فرهنگ امروز/ نصرالله حدادی ـ سومین روز از ماه حوت (اسفند) 1299 در سپهر سیاست ایران، نام جدیدی رخ نمود و ستارهبخت او چنان اوج گرفت که در سال 1304، و در نهمین روز از آبان ماه همین سال، به نام وی خطبه خواندند و سکه زدند و علاوه بر اعلام انقراض سلسله قاجار، خاندان جدیدی به نام «پهلوی» مستقر شد و «رضاخان سردار سپه» رضا شاه پهلوی شد و عنان اختیار را چنان در دست گرفت که تا سوم شهریور 1320، احدی را فرصت «نُطُق کشیدن» نبود و آنگاه که سپاهیان اشغالگر مُتفق روس و انگلیس و متعاقب آنها، آمریکاییها سراسر ایران را اشغال کردند، او باید میرفت و آن روز «سوم شهریور» 1320 بود که دریافت باید برود و رفت و بعدها پیکر مومیایی شدهاش را به ایران بازگرداند و در جوار حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) در شهرری و در محل بازار نفرآباد ـ که تخریبش کردند تا برای او مقبره بسازند ـ به خاک سپردند.
کودتای سوم اسفندماه 1299 که «ناگهان در یک سپیدهدم» در تهران رخ نمود، عیناً در سومین روز از شهریور 1320، منتهی این بار در قامت اشغال قامت افراشته بود و اولی برای آمدن و بعدی برای رفتن بود.
یک شاهد عینی که از قضا «تلگرافچی» هم بود و روز قبل از کودتا، از چگونگی حرکت قوای قزاق از «ینگی امام قزوین» مطلع شده بود، درباره سپیدهدم کودتا، چنین نوشته است:
«دو سه ماهی در تهران مشغول خدمت بودم. عصر دوم اسفندماه که در اتاق مخابرات مشغول کار بودم، دفتر تلگراف ینگی امام، گزارشی به مرکز مخابره کرد، حاکی از این که عدهای از قزاقهای مقیم قزوین که تعداد آنها در حدود چهارصد نفر بود، امروز وارد ینگی امام شده و به سمت تهران حرکت نمودهاند، که از قرار مسموع برای دریافت حقوق و جیره عقب افتاده چند ماهه خود به سمت تهران آمده بودند. این گزارش چندان مهم به نظر نمیرسید. چه در آن ایام به واسطه تهیبودن خزانه دولت، گاهی از این پیشامدها رخ میداد.
ولی بعد معلوم شد که این عده همان عمال کودتای سوم اسفند هستند و با تهیه نقشههای قبلی و تشکیل کمیته آهن در مرکز به ریاست سید ضیاالدین طباطبایی، مدیر روزنامه رعد، برای تصرف تهران حرکت نمودهاند.
نصفه شب سوم اسفند 99 که مثل کلیه اهالی تهران از همه جا بیخبر در منزل خواب بودم، سر و صدای غیرمنتظرهای در شهر شنیده شد و صدای گلوله تفنگ از خواب بیدارم نمود، ولی باز متوجه نشدم که چه خبر است. زیرا پس از شلیک چند تیر تفنگ، صدا خاموش شد. تصور کردم پاسبانها سارقانی را تعقیب میکنند. معلوم نبود که پرده جدیدی در مرکز بالا میرود و این صداهای غیرمنتظره، طلیعه انقلاب و کودتای بزرگ و تحول جدیدی است. امّا صداها به قدری مختصر و کوتاه بود که حتی قسمت آخر خواب شب مرا نتوانست به هم بزند. بعدا معلوم شد که در مقابل ورود قزاقها به تهران، با اطلاعاتی که گویا قبلا اولیای امور و مسئولان وقت داشتهاند، کوچکترن مقاومتی از طرف قوای انتظامی مقیم شهر تهران از قبیل پاسبانها و ژاندارمری و بریگاد مرکزی نشان داده نشده و دروازه شهر به روی عمال کودتا باز بوده و بدون هیچگونه مانعی شهر و کلیه کمیساریاها و شهربانی و ژاندارمری و وزارت جنگ به تصرف آنها درآمده است، منتهی در کمیساریای محله دولت که گویا دستور تسلیم نداشتهاند، موقعی که عدهای از قزاقها برای تصرف آن میرسند، از جانب پاسبانهای مقیم کمیساریا تیراندازی شروع میگردد و در نتیجه زد و خورد مختصر، عدهای از پاسبانها مجروح و کشته میشوند و بالاخره کمیساریا به تصرف قزاقها درمیآید. چون منزل من هم در همان محل بود، صدای تیر و تفنگ که نزدیک منزل من بود، مرا از خواب بیدار کرده بود... صبح روز سوم اسفند 1299 چون دیگر ایام از منزل خارج شدم و به سمت اداره رفتم. منزل من آن زمان در خیابان شاهآباد، کوچه ظهیرالاسلام بود. در خیابان شاهآباد و اکباتان ملاحظه نمودم که با هر پاسبان یک قزاق نیز در گردش است و وضعیت غیرعادی به نظر میرسد. وقتی به اول لالهزار رسیدم، دیدم عدهای از اعیان و اشراف شهر را در درشکهها سوار کردهاند و جلوی هر درشکه یک نفر قزاق نشسته و آنها را به طرف وزارت جنگ میبرند. کمکم معلوم شد که صدای تیر و تفنگ شب گذشته موضوع تازهای بوده است. به میدان سپه رسیدم و برای رفتن به اتاق مخابرات تلگراف که محل کارم بود درصدد ورود به وزارتخانه برآمدم، نزدیک درِ وزارتخانه مشاهده نمودم که کلیه کارمندان مخابرات در میدان جمع هستند و درها به کلی بسته است و جلوی هر در، یک قراول نظامی ایستاده و از ورود کارمندان ممانعت مینماید. معلوم شد شبانه، وزارت پست و تلگراف نیز به تصرف قوای نظامی درآمده است.
بالاخره ناچار یک ساعتی به مناسبت بیتکلیفی در میدان معطل و با رفقا مشغول صحبت بودیم که از بالا خبر آوردند فعلا همه کارمندان مرخص هستند و باید منتظر تعیین تکلیف بعدی باشند. بنابراین عموم کارمندان متفرق شدند. در مراجعت در خیابان لالهزار ابلاغیهای از طرف رضاخان بر در و دیوار الصاق می کردند که عنوان آن «حکم میکنم» بود و با امضای رضا، فرمانده دیویزیون قزاق، اهالی شهر را دعوت به حفظ نظم و آرامش نموده و تقریبا تکلیف ساکنان تهران را در ایام غیرعادی معلوم نموده بود. پس از مطالعه این اعلامیه به منزل رفتم و خبر وحشت اثر بیکار شدن را به اهل منزل دادم.
سیزده روز در تهران بیکار بودم و همه روزه در خیابانهای شهر پرسه میزدم و جزو تماشاچیهای این نمایش جدید، مشغول وقتگذارنی بودم. معلوم است در این مدت هزار نوع افکار پریشان دائماً مونس ساعات بیکاری من بود، زیرا نمیدانستم بالاخره تکلیف کار ما چه میشود و چه باید بکنم. بعد از کودتا، بنابه فرمان صادره از طرف اعلیحضرت احمدشاه، سید ضیاءالدین مأمور تشکیل کابینه گردید... کمکم ادارات دولتی مجدداً به راه افتاد[ند] و ابتدا عدهای را که سوابق روشنتری در ادارات داشتند، و به اصطلاح از دیگران بیشتر طرف اعتماد بودند به موجب احکام جدیدی به خدمت دعوت کردند، که از آن جمله مرا هم به موجب حکم صادره برای کار مخابرات دعوت نمودند، بعد هم برای مدت قلیلی دیگران نیز به خدمت دعوت شدند و تقریباً کلیه کارمندان و خدمتگزاران دولت به مشاغل خود مراجعت نمودند.» (ارجمند، محمد؛ شش سال در دربار پهلوی، ص ص 39 ـ 37، به کوشش عبدالرضا هوشنگ مهدوی، انتشارات پیکان، 1385، تهران).
به این ترتیب نام «رضاخان» از آن پس و تا سوم شهریور 1320، جز لاینفک سیاست و قدرت در ایران شد و با ادامه سلطنت فرزندش، تا 22 بهمن 57، ادامه داشت و پس پیروزی انقلاب، به همان شدت و حدّتی که با اعمال و کارهای پهلوی دوم مخالفت میشد، با عملکرد او نیز ـ و در رأس آنها، ماجرای کشف حجاب و هجوم به حرف مطهر امام رضا (ع) ـ مخالفت وجود داشته و دارد.
طی این سالها کم نبوده و نیستند کتابهایی که درباره منش، شخصیت، رفتار فردی و اجتماعی، چگونگی عملکرد پهلوی اول در داخل کشور به چاپ رسیده و برخی از آنها، در بعضی موارد له او، و بسیاری علیه او به نگارش درآمدهاند.
از کتاب «قزاق» که براساس اسناد وزارت خارجه فرانسه، که توسط محمود پورشالچی، تدوین و تألیف شده و انتشارات مروارید آن را به چاپ رسانده، تا «تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیسی در دوره رضاشاه» که علیاصغر زرگر با همتی وافر آن را تألیف و کاوه بیات ترجمه نموده، تا خاطرات سلیمان بهبودی، پیشکار رضا شاه، که توسط انتشارات طرح نو به چاپ رسید ـ و جالب آن که به رغم گذشت 26 سال از چاپ اول آن در سال 1372، همچنان شاهد حضور پررنگ این کتاب خواندنی که در تیراژ ده هزار نسخه به چاپ رسید، با همان نام و نشان چاپ اول در بازار کتاب هستیم ـ و کتاب خواندنی محمد ارجمند، که اشارهای دارد به فراز و فرود حکومت او و از آنجا که شش سال به عنوان تلگرافچی مخصوص، گزارشهای عادی و محرمانه را به سمع و نظر او میرسانده، مطالبی را روایت میکند که بس خواندنی است.
هجوم متفقین به ایران با متلاشی شدن ارتش آغاز و به کمبود شدید مواد غذایی و شیوع انواع و اقسام بیماریها منجر شد و با ورود اسرای لهستانی از مرز روسیه شوروی، انواع بیماریهای واگیردار و مسری مثل تیفوس، تیفوئید (حصبه)، وبا، و امثالهم سراسر کشور را فرا گرفت و قوای سه کشور اشغالگر ـ روسیه ـ انگلیس و امریکا ـ فعال مایشا در تمامی امور شدند و تا پایان غائله آذربایجان و فرقه دمکرات و ماجرای سیدجعفر پیشهوری، کشورمان محل تاخت و تاز آنها بود.
کمبود نان، تا بدان حد بود که مرحوم جعفر شهری و مرحوم پدرم، نقل میکردند: در عرض کمتر از نیم روز، چنان نان دچار قحط و غلا شد که با خاک اره، فضولات حیوانات، خاک و شن، آرد را مخلوط میکردند و به اصطلاح نان میپختند و تعبیر مرحوم شهری چنین بود: با پتک هم این نان را نمیشد خُرد کرد، تا چه رسد دندان و کاملاً غیر مأکول بود.
شیوع استفاده از «لباسهای بیروتی» که از طریق جنوب کشور و از لبنان به سوی ایران روانه شده بودند، مزید بر علت شد و دامنه بیماریها را گسترش داد و باعث مرگ و میر فروانی شد و مرحوم پدرم میگفت: شکر سفید که تا قبل از هجوم متفقین به ایران به فراوانی و ارزانی در اختیار و دسترس مردم بود، ناگهان دچار قحطی شد و به جای آن، به صورت کوپنی و جیرهبندی شده، شکر قرمز در اختیار مردم گذارده میشد و در سطح تهران آن روزگار، فقط چند دکان مجوز فروش آن را داشتند و مغازه عطاری شخصی به نام «ناصحیزاده» در میدان شاهپور (وحدت اسلامی) آن را در اختیار مردم میگذارد.
استفاده از این نوع شکرها، سبب درد در ناحیه کلیهها میشد و از آنجا که مردم آشنایی چندانی با امراض کلیوی نداشتند، به تدریج کلیههای آنها، از کار میافتاد و فوت میکردند.
از سوم، تا 25 شهریور 1320، پهلوی اول در حیص و بیص ماندن و رفتن بود که مجبور شد به محمدعلی فروغی، مراجعه کند، تا او ضمن قبول پست نخستوزیری، بلکه اسباب نجات سلطنتش را فراهم آورد، و فروغی، آنچه را که بر سر پدر دامادش ـ محمدولی اسدی ـ و دامادش علیاکبر اسدی و خودش آمده بود را یک جا فراموش کرد و درصدد برآمد تا بداند سفارتین روس و انگلیس درباره پهلوی اول، چه تصمیمی گرفتهاند و وقتی که به او گفتند:
پهلوی باید برود، متن استعفای او را نوشت: نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چندسال مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام، حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوانتری به کارهای کشور، که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد... و به دستش داد تا امضا کند و او امضا کرد و رفت.
ایبنا