فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: عنوان این مصاحبه، که برگرفته از کتاب تاریخ بیهقی است، در واقع تأکیدی است که دکتر تکمیل همایون همواره برای گرامیداشت استاد خود، زندهنام غلامحسین صدیقی، بیان میدارد. دکتر غلامحسین صدیقیِ نامآشنا، برای من و دیگر همکلاسیهایم در دورانی که در کلاس درس دکتر تکمیل همایون شاگردی میکردیم، آشناتر شد. ایشان همواره از استاد خود بهنیکی یاد میکرد و از تجربیات شاگردی خود نزد ایشان سخنها میگفت. تکمیل همایون همیشه سخن از این میگفت که چگونه صدیقی جمع اخلاق، سیاست و علم بود و همواره بر این اصول تأکید داشت. مصاحبۀ زیر سخنان تکمیل همایون از خاطرات ناگفتهای است که از استاد خود به یاد دارد.
*آشنایی و علاقۀ شما به دکتر صدیقی از چه زمانی شروع شد؟ همان زمانی که شاگردش شدید یا پیش از آن بهواسطۀ حضور ایشان در کابینۀ دکتر مصدق؟
نام دکتر صدیقی را ما بهعنوان وزیر کشور دکتر مصدق در همان دوران دانشآموزی شنیده بودیم، ولی شناختمان از ایشان کافی نبود. در دورۀ دانشآموزی من، صدیقی اول وزیر پست و تلگراف دکتر مصدق بود. بعد در تغییر کابینه، ایشان وزیر کشور شد و آنگاه چنان محبوبیتی پیدا کرد و شایستگی یافت که دکتر مصدق ایشان را در حد نایب نخستوزیر انتخاب کرده بود. جاهایی که مصدق خودش نمیتوانست برود و کاری پیش میآمد، ایشان میرفت. موقعی که در سال 34 و 35 کنکور دانشگاه تهران قبول شدم، میتوانستم رشتههای متعدد علوم انسانی را انتخاب کنم، ولی رشتۀ فلسفه و علوم تربیتی را انتخاب کردم، آنهم بهدلیل گرایشی که به دکتر صدیقی و بقایی بهواسطۀ رابطۀ آنها با دکتر مصدق داشتم. البته دکتر بقایی بعداً از دکتر مصدق جدا شد و ضد او شد. درهرحال اینها استادان نامآور دانشکدۀ ادبیات آنموقع بودند که ما در آن تحصیل میکردیم. از طرفی خود من هم یک مقدار با فلسفه و ادبیات فارسی آشنایی پیدا کرده بودم. تشخیص دادم مثلاً بهجای رشتۀ باستانشناسی، جغرافیا و... بروم رشتۀ فلسفه و علوم تربیتی که آنجا هم فلسفهام قویتر شود و هم از درسهای دکتر صدیقی، دکتر سیاسی، دکتر بقایی و دکتر مهدوی استفاده کنم. اولین درسی که ما در دانشکدۀ ادبیات شروع کردیم، فلسفۀ یونان قدیم بود که آنموقع آقای دکتر صدیقی تدریس میکرد. در کلاس درس ایشان هم با فلسفه بهمعنای واقعی آشنایی پیدا میکردیم و هم این موضوع که میدیدیم استاد ما وزیر کشور مصدق بوده است، برایمان خیلی اهمیت سیاسی داشت. در سال دوم هم دیدیم دکتر صدیقی استاد جامعهشناسی است. در آن زمان کتابهای حوزۀ جامعهشناسی بسیار ناچیز بود. یک کتاب آقای دکتر مهدوی نوشته بود، یک کتاب هم احمد قاسمی که چون تودهای بود، از دیدگاه مارکسیستی آن کتاب را نوشته بود. دیگر ما کتاب مستقیمی راجعبه جامعهشناسی نداشتیم. وقتی سر کلاس آقای دکتر صدیقی رفتیم، ایشان یک جزوۀ مفصل جامعهشناسی داشتند که مطالعه میکردیم، اما در اصل تدریس و تعلیم ایشان، شیوۀ صحبتها، استدلالها و عقاید ایشان، در من خیلی اثر کرد. در آن دوران، دانشجویان خوب دورۀ لیسانس مقلد یکی از استادها بودند. سعی میکردند مثل او حرف بزنند، مثل او لباس بپوشند و... من در زمرۀ کسانی بودم که مثل دکتر صدیقی میخواستم حرف بزنم، راه بروم، کتاب بخوانم و... شدیم از علاقهمندان و شاگردان ایشان که امیدوارم بتوانم لیاقت شاگردی ایشان را داشته باشم، برای اینکه واقعاً استاد بودند. ایشان استاد عزیز و ممتاز و برجستۀ دانشگاه تهران بودند.
*تألیفات شما، نحوۀ تدریس شما و البته مدارک دانشگاهیتان دال بر این است که شما توجه زیادی به پیوند جامعهشناسی و تاریخ دارید. این نگاه شما تحتتأثیر مستقیم دکتر صدیقی بود؟
جامعهشناسی آقای دکتر صدیقی، قشری و خشک نبود. مقداری پایههای تاریخی و فلسفی هم داشت. در آن زمان، من از لحاظ اندیشه کمی به اندیشۀ عرفانی و صوفیانه گرایش پیدا کرده بودم. مقداری هم جنبههای تاریخی برایم مهم بود. متوجه شده بودم که جامعهشناسی بدون تاریخ فایده ندارد. به همین دلیل، با تحقیق در تاریخ ایران متوجه شدم که در قرن چهارم و پنجم، تصوف رشد و نضجی پیدا میکند که البته علل اجتماعی داشته است. بعد از اتمام لیسانس، باید رسالهای میگذراندیم. بدیهی بود که من ترجیح میدادم با دکتر صدیقی رسالهام را بگذرانم. بعد از صحبت با آقای دکتر صدیقی، رسالۀ خود را در مورد علل توسعه و رشد تصوف در قرن چهارم و پنجم، که هم تاریخ است و هم جامعهشناسی، گذراندم و وارد مقطع فوقلیسانس علوم اجتماعی شدم. در این دوره با آقای دکتر صدیقی در درسهای جامعهشناسی آشنایی بیشتر و عمیقتری نسبتبه دورۀ لیسانس پیدا کردم. در طی گذراندن فوقلیسانس، دستیار مرحوم دکتر نراقی هم بودم. در دانشسرای عالی درس جامعهشناسی میدادم. از آن چیزی که خوانده بودم یا کتابها و جزوههایی که اساتید داشتند، استفاده میکردم و درس میدادم. از طریق دکتر نراقی با جامعهشناسی مدرن هم آشنایی پیدا کرده بودم و از صدیقی بیشتر جامعهشناسی تاریخی را یاد گرفتم. برای رفتن از ایران از ایشان اجازه گرفتم. در خارج هم بر همان خط باقی ماندم؛ یعنی چون متوجه شده بودم که تاریخ بدون جامعهشناسی پایه ندارد و جامعهشناسی هم بدون تاریخ پایه ندارد، رفتم هم در رشتۀ تاریخ نامنویسی کردم و هم در رشتۀ جامعهشناسی. هشت نه سال طول کشید که توانستم دکترای تاریخ و جامعهشناسی بگیریم و به ایران بیایم. تز من راجعبه تغییرات سیاسی در ایران دورۀ قاجاریه بود که هم از لحاظ فکری و ایدئولوژیکی و هم از لحاظ اجتماعی به این مسئله پرداختم. تزم را به دکتر صدیقی هم نشان دادم. یک ماه تمام رسالهام خدمت ایشان بود و دو سه جا اصلاحات نگارشی را متذکر شدند و گفتند بسیار رسالۀ خوبی است و این را چاپ کنید، برای جامعه مفید است. البته این امر بهدلایلی هنوز میسر نشده است.
*اگر امکان دارد از فضای کلاسهای درس ایشان برایمان بگویید. آیا نگاه سیاسی ایشان یا موقعیت سیاسیای که داشتند، در کلاس نمود داشت؟
ایشان اولاً هر روز که میخواستند درس بدهند، شب قبل مطالعه میکردند. دقیقاً موضوع تدریس را فراهم میکردند و بعد به شاگردها هم اجازه میدادند کنفرانس بدهند و خودشان میآمدند در تأیید آن کنفرانسها شروع به صحبت میکردند بسیار دقیق و علمی موضوعات را میگفتند. هم به اسناد و مدارک و مراجع لاتین اشاره میکردند، هم به منابع اسلامی و ایرانی. یعنی کاملاً به موضوع و مراجع وارد بودند. مثل بعضی از این جوانهای بهظاهر جامعهشناسی خواندۀ ما نبودند که حتی سلسلههای سلطنتی ایران را نمیدانند. ابوریحان، بوعلیسینا، فارابی، سهروردی و اینها را بهخوبی میشناختند. ایشان اینقدر عادل و صادق بودند که سعی میکردند مطالب علمی جامعهشناسی را با سیاست و فضای ایدئولوژیک روز مخلوط نکنند، حتی با ایدئولوژی خودشان. وقتی مثلاً ایشان راجعبه مارکس و مارکسیسم و جامعهشناسی مارکسیستی صحبت میکردند، همانطور درس میدادند که یک مارکسیست درجهیک درس میدهد. هفتۀ بعد که میخواستند ایرادهای جامعهشناسان را به مارکس بیان کنند، مثل یک دانشمند برجستۀ لیبرالیست سخن میگفتند. تاآنجاکه من میدانم، هیچوقت سیاست روز را قاطی درس نمیکردند. حتی یک بار من اشتباه کردم گفتم سقراط در دادگاه فرمایشی آتن محکوم شد. آنموقع در روزنامهها «دادگاه فرمایشی» برای مصدق زیاد به کار میرفت. من چون مصدقی بودم، میخواستم از این واژه استفاده کنم. ایشان شدیداً پرخاش کردند و گفتند در آتن دادگاه فرمایشی نبود. دادگاه دموکراتیک بود و با نظام دموکراسی حاکم در آتن آن روز، سقراط را محکوم کردند. دادگاه فرمایشی مربوط به امروز است. یا مثلاً در قالب کنفرانس یا به هر عنوانی، اگر آیهای از قرآن خوانده و فتحه و ضمه و کسرۀ این آیات اشتباه گفته میشد، شدیداً ناراحت میشدند و میگفتند یا نخوانید یا درست بخوانید. او این رفتارها را داشت و نسبتبه درس، امتحان و... هم بسیار دقیق بود و میگفت تکلیف کلاس را انجام بدهید، درس بخوانید و امتحان بدهید. امتحان شفاهی هم داشت. یادم هست که امتحانات شفاهی میافتاد در اول تابستان و هوا گرم بود. بچهها همه با پیراهن میآمدند دانشگاه، ولی خواهش میکردیم از یکی دو تا از بچهها که با کت بیایند و ما که میخواهیم امتحان شفاهی بدهیم، کت آنها را بپوشیم برویم و منظم و مرتب امتحان بدهیم. اگر مثلاً با پیراهن میرفتیم، میگفتند دانشگاه آمدهاید یا ورزشخانه. این دیسیپلین را رعایت میکردند. خیلی دقیق بودند. ارتباط من با ایشان البته محدود به کلاس درس نبود. علاوه بر کلاس، روزهای جمعه هم اغلب میرفتم منزلشان. روزهای جمعه ایشان از علما، فضلا و استادان دانشگاه پذیرایی میکرد. من هم میرفتم. سه چهار ساعت مینشستند حرف میزدند و بحث میکردند. من فقط گوش میدادم و این گوش دادنها و این حضور در آن جلسات برای من کلاس خیلی معتبری بود.
*یک حلقۀ ثابت بود یا اینکه هرکس آزادانه میتوانست در آن جلسه شرکت کند؟
نه همه میدانستند دکتر صدیقی روز جمعه صبح تا ظهر جلسه دارند. هرکسی میخواست میآمد. مثلاً ایرج افشار، دانشپژوه، غلامرضا تختی، حاج محمدحسن شمشیری صاحب چلوکبابی شمشیری، اعضای جبهۀ ملی، دکتر نراقی و دکتر محقق میآمدند. اساتید خارجی مثل پروفسور ژاک برک میآمد و بحث میکردند. آن چیزی که در آن جلسات خیلی به چشم میآمد و برای همه یک درس اخلاقی بود، این بود که دکتر صدیقی وقتی کسی میآمد، پا میشد و مینشست. جا برای او پیدا میکرد و خودش همیشه دم در مینشست و هرکسی هم خداحافظی میکرد تا دم در حیاط با او میرفت. فرقی هم نمیکرد در چه سنی و در چه شغلی باشد. تا دم در حیاط میرفت. همین رفتارش به ما درس اخلاق و فضیلت میداد.
*علیرغم اهمیت ایشان در رشتۀ تاریخ و جامعهشناسی، چندان دست به تألیف نزدند. علل آن را کجا میتوان جستوجو کرد؟
اصولاً دکتر صدیقی وسواسی بود. مثلاً نامهای برای من نوشت که بدهم به مدیرکل دانشگاه تهران. بعد از اینکه نوشت و به من داد و رفت، دوباره به من گفت که نامه را بدهم. من نامه را به ایشان دادم. تاریخ زیر آن نامه ننوشته بود. تاریخ هم نوشت. یعنی خیلی میخواست دقیق و منظم باشد. مثلاً در آثارش دقیق رفرنس میداد. مسئلۀ دیگر این بود که از این مسئله که اگر چیزی بنویسد و بعدها بر اثر مطالعۀ بعدی متوجه شود که آنچه نوشته اشتباه بوده است، ناراحت میشد. من هم چند دفعه به ایشان عرض کردم آقای دکتر، شما بنویسید، اگر یک موقع نظرتان برگشت، در چاپ بعد اصلاحش کنید یا یک مقاله مینویسید که طبق مطالعاتی که داشتهام متوجه شدم آنچه من در آن کتاب نوشتهام باید اینگونه تغییر کند. میگفت نباید حرف غلط به مردم گفت. باید مطمئن باشیم درست باشد.
اما با همۀ این احوال کاش دکتر صدیقی بیشتر مینوشت، چون میدانم که چندین برابر آنچه نوشته، علم داشته است. به تحقیقاتی که از او مانده دقت کنید، میبینید همه در حد عالی است. مقدمۀ حکومت آتن را نگاه کنید. رفرنسهایش از خود مطلب بیشتر است. البته ایشان مقداری نوشته دارند که چاپ نشده و در دست خانوادهشان است.
*شما اقدامی برای چاپ آنها نکردید؟
من یادآور شدم، ولی خانواده ایشان موافق نیستند. معتقدند هنوز زمان آن نرسیده است.
*در مباحث علمی جامعهشناسی ایشان تحتتأثیر چه مکتبی بودند؟
اول بگویم ایشان بههیچوجه تحتتأثیر مکتب امپریک جامعهشناسی آمریکا نبودند، هرچند آن مکتب را بهخوبی میشناختند، اما بههیچوجه تحتتأثیر آن نبودند. دکتر صدیقی متأثر از مکتب جامعهشناسی فرانسه و بهویژه دورکیم و موس بود. برای تبیین امر اجتماعی، همۀ عوامل را میدید. جامعهشناسی صدیقی پیوندی میان تاریخ فرهنگ ایرانی و اسلامی و دانش جامعهشناسی بود که او در پاریس و از ورای همنشینی و دوستی با بزرگان علوم انسانی، همچون هانری ماسه، لویی ماسینیون و هانری کربن، تجربه کرده بود. معتقد بود همۀ نهادها روی هم تأثیر میگذارند. مثلاً اقتصاد را هم در امور مهم میدید، اما اینطور نبود که مثل مارکسیستها همهچیز را اقتصادی ببیند. درهرحال او همۀ عوامل را میدید. اما نکتهای که باید در اینجا بگویم این است که همه میدانیم دکتر صدیقی جامعهشناسی را در ایران بنیان نهاد، اما این بنیانگذاری تنها وارد کردن جامعهشناسی از غرب به ایران نبود. صدیقی بهنحوی در مرحلۀ ابداع و اجتهاد این علم بود. به این دلیل که او علم جامعهشناسی و فرهنگ ایران و معارف اسلامی را باهم پیوند زد و در این کار بهقدری موفق بود که انگار جامعهشناسی از تاریخ ملت ایران برخاسته است. وقتی بر سر کلاس مباحث جامعهشناسی را مطرح میکرد، هیچکس با آن مباحث احساس بیگانگی نمیکرد.
*همه میدانیم ایشان با نفس انقلاب مخالف بودند. اصولاً اقدامات انقلابی را نمیپسندید. علت این رویکرد ایشان سیاسی بود یا معرفتی؟
ایشان نظریۀ استقلال ایران و دموکراسی را همواره در ذهن داشتند، ولی این برداشتها در ذهن او پدیدههای غربی نبود، بلکه در ذهن خود با مطالعۀ تاریخ و جامعۀ ایران، آمیزهای پدید آورده بود که صدیقی را از دیگران ممتاز میکرد. دکتر صدیقی با آن رژیمی که در ایران بود، شدیداً مخالف بود. او با رژیمهای بعد از 28 مرداد مخالف بود و هیچ رابطهای با آنها برقرار نمیکرد، ولی معتقد بود دگرگونی جامعۀ ایران بدون خشونت بایستی انجام شود. یعنی با انقلاب مخالف بود، ولی با وضع حاکم آن روز هم موافق نبود و گاهی میگفتند شما میدانید چه نمیخواهید، ولی نمیدانید چه میخواهید. او معتقد بود بایستی با آرامش و دگرگونیهای بطئی جامعه دگرگون شود. به همین دلیل، وقتی شاه با ایشان تماس گرفت که نخستوزیر شود، قبول کرد، ولی گفت من یک سلسله پیشنهادهایی دارم که اگر آنها انجام شود، میآیم. مثلاً یکی اینکه خاندان سلطنت در امور اقتصادی و... دخالت نکنند. ساواک تعدیل شود. حزب رستاخیز منحل شود. شاه از ایران نرود و بماند. روزنامهها و احزاب آزاد باشند. اگر اعلیحضرت این پیشنهادها را قبول میکنند، من میآیم. اینجا شاه بود که تمام پیشنهادهای صدیقی را رد کرد. مثلاً یک روز آن مرد پاکدل به من گفت که به اعلیحضرت گفتم بهتر است که اشرف پهلوی در امور مالی دخالت نکند. ایشان جواب دادند شما که طرفدار دموکراسی هستید، اجازه بدهید که همه دخالت کنند. صدیقی متوجه شد که شاه میخواهد با همان قدرت دیکتاتوری خودش پیش برود، هرکاری دلش میخواهد بکند و صدیقی هم برای او فقط یک وجهه شود. بنابراین گفت دیگر با ایشان کاری ندارم. آمد کنار.
*پس شما شاگرد ناخلف استاد بودید.
چرا؟
*عملکرد مخالف استاد داشتید و انقلابی بودید.
نه، به این معنا شاگرد ناخلف نبودم. من هم که رفتم در خط انقلاب، به ایشان تلفن کردم. منزل ایشان زیاد میرفتم. یک دفعه تلفنی به ایشان مطالبی را گفتم که این تلفن را ساواک ضبط کرده بود. البته بعدها به نفعم شد؛ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. درهرحال من در آن مکالمه به ایشان گفتم آقای دکتر، موجی در ایران درست شده به رهبری آقای خمینی. هیچکس نمیتواند جلوی این موج را بگیرد. شما هم اگر بروید، این موج شما را میزند.
*هیچگاه شما را مورد نقد قرار نداد که چرا پی انقلاب را گرفتید؟
بعد از انقلاب هم که هر موقع دکتر صدیقی را میدیدم، ما را نقد نمیکرد. حتی یک نوع کمکهایی میکرد که جلوی بعضی از کارها گرفته شود. مثلاً یک شب ما مهمان دکتر مهدوی بودیم که دکتر صدیقی و دکتر نراقی هم بودند. آنها پیامهایی به من میدادند که من به سران انقلاب برسانم که مثلاً زیادهروی نکنند و سعی کنند جامعه متعادل بماند. بنابراین ایشان ما را منع نمیکردند. البته این را هم بگویم که گاهی وقتی یک خلافکاری از انقلابیون میدید، این را هم بهپای شاه مینوشت. میگفت ایشان نخواستند، ایشان مسبب این کارها شدند. خوشبختانه بعضی از سران انقلاب، همانند مرحوم بهشتی یا مطهری، در دانشکدۀ علوم معقول و منقول (الهیات)، شاگرد صدیقی بودند. بنیصدر و خیلی از دیگران با صدیقی بودند و صدیقی را میشناختند و صدیقی هم آنها را میشناخت. به صدیقی به چشم یک ضدانقلاب نگاه نمیکردند، بلکه او را به چشم یک آدم دانشمند و ملی و دارای تفکرات و اندیشههای خاص خودش و فروتن و مهذب میشناختند.
*شاید بهخاطر همین روحیه، بیشتر متمایل به ارسطو بود تا افلاطون. درست است؟
در مقدمهای که بر کتاب «اصول حکومت آتن»، ترجمۀ مرحوم باستانی پاریزی، نوشته است، متوجه میشوید صدیقی ارسطویی فکر میکرد و سقراطی عمل میکرد. یعنی شجاعت سقراطی داشت. به همین دلیل، سر کلاسش به سقراط ابوالشهدا میگفت. به دو نفر خیلی علاقهمند بود: یکی سقراط و یکی امام حسین (ع). اینها را شهیدان حقیقت و راستی و مردانگی و شجاعت میدانست.
*پس نگاه مذهبی هم داشتند؟
ایشان آشنایی کامل به مذهب داشتند، اما مذهبی بهصورتی که میشناسیم، نبودند. اگر مذهبی هم نبود، امام حسین (ع) را قبول داشت.
*جدایی ایشان از جبهۀ ملی هم برپایۀ همین رویکرد بود؟
دکتر صدیقی از سازندگان جبهۀ ملی دوم بودند و تا اواخر کار در این جبهه عضو بودند تا کارشان کشید به زندان. در زندان بود که 15 خرداد اتفاق افتاد و صدیقی در همان زندان میخواست اعلامیه بدهد برضد حکومت، در انتقاد به اینکه چرا اینقدر آدم کشتید. بعضیها در زندان گفتند ما امضا میکنیم. بعضیها گفتند نمیکنیم. اینگونه شد که صدیقی از آنها بدش آمد. به آنها گفت من با شما در زندان هستم، در تمام این جرم و هرچه شده شریکم، ولی از زندان برویم بیرون دیگر با شما نیستم و تقریباً میشود گفت که جبهۀ ملی دوم آنجا منحل شد. بعد جبهۀ ملی سوم شکل گرفت که صدیقی تقریباً در این جبهه حاضر نبود. اواخر کار جبهۀ ملی سوم بود که شاه قصد داشت از ایران خارج شود و از صدیقی هم برای تشکیل دولت دعوت شد. ماجرا از اینجا شروع شد که یک بار هوشنگ نهاوندی توسط آقایی به اسم دکتر روحانیزاده به من تلفن کرد. گفت ما میخواهیم آقای فروهر را ببینیم. شما واسطه میشوید؟ گفتم باید از آقای فروهر بپرسم. وقتی از ایشان پرسیدند، گفتند باشد، ولی نه خانۀ ما، نه خانۀ آنها.
*احتمالاً گفتند خانۀ شما.
بله، خانۀ ما. آقای روحانیزاده با آقای دکتر نهاوندی و مرحوم فروهر آمدند خانۀ ما. یادم است که علاوه بر چای، به آنها سکنجبین هم دادیم؛ یعنی هوا گرم بود. بعد آقای نهاوندی گفت که اعلیحضرت اینجوری هستند و آنجوری و... علاقهمند هستند که یک حکومت ملی درست کنیم. فروهر گفت بههیچوجه ما قبول نمیکنیم. اعلیحضرت هر موقع در موقعیت ضعف قرار میگیرند، به ما رجوع میکنند و بهمحض اینکه قوی شدند، ما را میگیرند میاندازند زندان. ما هیچ اطمینانی به اعلیحضرت نداریم. در ضمن اعلیحضرت الآن با ما جنگ ندارند، با آقای خمینی سر جنگ دارد. یک نماینده خدمت آقای خمینی بفرستند و قضایایشان را حل کنند. خلاصه آقای نهاوندی ناامید شد. بعد گفت که اگر ما تقاضا کنیم، دکتر سنجابی قبول میکند. فروهر گفت که نه، سنجابی الآن رئیس شورای جبهۀ ملی است و هیچکاری نمیتواند بکند مگر با اجازۀ شورا. شورا هم به ایشان اجازه نمیدهد. محال است بپذیرد. بعد گفت که با آقای دکتر صدیقی اگر صحبت بکنیم، چطور؟ فروهر گفت آقای دکتر صدیقی الآن عضو شورای جبهۀ ملی نیستند، ولی ایشان بسیار قانونمند و منضبط هستند. گمان نمیکنم تقاضای اعلیحضرت را قبول کنند و اگر هم بروند و صحبت کنند، حتماً پیشنهادهایی دارند. تا آن پیشنهادها عملی نشود، ایشان قبول نمیکنند. دیگر آقای نهاوندی ساکت ماند. خواست که برود، گفت ببخشید آقای فروهر، با بختیار میشود صحبت کرد؟ فروهر یک کلمه حرف نزد، با اشارۀ دست عدم اطمینانش را نسبتبه این امر نشان داد. بعد از این دیدار، آنها از صدیقی دعوت کردند و به او پیشنهاد نخستوزیری دادند. وقتی تقاضاهای شاه به صدیقی شروع شد، جبهۀ ملی سوم نامهای به صدیقی نوشت که شما اگر نخستوزیری این رژیم را قبول کنید، حیثیت و آبروی جبهۀ ملی و نهضت ملی و مصدق و... همه را بردهاید. قبول نکنید. نامه به امضای دکتر سنجابی بود. ابتدا قرار شد که این نامه را با پست بفرستند. من گفتم چرا با پست میخواهید بفرستید؟ یکی از این آقایان که همسنوسال دکتر صدیقی هستند بلند شود برود آنجا و احتراماً موضوع را با ایشان در میان بگذارد و بگوید که این کار شما درست نیست. ما هم برای ضبط در تاریخ، این نامه را با عنوان جبهۀ ملی مینویسیم و به شما میدهیم و ایشان هرکار خواستند بکنند و هیچکس هم ناراحت نشود. هیچکس جرئت نکرد آن نامه را ببرد. بعد نشستند صحبت کردند که این نامه را فقط تکمیل همایون میتواند ببرد، برای اینکه هم شاگرد صدیقی بوده و هم با ایشان آشناست.
*جرئت نکردنشان از بابت نحوۀ برخورد ایشان بود؟
بله، میترسیدند صدیقی به ایشان توهین کند. بعد به من گفتند و من نامه را خواندم و یکخرده نامه را عوض کردم و تغییرات کوچکی در آن دادم و دوباره ماشین کردند و دکتر سنجابی امضا کرد. آقای فروهر به من گفت من هم میآیم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به خانۀ صدیقی.
*منزلشان کجا بود؟
خیابان مفتح، تختطاووس. بعد آنجا فروهر گفت من در ماشین میمانم. گفتم من که نمیتوانم بروم و نامه را به دستش بدهم و بیایم. ممکن است بنشینم و حرف بزنیم. گفت هرچقدر میخواهید بنشینید. من اینجا منتظر میمانم. ایشان در ماشین ماندند و من رفتم بالا. در زدم و رفتم بالا و سلام و احوالپرسی. بعد از حدود سهربع من گفتم که ببخشید این آقایان جبهۀ ملی میدانند که جنابعالی روش منطقی و فضیلتمندانهای دارید، ولی یک نامه به من دادند که به شما تقدیم کنم. حالا چرا من؟ بهدلیل اینکه به ارادت من نسبتبه شما وقوف داشتند و در ضمن من هم شاگرد شما بودم و هستم. نامه را به ایشان دادم و نامه را خواندند. دوباره عینکشان را زدند و دوباره خواندند و روی پاکت نوشت که جواب این نامه را شفاهی به دوست عزیزم، آقای دکتر تکمیل همایون، دادم که به اطلاع برساند. نامه را گذاشتند در پاکت. الآن در کتابخانهشان هست. گفتند به آقایان بگویید شما در حد این نیستید که به من نامه بنویسید. من خود میدانم چهکار کنم، البته یکخرده با تندی بیشتر.
*پس آنها حق داشتند که بترسند.
بله، دقیقاً. بعد خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. رفتم دیدم آقای فروهر دارد چرت میزند. به فروهر گفتم که صدیقی بهتندی اینچنین حرفی زد. بعد گفت حالا چهکار کنیم؟ گفتم میگوییم که دکتر صدیقی نامه را گرفت و گفت من خودم میدانم چهکار کنم. به یک نوع لحن جمله را آرام کردیم تا به آنها هم برنخورد. نهایتاً هم دیدیم که ایشان نخستوزیری را نپذیرفتند. در مجموع میخواهم بگویم در برخورد با سیاست چنین روحیهای داشت.
*در نهایت میراث دکتر صدیقی در علم جامعهشناسی را چه میدانید؟
میراث دکتر صدیقی را در چند چیز میدانم. یکی اینکه آنهایی که دکتر صدیقی را میشناختند، میدانند که فضل و فضیلتمندی ایشان (یعنی دانش با اخلاق ایشان) یک، میراث گرانبها بود که در جامعه بایستی وجود داشته باشد. دکتر صدیقی این میراث را باقی گذاشت. دوم، از لحاظ علمی، جامعهشناسی را در رابطه با تاریخ و فرهنگ ایران به جامعۀ ما معرفی کرد و الآن دیگر نمیشود بگوییم فلانی استاد جامعهشناس است، ولی تاریخ ایران را نمیداند یا فرهنگ و ادبیات ایران را نمیشناسد. جامعهشناس بایستی از بطن فرهنگی جامعه بیرون بیاید. سومین میراث ایشان شاید عدۀ قلیل شاگردهایی است که ایشان پرورش دادند و اکنون در دانشکدههای مختلف تدریس میکنند؛ مثلاً احمد اشرف در آمریکا، خیلی کسان دیگر در شهرستانها و پژوهشگاهها و... کسانی که کمابیش با صدیقی آشنایی داشتند، دنبالۀ همان کار صدیقی هستند. چهارم، اسناد و مدارک و نوشتهها و یادداشتهایی است که دکتر صدیقی داشت و الآن در خانۀ ایشان و در دست فرزندانشان است. بیشتر از همه، دکتر حسین نیکنام صدیقی، پسرشان، روی این کارها نظارت دارند و امید است که روزی اینها چاپ شود و در دسترس مردم قرار بگیرد. چهزمانی این اتفاق میافتد، من نمیدانم، ولی هر وقت دکتر حسین نیکنام صدیقی را دیدهام، به ایشان گفتهام. ایشان هم گفتهاند انشاءالله روزی این کار انجام میشود. درهرحال نام ایشان در تاریخ مطالعات تاریخی و اجتماعی و فرهنگی ایران مخلد است و محققان ایرانی و غیرایرانی کوششهای ایشان و دکتر احسان نراقی را در سامان یافتن مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی و دانشکدۀ علوم اجتماعی فراموش نکردهاند.
نام نیک گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار