمتر هست. فیلم «درسو اوزالا» را اخیرا دیدهام. از این فیلم غافل بودم، شاید به این خاطر که سامورایی ندارد. سه کاراکتر دارد: درسو اوزالا، کاپیتان، طبیعت. درسو اوزالا، پیرمردی است شرقی، ساده، جنگلی و روستایی، که تکهای از طبیعت است. درخت است، رود است، باد، خاک، آتش و جانوران است و البته کاملا یک آدم است. کاپیتان، جستوجوگر طبیعت است و در تمام فیلم درسو را میکاود، تا طبیعت را پیدا کند. این فیلم برای ذائقه من فیلم فوقالعادهای نبود، اما یک سکانس بزرگ دارد:
«کاپیتان به همراه درسو، از گروه فاصله میگیرند تا یک دشت پر از برف و یخ را بررسی کنند. این دو نفر گرفتار بوران میشوند و راه برگشتن به گروه و سرپناه را گم میکنند. بدون سرپناه، مرگ قطعی است، بنابراین تمام شب تلاش میکنند تا در آن سرما و باد زنده بمانند.»
میخواهم کمی درباره این «گم شدن» بنویسم. گم شدنی که میتوانست در جنگل رخ بدهد. فیلم تا قبل از این سکانس، تماماً در جنگل است. آدم در جنگل به راحتی گم میشود. پشت انبوه درختان گم میشود. هر درخت مثل یک دیوار است، آدم به راحتی پشت اینهمه دیوار گم میشود. اما این فیلم ساده نیست. کوروساوا بینندگان و دو کاراکتر اصلی فیلم را وارد چالشی بزرگتر و عمیقتر میکند. درسو و کاپیتان را نه در جنگل، بلکه در دشت گم میکند. این تصمیم حتما علتی دارد. نویسنده میخواهد چیزی بگوید. آنها را در دشت گم میکند. در جایی که نه درخت هست، نه صخره، نه پستی و بلندی، و نه هیچ پوشش و مانع دیگری. در دشت هیچ دیواری وجود ندارد، و این گم شدن را ترسناکتر میکند.
این سکانس برایم یادآور یک داستان کوتاه از بورخس است. داستانی به نام «دو پادشاه و دو هزارتو» (بورخس، خورخه، کتابخانه بابل، ترجمه کاوه سید حسینی، نشرنیلوفر) که در آن پادشاه بابل بزرگترین و حیرتانگیزترین هزارتوی جهان را ساخته و با پادشاه عربستان تفریح میکند. او را وارد هزارتو میکند. پادشاه عربستان به سختی از آن خارج میشود و تحقیر میشود. بعدها انتقام میگیرد. بابل را فتح میکند و پادشاه بابل را به عربستان میبرد. او را وارد هزارتویی بزرگتر و به مراتب مرگبارتر میکند. این هزارتوی بزرگ چیزی نیست جز "صحرا". پادشاه عربستان جملات مهمی میگوید: «[این صحرا] نه پلکانی برای بالا رفتن دارد، نه دری برای وارد شدن، و نه دیواری که سدِّ راه شود.»
برگردیم به فیلم: این دشت نه پلکانی برای بالا رفتن دارد، نه دری برای خروج، نه درخت و دیواری که سد راه شوند. دیوار، درهای بسته و سدها، میتوانند نجاتدهنده باشند، میتوانند برای «پیدا شدن» به آدم کمک کنند، با اینکه از عوامل گم شدن هستند. در فیلم درسو اوزالا، در سکانسی دیگر میبینیم که بر روی یک درخت، مردم علامتی گذاشتهاند. این علامتها برای گم نکردن راه است. اما در دشت، در جایی که درخت وجود ندارد، در جایی که دیوار و سد وجود ندارند، پس علامتی هم وجود نخواهد داشت. هیچ چیز وجود نخواهد داشت و این عمیقترین شکل گم شدن است. از کدام طرف آمدم؟ از کدام طرف برگردم؟ کجا عقب است کجا جلو؟ بلندترین دیوار، دیواری است که وجود ندارد.
بدترین گرفتاری، در جایی است که هیچ مانعی وجود ندارد. جنگل، آدم را پشت درختها پنهان میکند. در واقع جنگل، خالی بودن جهان را از من و تویی که گمشدهایم پنهان میکند و هنوز امید هست. تا دیوار هست و تا زمانی که ما از پشت دیوار بیخبریم، امید هست. وجود دیوار، دید را محدود میکند. ما دیگر آنسو را نمیبینیم. تا نابینایی هست، امید هست. تا دیوار هست، خیالپردازی هست. تا تخیل هست، امید هست. اما دشت بیرحمانه صریح است. دشت برهنه است. دشت حقیقت است. دشت بی هیچ ملاحظهای، خالی بودنِ اطرافت را نمایش میدهد. امید را تا آنجا که چشم میتواند ببیند، از بین میبرد. چپ شبیه راست است و جلو شبیه پشت. از هر طرف، تا بینهایت خالی است. میبینی؟ خالی است.
ایبنا