شناسهٔ خبر: 59037 - سرویس دیگر رسانه ها

امیربانو کریمی: پدرم آرزو داشت پروین اعتصامی شوم/هجوی که مصفا برای فروزانفر سرود دکتری‌اش را ۱۰سال به تعویق انداخت!

امیربانو کریمی خوش‌مشرب و خوش‌سخن است، او دختر کریم امیری‌فیروزکوهی شاعر و پژوهشگر معاصر است و می‌گوید: پدرم دوست داشت من پروین اعتصامی شوم و به همین دلیل تشویقم کرد ادبیات بخوانم.

پدرم آرزو داشت پروین اعتصامی شوم/هجوی که مصفا برای فروزانفر سرود دکتری‌اش را 10سال به تعویق انداخت!

فرهنگ امروز/ سیدعلی‌سینا رخشنده‌مندامیربانو کریمی از استادان بنام و بازنشسته ادبیات فارسی دانشگاه تهران، متخصص در سبک هندی و صائب شناسی، همکار و همسر استاد «مظاهر مصفا»؛ نخستین فرزند «مرحوم سیّدالشعرا امیری فیروزکوهی» قصیده‌سرای نامدار معاصر است. او به حکم «خذ العلم من افواه الرجال» با شاعران، نویسندگان، علما و هنرمندانی که به منزل‌شان رفت و آمد داشتند آشنا و به این حوزه علاقه‌مند شد و از همین روی از نویسندگانی است که بیشتر در متون کلاسیک چه نظم و چه نثر به پژوهش پرداخته است و در چهارمین همایش چهره‌های ماندگار در سال ۱۳۸۳ به عنوان چهره ماندگار زبان و ادبیات فارسی برگزیده شد. در ادامه سلسله گفت‌وگوها با چهره‌های ماندگار حوزه ادبیات و اندیشه کشورمان، این بار در خبرگزاری کتاب ایران میزبان این بانوی ادیب و فرهیخته بویم، آن‌چه در پی می‌آید حاصل این گفت‌وگوی صمیمانه است.  

 برای آغاز سخن می‌خواهیم به گذشته برگردیم، دوستاران فرهنگ و ادب ایران با شما، آثار و خانواده شما آشنا هستند و حتما خیلی‌ها کنجاوند که در مورد زندگی و تحصیلات شما بدانند، لطفا در این باره توضیح دهید.
من متولد سال ۱۳۱۰ تهران هستم در خیابانی که امروزه به اسم سی‌تیر معروف است و قدیم به‌ آن قوام‌السلطنه می‌گفتند. آنجا خانه‌ اجدادی ما بود که چندین حیاط و ساختمان و اتاق پشت هم و تودرتو داشت. در کنار این خانه، بخش کوچکی از ساختمان‌های وزارت جنگ بود، روزی رضاشاه به آن‌جا آمد و آنجا را دید زد، بعد دستور داد که این زمین و خانه‌های اطراف را از صاحبان آن‌ها برای وزارت جنگ خریداری کنند. پدر من خیلی جوان بود -من با پدرم ۲۲ سال تفاوت سنی داشتم- زور پدرم به رضاشاه و دارودسته‌اش نمی‌رسید و نمی‌توانست مخالفت کند. مدتی مقاومت کرد ولی فشار خیلی قوی بود و سال ۱۳۱۴ از آن خانه بیرون آمدیم. بعد آن ساختمان‌ را خراب کردند و هنرستان دخترانه ساختند، دوران دبستان را در دبستانی در خیابان نادری -که الان به جمهوری معروف است- گذراندم. بعد خانه ما عوض شد، دوران دبیرستان را در دبیرستان شاهدخت در میدان بهارستان گذراندم، بعد از فراغت از دبیرستان سال ششم ادبی شاگرد اول شدم و از محمدرضا شاه جایزه گرفتم و عکس آن مراسم و جایزه گرفتن را هم دارم. چون خیلی شاگرد زرنگی بودم می‌خواستم طب بخوانم. آن زمان مد بود که همه به رشته پزشکی بروند و دکتر شوند. پدرم -خدا رحمت کند- خیلی من را نصیحت کرد و گفت که کسی پیش دکتر زن نمی‌آید (مراجعه نمی‌کند) بی‌خودی طب نخوان، برو ادبیات بخوان ببین پروین اعتصامی‌ چه شأن و مقامی‌ دارد و حرف‌هایی از این قبیل. پدرم آرزو داشت که من پروین اعتصامی ‌بشوم ولی نشدم، به هر حال ما در سال ۱۳۳۰ به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آمدیم و شاهد آن جدال‌ها و اتفاقات مختلف بودیم. اتفاقا خیلی دوران پرهیجانی بود، یعنی دو ساعت کلاس می‌رفتیم، چهار ساعت در حیاط دانشگاه شاهد جنجال بین توده‌ای‌ها و مصدقی‌ها و نیروی سوم و نمی‌دانم طرفدار بقایی و خلیل ملکی و ... بودیم. خیلی خیلی دوره باصفایی بود و ما بچه‌های شیطان در آن ساعتی که به علت جنجال و جدال کلاس تشکیل نمی‌شد تفریح می‌کردیم. استادان خیلی بنامی ‌داشتیم یعنی همه از بزرگان بودند. الان باید دریغ و افسوس بخوریم که به جای آن استادان، یکی مثل من بیاید اینجا و شما باعنوان استاد تراز اول بخواهید خاطرات او را یادداشت کنید. من دیروز داشتم مجله بخارا را می‌خواندم مطالب مرحوم دکتر صدیقی و دیگر استادانی که بودند را مرور می‌کردم، خیلی دریغ خوردم، تا وقتی دکتر مصفا حال و روز خوشی داشت با هم می‌نشستیم و این غصه‌ها را می‌خوردیم حالا که دکتر مصفا حال خوشی ندارد من با بچه‌هایم درد دل می‌کنم. اصلا به کلی در عرض نمی‌دانم بگویم چند سال -فاصله مثلاً دانشگاه دوران من تا حالا که ۵۰ سال است - یک دفعه همه چیز زیر و رو شده است، هیچ چیزی باقی نمانده است. دیروز در همین رابطه با پسرم صبحت می‌کردم، پسر من دکترای فیزیک از دانشگاه شریف دارد دو، سه سالی هم آن‌جا استادیار بود ولی نتوانست بسازد و دوام بیاورد. هرچه به ایشان اصرار کردیم که کمی تحمل کند گفت نمی‌خواهم بمانم. الان آمده در دهات ما -در فیروزکوه- درخت گردو و انار می‌کارد و کشاورزی می‌کند. پسری که هوشمندترین بچه‌ من بود و دکترای فیزیک از دانشگاه صنعتی شریف دارد در این مرحله است. مطلب صدیقی را که می‌خواندم -البته من شاگرد صدیقی بودم خدمتشان هم رسیده بودم خانه ایشان هم رفته بودیم- دیدم که این استاد تحصیل کرده فرانسه چقدر قشنگ مطلب می‌نویسد؛ چقدر آیه، حدیث، شعر عربی، شعر فارسی و... بلد است. این مطلب را برای پسرم تعریف کردم، گفت که چرا اینطور شده؟ آن استادانی که شما تعریفشان را می‌کنید مثل همایی و فروزانفر و بهمنیار و بهار و... کجا هستند و چرا دانشگاه‌ها و به‌خصوص دانشگاه تهران به این حال و روز افتاده است؟ گفتم جمعیت زیاد شده است، مثلاً الان چرا غذاهایی که ما می‌خوریم با قبل فرق دارد؟ آن موقع گوشت گوسفند می‌خوردیم که علف خورده بود، روغن کرمانشاهی می‌خوردیم، جمعیت کم بود جمعیت زیاد شد یک دفعه مملکت حالت انفجاری پیدا کرد الان در دنیا خوراک مردم چیست؟ همه چیز به قول خودشان مصنوعی شده است آدم‌هایش هم همین‌طوری شده‌اند.
 
استادان دوره لیسانس شما چه کسانی بودند؟
در دوره لیسانس استادانی چون معین، صفا، خطیبی، محمدی ـ استاد عربی که از استادان خیلی برجسته بود ـ خانلری، پورداود و یارشاطر داشتم که اخیرا فوت کرد، گفتم تنها استاد زنده ما یارشاطر بود که ایشان هم فوت کرد، سعید نفیسی، صادق کیا، محمد مقدم و... همه‌ این‌ها استادان درجه اول بودند.
 
آن زمان دوره فوق لیسانس بود یا خیر؟
بعد از دوره لیسانس، به دوره دکتری آمدم -آن زمان فوق لیسانس نبود- استادان ما در این دوره مرحوم میرزا عبدالله قریب بود، کلیله و دمنه را تدریس می‌کرد، استاد مدرس رضوی بود، سنایی تدریس می‌کرد، فروزانفر، همایی، البته موقعی که درس ما تمام شد یعنی شهادت‌نامه‌ها را بر زبان راندیم، به ما ورقه‌ای دادند -که هنوز دارم- از رساله دفاع می‌کردیم و مدرک دکتری می‌دادند، واحد درسی نداشتیم. در دوره دکتری همه این استادان -جز معین و صفا و خطیبی- بودند.
 
در دوره دکتری با چه استادانی درس  داشتید؟
ما آن زمان در دوره لیسانس پایان‌نامه داشتیم، دوره لیسانس دکتر معین استاد راهنمای پایان‌نامه من با عنوان مقایسه خسرو و شیرین با ویس و رامین بود. در دوره دکتری با مرحوم فروزانفر چهار متن نظم و نثر فارسی امتحان دادیم که در حقیقت کلاس‌های خود فروزانفر بود، ایشان خاقانی و استاد همایی علوم بلاغی تدریس می‌کردند، امتحان فروزانفر واقعا سخت بود، من زمانی که وارد دوره دکتری شدم ازدواج کردم، بچه‌دار شدم و بین امتحان با استاد فروزانفر فاصله افتاد، چند سالی طول کشید تقریبا حدود سال ۴۴ و ۴۵ بود که من امتحان درس فروزانفر را دادم. چون مرحوم استاد همایی با پدرم دوست بود و خانه ما تشریف می‌آورد، من دوست داشتم با مرحوم استاد همایی رساله بگیرم، به ایشان تلفن کردم ـ آن موقع گویا دانشگاه استاد همایی را اذیت کرده ـ عصبانی بود، به حالت بسیار بدی جواب من را دادند. رفتم پیش پدرم شکایت کردم گفتم آقا، استاد همایی این‌طوری با من رفتار کرد، گفت عیب ندارد، غصه نخور، بعد به دکتر معین مراجعه کردم. آن زمان سرگرم جامع‌الحکایات و تصحیح آن بود، به من گفت انگلیسی بلدی؟ گفتم بله گفت شخصی به اسم نظام‌الدین هندی ماخذ جوامع‌الحکایات را درآورده و در انگلستان، آکسفورد یا کمبریج دفاع کرده، چاپخانه لیدن هم آن را چاپ کرده است، عنوان کتاب هم مدخلی بر جامع‌الحکایات است، آن کتاب را بگیر و ترجمه کن، من هم قبول کردم و بعد از مدت کمی‌ دکتر معین سکته کرد و کار ما معطل ماند، دوباره مراجعه کردم به دکتر مینوچهر -که البته هیچ کمکی به من نکرد- قبول کرد و قرار شد که غیر از ترجمه آن کتاب که در مقدمه کتاب گذاشتم، ۱۵ باب از قسم سوم و چهار قسم جوامع‌الحکایات را هم تصیح کنم، این کار دو، سه سالی طول کشید و سرانجام در سال ۱۳۵۰ از رساله دکتری دفاع کردم. من سال ۱۳۳۰ به دانشکده ادبیات آمدم تا ۱۳۵۰ بیست سال طول کشید تا دکتری گرفتم.
 
همکلاسی‌هایتان در دوران دانشکده چه کسانی بودند؟ 
دکتر محقق، آریان‌پور، خانم دکتر صنعتی که استاد دانشگاه ملی شده بود و اخیرا فوت کرد و...
 
از سابقه تدریس‌تان بگویید، کجاها تدریس داشتید؟
آن موقع دبیر دبیرستان‌ها بودم، در دبیرستان شهناز و پروین اعتصامی تدریس می‌کردم، عربی من خوب بود بیشتر هم عربی درس می‌دادم. بعد از آن، فرح مدرسه عالی دختران را درست کرد. دانشکده‌ای بود به تقلید از دانشکده‌های آمریکا که برای دخترها درست کرده بودند، الان به نام دانشگاه الزهرا معروف است، من آن‌جا تدریس کردم البته هنوز از آموزش و پرورش منتقل نشده بودم و در آنجا حق‌التدریس بودم. یکی، دوسالی آن‌جا بودم، بعد آقای حکمت مدرسه عالیه ادبیات و زبان‌های خارجی را تاسیس کرد، نمی‌دانم الان به چه نامی معروف است، مثل این‌که جزو دانشگاه علامه شده است، مدتی آن‌جا حق‌التدریس کار می‌کردم، تا این‌که بعد برای ورود به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران امتحان ‌دادیم -که عده کثیری شرکت کرده بودند فکر کنم ۲۰ یا ۲۵ نفر بودند- معدل من هفده و خرده‌ای شد و نفر اول شدم، سه نفر را پذیرفتند و من اولین بودم. از سال ۱۳۵۳با سمت استادیار به دانشکده ادبیات آمدم و بعد از چند سال استاد شدم. سال ۷۹ یا ۸۰ تقاضای بازنشستگی کردم، دکتر شیخ‌الاسلامی ‌رئیس دانشکده تعجب کرد که من چرا چنین درخواستی دارم، فکر می‌کرد شاید شوخی می‌کنم و... چند بار از من سوال کرد واقعا می‌خواهی بازنشسته بشوی؟ گفتم بله، چون خاطره‌ای از یکی از استادان داشتم که نمی‌خواست بازنشسته بشود، حکم ایشان را سرکلاس به ایشان داده بودند، ایشان هم ناراحت شده بود. من پیشگیری کردم و احتمال دادم به‌زودی به سراغ ما هم بیایند، قبل از این‌که سراغ ما بیایند من سر سنگین باشم خودم این کار را انجام بدهم، بعد از این‌که من بازنشسته شدم، در سال ۱۳۸۳ عده‌ای دیگر از استادان را بازنشسته کردند که یکی از آن‌ها دکتر مصفا بود. دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب برای این‌که دانشجوی دوره دکتری بگیرد نیاز به دو استاد تمام داشت، از من و دکتر سعید حمیدیان که استاد تمام بودیم دعوت کرد، آن‌جا حق‌التدریس بودم تا سال ۹۶ که با ما قطع همکاری کردند.


 


از فراز و نشیب سال‌های زندگی مشترک با استاد مصفا و درباره روحیات و آثار ایشان صحبت کنید و این‌که در چه وضعیتی هستند؟
من با دکتر مصفا همکلاس بودم، وقتی رفتم دانشگاه، پدر و مادر دکتر مصفا در قم زندگی می‌کردند ایشان سال ششم ادبی در تهران به مدرسه دارالفنون رفته و بعد هم به دانشکده ادبیات آمده بود همکلاس و مبصر ما بود و حضور و غیاب می‌کرد، من با شخص دیگری و دکتر مصفا هم با کس دیگری ازدواج کرد. دکتر مصفا ۳ یا ۴ سال از من بزرگتر است، مثل این‌که یک سال می‌خواسته طلبه شود درس طلبگی هم خوانده است، بعد ادامه نداد، من بعد از ۵ یا ۶ سال نتوانستم به زندگی مشترک با شوهر اول ادامه بدهم، با وجود این‌که یک فرزند دختر هم از ایشان داشتم، طلاق گرفتم، دکتر مصفا هم جدا شده بود ولی فرزند نداشت، سرانجام سال ۱۳۴۲ ما با هم ازدواج کردیم. البته مصفا به مناسبت این‌که شاعر بود و پدر من هم شاعر بود ـ و در خانه ما هم همیشه به روی همه باز بود- به خانه ما می‌آمد و با دوستان مشترک، خدمت پدر من می‌رسید، این ارتباط وجود داشت، من در خانه‌ای بزرگ شده بودم که همیشه مجلس شعر و شاعری در آن بود بالاخره به این مسایل علاقه‌مند بودم، غافل از این‌که آدم با یک آدم هنرمند ازدواج کند خیلی اذیت می‌شود خیلی سخت بود خلقیات و روحیاتی خاص دارند البته دکتر مصفا مرد عاقلی است در زندگی اهل خانواده و اهل زندگی و بچه و... است البته کج‌خلقی‌هایی داشت که من را اذیت می‌کرد، آدم خیلی مسئولیت‌پذیر و با غیرتی است، الحمدلله از سال ۴۲ تا الان که ۵۵ سال می‌شود با هم زندگی کردیم، از طرفی هم چون در دانشگاه با هم همکار بودیم، در خیلی از موارد سلیقه‌های نزدیک به هم داریم یعنی نه این‌که سلیقه‌ ما بعد از این‌که با هم ازدواج کردیم مثل هم بشود، بلکه سلیقه ما در زمینه ذوقی و شعری و ادبی و این مسایل، قبل از این‌که با هم ازدواج کنیم به طور طبیعی بود، غالبا با هم شعر می‌خواندیم و نقد و بررسی می‌کردیم، مثلا هر دوی ما با شعر نو و این مسایل موافق نبودیم چون من هم تحت تاثیر پدرم بودم موافق نبودم اصلا من و مصفا با این شعر نویی‌ها ارتباطی نداشتیم، یادم می‌آید اوایل که شعر نو رواج پیدا کرده بود، چند تا از این شعرای نوسرا خیلی به سراغ پدر می‌آمدند، وقتی که مشیری و نادرپور شعر می‌خواندند پدرم خیلی از شعر این دو خوشش می‌آمد ولی از نیما خوشش نمی‌آمد.
دکتر مصفا آدمی است که خیلی در مبادی عقایدش صادق است، شکایت‌هایی که می‌کند آن دردی است که از ته دلش بیرون می‌آید و راست می‌گوید، در حقیقت آدم‌شناس خیلی خوبی است آدم‌ها را خیلی خوب می‌شناسد در حالی‌که من گیج و ویج بودم و نمی‌شناختم، مثلا بعضی اوقات پیش می‌آمد که بر سر قضاوت‌هایی که در مورد بعضی آدم‌ها می‌کرد دعوا و مشاجره می‌کردیم، ولی بعدها مثلا ده سال بعد می‌فهمیدم که چقدر راست می‌گفت من آدم ساده لوحی بودم و خیال دیگری می‌کردم...
 
چقدر ادبیات و دانشگاه در متن زندگی شما جریان دارد؟
خیلی، ادبیات همیشه از قدیم در متن زندگی ما بود، ما اصلا ساعات خوشمان همین بحث‌های دانشگاه و درس و مشق بود، البته مصفا همیشه کمی شاکی بود و شکایت می‌کرد.
 
از چه چیزی شاکی بود؟
مصفا از همکارانش مقداری گله و شکایت داشت.
 
آیا با استاد مصفا رقابت علمی‌ هم داشتید؟
نه، من همیشه دکتر مصفا را از نظر شعری و سواد خیلی قبول داشته و دارم.
 
نظرتان در مورد شعر استاد مصفا چیست؟
من در مقدمه نسخه اقدم که قسمتی از شعرهای دکتر مصفا است و پارسال توسط رضا جعفری چاپ شد اظهارنظر کرده‌ام. از لحاظ قصیده‌سرایی خیلی قدر است یعنی واقعا این دوره اگر بخواهیم بعد از ملک الشعرای بهار، دکتر حمیدی و پدر من (امیری فیروزکوهی) فرد شاخصی را معرفی کنیم، قطعا دکتر مصفا است.
 
از کدام شعر مصفا خوشتان می‌آید؟
منظومه‌ قشنگی دارد که می‌گوید:
 کاشکی بودمی یکی غوکی/ زیر سنگی کنار مردابی/ الخ....
 
فرموده‌اید مصفا خیلی مظلوم بود و خیلی برایش غصه می‌خورم چرا؟
برای این‌که آدم خیلی صریح و دشمن‌تراشی بود، اهل لاپوشانی کردن نبود، ظاهر و باطنش یکسان بود، اگر از کسی خوشش نمی‌آمد انتقاد صریح می‌کرد حتی شعر نیز علیه او می‌ساخت به همین دلیل همه از ایشان پروا و ترس داشتند، حالا که بی‌چاره در خانه افتاده و بستری است...
 
رابطه استاد مصفا با دکتر فرشیدورد چگونه بود؟ 
 دکتر فرشیدورد همکلاسی ما نبود، خیلی قبل‌تر از ما بود، چند تا غزل قشنگ دارد از جمله: «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست» الخ... و... اتفاقا دکتر فرشیدورد آمده بود پیش پدر من و صحبتش با پدر من گرفته بود، آقاجون می‌گفت خیلی خوش‌قیافه است و خیلی خوشش آمده بود در حالی که دکتر فرشیدورد قیافه‌ای نداشت من نمی‌دانم چرا پدر من آن‌قدر از ایشان خوشش آمده بود می‌گفت خیلی خوش قیافه است.
آن زمان که هنوز من با مصفا ازدواج نکرده بودم، مثل این‌که انجمنی داشته و در خانه دور هم جمع می‌شدند، دکتر فرشیدورد با ایشان رفیق بود و تا آخر شب می‌نشست و نمی‌رفت، ولی در دانشکده از بس که سر درس دستور ادا درمی‌آورد و بچه‌ها را اذیت می‌کرد، مصفا به طرفداری از بچه‌ها چند دفعه با ایشان تندی کرد وگرنه دکتر فرشیدورد را خیلی قبول داشت، البته مرد باسواد ولی مظلومی بود به مناسبت این‌که اخلاق خوبی نداشت، حالا که فوت کرده است ولی یک مقداری مثل این‌که از نظر زندگی خانوادگی موفق نبود شاید مثلا می‌گفتند خسیس است و زن‌ها رهایش می‌کردند.

ظاهرا با یک خانم اصفهانی ازدواج کرده بود و طلاق گرفت درسته؟ 
یک نفر نبود یکی از آن‌ها خانم اصفهانی بود، چندین بار ازدواج کرد، در جوانی خیلی عاشق‌پیشه بود. این‌ها چنین شخصیتی داشتند، شهریار نیز همین حالت را داشت؛ دکتر حمیدی هم با منیژه همین حالت را داشته است، این مسائل برای شعرا پیش می‌آید. ولی فرشیدورد -در عین حال که شنیدم ظاهرا پدرش خان بود- زندگی خوبی نداشت، فامیلی فرشیدورد، نخست ثقت‌الاسلامی ‌بود بعد عوض کرد. از قرار معلوم از پدرش رنجید و قهر کرد حالا نمی‌دانم چه دلیلی داشت ولی با وجود این‌که ظاهرا طرفای ملایر کلی املاک و دارایی داشتند آن‌جا را رها کرده و به تهران آمد. وضع اقتصادی خود ایشان هم بد نبود دو تا خانه داشت. یادم می‌آید یک‌بار کسی به مصفا تلفن کرد گفت در خانه دکتر فرشیدورد باز است و احتمالا ایشان در خانه فوت کرده است، مصفا خیلی نگران و دلواپس شد نمی‌دانم به چه صورت از این طرف و آن طرف سراغ گرفت و جست‌وجو کرد، بعد معلوم شد که ایشان دو تا خانه دارد کسی داخل آن خانه نبود، کسی که تلفن کرد از استادان بود -حالا اسمشان خاطرم نیست- با فرشیدورد کار داشت و دنبال ایشان می‌گشت، بعد مشخص شد که خبری نبود و مشکلی نداشت، اما این اواخر خیلی مظلوم مُرد و بعد هم برادران ایشان آمدند ارث و میراث و... گرفتند و رفتند حتی سنگ قبر هم برای ایشان نگذاشتند. من خیلی دلم برای ایشان سوخت حق فرشیدورد نبود که سرانجام این‌چنینی داشته باشد. البته این را بگویم که بی‌سلیقگی و بی‌تدبیری خودش -که بالاخره زندگی منظمی درست نکرد- این بلا را سرش آورد و باعث شد که چنین سرانجامی داشته باشد.

 


در مورد «قصیده هیچ» استاد مصفا توضیح می‌دهید؟
قصیده هیچ -به قول اهل ادب- از امهات قصاید فارسی است و توسط صلاح‌الصاوی –که استاد خیلی مبرز و ممتاز و شاعر و نقاد بود- به زبان عربی نقد و بررسی شده است.
 
چه خاطره‌ای از روزهای تدریس در دانشگاه تهران دارید ؟
خیلی خوب بود. من دانشجویان را خیلی دوست داشتم آن‌ها نیز با من خوب بودند. خاطره‌ای دارم از روزی که مصفا با رواقی دعوا کردند (با خنده)، روزی تو کلاس نشسته بودم فکر کنم داشتم از دانشجویان امتحان می‌گرفتم، شب آن روز، با مصفا دعوامون شده بود خلاصه روابط خوبی با هم نداشتیم و غالبا با هم بحث و جدل داشتیم ولی خب به هر حال بچه‌ و خانه و زندگی داشتیم، جوری نبود که من یا ایشان بخواهیم از هم جدا بشویم. من اگر آن روز به مصفا محل گذاشته بودم، نمی‌رفت با رواقی آن‌طور برخورد و دعوا کند. دکتر گنجی رئیس دانشکده و مصفا معاون آموزشی بود، رواقی مثل این‌که می‌خواست بورسیه‌ای چیزی بگیرد و مصفا در دفتر دکتر گنجی نشسته بود، رواقی برای امضاء بورس و یا هر چیز دیگری به آن‌جا می‌رود، مصفا امضا نمی‌کند، وقتی که رواقی از آن‌جا بیرون می‌آید، به مصفا فحش می‌دهد، رواقی از نظر سن و سال کوچک‌تر بود، دیرتر به گروه آمده بود. به هر حال وقتی که رواقی فحش می‌دهد، گوش مصفا تیز بود، شنید، آمد بیرون گفت به من فحش می‌دهی؟ عصایی هم همیشه داشت، پیر نبود ولی همیشه دوست داشت عصا دست بگیرد، آمد تو راهرو -من تو کلاس بودم در کلاس من را باز کرد- مثل این‌که آمده بود به من چیزی بگوید و شکایت کند –چون غالبا به من شکایت می‌کرد- و من هم محل نگذاشتم -خوب من را خیلی دوست داشت بد اخلاق بود ولی خیلی مرد خوبی بود من هم گاهی وقت‌ها بی‌محلی و بداخلاقی می‌کردم- خلاصه من که بی‌محلی کردم، دنبال رواقی راه می‌افتد و یک مرتبه دیدم سر و صدا در راهرو بلند شد آمدم بیرون دیدم مصفا با عصا به جان رواقی افتاده که چرا فحش دادی و از این حرف‌ها. علی‌اشرف صادقی آن‌جا حضور داشت، ایشان قمی ‌بود و چندان رابطه خوبی با مصفا نداشت، خلاصه صادقی به کمک و حمایت رواقی می‌رود؛ با وساطت و میانجی‌گری مرحوم دکتر درخشان این‌ها از هم جدا شدند. رواقی چندتا عصا خورده بود. خاطره آن روز هیچ وقت یادم نمی‌رود.
 
نظرتان در مورد مرحوم مظاهری (سروشیار) چیست؟
خیلی آدم حسابی بود، چقدر مرد باسواد و محقق و استاد حسابی بود. اولین بار ایشان را خانه نوریان دیدم. مظاهری با افرادی که بعدا به عنوان استاد به دانشگاه اصفهان آمدند قابل مقایسه نبود، خیلی از آن‌ها سر بود، منتهی چون مدرک دکتری نگرفته بود ایشان را می‌کوبیدند، مظاهری تمام متون را خوانده بود در حالی‌که یکی از مسائل عمده‌ای که در بی‌سوادی همین آقایان –که بعدا به عنوان استاد به دانشگاه اصفهان آمدند- نقش اساسی دارد این است که این‌ها متن و متون را نخوانده‌اند یعنی همه آن علوم بلاغی و حالا چیزهایی دیگری مثل دستور، نقد ادبی و ... پیرامون متن است، باید اول متن را ببینید و بخوانید بعد از درون متن مسائل دیگری را بیرن بیاورید. بعضی‌ها متن نخوانده، مقاله وکتاب می‌نویسند!
 
چه تفاوتی بین استادان دیروز و امروز می‌بینید؟
استادان دیروز هواسشان به پول نبود، استادان دیروز قربتا للعلم کارشان را دوست داشتند، حقوقی ماهیانه‌ای هم می‌گرفتند، حالا ممکن است که بعضی‌ از آن‌ها مثل استاد فروزانفر جاه‌طلب باشند. چند روز پیش داشتم به عکس‌هایی نگاه می‌کردم به دخترم ‌گفتم ببین این (فروزانفر) خیلی جاه‌طلب است، عکسی در مجله بخارا است که نخست وزیر حکیم‌الملک به شورای دانشگاه تهران رفته است، در زندگی‌نامه دکتر صدقی چند تا عکس بود. عده‌ای از استادان شورای دانشگاه تهران که اتفاقا همه آن‌ها خیلی گردن کلفت بودند، البته من فقط آن‌هایی که رشته ادبیات فارسی بودند می‌شناختم بقیه را نمی‌شناختم، دانشکده‌هایی مثل طب و... همه جمع هستند، آقای حکیمی ‌نخست‌وزیر ایستاده، فروزانفر رفته خودش را به حکیمی چسبانده در حالی‌که دکتر صدیقی آن طرف‌تر ایستاده بود، عرض کردم فروزانفر دنبال پول نبود دنبال مقام بود، این‌که سناتور و رئیس دانشکده بشود. استادان قدیم عالم بودند، کارشان را دوست داشتند، علاقه داشتند چیزی به شاگردان یاد بدهند، در عین حال چنان‌که پیشتر گفتم، بعضی‌ از آن‌ها جاه‌طلب بودند و می‌خواستند رئیس دانشگاه یا عضو فلان شورا شوند مثلا مثل مرحوم فروزانفر که من می‌شناسم، مثلا استاد همایی جاه‌طلب نبود در حالی‌که چه بسا در بعضی زمینه‌های دیگر از فروزانفر سر بود یعنی چیزهایی ایشان می‌دانست که فروزانفر اصلا نمی‌دانست و بلد نبود. من این را از زبان پدرم می‌گویم.
 
در گفت‌وگویی که با دکتر انوری داشتیم، ‌گفت فروزانفر خیلی بالاتر از همایی بود؟
من نمی‌دانم عقیده من این بود که گفتم، البته من این سخن را از خودم نمی‌گویم بلکه از کسانی -که خودشان اهل علم بودند- نقل می‌کنم، مثلا دکتر شفیعی‌کدکنی به مناسبت این‌که خراسانی است و خراسانی‌ها خیلی هوای همدیگر را دارند، خیلی متکبر هستند چون مثلا خراسان قدیم کل ایران بود، به‌علاوه چون وسعت خیلی زیادی دارد و امثال فردوسی و غزالی و ... از آن‌جا برخاسته‌اند، به این مناسبت که بزرگان و نواحی زیاد دارد، حق دارند که متکبر باشند ولی خب مقداری هم بی انصافی است. مثلا دکتر شفیعی فقط فروزانفر برایش فروزانفر است و بس، از استادان دیگری مانند همایی و پورداوود و... که هر کدامشان برای خودشان غول علم هستند هیچ وقت اسمی نمی‌آورد. فروزانفر مثل کسانی بود که با یک نفر گرم می‌گیرند، بعد پشت سرش بد می‌گویند، یعنی شخصیتی این شکلی داشت، ولی استاد همایی مرد اخلاق، عارف و درویش بود.

در مورد استادان قدیم این را بگویم که اولا آن‌قدر جمعیت زیاد نبود شاید معیشت این‌طوری نبود بعد رقابت‌های تجملی و... نبود همان استادان خانم‌هایی داشتند که در زندگی قانع بودند، استادان امروزی - نه همه آنها، ولی بیشترشان- دنبال پول هستند –البته خیلی هم نمی‌شود عیب و ایراد گرفت، شاید که اقتضای زمانه باشد- این را از وقتی متوجه شدم که رساله‌ها را پولی کردند؛ روزگاری دانشجویی به استادی که علاقه داشت مراجعه می‌کرد، پایان‌نامه برمی‌داشت، اما از وقتی که رساله‌ها پولی شدند و گفتند استادان برای رساله پول بگیرند اوضاع عوض شد، خوب به یاد دارم که همین آقاحسینی که در دانشگاه اصفهان است و چند نفر دیگر -که من این‌ها را از دانشگاه تهران می‌شناسم- چند دانشجو بودند که رساله داشتند، عده‌ای که درجه استاد تمام یا دانشیاری داشتند، بعضا اصلا هیچ رساله‌ای برای راهنمایی نداشتند، در حالی‌که عده‌ای دیگری بعضا ده-پانزده رساله داشتند، رفتند به رئیس دانشگاه شکایت کردند، بعد این‌ها را قسمت کردند، مثلا رساله‌ای که به اسم استاد ثبت و ضبط شده بود را به یکی دیگر دادند، که خوب یادم است که صدای همین آقاحسینی و بقیه بلند شده بود، بنابراین از همین جا می‌شود فهمید که این‌جا پول آمده بغل علم و با علم و دانش و کار معلمی‌ رقابت می‌کند و حواس معلم‌ها را پرت می‌کند.

 عده‌ای بر این عقیده‌اند که استادان قدیم در علم انحصاری عمل می‌کردند و اجازه رشد به استادان جوان را نمی‌دادند شما چقدر این موضوع را تایید می‌کنید؟
بستگی به آدم‌هایش دارد، یک مقداری از این سخن هم شاید راست باشد، بخل و... نمی‌شود همه حرف‌ها را این‌جا بیان کرد.

در گفت‌وگویی که با کامل احمدنژاد در ایبنا داشتیم از قول زرین‌کوب نقل قول کردند که ذبیح‌الله صفا و محمد معین برای این‌که استاد علامه باقی بمانند، هیچ آدم باسوادی را به دانشکده ابیات راه ندادند و این را هم راست می‌گفت، نظر شما چیست؟
 کامل احمد نژاد چون نتوانست در این چرخه وارد بشود این حرف را می‌زند، معین و صفا دو تا استاد فرشته صفت بودند، یعنی اول صفا و بعد معین، اگر در این زمینه بخواهم از کسی نام ببرم، آن شخص کسی نیست جز بدیع‌الزمان فروزانفر که با همان استادان معاصر خودشان این حقه بازی‌ها و سیاه بازی‌ها و بدجنسی‌ها می‌کرد، شاید این استادانی که شما در این‌جا با آن‌ها گفت‌وگو می‌کنید این مسائل را ندانند ولی من به دلیل این‌که در خانه‌ای بودم که همه و از جمله همایی، بهمنیار و ... آن‌جا پیش پدر من می‌آمدند، می‌نشستند با هم درد دل می‌کردند، استادی بود به اسم فاضل تونی، ‌شما شاید اسم ایشان را نشنیده باشید، به استاد فاضل معروف بود، استاد فلسفه و عرفان بود، اهل وتون و طبس خراسان بود، الان کتاب‌های ایشان هم موجود هست، ایشان خیلی آدم ساده، رک و صریحی بود، آن موقع که ما به دانشکده ادبیات رفتیم، نتوانستیم شاگرد استاد فاضل بشویم چون پیرمرد و بازنشسته شده بود، ولی این سخنی را که الان بیان می‌کنم و نشان از بدجنسی‌های فروزانفر دارد را شنیدیم، این استاد فاضل در اصل حوزوی بود و به هر حال به دانشگاه آمده بود، چون دانشگاه تازه تاسیس شده بود، از استادان حوزوی برای تدریس دعوت کرده بودند، اولا چون بدیع‌الزمان، استاد فاضل را اذیت کرده بود، سر کلاس به ایشان لقب بابی‌گری می‌داد، این به گوش فروزانفر رسیده بود و سر این مساله با استاد فاضل لج بود، شورای دانشگاه جلسه‌ای برای رتبه استادن گذاشته بود- چون ابتدای کار بود و افرادی مثل جناب فاضل تحصیلات قدیمی ‌داشتند و سر از رتبه و این مسائل در نمی‌آوردند، مثلا از رتبه یک تا چهار و پنج و... تن و لحن صدای فروزانفر هم حالت خاصی داشت، خدایش بیامرزاد مرحوم دکتر حاکمی‌خیلی ادای ایشان را در می‌آورد، فروزانفر با همان لحن خاص خودش گفت: جناب فاضل چون شما از همه بالاتر بودی رتبه یک را برای شما در نظر گرفتیم، درحالی‌که «یک» از همه پایین‌تر بود.(باخنده)
در مورد سخن احمدنژاد، این موردی است، این‌که کسی این چنین سخنانی را رواج بدهد و از نسلی به نسل دیگری انتقال بدهد کار درستی نیست، شاید آن آدمی که صفا اجازه نداده به دانشگاه بیاید، نکته‌ای از آن فرد می‌دانسته که دیگران از آن بی‌خبر بودند، به هر حال دکتر صفا فرشته بود.
 
مصفا در وصف چه کسانی شعر سروده است؟
مصفا برای همه بزرگان و از جمله خانلری و معین و... شعر دارد، زمانی‌که مرحوم دکتر معین به کُما رفت، این شعر را در وصفشان سرود: «دردا و دریغا که معین می‌رود از دست» الخ...  برای معین چند بار شعر گفته یا شعری که در رثای ایشان سروده‌ است:
گریند به سوگ تو همه عارف و عامی   
                      پخته ز سر پختگی و خام به خامی الخ....
در وصف خانلری شعر سروده است:  
«در خاک رفت خسرو ملک سخنوری» الخ...
فروزانفر را هجو کرد: «لوچک دیدم به حوالی طبس» الخ... 
البته بعدا از ایشان -با سرودن این شعر- عذرخواهی کرد:
آن خامه که بنوشت هجای تو شکستم    
                         آن دست که بد کرد به جای تو شکستم
آن شیشه که سرمایه مغروری من بود 
                     بردم به سر خویش و به پای تو شکستم الخ...
وقتی آن هجو را برای فروزانفر سرود، همه آن استادانی که با فروزانفر لج بودند –چون خیلی‌ها با ایشان لج و بد بودند- خوشحال شدند و این شعر را پشت سر هم چاپ و منتشر کردند، البته مصفا شعر را بسیار عالی ساخته بود آن موقع مصفا جوان بیست و چند ساله‌ای بیش نبود که فروزانفر ایشان را سر کلاس اذیت کرد، وقتی آمده بود بیرون این قصیده را در هجو و تلون مزاج ایشان سرود، بنابراین اختلاف‌ها بالا گرفت؛ به‌خاطر همین شعر بود که دکتری مصفا ده سال طول کشید، هر وقت مراجعه می‌کرد، امتحان نمی‌گرفت، می‌گفت سرم یا پایم درد می‌کند، خلاصه بهانه‌های مختلفی می‌آورد، خیلی‌ها مثل مرحوم بروجردی و... واسطه شدند افاقه‌ای نکرد، تا این‌که سرانجام مرحوم قدس نخعی که رئیس دربار بود به مصفا گفت که شعری در مدح فروزانفر بگو، شعری که پیشتر خواندم را در مدح فروزانفر سرود، نخعی او را با فروزانفر روبه‌رو کرد و دستور داد شعر را بخوان، فروزانفر در برابر رییس دربار نمی‌توانست سخنی بگوید که مثلا نخوان و نمی‌خواهم و... بعد که شعر را خواند، اشک در چشمان فروزانفر جمع شد و سرانجام مصفا را بخشید و به این ترتیب دکتری خود را بعد از گذشت ده سال دریافت کرد.

در مورد این ماجرا بیشتر توضیح می‌دهید؟ 
 ماجرای اختلاف مصفا و فروزانفر از این قرار بود که فروزانفر سبک‌شناسی بهار را در دانشگاه تدریس می‌کرد و مورد نقد قرار می‌داد و از اول تا آخر هم رد می‌کرد، مصفا به ایشان گفت شما که این کتاب را قبول ندارید و رد می‌کنید، خودتان جزوه‌ای بگویید تا ما یاداشت کنیم، فروزانفر از این سخن بسیار ناراحت شد، قهر کرد و از کلاس رفت اما با وساطت دانشجویان به کلاس بازگشت، این گذشت تا این‌که روزی فروزانفر به مصفا گفت شعری بخوان، ایشان هم بلافاصله شعری که در وصف مصدق گفته بود برای او خواند، فروزانفر به شدت با ایشان برخورد کرد و گفت چه کسی به تو اجازه داده است که چنین شعری بگویی؟ مصفا گفت که شعر خود شما در وصف مصدق را از رادیو شنیدم.
فروزانفر آدم جاه طلبی بود، روزی که شاه رفته بود، فروزانفر این شعر را برای مصدق سرود:
ای مصدق هزار مردی تو                 با دد و دیو در نبردی تو ....
مصفا، مصدقی بود الان هم مصدقی است، شعر؛ « از جان خود گذشتم، با خون خود نوشتم یا مرگ یا مصدق الخ....» از مصفا است، بعد که دکتر مصدق سقوط می‌کند و شاه برمی‌گردد، گاهی اوقات فروزانفر سر کلاس از دانشجویان می‌خواست که شعر بخوانند، البته من آن در کلاس حضور نداشتم و این ماجرا را به دو روایت شنیدم و هر دو را بیان می‌کنم:
روایت اول را خود مصفا برای من تعریف کرد: فروزانفر با همان لحن خاص خودش به مصفا می‌گوید، مظاهر شعری بخوان مصفا مثل این‌که شعری می‌خواند و فروزانفر می‌گوید خوب نبود و آن را رد می‌کند، مصفا لج کرد و گفت استاد شعر مصدق را بخوانم؟ و شعری که فروزانفر برای مصدق سروده بود را می‌خواند، فروزانفر مصفا را از کلاس اخراج می‌کند.
روایت دوم را چند سال پیش در بنیاد باران از زبان دکتر محقق شنیدم، در آن‌جا که با هم نشسته بودیم، صحبت همین قضیه شعر فروزانفر شد و من روایت اول را که از زبان مصفا شنیده بودم برای محقق بیان کردم، محقق گفت نه این جوری نبود من در کلاس شاهد بودم، از ایشان سوال کردم پس قضیه چگونه بود؟ گفت مصفا به خانمی‌آن‌جا علاقه داشت-البته بدیع‌الزمان هم بد کرد که جلوی آن خانم ایشان را کوبید- و جلوی آن خانم به مصفا و شعرش اخم و پف کرده بود، مصفا هم چون آن خانم نشسته بود، خجالت کشید و بعد این شعر را سرود، من این را به مصفا گفتم، گفت نه این‌جوری نبود و سخن محقق را رد کرد. ولی شعرش هم چون از ته دل بر آمده بود خیلی شعر زیبایی است، دوستان پدرم وقتی که در خانه ما دور هم جمع می‌شدند این شعر را می‌خواندند.
 
شاگرد خانلری بودید؟
بله خانلری خیلی جوان بود و فونتیک درس می‌داد، رفته بود پاریس برگشته بود و یک جور تقطیع دیگری به ما یاد می‌داد که  براساس فعولن فعولن نبود.
 
گفت‌وگویی با محمد روشن داشتیم گفتند که حافظ خانلری کار مینوی است
چرا روشن این حرف‌ها را می‌زند؟ خب ببینید وقتی بزرگان این‌طوری باشند و به این شیوه سخن بگویند وای به حال دیگران!
اولا خانلری طراح سخن فارسی است، نمی‌دانم چه بگویم، روشن آن‌جا کار می‌کرد مثلا در مورد داستان‌های بیدپای که گفته‌اند، ممکن است که خانلری کتاب را به روشن داده و کارهای مقابله و... را انجام داده باشد، آن وقت انتطار داشته که اسمش را بیاورند و خانلری این کار را انجام نداده بنابراین باعث دشمنی با ایشان شده است، توجه داشته باشید دشمنی‌ها همه این شکلی است و از همین‌جاها شروع می‌شود. اخلاق زشتی است که مثلا بگویند حافظ خانلری کار مینوی است، مطلقا چنین چیزی صحت ندارد، مگر خانلری مرده بود که بگذارد حقش را خانلری بخورد؟!
 
مختصری از شرح احوال مرحوم امیری فیروزکوهی بگویید.
پدر من متولد فرح آباد فیروزکوه است، اجداد ایشان همه سپاهی و سردار بودند، جد پدرم محمدحسین خان فیروزکوهی بود که محمد شاه قاجار به ایشان قهوه قجری می‌دهد و به قتل می‌رساند. عموی پدرم سردار مکرم فیروزکوهی واقف مدارس فیروزکوهی در تهران خیابان آقا شیخ‌هادی است که موقوفات خیلی مفصلی است، پدر ایشان منتظم‌الدوله است، همه این‌ها تحصیل کرده‌های خارج بودند دانشگاه سن‌پترزبورگ و سن‌سیر ، سردار فیروزکوهی نشان لژیوندنور دارد، کسی بود که مدرسه نظام را به روش فرنگی در ایران پایه‌گذاری کرده است، همه این‌ها -عکسش و تشکیلات و...- در کتاب روزنامه شرف که زمان ناصرالدین شاه منتشر می‌شد موجود است، این‌ها از خانواده‌ای زمین دار بودند، پدر من در سن پنج سالگی پدرش را از دست داد، دروان دبستان را در مدرسه سیروس و سلطانی گذراند، بعد به کالج البرز -که آن موقع کالج آمریکایی- بود رفت و دیپلم را آن‌جا گرفت، بعد می‌خواستند ایشان را به فرنگ بفرستند که با مخالفت مادرشان مواجه می‌شود و مادر اجازه چنین کاری را نمی‌دهد، از همین روی در ایران ماند، اوایل جوانی دوره خیلی کوتاهی در ثبت اسناد خدمت می‌کرد بعد از آن‌جا استعفا داد و همه عمر با عواید ملکی زندگی کرد و همیشه می‌گفت من هیچ از خزانه دولت نگرفتم در مقطع یکی از غزل‌هایش می‌گوید:

زندگانی به مراد دل خود کرد امیر     
نه مرید احدی شد نه مطیع درمی
‌یعنی در حقیقت آدم خیلی آزاده و وارسته‌ای بود، وقتی که رضاشاه خانه پدر را برای ایجاد پادگان گرفت ایشان افسرده شد و علاقه عجیبی به خواندن دروس حوزوی پیدا کرد، یکی از استادان حوزه به خانه ما می‌آمد و در منزل متون عربی و ادبیات و فقه و... را با ایشان می‌خواند. کسانی که ایشان را می‌شناسند از جمله دکتر مهدوی دامغانی و... غالبا ذکر این خصایص ایشان را می‌کنند. اهل مطالعه بود و همیشه کتاب می‌خواند، به موسیقی علاقه داشت با جمیع طبقات مختلف مردم غالبا معاشرت داشت، یعنی هم با استادانی مثل همایی و بهمنیار و... بود و هم با دیگران.
 
چنان‌که اشاره کردید خانه امیری فیروزکوهی همیشه پر از عالمان دینی، موسیقی‌دانان، شاعران، نویسندگان و... بود، و همه از حسن خلق ایشان تعریف می‌کنند، حتی خود حضرت‌عالی از ایشان سوال کردید که مشرب شما چیست؟ چرا که از موسیقی‌دان و عالم دینی و ... پیش شما می‌آیند، آخرش مشرب شما چیست؟ لطفا در این مورد برای خوانندگان توضیح دهید

بله من این سخن را گفتم، اتفاقا هر وقت آقای همایی من را می‌دید، به من می‌گفت تو حرفی به بابات زدی که من خیلی خنده‌ام گرفت، گفتی شما آخوندی یا فاسقی چون که هم فسق می‌کنی هم با آخوندا هستی. به هر حال این‌طوری بود آدم خیلی وسیع‌المشرب، خوش اخلاق و خیلی خیلی کریم و بخشنده بود و در خانه‌باز و بسیار خوش مشرب بود و همه حتی با بچه‌های کوچکی که به خانه ما می‌آمدند، می‌نشست و با آن‌هاگفت‌وگو می‌کرد. همه ایشان را دوست داشتند هیچ‌کس نبود که با ایشان مشکلی داشته باشد یا بد باشد. واقعا کرامت و بخشندگی پدر جوری بود که الان ما، دهی این پایین داریم طرفای فیروزکوه -محمود آباد- زمین‌های آن‌جا را قبل ازاصلاحات ارضی شاه، بین مردم تقسیم کرد، عده ای کُرد و آن‌هایی که طرفای دماوند آواره بودند همه آمدند، قنات و آب و زمین‌ داد و گفت این‌جا را آباد کنید، نصف زمین و درخت برای شما نصف برای من، الان دلم می‌خواهد شما بروید آن‌جا ببینید چه عمران و آبادی صورت گرفته است، آن‌جا انار کاشتند باور می‌کنید فصل انار که می‌شود از یک هکتار زمین انار حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون درآمد دارند.
جایی در مجلس سخنرانی گفتم من و دکتر مصفا دونفری با هم ۱۰۰ سال کار کردیم یعنی ۵۰ سال ایشان و ۵۰ سال من؛ حقوق ما الان که آقای روحانی زیاد کرده هنوز ۲۰۰ هزار تومان می‌خواهد تا ده میلیون بشود، یعنی هنوز ده میلیون نمی‌گیریم، ولی آن‌ها –الحمدلله- همه چی دارند زندگی، باغ، درخت، انار و...پدر من این خدمت را آن‌جا کرده بود از این جهت نیز واقعا آدم کریمی‌بود اسمشان هم کریم بود خدایش رحمت کناد.
 

در مورد شعر سماور توضیح می‌دهید؟ 
می‌دانید که پدر من اهل منقل بود و همیشه سماوری هم کنار دستشان بود و بیشتر اوقات از این سماور برای میهمانان‌ چای می‌ریخت و پذیرایی می‌کرد. به همین خاطر شعر زیبایی در منظومه خسته در وصف آن سماور دارد که تمام درد دل‌هایش را با آن سماور در میان گذاشته است، این‌طور شروع می‌شود:
آه که آخر نزد هیچ‌کس جوش               با چو من بی‌زبان خموش
جز سماور در این بزم خاموش              نیست یک همدم گرمجوش
هم مصفا هم پدر من هیچ کدام به حقشان در شعر نرسیدند، حالا ان‌اشالله مصفا برسد اما پدر من هیچ وقت به حقشان نرسید، هیچ‌گاه سرکلاس از پدر صحبت نکردم و شعرهایش را نخواندم، نمی‌خواهم برایش تبلیغ کنم. دقت کنید که هر شاعری در یک رشته یا یک زمینه از شعر(قالب شعری) ممکن است خیلی بدرخشد، مثلا مصفا را مثال می‌زنم، ایشان در غزل درخشش ندارد ولی در قصیده و منظومه‌ها خیلی قوی است و می‌درخشد، مثال دیگر، رهی معیری غزل سرای خوبی است، ولی قصیده‌سرا نیست درحالی‌که پدر من در قصیده یک بار می‌بینی زبان خاقانی را می‌گیرد ولی در غزل زبانی نرم دارد و در مثنوی مثل نظامی می‌شود.
 
از ارتباط پدرتان با شهریار بگویید.
آن زمان، پدر من خیلی دم و دستگاه داشت، شهریار و برادرش از تبریز آمده بودند تهران درس بخوانند، شهریار به دانشکده طب می‌رفت، هردوی پدر من و شهریار، اهل ذوق بودند و با هم دوست و رفیق می‌شوند، شهریار از نظر سن و سال -حدود مثل ۴ یا ۵ سالی- بزرگ‌تر از پدر من بود، پدر من شهریار را به خانه ما آورد، تا این‌که ماجرای عاشقی شهریار پیش می‌آید و عاشق می‌شود، عاشق دختری می‌شود که آقای کمال تبریزی فیلم آن را ساخت، من آن‌جا مطلبی نوشتم و ایشان را دعوا کردم در روزنامه هم نوشتم یادم نیست چه روزنامه‌ای بود فردای آن روز که رفتم سرکلاس بچه‌ها گفتند به به عجب شما مطلب زیبایی در روزنامه نوشته‌اید.
شهریار عاشق دختری می‌شود-حالا بعضی‌ها می‌گویند که عاشق دختر امیراکرم شده است نگذاشتند با آن دختر ازدواج کند و حرف‌هایی از این قبیل، که چنین چیزهایی اصلا صحت ندارد و چنین نبوده است، بلکه عاشق دختر دیگری بود و بر اثر همین نیز افسرده می‌شود و مثل این‌که مرض روانی می‌گیرد، مدتی در بیمارستان بستری می‌شود، بعد که مرخص شد، دیگر به دانشکده طب نرفت، پدرش ایشان را طرد کرد و پول برایش نفرستاد، پدر من شهریار را به خانه ما ‌آورد و دو سال شهریار و برادرش در منزل ما بودند، حالا نمی‌دانم شهریار پدر من را تریاکی می‌کند یا نه، البته من این را قبول ندارم، بلکه معتقدم پدرم خودش دوست داشته که تریاکی بشود. به هر صورت پدر من تریاکی شد.
اسم شهریار «سیدمحمد حسین بهجت» بود، متخلص به شهریار، آن زمان به ایشان «بهجت» می‌گفتند؛ این را خوب به یاد دارم که ما در خونه پدربزرگ کنیز داشتیم که از مادربزرگم شنیده بود، می‌گفت خدا بهجت را لعنت کند که آقاجون را تریاکی کرد.
خلاصه شهریار دو سالی آن‌جا –در خانه ما- ساکن بود و حتی پول تو جیبی هم پدر من به ایشان می‌داد؛ تا این‌که شهریار عمل زشتی انجام داد و پدرم ایشان را از خانه بیرون کرد.
یادم هست که ترک‌ها این قضیه رنجش پدرم از شهریار را می‌دانستند، یک‌بار من و دکتر مصفا را برای سخنرانی به تبریز دعوت کردند، بعد به من که رسیدند، سوال کردند علت رنجش و قهر آقای امیری با شهریار چه بود؟ من نمی‌خواستم جواب بدهم، به هر حال مثل این‌که بی‌ادبی و کار زشتی انجام می‌دهد، پدرم از ایشان خیلی می‌رنجد چرا که در ازای این دوستی و محبت، این کار زشت را از شهریار توقع نداشت و همین هم باعث می‌شود که پدرم ایشان را از خانه بیرون می‌کند و مطلقا با هم ارتباط نداشتند؛ تا این‌که شهریار خیلی منت‌کشی می‌کند، حتی در مصاحبه‌ای که با ایشان داشتند، می‌گفت که آقای امیری هم با من قهر کرده است و از این حرف‌ها. شهریار خیلی پشیمان شده بود و هر چه می‌خواست آشتی کند، پدر من راضی نمی‌شد و نمی‌پذیرفت، یادم می‌آید که من دختر خیلی جوانی - مثلا ۱۵ یا ۱۶ ساله- بودم، فرهاد اشتری که شاعر بود به خانه ما آمد و دوبیتی از شهریار برای آقاجونم خواند، گفت این را شهریار برای شما فرستاده است، دقیقا یادم می‌آید که پشت پاکت سیگار نوشته بود:
 بیا از پشت عینک سر به زیری‌های هم بینیم
                           جوانی‌های هم دیدیم، پیری‌های هم بینیم
به هم بودیم در آزادگی‌ها و امیری‌ها     
                         کنون در بند محنت هم اسیری‌های هم بینیم
آقاجون جواب ایشان را نمی‌داد، تا این‌که شجاع‌الدین شفا مهمانی می‌گیرد و شهریار و عده از دوستان دیگر و -از جمله پدر من- را دعوت می‌کند، پدرم می‌گفت خانه ایشان خیلی اشرافی بود، ظروف خانه‌اش از طلا و... بود و برای این‌ها منقل می‌گذارند. پدرم تعریف کرد بعد که آمدیم سر میز غذا، کنار شهریار نشسته بودم، دیدم که یواشکی چیزی را از زیر میز برمی‌دارد و می‌خورد، نگاه کردم دیدم که سفره‌ای روی زانوهاش گذاشته، چیزهای از روی زانوهایش درمی‌آورد و می‌خورد؛ به ایشان گفتم این چه حرکتی است؟ چرا این کار را می‌کنی؟ گفت هیس!! بعد که غذا تمام شد، سوال کردم که این چه حرکت و کاری بود که تو کردی؟ در جواب گفت: من ریاضت دارم و ریاضت می‌کشم، غذاهای این‌جا حرام است، من از این غذاها نمی‌خورم، پدرم گفت در جوابش گفتم اگر غذایش حرام است چرا پای منقلش نشستی؟!!
پدر من از ایشان رنجیده بوده، چند سال بعد چندتایی از شعرای مشهد (خراسان) رفته بودند پیش شهریار و باز شهریار حال آقاجون را پرسیده بود، یکی دو تکه تریاک داده بوده به یکی از شعرا و گفته بود که این را به آقای امیری بدهید، تریاک را آوردند آقاجون برنداشت؛ تا این‌که آقاجون فوت کرد، شهریار شعری ساخت و به سرهنگ شهنازی -که ایشان هم شاعر بود و با شهریار ارتباط داشت- داد، برای ما آورد؛ بعد هم جویای احوال خانواده ما شده بود، آن شعر سوگ‌نامه‌ای بود که ما منتشر کردیم.
 
چرا از سایه گله کرده‌اید؟ 
سایه خیلی آدم بی‌انصافی است، ایشان مثل این‌که خیلی عاشق شهریار بوده و با هم ارتباط داشتند، دل شهریار هم از پدر من پر بود، سایه داوری که در مورد پدر من کرده است، اولا این بود که در کتابش نوشته است که داشتیم از مازندران برمی‌گشتیم، با یکی دو تا از آدم‌های سرشناس با هم بودیم، در سیمین‌دشت – که ده ما است- امیری سوار شد و شروع کرد فحش‌های خیلی بد و زشت و چارواداری به شهریار داد، داوری دیگری ایشان هم این بود که امیری مرد عالمی ‌بوده اما شعرش اصلا قابل خواندن نیست و دو بیت از شعرش را هم نمی‌شود خواند!
اولا پدر من آدم مودبی بود و در زندگی اشرافی بزرگ شده بود فحش چارواداری نمی‌داد بعد هم شما باید خیلی بی‌انصاف باشید که در مورد کسی –شاعری- که حالا هر چقدر هم بد شعر گفته باشد این‌جوری داوری کنید که دو تا بیت از شعرش را هم نمی‌شود خواند!! این ماجرای سایه بود.
 
رابطه امیری فیروزکوهی و همایی چگونه بود ؟
خیلی خوب بود، پدر من آن موقع استاد همایی را به چشم یک استادی که خیلی بالاتر از خودش بود نگاه می‌کرد و خیلی نسبت به ایشان تواضع داشت و از هر جهت -از حیث علمی‌و ادبی و شعر و...- خیلی قبولشان داشت، خیلی با هم رفیق بودند، یادم است که پدرم با استاد همایی خانه ما بودند، مدتی درد و دل کردند، خیلی از اوضاع و احوال دل شکسته بودند، یکی دو روز بعدش فوت کرد، خانم شاه حسینی تعریف می‌کند که شب قبل از مرگشان، یادم است که آقاجون به دو سه نفر که دوست خیلی نزدیکش بودند –از جمله پدر من- تلفن زد و خداحافظی کرد و روز بعدش هم فوت کرد.
 
پدرتان با استاد فروزانفر ارتباط داشت ؟
آقاجون با استاد فروزانفر رابطه داشت و نداشت.... آن موقع که فروزانفر را از ریاست دانشکده معقول و منقول عزل کردند، برای دلجویی شعری به عربی برای ایشان گفت.
فروزانفر کلا آدم راحتی نبود، بلکه آدم ناراحتی بود، بازنشسته نشد بلکه بازنشسته‌اش کردند، سناتور بود، بعد ایشان را در مجلس سنا راه ندادند، پدر من شعری برای فروزانفر سروده که در دیوان شعرشان آمده است، ولی یادم می‌آید که وقتی در سالن دانشکده ادبیات برای همایی مجلسی گرفته بودند، پدرم قطعه و قصیده‌ای برای همایی سروده بود که من در آن مجلس برای ایشان خواندم، با فروزانفر ارتباط داشت ولی نه آن‌جور که با همایی بود، فروزانفر آدمی‌ نبود که کسی با او راحت باشد، خیلی زبان مسخره‌ای داشت افراد را از خودش می‌رنجاند، انسان دو رویی بود، مصفا تعریف می‌کرد که فروزانفر به دعوت سادات ناصری و دکتر یزدگردی –که در قم دبیر بودند-به قم می‌آمد، بعد با هم به دیدار افراد مختلفی می‌رفتند، در ظاهر از آن‌ها تعریف و تمجید می‌کرد، به قولی به‌به و چه‌چه می‌گفت، بعد یواشکی می‌گفت خیلی مزخرف می‌گوید، چنین شخصیتی داشت، مثلا در ظاهر به بعضی‌ها می‌گفت آیت‌الله و یا این‌که به به شما فلانی و بهمانی تعریف و تمجید، بعد یواشکی به فرد کنار دستش می‌گفت «یارو دارد چرت می‌گوید» عرض کردم چنین شخصیتی داشت.
 
ارتباط امیری فیروزکوهی با موسیقی چگونه بود؟
در اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی خیلی مد شده بود که خانم‌ها موسیقی کار می‌کردند، درویش‌خان معروف می‌آمد خانه به عمه پدرم خانم مهدالسلطنه و مادر پدرم، تار یاد می‌داد، ولی هر دوی آن‌ها بی‌استعداد بودند و هیچی نشدند، یعنی مادر و عمه پدرم خوب فقط دنبال مد زمانه رفته بودند، ولی پدرم خیلی علاقه‌مند بود، استادی داشت به اسم ناصرعلی‌خان حجازی که تار قشنگ می‌زد، «تار» در خانه ما سابقه داشت، پدرم تمام این دستگاه‌ها و گوشه‌ها و... می‌دانست ولی خودش می‌گفت خودم را موسیقی‌دان نمی‌دانم، تار می‌زد و با این موسیقی انس داشت، از صبا بگیر تا رضای محجوبی و مرتضی‌خان و... ارتباط داشت، عاشق موسیقی بود چندین شعر نیز در مورد موسیقی دارد از جمله:
آه ای موسیقی عرشی سرود          
                                  از کجای عرش می‌آیی فرود
چون فرو می‌آیی از آفاق عرش      
                               می‌بری بالا مرا تا ساق عرش... الخ.....
موسیقی شجریانی را خیلی دوست داشت.
 


 

در مورد علت علاقه امیری فیروزکوهی به صائب و تصحیح دیوان ایشان توضیح می‌دهید ؟
اول این‌که بعضی می‌گویند شعر امیری فیروزکوهی به سبک صائب است، حرف اشتباهی است، یعنی زبان شعری ایشان اصلا زبان صائب نیست، ثانیا صائب از نظر فکر و وسعت دید خیلی بزرگ‌تر امیر فیروزکوهی است، امیر فیروزکوهی از قالب خودش بیرون نمی‌آید، فقط حسب الحال دارد و احوال خودش است کمتر دور و اطراف خودش را دیده است، ولی صائب همه چیز را دیده و همه چیز را به مضمون کشیده است، هر وقت به خودشان می‌گفتند شعر شما به سبک صائب است، می‌گفت اعوذ بالله استغفار کنید من هیچ وقت به پای صائب نمی‌رسم، علت علاقه امیری به صائب این بود که ایشان در جوانی حدود پانزده و شانزده سالگی شروع کرد به شعر سرودن تا  بیست و چند سالگی و در غزل هم به رسم زمانه از سبک حافظ پیروی می‌کرد، بعد تعریف می‌کند وقتی با رهی معیری رفتیم کتابخانه شازده فرهاد میرزا معتمدالدوله عموی ناصرالدین شاه که کتابخانه خیلی بزرگی داشت و فرزندانش کتاب‌ها را می‌فروختند، این‌ها هم عشق کتاب خریدن پیدا کرده بودند، آن‌جا دیوان خطی از صائب پیدا می‌کند و می‌خواند مجذوب فکر صائب شد، چرا که پدر من بیشتر از آن‌که مجذوب لفظ بشود، مجذوب فکر می‌شد، یعنی چیزی که از شعر می‌خواست فکر و خیال شاعرانه و افکار بلند بود، البته الفاظ قشنگ را هم خیلی دوست داشت ولی شاعری را به صرف این‌که فقط لفظ زیبایی داشته باشد قبول نداشت، بلکه فکر و مضمون برایش مهم بود، وقتی که دیوان صائب را پیدا می‌کند، غرق صائب می‌شود و با رهی معیری شروع به صائب خوانی کردند، آن زمان هیچ‌کسی صائب را نمی‌شناخت خودش می‌گوید فقط یک اصفهانی به اسم حیدرعلی کمالی جزوه خیلی کوچکی از اشعار صائب را منتشر کرده بود. حتی قبر صائب هم در اصفهان گم بوده و استاد همایی آن را پیدا کرده است. پدر من یواش یواش می‌آید تو خط صائب و در انجمن‌ها کلی فحش می‌خورد و اذیت می‌شود، چرا که طرفداران شعر بازگشت اجازه نمی‌دانند، همه جا پخش می‌شود که امیر صائب را آورده است تا بعد از این‌که قبر صائب پیدا و معروف شد، انجمن آثار ملی به پدر من پیشنهاد می‌کند که مقدمه‌ای بر دیوان صائب بنویسد، آن‌ها یک دیوان خطی از صائب داشتند که در نظر داشتند همان را به مناسبت بزرگداشت صائب چاپ کنند. البته پیشتر از این پیشنهاد انجمن آثار ملی، آقای محمدعلی خیام که کتابخانه خیام را داشت می‌خواست دیوان صائب را منتشر کند از پدر من درخواست نوشتن مقدمه‌ای برای دیوان صائب کرده بود و پدرم نیز مقدمه‌ای نوشت و به ایشان تحویل داد، این مقدمه اصلا ارتباطی با خود متن نداشت، خیام تصحیحی پر از غلط چاپ می‌کند، بعد که انجمن آثار ملی پیشنهاد چاپ نسخه خطی، با همان را خط داد، پدر من این‌قدر شیفته صائب بود که حتی از نظر خط از شیوه صائب تقلید می‌کرد.
 
نظرتان در مورد شفیعی‌کدکنی چیست؟
هیچ، نظری ندارم. آقای دکتر شفیعی آدم خیلی باسواد ولی مرید جمع کن و تقریبا مثل استاد فروزانفر است، یعنی می‌خواهد استاد فروزانفر جدیدی شود.
حالا شفیعی هم تحصیلات حوزوی دارد و هم آدم باذوقی است، البته من اشعار ایشان را صحه نمی‌گذارم چرا که شاعر به آن معنا نیست ولی انصاف را؛ تحقیقات و پژوهش ایشان خوب است. سواد بسیار خوبی دارد ولی من از از اخلاق ایشان خوشم نمی‌آید. معرفت ندارد، یعنی از یک طرف می‌خواهد خودش را وارسته و بی‌اعتنا نشان بدهد و از طرف دیگر خود را به افرادی مثل ایرج افشار و یک عده آدم‌های این‌جوری وصل می‌کند که من خوشم از این مسائل نمی‌آید، با دکتر مصفا رفیق بود، حتی مصفا شعری برای شفیعی سروده، الان سه، چهار سال است که مصفا مریض احوال است، شما جای شفیعی بودید می‌گذاشتید بعد از سه - چهار سال بیایید احوال‌پرسی؟! مثلا اگر برای داریوش شایگان که خیلی مشهور است مجلس بگیرند شفیعی آن‌جا می‌آید و ساعت‌ها می‌نشیند ولی وقتی که بخارا برای دکتر مصفا مجلس گرفت شرکت نکرد، مجددا که برای کتاب مصفا مجلس گرفتند باز هم نیامد، مصفا گفت یکی از کتاب‌ها را امضاء می‌کنم به شفیعی بدهید، گفتم من اجازه نمی‌دهم، شفیعی اگر می‌خواهد از کتابفروشی بخرد. پارسال به من تلفن کرد که من خیلی به دکتر مصفا ارادت دارم می‌خواهم به عیادت ایشان بیایم، گفتم ممنون آقای دکتر، ولی دکتر مصفا کسی را نمی‌شناسد، تا این جمله را گفتم، فوری گوشی را گذاشت، من از این اخلاق خوشم نمی‌آید، کسی که مروج عرفان است و کتاب‌های عارفانه منتشر می‌کند، رفتارش باید فرق داشته باشد. بعد هم جوری خودش را نشان می‌دهد که بگویند شفیعی به عالم و آدم اعتنایی ندارد ولی از طرف دیگر به دنبال ایرج افشار تا یزد هم می‌رفت، چون ایرج افشار اسم و رسم و مجله و... داشت من با آدمی‌ که این‌جوری باشد زیاد موافق نیستم. فروزانفر هم این‌طور شخصیتی داشت، فرق فروزانفر و همایی در همین بود.

در حال حاضر احوال استاد مصفا چطور است؟
مصفا حالی ندارد در حد این‌که گاهی وقت‌ها من را نشناسد و گاهی وقت‌ها بشناسد و دو کلمه صحبتی بکند، در تخت‌خواب خوابیده است، پرستار دارد خیلی ضعیف شده است و نمی‌تواند غذا بخورد.
با کسانی که به عیادتشان می‌آیند یا وقتی که با تلفن صحبت می‌کند سلام علیک و احوالپرسی دارد، می‌گوید چرا به این زودی می‌روید باز هم بیایید، خیلی خوش آمدید به طوری که طرف مقابل فکر می‌کند حالش خوب است. هنوز خیلی باهوش است.
 
از راهی که انتخاب کردید پشیمان هستید یا نه؟
زمانی پشیمان بودم ولی حالا نه.
 
ذوق شعری دارید استاد؟
نه، ابدا، الحمدلله ندارم.
 
اگر به جایی تبعید شوید که فقط بتوانید یک کتاب با خودتان ببرید چه کتابی انتخاب می‌کنید؟
یکی از آثار نظامی‌.
 
صحبت پایانی شما برای علاقه‌مندان علم و ادب چیست؟
هر کسی درصدد انجام کاری برمی‌آید، آن را به بهترین نحو انجام دهد.