فرهنگ امروز/ نصرالله حدادی؛ «اطاعت کورکورانه» عنوان کتابی است از هرج و مرجطلب معروف حزب توده و سازمان افسران این حزب «خسرو روزبه» که در مذمت تشکیلات ارتش پهلوی اول و دوم نوشته شده و او در این کتاب به آنچه که در ارتش پهلوی اول «نظم رضا شاهی» گفته میشود و بعدها در زمان پهلوی دوم، امتداد یافت، معترض و متعرض است و آن را اطاعت کورکورانه مینامد و سرنوشت چنین ارتشی را فروپاشی از درون، معلوم میسازد.
امری که در شهریور 1320 و به هنگام خروج پهلوی اول از کشور، به وقوع پیوسته بود و آنچه که طی 16 سال با صرف سرمایههای ملی زیاد، تحت عنوان ارتش شاهنشاهی شکل گرفته بود، در اندک ساعتی فروریخت و نتوانست کوچکترین مقاومتی را در برابر ارتش اشغالگر متفقین به منصه ظهور برساند و تنها وسیلهای بود برای سرکوب عشایر، ایجاد رعب و وحشت و کنترل مردم و آنچه که به عینه، تا قبل از سال 1357، نسل من به چشم دیدند: مقاومت در برابر خواستههای به حق مردم و ضعف در برابر اجانب و بیگانگان، از سوی ارتش ظفر نمون پهلوی دوم.
هجوم روسها ـ شوروی ـ از شمال و انگلیسیها از جنوب به داخل کشور، مقاومت چندانی را در پی نداشت و چنان هرج و مرجی را در تمام کشور رقم زد که میلیونها نفوس ایرانی، تا ماهها سرگردان بودند و به دنبال لقمهای نان، به این سو و آن سو میرفتند و قوای اشغالگر با در اختیار گرفتن آذوقه مردم، اسباب قحطی مصنوعی را فراهم آورده بودند.
در شهر مشهد، همزمان با ورود قوای شوروی، تمامی امور از هم گسیخت و یک شاهد عینی، وضعیت این شهر را چنین توصیف کرده است: «نخستین تجربه سیاسی من، شنیدن خبر برکناری رضاشاه و تبعید او از ایران بود. من رضاشاه را در سه بار که به مشهد آمده بود و با ماشین سیاه تشریفاتیاش از بالا خیابان به فرمانداری یا استانداری میرفت، از طبقه دوم فروشگاه پدرم دیده بودم و فکر میکردم که او قدرتمندترین مرد روی زمین است. با دیدن او مو به تنم راست میشد... سقوط رضاشاه همه تصورات ذهنی مرا یک باره به هم زد. برای ما که معنی کلمات و عبارات سیاسی را درست نمیفهمیدیم، رضاشاه همان اعلیحضرت قدرقدرت، قوی شوکت و شاهنشاه ایران بود. مگر چیزی بالاتر از این عنوان بود؟ او برای ما کسی بود که 20 سال سلطنت کرده بود. میگفتند که او به دوران هرج و مرج اواخر قاجار پایان داده، ایلات یاغی را سرجای خودشان نشانده و کشور را به نظم درآورده بود. اما همین شاهِ شاهان، با یک یادداشت متفقین به فردی ضعیف و مطیع تبدیل شده، از ایران اخراج شده بود...
یکسالی از اشغال مشهد نمیگذشت که مهندسین روسی اقدام به انجام یک سری پروژههای عمرانی در مشهد کردند. من تازه در دبستان ثبتنام کرده بودم. از جمله این پروژههای عمرانی، حفر یک چاه عمیق و ساخت یک منبع آب بتنی در میدان عیدگاه در خیابان تهران، نزدیک حرم مطهر بود. این میدان اکنون هم نزدیکترین میدان به فلکه حرم مطهر است و هتل اترک در شرق آن ساخته شده و در جوار مدخل بازار رضا (ع) است. جایی که امروز بازار رضا (ع) قرار دارد. در آن زمان یک گورستان متروکه بود... روز افتتاح پروژه، یک افسر روس که فارسی را با لهجهای غیر از لهجه ما صحبت میکرد، میکروفونی را به دست گرفت و سخنرانی کرد.. افسر روسی میان حرفهایش، گفت! پُخلوی پدرسگ (پهلوی پدر سگ) مغز گندم را به آلمانهای پدرسگ میداد و پوست گندم را به شما مردم بیچاره. ما امروز برای شما کارهای آبادانی میکنیم... با آمدن روسها به مشهد و اشغال شمال ایران، تغییر رفتار اجتماعی در شهر کاملاً مشهود بود. موضوع حجاب و بیحجابی کلاً به کنار گذاشته شد. دستهجات عزاداری و قمهزنی مدتی ناپدید شدند، اما دوباره به فعالیت پرداختند. چیزی که در گذشته ندیده بودم، این بود که گروههایی در خیابان به راه میافتادند و شعار میدادند. ما آنها را تماشا میکردیم، اما از کارشان سر در نمیآوردیم. قحطی و گرسنگی، مشهد و جاهای دیگر را فرا گرفته بود. بزرگترهایمان در خلوت میگفتند که برخلاف فرمایشات آن افسر ارتش سرخ، خودِ روسها غلات خراسان را به جبهههای جنگ بردهاند. آنچه برای مردم باقی میماند، آشغال ته سیلوها بود. دکانهای نانوایی در ساعات پخت نان بسیار شلوغ میشد. مردم در آن زمان هنوز یاد نگرفته بودند در صف به نوبت بایستند. جلوی نانواییها ازدحام بود و مردم برای نزدیکشدن به دکان نانوایی با هم رقابت میکردند و به هم فشار میآوردند... از ساعت 11 صبح که پخت نان آغاز میشد، مردم به تدریج جلوی نانوایی ازدحام میکردند. آنها که به دلیل شلوغی نمیتوانستند به پیشخوان نانوایی نزدیک شوند، پول نان را در دستمال گره میزدند و با یک چوب بلند به بالای سر شاطر میرساندند و با فریاد میگفتند: شاطر آقا، فقط پنج تا، یا هفتتا... مردم بیکار و یا کم درآمد به سختی زندگی میکردند و بچهها از گرسنگی میمردند...» (عظیمی بلوریان، دکتر احمد، هشتاد سال تکاپو، صص 42ـ 39، رسا، 1396، تهران).
شاهد دیگری، در همین شهر مشهد، وضعیت ارتش را چنین قلمی کرده است:
«ساعت شش صبح چهارم شهریور، رئیس شهربانی که از دوستان من بود به درِ منزلم آمد و به اتفاق او به ستاد لشکر رفتیم. در بین راه که فاصله کمی بود، صدای طیارههای جنگی به گوشمان رسید. پس از چند لحظه پنج هواپیمای جنگی بالای شهر مشهد هویدا شد و پس از عبور از بالای شهر به سمت فرودگاه مشهد رفتند که خارج از شهر بود. درست ساعت هفت صبح بود که صدای بمب از فرودگان بلند شد. چند بمب انداختند و مجدداً از روی شهر مراجعت نمودند.
... بر ما معلوم نبود که نقشه چیست و بالاخره این جنگ واقعی و یا زرگری است. البته صدای بمبها، شهر را متزلزل و نگران نمود. مردم از خانهها بیرون ریختند و دکانها بسته شد و انتظامات به کلی از شهر رفت.
در ساعت 9، مجدداً هواپیماهای جنگی که تعدادشان نُه فروند بودند، در بالای شهر پیدا شدند و باز به سمت فرودگاه رفتند. هنگ هوایی مشهد شروع به شلیک به طرف طیارههای دشمن کرد. در موقع بمباران فرودگاه، 23 تیر توپ که کلیه ذخیره هنگ بود، شلیک شد. صدای آن توپها بیشتر بر تزلزل قاطبه شهریها افزود و این مرتبه کلیه سکنه شهر از منازل خود خارج شدند و به جانب خارج شهر و بیابان حرکت کردند. در ضمن گزارشهایی تلگرافی که حاکی از ورود نیروی سرخ به سایر قسمتهای مرزی بود. متوالیا میرسید...
بالاخره شهر به کلی به هم خورد و هرکس به طرفی شروع به فرار نمود... در نزدیکی شریفآباد از دور صدای بمباران شنیده شد و چون عده بیشتری از افراد لشکر شرق روز و شب گذشته از شهر خارج شده و متوجه گردنههای شریفآباد شده بودند، معلوم شد طیارههای شوروی به سر وقت آنها آمدهاند و در کوههای شریفآباد مشغول بمبریزی هستند. پس از عبور از این قسمت، کمکم قشون متواری و صنوف مختلف لشکر در بیابان مشاهده نمودم. افراد جوخه جوخه در بیابان دور هم جمع شده بودند و کلیه مهماتِ توپها و اسلحه خود را در بیابان رها کرده بودند و خودشان بلاتکلیف دور هم جمع شده و در انتظار بودند. البته افسرها را هیچ ندیدم و کلیه این قشون افراد نظامی بودند.
هرقدر به شهر مشهد نزدیکتر میشدم، جمعیتی که در صحرا بود بیشتر میشد. در دامنه یک تپه مشاهده نمودم که عده زیادی قاطرهای توپخانه لشکر شرق، و چند اسبِ سواری افسران که حتی شمشیر افسری نیز در بغل آنها آویزان بود، لجام گسیخته بالای تپهها میرفتند. این قاطرهای توپکشی واقعاً قاطرهایی خیلی قیمتی بودند که در موقع عادی زحماتی در لشکر شرق برای تربیت و نگهداریشان کشیده میشد و در مانورها، نمایشهایی میدادند و حالا تمام اینها بیصاحب سر به بیابان نهاده بودند. در سه فرسخی مشهد سه عراده توپ بزرگ و چند مسلسل را دیدم که بیصاحب کنار جاده افتاده بود. نزدیک طرق، دو نفر نظامی را دیدم که با یک دسته الاغدار دهاتی مشغول مبادله لباس بودند. به این معنی که تفنگ و لباس نظامی خود را به دهاتیهای الاغدار میدادند و در عوض لباس دهقانی از آنها میگرفتند که آزادانه فرار کنند...» (ارجمند، محمد، شش سال در دربار پهلوی، صص 227 ـ 221، نشر پیکان، 1385، تهران).
نکته جالب توجه، بازدید پهلوی اول در همین روزها، از پادگانهای نظامی بود و این در حالی بود که «شورای عالی نظامی» مرکب از سپهبد امیراحمدی (قصاب لرستان) سرلشکر احمد نخجوان، سرلشکر عزیزالله ضرغامی، سرلشکر یزدانپناه، سرلشکر بوذرجمهری، سرلشکر نقدی، سرتیپ احمد خسروانی و سرتیپ علی ریاضی، مصوب کرده بود که کلیه سربازان وظیفه مرخص و به جای آنها سیهزار سرباز پیمانی، با حقوق ماهی سیتومان استخدام شده و ارتش به اینگونه بازسازی شود!
پهلوی اول به محض دریافت این خبر از زبان عزیزالله ضرغامی، که آدمی ظاهرالصلاح بود، دستور داد تا این رؤسا در برابرش ظاهر شوند و با عصا و شمشیر به آنها حمله و امر کرد تا برخی از آنها را زندانی کنند و به ریاست خودش، دادگاه صحرایی تشکیل دهند، تا آنها بهسزای خیانتشان برسند و با نصیحت محمدعلی فروغی، او از خر شیطان پیاده شد و مقرر شد دادگاهی به ریاست سرلشگر امیرفضلی تشکیل شود و حق این خائنین را کف دستشان بگذارد و با خروج پهلوی، این فرماندهان ظفرنمون، نشان شجاعت دریافت داشتند و به محل خدمت خود بازگشتند و بعدها برخی از آنها، به مقام سناتوری و وکالت و امثالهم رسیدند.
وضعیت تهران نیز به همینگونه بود. جعفر شهری در این باره مینویسد: «... نارنجکی در تپههای عباسآباد میان ذغالسنگها و نارنجکی میان کپه خاکستر یکی از کورهپزخانههای بیرون دروازه شاه عبدالعظیم افتاده، ایران مورد هجوم متفقین قرار گرفته بود. آنگاه همان فرماندهان و درجهدارانی که از هیبتشان لرزه بر اندام سرباز افتاده، سینهها را در برابر صفوف گروهان و گردان و هنگ سپر کرده، به احترام قدومشان (قراول بیرون) میکردند و به برخورد در خیابان باید جهتشان (جبهه) بسته، در حاشیه لالهزار و استانبول، رستم دستان و سام نریمانهایی بودند که به درجه و نشان و حمایل و (واکسیلبند)های خود فخر بر زمین و آسمان میفروختند، از همان دو نارنجک و چهار برگ اعلامیه که در روحیه افراد عادی. مختصر تغییر نگذارد، آنچنان فرار را برقرار ترجیح دادند که در صندوق خانهها و پستوها مخفی بشوند، چنان که موشی بوی گربه شنیده باشد و آن چنان ترس در وجودشان و وحشتسرا پایشان را فراگیرد که چادر سیاه، چادر نماز زنانه یکی دو سه قران، را تا یکی پانزده بیست تومان خریده و سرکرده، پا به گریز بگذارند و همانهایی که در جنگ با برادران کرد و لُر و سرکوبی مردم بیسلاح شهری و دهاتی شیر ژیان و اژدهای دمانی بودند که هزاران هزار را به مسلسل بسته، خانههایشان را بر سرشان خراب کرده، زن و فرزندانشان را نفت ریخته آتش زده، افتخار به نام جلاد و قصاب خودشان بکنند...» (طهران قدیم، جلد اول، صص 6ـ 255).
پهلوی اول، آنگونه که احمد مهدوی دامغانی در کتاب «در حدیث دیگران» نقل میکند، آخرین شب حضور در ایران (24 شهریور 1320) را در منزل «علیمحمد خان صانعی» در تجریش گذراند و فارغ از جلال و جبروت پادشاهی و 20 سال مطلق العنان بودند، با لباس زیر، به عیش و نوش نشست و به یار غار دوران قبل از سلطنتاش، علی محمدخان صانعی اصرار میکرد که او را اعلیحضرت ننامد و با تأکید به این مطلب که: اطرافیان من، مرا به خاطر قدرت و ثروتم میخواهند و فردا که رفتم، از یادها نیز میروم و از این همه بله قربانگو و چاکر و نوکر دیگر خبری نخواهد بود، و تنها این مطلب را به تو میگویم که از روزگار جوانی با من دوست بودهای!
شهریورماه هر سال، میتواند یادآور دو جنگ و همچنین اشغال تلخ کشورمان باشد. اولی، متفقین و دومی صدام و جنگ تحمیلی و با قیاس این دو جنگ، که اولی بهرغم بیطرفی ما به ملت ایران تحمیل شد و تا سالها عواقبش را تحمل کردیم و دومی، دشمن بعثی را از ایران بیرون راندیم، که میتواند برای نسل امروز و فردای ایران، درسی عبرتآموز باشد. از اطاعت کورکورانه، تا ایمان به حفظ و حراست از تمامیت ارضی ایران، و تمامی آنچه که حیثیت و ناموس ایران و ایرانی است.