فرهنگ امروز/ سعید حسیننشتارودی:
«فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. بهعلاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودنشدنی بودیم، نمیتوانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم.
با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نهتنها بدبیاری نیست - فاجعهای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند- بلکه پیششرط زندگی معنادار است. بنابراین نمیتوانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متاسف باشیم. چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی.»
من هم از زندگی سیر میشم، اینکه همه چی برخلاف میل من اتفاق میافته، اما کاری که من میکنم شبیه دیگران نیست، به اینکه این زنده بودنرو با مرگ تموم کنم، نیست. من بیشتر به «گیلگمش» شبیه هستم، به دنبال گیاه نامیرایی هستم، اما همیشه یک مار بدجنسی، قبل از من، گیاه نجاتدهندهام رو میخوره.
علاوه بر سالهای زیادی که تویکتاب زندگی کردم، کار کردم، عشق دیگهای هم در من هست. وقتی خیلی از زندگی خسته بشم، کالبد تهی میکنم، و بازیگر یک نقش میشم. سعی میکنم، سعید خاموش بشه و شخصیت دیگری زنده بشه. اما این همیشه امکانپذیر نیست. هر باری که کتاب میخونم، جهانی هستی رو ترک میکنم، به قرن دیگه، یا بُعد دیگهای از زمان
سفر میکنم.
توی باغها راه میرم، با سرخپوستها میجنگم، حتی با سفرنامهها چندین بار جهان رو زیر پا گذاشتهام. اما هیچ وقت فکر مُردن ساکت نمیشه، حتی وقتی کتاب «براین مگی» را برای دومین بار تا آخر میخونم، و تمام کتاب پر از حاشیهنویسیهای من میشه.
به نظرم تمام مساله زندگی همین کتاب «مواجهه با مرگ» باشه.«فضا عوض شده بود و حالا دیگر با خنده و شوخی حرف میزدند. ولی کییر از درون بیقرار بود. نشسته بود نگاهشان میکرد که چه عشقی به هم دارند. احساس میکرد جای خدا نشسته: از آینده و سرنوشتشان خبر دارد در حالی که خودشان خبر ندارند. این آگاهی دل و رودهاش را میسوزاند. دلش میخواست بالا بیاورد. تف کند بیندازد دور این آگاهی را. اثری از آن در وجودش باقی نماند. سبکبار مردم سبکروترند به قول شمالیها. یک بار که جان گرم گفتوگو با آیوا بود، نگاهش کرد و سعی کرد مجسم کند که مرده. چشمها بسته، بیاحساس، بیجان، آرام. جسمی بدون روح. چمدانی خالی. جان بدون جان. نگاهش کرد و یک لحظه به نظرش آمد شئ مادی است. چیزی مثل میز با صندلی. شیئی مصرفی. چیزی که میتوان بریدش یا ارهاش کرد یا سوختش یا گذاشتش توی جعبه خاکش کرد. این بدترین تصویری بود که در عمرش در سرش نقش بسته بود.»
این تمام مساله نیست، همیشه با خودم فکر میکنم، مراقب باشم که چطور میمیرم، به این فکر کنید، در خواب بمیریم، یک تاسف کلیشهای و ساده همه چیز را تمام میکند. حالا فکر کن، چمدان سیاهیبرداری و با اولین پرواز خودت را به یکی از مهمترین گالریهای روز جهان برسانی. برای یک شب، گالری را اجاره کنی، یک بوم خیلی بزرگ پشت سرت، روی دیوار نصب کنی. وقتی تمام تماشاچیها آمدند، توپ کوچک جنگی را رونمایی کنی و با چمدانت میان حد فاصل توپ و تابلو قرار بگیری، وقتی فیتیله به انتها رسید، گلوله توپ، مثل یک اثر نقاشی، که مطمئنا از یک سبک کوفتی میشه. هر دو شکل مردن، یکنتیجه داره، زندگی به انتها میرسه، اما این کجا و آن کجا؟! مرگ اصلا چیز بدی نیست، چونکه زندگیرو معنی میکنه. کتاب رو میبندم، لیوان چایی نیمهگرم رو سر میکشم و از خودم میپرسم: «اگر بدانم چه زمانی خواهم مُرد، با باقی زندگیام چه میکنم؟» به دور از همه جوابهای شعار زده به این سوال، پُک عمیقی به سیگار خاموش میزنم و میان دودی که نیست، چشمهامو میبندم.
حتی اسم این کتاب، «مواجهه با مرگ» من رو به فکر فرو میبره، لحظهای که با مرگ روبهرو بشم، دست به چه کاری میزنم، به چه چیزی فکر میکنم؟ گاهی به خودم میگم، باید اون لحظه روبهروی کتابخونهام نشسته باشم، و آخرین تصویر زندگیم، دیدن این همه جهانی باشه که زندگی کردم، گاهی هم به آبی دریا فکر میکنم، به صدای موجهایی که هرشب قبل از خواب، اونهارو میشمرم، تا خوابم ببره.
روزنامه اعتماد