به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کارل اشمیت در کتاب «رمانتیسیسم سیاسی» از رومانتیکسازی مردم و تاریخ و حتی واقعیت صحبت میکند و آن را به نوعی به انقیاد کشیدن مردم در قبال تاریخ و جامعه و بریدن بند ناف انقلابی شیء رومانتیک میداند. او همچنین از رابطه دیالکتیک احساس همگانی یا ملی جدید که نهایتا در نازیسم دهشتناکترین حالت خود را به رخ کشید و امروزه هم به انحاء دیگری بازگشته، با رمانتیسیسم میگوید اما نهایتا میان رمانتیسیسم سیاسی و سیاست رومانتیک از بعد فرصتگرایی تمایز قائل است.
نیره توکلی جامعهشناس و مترجم در گفتوگو با ایبنا به این پرسشها پاسخ میدهد که خوانشی مثل خوانش کارل اشمیت رمانتیک که او را پدرخوانده فلسفه فاشیسم میدانند؛ از سیاست چقدر در شکلدهی به مفهوم دیگری به معنای شر دست داشته یا دارد؟ و آیا اساسا آیا واقعیت مفهوم مردم با معنای رمانتیککلاسیک آن همخوانی دارد؟ و از این میگوید که اصولا اینکه اشمیت در تشریح تمایز میان رمانتیسیسم سیاسی و سیاست رومانتیک قتل یک دانشجو را رویدادی فاقد اهمیت سیاسی که به رویدادی سیاسی احمقانه تبدیل شده تقلیل میدهد، سیاستزدایی یک پدیده اجتماعی نیست؟
نقد بسیاری به گفتمان رمانتیسم نه ارتجاعی بودن آن و جایگزینی مذهب و امر متافیزیک با یک چارچوب به اسم دولت زیباییشناختی که غیرسیاسی بودن آن است. آنچه هم بعضا سعی میشود به اسم بعد سیاسی از دل رمانتیسم بیرون بکشند، عملگرایی و سوبژکتیوته مورد نظر برای عملگرایی ندارد، آنچه که اشمیت از رمانتیسیسم سیاسی روایت میکند هم صرفا نمایشی از امر سیاسی است که به قدرت سخنوری او گره خورده یا امری پراگماتیک؟
کارل اشمیت (۱۹۸۵-۱۸۸۸) مؤلف کتابهایی چون الهیات سیاسی و بحران دموکراسی پارلمانی است. او را هم هابز زمانه ما نامیدهاند و هم پدرخوانده فلسفی نازیسم. اما چه چیزی باعث شده که وی یکی از سرآمدان نظریهپردازی سیاسی و حقوقی در قرن بیستم باشد؟ قدرت نفوذ این شخصیت متلونی که، تا سال ۱۹۵۴، جنگ داخلی ۱۹۱۸ و فروپاشی رایش ویلهلمی، ظهور و فراز و نشیبها و سپس سقوط جمهوری وایمار را دیده بود و زندگی در دوران رایش سوم، بمباران برلین به دست متفقین، و نیز پایان فاجعهبار جنگ جهانی دوم را تجربه کرده بود و با مهارت تمام توانسته بود از همه این چیزها جان به در ببرد، در چه چیز نهفته است؟ پاسخ را باید در قدرت او در سخنوری و استدلال، آن هم در دفاع یا رد مواضع سیاسی مختلف یافت که گاه در دورههای مختلف کاملاً تغییر میکرد. کسی که کتاب رومانتیسیسم سیاسی کارل اشمیت را میخواند، هرگز نمیتواند تأثیر و قدرت استدلال وی را نادیده بگیرد. خواندن اثر کارل اشمیت دگرگون میکند. تازه، میفهمی که واقعیت را فقط فرصت گرفتن، برای بازآفرینی، کل هنر است و شاید کل هنر همان رومانتیسیسم باشد. فرصتگرایی میتواند هرکس را درباره سرشت حقیقی خود بفریبد. «آدمها نمیخواهند زندگی کنند، فقط میخواهند درباره زندگی نغمهسرایی کنند.»
نقد او درباره آرمانها و نهادهای لیبرال دموکراتیک هنوز هم مناقشهانگیز است، اما حتی مخالفانش نیز به قدرت شگفتانگیز وی برای پرداختن به مسائل اساسی سیاست مدرن اعتراف میکنند. رومانتیسیسم سیاسی پژوهشی تاریخی است که، همچون دیگر آثار مهم اشمیت، نقد سیاسی بنیادینی را عرضه کرده است. وی، در این اثر، از مفهومی از عمل سیاسی دفاع میکند که استوار است بر مفاهیم خیر و شر، عدالت و بیعدالتی و حمله به انفعال سیاسی که معلول تجربه رومانتیسیسم سیاسی است. اشمیت کتاب را با نقد نظریه عامهپسند رومانتیسیسم آغاز میکند، که در آن رومانتیک، با ارجاع به موضوعهای معینی درباره کشش عاطفی تعریف شده، سپس به اصول اساسی جنبش رومانتیک حمله میبرد و تأکید ویژه آن بر بنیان متافیزیکی رومانتیسیسم است و اینکه به همه حوزههای فرهنگ جنبه زیباییشناختی میدهد.
مباحث اصلی کتاب پیشزمینهای است برای یورش اشمیت به رومانتیسیسم سیاسی و «شاعرانهسازی» ستیزهای سیاسی. این نقد دربرگیرنده حمله گستردهتری به بورژوازی اروپایی نیز هست، زیرا طبقهای است که آغوشش را بر رومانتیسیسم میگشاید و، در نتیجه، با تبدیل جدل سیاسی به گفتوگوی بیپایانی که در آن تفننجویی و آسانگیری برخود مانع از تصمیمگیریهای سیاسی درست میشود، از نظم اجتماعی لیبرال سیاستزدایی میکند. سرانجام، علایق سیاسی خود اشمیت با آرای ادموند برک، جوزف دی مایستر و لویی بونالد، با فلسفه سیاسیِ محافظهکارانه، با بازگشت به دوران پیش از ناپلئونی و – دستکم تا اواخر دهه ۱۹۲۰- با کاتولیسیسم سیاسی درهم میآمیزد.
مهمترین نکتهای که اشمیت درباره تعریف رومانتیک بیان میکند این است: تعریف رومانتیک را نمیتوان از هیچ شیء یا موضوعی آغاز کرد که رومانتیک پنداشته میشود، خواه قرون وسطا باشد و خواه ویرانه. بلکه تعریف را باید از شخص رومانتیک آغاز کرد.
کتاب سه محور دارد. نخست حمله به مفاهیمی است که ریشههای جنبش رومانتیک بدان نسبت داده میشود. اشمیت معتقد است که این جنبش نماینده دنیاگرایی، ذهنیگرایی و خصوصی کردنی است که در آن خدا جای خود را فردیت خصوصی نظم اجتماعی بورژوازی جای خدا را میگیرد.
دومی حمله به رومانتیسیسم سیاسی است که دربرگیرنده حمله گستردهتری به بورژوازی جدید اروپایی است، که اشمیت آن را حامل تاریخی جنبش رومانتیک میداند. او میگوید جنبش رومانتیک رهاورد بورژوازی جدید بود که دوران آن از قرن هیجدهم آغاز میشود و در ۱۷۸۹، با خشونتی انقلابی بر سلطنت، اشرافیت و کلیسا پیروز شد. همین بورژوازی، در ژوئن۱۸۴۸، وقتی که از خودش در برابر پرولتاریای انقلابی دفاع میکرد، دیگر در سنگر انقلاب نبود. به اعتقاد او، هنر رومانتیک جدید در کنار دموکراسی و ذائقه بورژوازی ملی جدید گسترش مییابد. رنگ تجربه اشکال سنتی اشرافی و سفسطه کلاسیک را همانند الگویی ساختگی، و نیازش به حقیقی و طبیعی، به خود میگیرد و به سوی نابودی هر نوع شکلی پیش میرود.
بورژوازی لیبرال هرگز در طولانیمدت انقلابی نمانده است. در قرن نوزدهم، دستکم در مواقع بحرانی، غالباً به گونهای بسیار ناایمن میان سلطنتطلبی سنتی و پرولتاریای سوسیالیست و میان بناپارتیسم و بورژوازی سلطنتطلب همدستان خاصی داشته است. علت سردرگم بودن داوری تین نیز همین است. به دید او، گاه آدمی توانا و زورمند که هوش و فرهنگ و نیروی او بر اشراف منحط غلبه میکند طلایهدار هنر جدید است. و گاهی کاسبی معمولی و عامی که دونپایگی اخلاقی و فکری وی اصطلاح بورژوازی را بدنام میکند.
بنابراین، تین میان امید به اینکه نظمی جدید بر ویرانه نظم کهن و بیم آنکه این نظم جدید به هرج و مرج بینجامد و اینکه داوریش درباره هنر این جامعه بورژوایی نیز به همین میزان متزلزل باشد نوسان دارد. گاهی رومانتیسیسم چیزی باشکوه و اصیل است. گاه بیماری و ناامیدکننده است. امروز فروپاشی فرهنگ سنتی و موضوع شکل به طور بنیادین تداوم یافته است، اما جامعه جدید هنوز شکل خودش را پیدا نکرده. هنوز شکل هنری تازهای را نیز نیافریده و همچنان به سوی مباحث مربوط به هنر و دگرگونی رومانتیک اشکال بیگانه که با رومانتیسیسم و احیای آن در هر یک از نسلهای آینده آغاز شد حرکت میکند.
سوم دفاع او از محافظهکاری سیاسی و رد این نگرش است که رومانتیسیسم سیاسی ذاتاً با رومانتیسیسم پیوند دارد. در اینجا، اشمیت استدلال میکند که رومانتیک سیاسی با موقعیتها ارتباط ندارد، بلکه با زیباییشناسی ارتباط دارد. بنابراین، ممکن است، به همان آسانی که تبدیل به دانتون میشود، فردریک کبیر بشود.
رمانتیکها همیشه نسبت به اتمیزهشدن جامعه و فردگرایی حساس بودهاند؛ ولی هیچ چارچوب و تقابلی برای این اتمیزهشدن هم به دست نمیدهند و یک کل منفک از قدرت را تعریف نمیکنند. نگاه اشمیت به این موضوع چیست؟
اشمیت معتقد است: «واژگانِ ناشفافِ تاریخ ادبی - واژگانی که خودش هم از رومانتیسیسم تأثیر پذیرفته است - نباید باعث شود که سر و صدای طبل تو خالی توسعه زیباییشناسی، که جنبش رومانتیک بر آن استوار است، با نیروی سیاسی اشتباه شود؛ از آن سوی بام هم نباید افتاد و برجستهترین جنبههای اتفاقی در مجادلات سیاسی هر روزه دوران واپسگراییِ آلمان یعنی رابطه با بازگشتِ کاتولیسیسم را (که در آن زمان بزرگترین قدرت بود) معیار تشخیص گرفت. این هم درست نیست که آن «فردگرایی افراطی» را که سیلیه و فرانسویهای دیگر از آن حرف میزنند عنصر ذهنی رومانتیک بدانیم. در اینجا فردگرایی فقط وقتی معنی دارد که این کلمه مفهومی اخلاق مانند پادنهاد چیزی جمعی یا اجتماعی را در خود حفظ کرده باشد، و فقط اگر مستقل پادنهاد [متضاد] ناهمگن دانسته شود. مسلم است که ناهمگنی با استقلال فردی رابطه دارد. اما مفهوم استقلال، به اعتبار جابهجایی به قلمرو زیباییشناسی، که اساساً مفهومی اخلاقی است، کاملاً دگرگون شده است و همه این مرزها درهم ریختهاند. در هر رومانتیکی، میتوانیم نمونههای آشوبگرایانه اعتماد به نفس و نیز نیاز شدید به مردمداری را ببینیم. او به همان آسانی که تحت تأثیر احساسات دیگرخواهانه، دلسوزی و همدلی قرار میگیرد، به همان سادگی هم در سلطه نخوت و فخرفروشی است.
اما هیچ کدام از اینها ربطی به استقلال یا ناهمگنی ندارد و فقط در قلمرو ذهنیگرایی رومانتیک حرکت میکند. هیجانی که از محدودههای ذهنی فراتر نمیرود، نمیتواند شالوده اجتماعی خاص باشد. مردمداری مبتنی بر مستی و تخدیر نمیتواند اساس ارتباط پایدار باشد. طنز و توطئه نقاط تبلور اجتماعی نیستند؛ و هیچ گونه نظم اجتماعی را نمیتوان بر اساس نیاز یا به تنهایی برقرار کرد، بلکه باید در گفتوگویی پویا و جاندار شناور باشد. زیرا هیچ اجتماعی، بدون این مفهوم که چه چیزی بهنجار و برحق است، نمیتواند نظمی پیدا کند. از لحاظ مفهومی، هنجار غیررومانتیک است. زیرا که هر هنجاری مجوز فرصتگرایی رومانتیک را از میان میبرد. حتی ویژگیهای پادنهادانه و تقابلی رومانتیک نیز، در برخورد با مفاهیم هنجاری، از هم میپاشند. نظم بخردانه دولتی حاصل ترکیبِ هرج و مرج و استبداد نیست.
مفاهیم قانونی نیز به همین روال غیررومانتیکاند. از دیدگاه رومانتیک، بیعدالتی فقط در نتیجه ناهماهنگی زیباییشناختی «در موسیقیی مقدس، احساس پایانناپذیرِ زندگیِ استعلایی» پدید میآید. از این مطلب به معنای تمثیلی سخن گفته نمیشود، بلکه به معنای یگانه مقولهای که در دسترس تجربه رومانتیک است بیان میشود. علت اینکه نه قانونی رومانتیک وجود دارد و نه اخلاق رومانتیک همین است، درست همان طور که سخن راندن از اخلاق شعری یا موسیقایی گیجکننده است. اگر شعر سیاسی وجود دارد، رومانتیسیسم سیاسی نیز به همان معنا وجود دارد.
بدین ترتیب، بینظمی عصیانگرانه رومانتیک به اصل ساده فرصتگرایی ذهنی فروکاسته میشود و تضاد مرموز گرایشهای سیاسی گوناگونِ بهاصطلاح رومانتیسیسم سیاسی پیامد نارسایی اخلاقی سرایشی توجیه میشود که ممکن است هر محتوایی را همچون فرصتی برای کسب منفعت سیاسی غنیمت شمرد.»
رمانتیسیسم سیاسی از طرف لیبرالها و هم کمونیستها مرکز ثقلی برای فاشیسم شناخته میشد و میشود. در تعریفی که اشمیت که از او به نام پدرخوانده فلسفی نازیسم یاد میشود از رمانتیسیسم ارائه میدهد چگونه این ارتباط نفی میشود و خود او این همپوشانی نظر لیبرالها و کمونیستها بر سر رمانتیستها را چگونه تفسیر میکند؟
اشمیت میگوید: «جنبش رومانتیک رهاورد بورژوازی جدید بود که دوران آن از قرن هیجدهم آغاز میشود و در ۱۷۸۹، با خشونتی انقلابی بر سلطنت، اشرافیت و کلیسا پیروز شد. همین بورژوازی، در ژوئن۱۸۴۸، وقتی که از خودش در برابر پرولتاریای انقلابی دفاع میکرد، دیگر در سنگر انقلاب نبود. به اعتقاد او، هنر رومانتیک جدید در کنار دموکراسی و ذائقه بورژوازی ملی جدید گسترش مییابد. رنگ تجربه اشکال سنتی اشرافی و سفسطه کلاسیک را همانند الگویی ساختگی، و نیازش به حقیقی و طبیعی، به خود میگیرد و به سوی نابودی هر نوع شکلی پیش میرود. بورژوازی لیبرال هرگز در طولانیمدت انقلابی نمانده است. در قرن نوزدهم، دستکم در مواقع بحرانی، غالباً به گونهای بسیار ناایمن میان سلطنتطلبی سنتی و پرولتاریای سوسیالیست و میان بناپارتیسم و بورژوازی سلطنتطلب همدستان خاصی داشته است.
علت سردرگم بودن داوری تین نیز همین است. به دید او، گاه آدمی توانا و زورمند که هوش و فرهنگ و نیروی او بر اشراف منحط غلبه میکند طلایهدار هنر جدید است. و گاهی کاسبی معمولی و عامی که دونپایگی اخلاقی و فکری وی اصطلاح بورژوازی را بدنام میکند. بنا بر این، تین میان امید به اینکه نظمی جدید بر ویرانه نظم کهن و بیم آنکه این نظم جدید به هرج و مرج بینجامد و اینکه داوریش درباره هنر این جامعه بورژوایی نیز به همین میزان متزلزل باشد نوسان دارد. گاهی رومانتیسیسم چیزی باشکوه و اصیل است. گاه بیماری و ناامیدکننده است. امروز فروپاشی فرهنگ سنتی و موضوع شکل به طور بنیادین تداوم یافته است، اما جامعه جدید هنوز شکل خودش را پیدا نکرده. هنوز شکل هنری تازهای را نیز نیافریده و همچنان به سوی مباحث مربوط به هنر و دگرگونی رومانتیک اشکال بیگانه که با رومانتیسیسم و احیای آن در هر یک از نسلهای آینده آغاز شد حرکت میکند.»
اشمیت معتقد است که فریدریش انگلس بهدرستی میگوید: «نام احزاب سیاسی هیچ وقت کاملاً درست نیست.» با این حال، واژههایی مانند لیبرال، محافظهکار، و رادیکال از لحاظ تاریخی محتوای اثباتپذیر و نسبی دارند، هر چند که این محتوا مطلق نباشد. در چنین موردی، پرداختن به ریشهشناسی واژه فقط به ما کمک میکند که کاملاً متوجه دشواریها باشیم. از لحاظ ریشهشناسی، رومانتیک به معنای romanhaft ، «تخیلی» یا «داستانی» است. این واژه از رُمان، «داستان»، «اثر داستانی» یا «رومانس» مشتق شده. همچون یکی از وجوه تمایزِ آن با مفهوم حماسی که مفهومی کلی است، این واژه نیز مفهومی مرکب دارد که بر حسب خودِ آن قابل توضیح است.
در فلسفه شلینگ («در تاریخ، این فرد نیست که عمل میکند، بلکه انواعاند»)، واقعیت فرافردی همچنان اساساً ملاحظاتی را تعیین میکرد که استوار بر فلسفه طبیعت بود. اما جهتگیری تاریخی نداشت. هگل نخستین کسی بود که دو واقعیت را سنتز کرد و، بدین ترتیب، گامی استوار برداشت که، بی برو برگرد، تاج از سر خدای متافیزیک سنتی میربود. مردم – که در فلسفه هگل به صورت دولت خردورزانه شده بود- و تاریخ، همان روح جهان که به شیوه دیالکتیک خود را تکامل میدهد، یگانه میشوند.
البته، به گونهای که متافیزیک هگل، یا همان فالکگایست [روح ملی] فقط همچون ابزار عملکرد عقلایی ولتگایست ، یا روح جهان، کارکرد دارد. با این حال، از لحاظ تجربی و روانشناختی، آزادی عمل باقیمانده برای روح ملی چنان گسترده است که هگلیسم میتواند، در پهنه سیاسی، علاوه بر گرایش واپسگرایانهاش، گرایشی انقلابی نیز داشته باشد. افزون بر آن، جامعه انسانی، در چفت و بست دستگاه هگلی، محرکی انقلابی باقی میماند.
جالب آن است که اشمیت از مارکسیسم با احترام یاد میکند. او میگوید: «در روند تکامل انقلابی این دستگاه است که، در مارکسیسم، باز مردم به صورت پرولتاریا، همچون حامل جنبش انقلابی راستین، پدیدار میشود که خود را با انسانیت یکی میکند و همچون ارباب تاریخ تجلی مییابد. وگرنه، مارکسیسم نیز مانند بقیه فلسفههای تاریخ میشد، بدون نیروی انقلابی و توان شکل دادن به حزبی که از آن پیروی کند. اما، با وجود عناصر واپسگرا و واژگان مسیحی هگل، دیگر راهی رو به واپس و به سوی خدای سنتی متافیزیک مسیحی باقی نمانده بود. هنگامی که اشتایل قاطعانه هگلیسم را دشمن کهنه و دشمن آنچه مسیحیتبنیان است دانست، اهمیت آن را نشان داد. او از فلسفه شلینگ آغاز کرد، که در ۱۸۰۹ به ستایش از خدای فردی پرداخت.
متافیزیک مسیحی باقی نمانده بود. هنگامی که اشتایل قاطعانه هگلیسم را دشمن کهنه و دشمن آنچه مسیحیتبنیان است دانست، اهمیت آن را نشان داد. او از فلسفه شلینگ آغاز کرد، که در ۱۸۰۹ به ستایش از خدای فردی پرداخت.»