فرهنگ امروز/ رسول آبادیان
جلال آلاحمد، نویسندهای است که حرف و حدیثهای فراوانی پیرامونش مطرح شده است. این نویسنده که در دورهای خاص از تاریخ ایران در امر فعالیتهای سیاسی و ادبی شهرت خاصی پیدا کرده بود بعد ازمرگ به چهرهای جنجالی بدل شد که اظهارنظرها پیرامون او تا عصر حاضر نیز امتداد یافت. در گزارش پیشرو تلاش کردهایم آثار ادبی این نویسنده را از زاویهای دیگر مورد ارزیابی قرار دهیم.
آشنایی 77ساله
عبداللهانوار : من حدود 77سال پیش در دانشسرای عالی با جلالآل احمد آشنا شدم. خوب یادم هست که ایشان جوانی پرشور بود که در شعبه ادبی فعالیت میکرد و همیشه نوشتههایی برای خواندن داشت. جلال پیش از آنکه روشنفکر یا منتقد یا هر چیز دیگری باشد، نویسنده بود و همین استعداد ذاتی نویسندگی باعث شد به هر راهی که پا میگذارد حرفهایی برای گفتن داشته باشد و پیش از دیگران قدم بردارد. بارها گفتهام که برای شناخت شخصیت جلالآلاحمد، کتاب «مدیر مدرسه» بهترین سند است. ورود جلال به حزب توده و بعد جدا شدن از این حزب و پیوستن به حزب زحمتکشان و بعدها فعالیت در جریان نفت و... همه و همه ریشه در ذهنیتی جستوجوگر دارد که حس مسوولیتی بالا در قبال جامعهاش حس میکند. حس مسوولیتی که در نوعی نگاه عمیق ادبی گره خورده و ماندگار شده است. جلال با تمام شناختی که از حوزه سیاست داشت هرگز تن به درافتادن در این حوزه نداد و تا واپسین روزهای عمرش در پی پروبال بخشیدن هر چه بیشتر به انجمن نویسندگان بود. انجمنی که تاثیرگذاریاش را بالاتر از تاسیس هر حزب یا هر گرایشی ارزیابی میکرد. او به یک پرنسیپ اخلاقی در امر سیاست و فرهنگ معتقد بود و راهی را میرفت که به صلاح آینده کشور و زندگی مردم باشد. از طرف دیگر او یک شخصیت جنجالی هم داشت و دوست داشت هر جا که پا میگذارد، دست به اصلاح ساختارها بزند، همانگونه که در مدیر مدرسه بدون رعایت سلسلهمراتب فیلتر سیگارش را در جاسیگاری روی میز مدیر خاموش میکند و با لحنی دستوری با او حرف میزند و بعد دلش میخواهد در روند زندگی تک به تک دانشآموزان دخالت کند. باز هم تکرار میکنم که این داستان بلند بیش از دیگر آثار جلال به مردمشناسی و نوع نگاهش به زندگی نزدیک است.
تفاوت آلاحمد با دیگر روشنفکران
یحیی یثربی:جلال آلاحمد یکی از مجموعه کسانی است که به نام روشنفکر در جامعه ما شناخته میشوند و اگر آلاحمد از همه آنها جدیتر نباشد، کمتر هم نیست. او حتی درباره روشنفکران کتابی هم نوشته... «درخدمت و خیانت روشنفکران»؛ از این جهت، جلال هم مانند روشنفکران دیگر قابل ارزیابی و ستایش است. معمولا این روشنفکران عنوان روشنفکری را یک عنوان تقلیدی و بیمبنا دانسته و میدانند. من هم با ایشان موافقم که این عنوان تقلید از غرب است اما این عقیده را هم دارم که اگر جدی نگاه کنیم، جریان معروف به روشنفکری، با هیچ کدام از مشخصات روشنفکران مغربزمین قابل مقایسه نیست. به باور من این گرایش از روشنفکری در کشور ما دارای مشکلاتی اساسی است که اولینش همان بیتوجهی به تفکر است که اتفاقا عمدهترین و بزرگترین اشکال است. در توصیفی بسیار ساده باید گفت روشنفکر یعنی کسی که فکر روشنی دارد. فکر روشن یعنی چه؟ یعنی اینکه چیزهایی میبیند که دیگران نمیبینند و به درک و دریافتهایی میرسد که دیگران قادر به رسیدن به آن نیستند. من بارها گفتهام که روشنفکری فقط و فقط در حرف زدن خلاصه نمیشود. شما ببینید این مفهوم در غرب چه کارکردهای موثری داشته. روشنفکری همان چیزی است که از ارسطو و ارشمیدوس گذر کرد و طرحی نو درانداخت و دیکتاتوری را به دموکراسی تبدیل کرد و کشاورزی را بهگونهای هدایت کرد که قحطی ازبین رفت و اینها تنها نمونههایی کوچک از نتیجه فهم روشنفکران غرب بود. آنها در اغلب زمینهها برتری خود را به اثبات رساندند و هدفشان بسیار والاتر از کوبیدن و نفی و تخطئه این و آن بود. حاصل فکر روشن این نیست که خود را بیهیچ مبنا و توانایی برتر از دیگران بدانیم. شما نگاه کنید که طی 4-3 قرن چه روشهایی جدید و نظرهای کارآمد در غرب به وجود آمده. آنها حق دارند به دستاورد بزرگ خود (عصر روشنایی) بگویند، چون دانش روشنایی است اما در جامعه ما کسی را پیدا میکنید که به جای دانشمندان آنها بگذارید؟ در میان آقاخان و طالبوف و آلاحمد و دیگران، کسی را دارید که در حد فرانسیس بیکن، هیوم، کانت، نیوتون و اینشتین باشد؟
من فکر میکنم که یک فرق اساسی میان ما و غربیها این است که آنها در حوزههای مختلف فکر قوی به کار میبرند؛ فکری که برخلاف اسلاف، از کهکشانها هم خبر دارند اما روشنفکران ما فقط ضددولت بودهاند و بس. از قدیم هر کس با محمدعلی شاه و ناصرالدین شاه هماهنگ نبود نام روشنفکر میگرفت اگر بود دیگر در دایره روشنفکری راهش نمیدادند. شما ببینید، اساس کار گرایشی از این دست بیشتر به لجبازی شبیه است؛ نوعی لجبازی که یک آدم خودش را قطب جهان و دیگران را مشتی خار و خس میبیند بدون آنکه بخواهد تواناییهای خود را نشان دهد و باری از دوش جامعه بردارد. حرف نهایی این است که اگر با دولت نسازی روشنفکر هستی اما اگر بسازی دیگر روشنفکر نیستی! روشنفکران ما چون اهل فکر اصولی نبودهاند فقط به فکر نتیجه بیحاصل بودهاند و پیرویهای کورکورانه. مثلا اینکه چون اروپا قانونمند است ما هم باید قانونمند باشیم اما هیچگاه از خود نپرسیدهاند که اروپا چه راههایی را برای رسیدن به این قانونمدی پیموده و چه هزینههایی را متقبل شده. همیشه اهل اعتراض بودهاند. البته من اعتراض را چیز بدی نمیدانم اما باید این را بدانیم که روشنفکری واقعی سازنده است و اعتراض بدون مطالعه و پشتوانه فکری ویرانگر. آلاحمد از کمونیسم برگشت اما از چپ بودن فاصله نگرفت. او اخلاق و فرهنگ چپ داشت و به خودش اجازه میداد به هر جنبندهای که مثل خودش فکر نمیکرد، بتازد. از سوی دیگر مردی بود که مبارزه را با ادبیات گره زد و همین نکته او را از دیگر روشنفکران متمایز و لزوم شناختن او را بیش از پیش بر ما واجب میکند. آلاحمد البته بعدها از سوراخی گزیده شد که خودش تعبیه کرده بود. در میان روشنفکران ما هستند آدمهایی که دارای تحصیلات زیاد علمی و دقیق نیستند اما چیزهایی فهمیدهاند که دیگر روشنفکران نفهمیدهاند و از این رهگذر چندین گام از دیگران جلوترند. امتیاز آلاحمد این بود که قلم توانایی داشت و استفاده از این امتیاز خدادادی اندکی او را از دایره روشنفکری بیاصول و ایرادگیر به زمین و زمان دور کرد. من بارها گفتهام که از نثر او نمیتوان ایرادی گرفت و گفتهام که در دوران جوانی تحتتاثیر زرینکوب و صاحبالزمانی بودهام و یک مقدار هم تحتتاثیر آلاحمد. کوتاه سخن اینکه امیدواریم خدا به ما قدرت استفاده از عقلانیت را درکنار فکر روشن بدهد.
ارزیابیهای شتابزده درباره آلاحمد
مجتبی گلستانی: نکته مهمی که درباره جلال آلاحمد و بسیاری دیگر از فعالان فرهنگی کشور وجود دارد و اغلب مورد هجمه قرار میگیرند این است که ما قدر سرمایهها و داشتههای فرهنگی خودمان را نمیدانیم. بسیاری از مسائلی که در حاشیه شخصیت جلال آلاحمد وجود دارد از حاشیههایی که پیرامون آثارش وجود دارد، مهمتر است. یادم میآید یکبار در نشست بزرگداشت آقای «داریوش مهرجویی» در انتقاد به آقای فراستی گفتم که حالا اگر ما انتقادی داریم مثلا به ساختهای از کیمیایی یا مهرجویی یا هر فیلمساز دیگر، دال بر این نیست که قصد تخریب یک شخصیت مهم را داریم. در مورد مهرجویی مساله این است که سینمای ما را جهانی کرده و اولین فیلمسازی است که فیلمش در جشنواره جهانی جایزه برده. درباره آلاحمد همینطور است. باید بپذیریم که او یک شخصیت مهم فرهنگیاست که برخلاف تصورات موجود باید بخوانیمش و همواره آثارش را مورد بازخوانی قرار دهیم تا از این رهگذر بتوانیم نقدشکنیم. به نظر من اتفاق مهم و البته تلخی که در این سالها افتاده این است که آلاحمد نقد نشده، شریعتی هم نقد نشده و بسیاری از اهالی فرهنگ دیگر هم به وجود کاستیهایی که در کارهایشان وجود دارد نقد نشدهاند. مثال دیگر احمد فردید است که به درستی نقد نشده و دیده شده که از سوی شاگردان سابق یا مریدان سابقش مورد هجوم قرار گرفته یا ازسوی دیگر توسط گروهی دیگر از شاگردان و مریدان سابق تقدیس شده، یعنی موضوعی که درباره جلال آلاحمد هم صدق میکند. من احساس میکنم که دو گرایش عمده نسبت به آلاحمد وجود داشته؛ گرایشی که او را چه در چارچوبهای قدرت یا سوای از آن تقدیس میکند و من در این سالها به طعنه گفتهام که ما با آدمهایی مواجه هستیم که آنقدر با آلاحمد رفیق هستند که او را «جلال» صدا میکنند! درمقابل با گرایشی طرف هستیم که او را تقبیح و تخریب میکند. این گرایش با هر هدف سیاسی و اجتماعی که دارد، در درجه نخست، آلاحمد را به اندازهای به رسمیت میشناسد که بتواند حمله به اهداف دیگر را با حمله به او آغاز کند. آلاحمد شخصیتی مهم است و من بارها این را گفته و نقل کردهام از دکتر مهرزاد بروجردی که اگر ما بخواهیم تکلیفمان را با مدرنیته و مساله روشنفکری معلوم کنیم، این کار بدون روشن کردن تکلیفمان با شخصیت و آثار آلاحمد تقریبا غیرممکن است. ما نمیتوانیم بدون آلاحمد درباره مدرنیته ایرانی و توسعه و مدرنیزاسیون و در مقوله روشنفکری و در مقوله اندیشه و مسائل مربوط به دنیای امروز، کاری بکنیم و حرفی بزنیم. نکتهای که من میخواهم کمی رویش مکث کنم این است که در فضای فرهنگیمان، چه در گفتوگوهای شفاهی و چه در نوشتهها، با آدمهایی طرف هستم که اتفاقا اهل خواندن و نوشتن هستند اما متاسفانه به همان دردی دچار هستند که خود آلاحمد و آثارش دچار بودند و خودش اصطلاح «ارزیابی شتابزده» را در وصفش به کار میبرد، این دوستان هم به همان بلای ارزیابی شتابزده دچار شدهاند. بسیاری تلاش دارند با چند گزاره گذرا تکلیف شخصیتی چون آلاحمد را روشن کنند؛ آلاحمدی که گرچه جوانمرگ شد اما به هر حال آثار زیادی از خود بهجا گذاشته که میتوان خیلی رویشان بحث کرد. حرف من این است که نمیتوان با یکی، دو گزاره از آلاحمد گذشت. او متون مهمی نوشته. داستان نوشته، سفرنامه نوشته، مقاله نوشته، خاطره نوشته و یادداشتهای روزانه نوشته که بخشهایی از آنها هنوز منتشر نشده و خواهرزاده محترمشان همچنان مشغول آمادهسازیشان برای انتشار هستند. بر همه اینها میتوان متون روشنفکری او را هم اضافه کرد. من از جمله منتقدان آلاحمد هستم و معتقدم که آلاحمد را باید خواند چون متون بهجا مانده از او و نه شخص او، در بخشی از پیشفرضها و پیشداوریهای فرهنگی نادرست ما سهمی دارند و باید مواخذه شوند. من گمان میکنم که راه این مواخذه، تخریب آلاحمد نیست بلکه نقد اصولی اوست؛ نقدی روشمند که صرفا با تکیه بر نوشتههای او انجام شود نه با اتکا به حرفهایی که ممکن است من از زبان این یا آن آدم شنیدهام. مثلا شاملو بارها سعی کرده که تکلیف آلاحمد را با دو گزاره مشخصکند و بارها دیدهایم که فلان نویسنده و روشنفکر چیزهایی گفته که هرگز شبیه نقد نیست. تکرار میکنم آثار آلاحمد را باید خواند و بنده بر این باورم که این متون را باید جوری بخوانیم که تاکنون خوانده نشدهاند. اگر ما بخواهیم در مورد آلاحمد حرف بزنیم باید فارغ از مفهوم و ادبیات «درخدمت و خیانتروشنفکران» حرف بزنیم. مساله این نیست که یک روشنفکر خدمت کرده یا خیانت کرده. این اشتباهی است که اتفاقا خود او برای ما جا انداخته. مساله این است که یک آدم در وضعیت تاریخی و فرهنگی خودش با پیشفرضهای تاریخی و فرهنگی دوران خودش فکر کرده و خودش فرآورده و دستاورد فضای فکری و فرهنگی و سیاسیای است که در آن رشد کرده. اینچنین شخصیتی به قول فلاسفه «سوژه گفتمان» است، یعنی گفتمان او را ساخته و بنابراین چنین آدمی باید در آن بافت و در آن متن خوانده و تحلیل شود تا متوجه شویم کارکردش فارغ از خدمت یا خیانت چه بوده؟ تنه چیزی که میخواهم درباره آلاحمد بگویم این است که او شخصیت و «نویسنده»ای مهماست و حالا اینکه ما چه نگاهی به او داریم فرع بر این اهمیت است.
گام گذاشتن در تونلهای بنبست
حسن نورانی: به گمان من جلالآلاحمد یکی از خلفترین فرزندان زمانه خودش است. او در نوعی محیط دوگانه تنفس میکرد که سراسر آشوب بود و سردرگمی در سطح جهانی. در دهه10 یا 20، ما با جامعهای مواجهیم که به یکباره از استبداد قجری رهایی پیدا کرده و دامن استبدادی دیگر افتاده است. جامعه عقبافتاده سیستم قاجار خیلی سریع جایش را به مقولات تقریبا نوتر داده و در این گیرودار، جریان روشنفکری هنوز فرصت نکرده خود را به تجزیه و تحلیل امور نزدیک کند. این جریان با رشد سریع تحولات نه قدرت هضم خطر روسیه را دارد و نه خطر بالقوه بریتانیا را. در آن دوران پرتشنج، پشت سر سراسر خرابه است و پیش رو دیواری از حیرت و بر همین اساس نمیتوان از هیچ نویسنده و روشنفکری ازجمله جلال آلاحمد انتظار داشته باشیم که احساس سردرگمی و تنهایی و تجربه قدم زدن در راههایی که ممکن است فرجی در پی داشته باشند، نداشته باشد. امثال جلال آلاحمد با نوعی دلسردی میدیدند که مملکت زیر و رو شده و مردم هزینههای گزافی دادهاند اما نتیجه درحد تغییر چند نام باقی مانده و مسائل بزرگ و مشکلات بزرگ نه تنها کوچکتر نشدهاند بلکه رو به فربه شدن میروند. در چنین هنگامهای است که جلال آلاحمد ظهور میکند و درحد توانش تلاش میکند به هر تونلی وارد شود؛ تونلهایی که از 10 تا، حداقل 9تایشان بنبست محض است. نکته دیگری که معمولا ازسوی مخالفان آلاحمد نادیده گرفته میشود این است که عمر کوتاهش اجازه بروز بیشتر را به او نداده و تقریبا جوانمرگ شده است. من شک ندارم اگر او کمی دیگر زنده میماند قطعا یکی از بزرگترین منتقدان گذشته خودش میشد. همانگونه که عرض کردم، وضعیتی که آلاحمد در آن زندگی میکرد، وضعیتی نابهنجار بود که اظهارنظرها و گرایشات و نوشتههای نابهنجار در پی داشت اما آلاحمد بیش از دیگران متحمل هجمههای مختلف شد تا جایی که احمد شاملو با استفاده از شخصیت کاریزماتیکی که دارد، صفر تا صد او را یاوهگو معرفی میکند. مقایسههای نابجا در مورد اوضاع و احوال عصری که آلاحمد در آن زندگی میکرده و دورانی که ما در آن زندگی میکنیم، یکی از مواردی است که تاکنون بهشدت ادامه داشته و دارد. یکی دیگر از مضراتی که جامعه ما متحمل شده این است که مفهوم روشنفکر فقط و فقط در چارچوب چپ مارکسیست تجلی پیدا کرده و دستهایی اجازه ندادهاند که این مفهوم مثلا در ادبیات و هنر هم خودی نشان دهد. شما در رهگذر زمانی که ما از دهه20 تاکنون طی کردهایم هرگز نشنیدهاید که چهرههایی بزرگ مانند زرینکوب و خانلری و فروزانفر و... به عنوان روشنفکر مطرح شوند. منظورم این است که مفهوم روشنفکری از سوی گرایشی حداقلی از بدنه سیاست مصادره شده و مجالی برای دیگران باقی نگذاشته است. شما ببینید آدمی چون شریعتی چون مذهبی میاندیشید هرگز در ردیف روشنفکران گنجانده نشده که هیچ، بلکه اغلب از او با عناونی عجیب و غریب استقبال شده است. هنر جلال آلاحمد از سوی دیگر این است که نثری زنده و پویا را از دل نثری کهنه و حتی مرده بیرون میکشد و درکنار آن، قالب داستان را به ابزاری برای ارتباط بیشتر با بدنه جامعه مطرح میکند و جانی دوباره به آن میدهد. به راحتی میتوان گفت که جلال آلاحمد به عنوان شخصیتی مطرح است که با تمام نقدهایی که به ساختار داستانهایش وارد است، کوشش کرده گامی از سیاحتنامه ابراهیم بیگ فراتر بگذارد و روایت داستانی را از وعظ و خطابه و نصیحت به ابزاری موثر برای اظهارنظر تبدیل کند. آلاحمد فرزند زمانهای است که هم در پشت سر و هم در پیشرو، با داشتههای فرهنگی قابل قبول روبهرو نیست. به تعبیری سادهتر میتوان گفت که او در تنهایی مطلق به کوسوهایی نظر داشته که زیاد هم به آنها امیدی نداشته. حال کسی میتواند انتظاری بیش از این از چنین نویسندهای داشته باشد؟ پرسش همیشگی من این است که اگر جلال را از بدنه چنین دورانی پرآشوب بگیریم، چند نفر آدم قابل قبول باقی میمانند؟ ما چه کسی را داریم که جایش به وسیله آلاحمد اشغال شده باشد و مثلا حقش را خورده باشند؟
پشت سر جلال تاریخی از داستاننویسی دست و پا شکسته داریم که او نه میتواند نادیدهشان بگیرد و نه میتواند به آنها تکیه کند، پس خودش باید درکنار تمام دغدغههای دیگر برای داستان هم کاری انجام دهد. شاید این قیاس زیاد به مذاق خیلیها خوش نیاید اما من بر این باورم که شخصیتی چون حافظ زمانی ظهور کرد که داشتههای 500 ساله شعری را به عنوان تجربه با خود داشت. حافظ از دل موجی از شعر بیرون آمد که نامهایی استوار پیش از خودش آفریده بودند اما باید پرسید که آلاحمد چه پشتوانهای در حوزه فرهنگی و ادبی داشت؟ آدمی مثل او دست خالی و دست تنها هر کاری از دستش برمیآمده انجام داده تا به عنوان شخصیتی منفعل عمل نکرده باشد و چنین آدمی را نمیتوان بهدلیل راههای اشتباهی که رفته و برگشته سرزنش کرد.
روزنامه اعتماد