به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ روند طبیعی بر است که تمام وجوه معرفتی یک ملت یا یک فرهنگ را باید در «متن»های تولید شده توسط آن فرهنگ دریافت. تمدن و فرهنگ ایران نیز از این قاعده مستثنا نیست. در تاریخ ایران زمین متونی را میتوان یافت که حاصل و عصاره نظام اندیشگانی تمدنی ماست. این متون متونی یکه هستند و بدون تاریخ مصرف که در هر دورهای میتوان با یک فهم عصری به آنها بازگشت و پاسخ مشکلات روز را از دل آن دریافت. بدونتردید «هزار و یکشب» یکی از این متون است.
پژوهشگران مختلف هرکدام با بحث و مداقه روی متن «هزار و یکشب» به مسائل به روز مهمی رسیدهاند. مسعود میری نیز یکی از پژوهشگرانی که در این دهه مقالات و یادداشتهای مهمی را درباره «هزار و یکشب» منتشر کرده است. به قلم او در سال ۹۶ کتاب «جادوی قصهها در هزار و یکشب» منتشر شد. همچنین انتشارات نگاه در زمستان سال گذشته (۱۳۹۷) کتاب «این هزار و یک شب لعنتی: در باب اینکه چرا؟ و چگونه؟ هزار و یک شب را بخوانیم» نوشته مسعود میری را با شمارگان ۵۰۰ نسخه، ۲۷۸ صفحه و بهای ۳۵ هزار تومان منتشر کرد. به مناسبت استقبال مخاطبان از این دو کتاب با مسعود میری درباره اینکه چرا و با چه نگاهی باید در این عصر «هزار و یکشب» را خواند به گفتوگو نشستیم.
یکی از مهمترین ویژگیهای «هزار و یکشب» که تاکنون توجه چندانی به آن نشده «زنانه» بودن متن است. نخست اینکه راوی اصلی یک زن یعنی «شهرزاد» است و دیگر این زاویه دید و جنس دغدغهها در بسیاری از قصهها نیز زنانه است. اصولا در دورانهای گذشته تمدن بشری داستان خوانی امری زنانه بود و زنها فرصت بیشتری برای خلق قصه و همچنین کنشگری داستانی به نسبت مردها داشتند. «هزار و یکشب لعنتی» هم در زیرمتن خود به خوبی این نکته را تحلیل میکند. در این باره بیشتر توضیح دهید.
نه تنها «هزار و یکشب» بلکه سایر متون برانگیزاننده و متونی که در طی این یک قرن و نیم گذشته از بطن تاریخ و فرهنگ قوم و ملت ما به دوران معاصر احضار شدند، نیمی از خاستگاه خود را به مساله زنان اختصاص داده یا اینکه حداقل پرتوهایی از اندیشهاش را از موضوع زنان گرفته است. این روند درباره متون بسیاری از فرهنگها صادق است. دلیل این امر هم روشن است، چرا که به نظر میرسد زنان و کودکان، بویژه زنان، طی قرنها نمادی از سرکوب و ویرانی بودند. این سرکوب به سبب نگاه مردسالارانه است که بشریت در خود نهادینه کرده، چرا که همه بر این نکته که مرد عمودخانه و فراهم کننده نان و سفره خانواده است، تاکید داشته و دارند. به همین دلیل موضوع زنان در عصر جدید و سده اخیر هم یک موضوع مهم و اساسی است.
«هزار و یکشب» در عین اینکه خاستگاه قصههای بسیاری بوده قصههای زیادی را هم بلعیده است. از یکسو دهان گشادی برای بلع کردن قصههای اقوام و ملتهای دیگر داشته و همچنین زمینههای خوبی را هم برای وامدهی، هبه و بخشش قصهها، مضمونها، خطوط روایی و... خودش به فرهنگهای دیگر فراهم کرده استاحضار متنها از ژرفای تاریخ هم میتواند تکیهگاهی برای ما در زمینه بازخوانی متون بر مبنای مسائل زنان باشد. یعنی این خوانش و قرائت متون گذشته نوعی بازی زبانی و سرگرمی و کار فانتزیک نیست، بلکه جامعه خوانش متن خودش را نسبت به گذشته و اکنونش در یک فرآیند حاصل از چنین نیازسنجیای انجام میدهد. بنابراین این بازخوانیها واکنش به نوع رفتار و کرداری است که یک جامعه در طول تاریخ نسبت به خود و اطرافیانش انجام داده و طبعا سرکوب زنان به عنوان بخش مهمی از جامعه این اهمیت را داشته است که ما در مراجعه دوباره به متون آن را مدنظر قرار دهیم.
«هزار و یکشب» در عین اینکه خاستگاه قصههای بسیاری بوده قصههای زیادی را هم بلعیده است. از یکسو دهان گشادی برای بلع کردن قصههای اقوام و ملتهای دیگر داشته و همچنین زمینههای خوبی را هم برای وامدهی، هبه و بخشش قصهها، مضمونها، خطوط روایی و... خودش به فرهنگهای دیگر فراهم کرده است. پس اگر مساله کنشهای انسانی مدنظرمان باشد، «هزار و یکشب» جایگاه مناسبی برای بررسی آنهاست.
«هزار و یکشب» اما به علت اینکه مانند یک انبان عمل کرده، معیار داوری خودش را به کناری گذاشته و بدون داوری هرآنچه را که به این دهان وارد شده بلعیده است و چیزهایی را هم به فرهنگهای مختلف و مجموعههای انسانی پس داده و از این پس دادن هم ناگزیر بوده است. پس باید بتواند این مضمونهای درخشان را که البته مضمونهای همیشه بهروز انسانی است، در درون خودش دریابد و به ما پاسخی دهد. از این جهت موضوع زنان در «هزار و یکشب» همانند همه موضوعات مهم دیگری که بعدها ممکن است از «هزار و یکشب» کشف شود، امروزه مضمون مهم زمانه ماست و به همین دلیل هم به خوبی میتوان نقیضه حمایت از زنان و همچنین سرکوب زنان در «هزار و یکشب» را رویت و مشاهده کرد. در این متن هم داستانهایی درباره حیلهها و زشت خوییهای زنان وجود دارد و هم داستانهایی درباره زنان نیکسرشت، شریف و نیکوکاری که منشا خیر شدهاند.
اما داستان اصلی «هزار و یکشب» چیز دیگری است. من در کتابهای مختلفم درباره «هزار و یکشب» و همچنین مقالهها و یادداشتها اشاره کردهام که «هزار و یکشب» سه صفحه نخستین است به اضافه هزاران صفحه دیگر و هرچه قصه که میتوان به آن اضافه کرد. من در آن تالیفات نوشتهام که داستان اصلی نشانگر سرکوب زنان از نقطه «مادرتباری» است. یعنی در «هزار و یکشب» شهرزاد شخصیتی نیست که فقط از داستانهای هندی برآمده باشد، بلکه ممکن است یک منشا شهرزاد به فرهنگ سومری باز گردد.
من در کتاب «جادوی قصهها در هزار و یکشب» یک فصل مستقل به داستان اینانا از فرهنگ سومر پرداختم و بحث کردم که چگونه تغییر و تلون اسطورهای رخ داده و اینانای مادرتبار که رهبری جهان و امور مربوط به کشت و زرع را برعهده دارد، آرام آرام تبدیل میشود به شهرزاد و این تبدیل و تبدل نشان دهنده روند سرکوب و حذف زن است. پس از این تبدیل زن دیگر از عرصه تولید خارج شده و مرد جای او را میگیرد. تو گویی که «دموزی» بر اینانا پیروز میشود، همانطور که در قصه امیرزاده و زنان، امیرزاده بر زنان حرمسرا پیروز میشود.
این روند میتواند نشان دهنده جدال بین سنت عربی و سنت میترایی در «هزار و یکشب» باشد؟ به هر حال «هزار و یکشب» در فرهنگهای مختلفی ورود کرد و از هرکدام از این فرهنگها چیزهایی را برای خود گرفت. آیا تفاوتهای این فرهنگها باعث این جدال شده است؟
ممکن است. بیتردید میتوان ریشههای بسیاری برای این تغییر و تلون یافت. به هر حال به نظر من هرچند که زادگاه «هزار و یکشب» ایران است، اما متن اصلی بینافرهنگی و مشترک فرهنگی بین ملتهاست و در بسیاری از فرهنگها هم عمل کرده و بده بستانهایی داشته است و فرهنگهای بسیاری درگیر تولید مضمونها بودهاند. بنابراین طبیعی است ریشههای زیادی برای شکل گرفتن درونمایه درخشان «هزار و یکشب» وجود داشته باشد. این درونمایه درخشان هزاران سال است که عمر کرده و هنوز هم داستان نخستینش بدیلی ندارد. حتی کتب مقدس هم تحت تاثیر آن بودهاند. من هم در کتاب «جادوی قصهها در هزار و یکشب» و هم در «این هزار و یکشب لعنتی» توضیح دادهام که بازیها و متدهای بازیگری و مولفههایی چون نحوه عدد شماری بر شماری از روایتهای مربوط به کتب مقدس مانند قصه اصحاب کهف تاثیر گذاشته است.
داستان اصلی نشانگر سرکوب زنان از نقطه «مادرتباری» است. یعنی در «هزار و یکشب» شهرزاد شخصیتی نیست که فقط از داستانهای هندی برآمده باشد، بلکه ممکن است یک منشا شهرزاد به فرهنگ سومری باز گرددبا تمام این اوصاف اما فراموش نکنید که قصه نخستین نماینده خیال است. قصه است که تولید اندیشه میکند. شما برای تولید اندیشه، ناگزیر هستید تا عناصر روایی مختلف را که قصه گونهاند، جابهجا کرده و به یک اندیشه دست پیدا کنید. شما اگر میخواهید روش خود را عوض کنید باید به تغییر قصههای وجودی خودتان فکر کرده و داستانها و عناصر روایی مختلف را جابهجا کنید. شما وقتی «نمیتوانید» در اصل قصه نمیتوانیدتان دارد عمل میکند. با برداشتن یک نون از آن، «میتوانید» را به دست میآورید. این قصه جدید است اما در دنبال همان قصه قبلی است، یا به عبارتی دم همان قصه ناتوانی است. همانطور که ناتوانی میتواند دم قصه توانایی قبلی باشد.
بنابراین قصه میراث قومی نیست، بلکه میراثی بشری است. برخی از اقوام قصهگوترند، یا به عبارتی ضرورتها آنها را قصهگوتر کرده است، مانند قصهگوتر شدن ایرانیها و هندیها.
به چه دلیل ایرانیها را قصهگوتر از سایر اقوام میدانید؟
ایرانیها پس از هجوم اعراب به دلیل تصورشان از آیین تازه، امید داشتند که عدالت در جامعه حاکم شود. به هر حال در آن دوران آیین گذشته نابسنده بود؛ چرا که آیین گذشته جامعه را به دو تکه تقسیم کرده بود: نخست جامعه بیدین، این طبقه حق داشتن دین نداشتند. طبقات روستایی آن دوران معبد و اجازه عبادت نداشتند و به همین دلیل در دوره ساسانیان مبدل به نیروهای هرز رفته شده و هیچ دیانتی برای سرریز کردن جان خود در حیطه معنویت نداشتند. آنها معنایی در زندگی احساس نمیکردند، بنابراین حاضر نبودند برای ساسانیان بجنگند. به همین دلیل ایران سقوط میکند. اما تصور این بود آنهایی که آمدهاند پا لختهایی هستند که هدفی جز برقراری عدالت ندارند. اما این عدالت توسط اعراب جاهلی جدید اتفاق نمیافتد، چرا که اعراب پس از وفات پیغمبر از آیین ایشان عدول و به مرزهای جدید جاهلی ورود پیدا کرده بودند. به همین دلیل ایرانیها نیز بجز قصهگویی هیچ آیینی ندارند.
قصه نخستین نماینده خیال است. قصه است که تولید اندیشه میکند. شما برای تولید اندیشه، ناگزیر هستید تا عناصر روایی مختلف را که قصه گونهاند، جابهجا کرده و به یک اندیشه دست پیدا کنیدایرانیها که معنای عدالت از دستشان خارج شده، باید شبها بنشینند و همدیگر را سرریز و معنادار کنند تا بتوانند فردا تیشه و بیل در دست بگیرند و مزرعه را بپردازند. بنابراین تنها حربهای که برایشان میماند قصه گویی است. به همین دلیل هم ناگهان قصهگو میشوند. هر قوم دیگری هم به این وضعیت دچار میشد روبه قصهگویی میآورد. اینگونه نیست که شاهنامه ناگهانی و دفعتا متولد شده باشد. حتی خداینامکها هم ناگهانی تولید نشدهاند. قصه گوهایی که برای دهگانان، از جمله فردوسی، قصه میگفتند، از کجا به روایتها دست پیدا کرده بودند؟ از طریق همین کسانی که در مزرعهها کار کرده و انتقال دهنده قصههای بازمانده از عصر کهن بودند و چه بسا که خود نیز بر این قصهها بسیار افزودند. به همین دلیل هم سخت است که میان تاریخ و اسطوره و میان تاریخ و قصه، شاهنامه را تقسیم کنیم و یک خط مرزی میان آنها بکشیم. بخشهای تاریخی شاهنامه هم به قصهگویی آذین بسته شده است. بنابراین برای ایرانیها قصهگو شدن یک ضرورت حیاتی و زیستی بوده و هست.
یعنی این قصهگو شدن کمکی به زایش دوباره آنها، منتها این بار در دل متنهای شفاهی بود؟
بله، زایش دوباره است برای گسترش میل به حیات. از این رو قصهگو بودن در اینجا امری وجودی است و داستانهای وجودی ایرانیان را یادآوری میکرد. در همین راستاست که زنان که هیچ نقشی در جامعه نداشته و محروم بودند، در کنار این قصهگوها، جنس قصهگویی خاص خود را پیدا میکنند. در «هزار و یکشب» میتوان این تفاوت را احساس کرد. در مواردی از این متن، ساختار نشان میدهد که راوی اصلی قصهها زنان و یا پیرزنها بودهاند. ساختار برخی از قصهها نیز نشان دهنده آن است که راویها قوالان مرد هستند. ما در ناخودآگاهمان تفاوت میان قصههایی را که از مادرانمان شنیدهایم با قصههایی که پدرانمان برایمان گفتهاند، تشخیص میدهیم.
نکته دیگر در این است که پیدا کردن بنمایههای اساطیری برای قصهها، راهکاری است برای پیدا کردن نسبت قصه با گذشته تاریخی. ما با این کار در واقع خودمان را به گذشته متصل میکنیم، چرا که بدون «گذشته» امنیت را حس نخواهیم کرد. میگویند ایران بر خاک امپراطوریها نشسته و مردم ایران روی سرزمین نخستین امپراطوری جهان قدم میزنند. این عظمت برای قلدری نیست. برای باشندگی و بودن است.
معنی این عظمت این است که مدت زمانی طولانی در این سرزمین بودهایم. سرزمینی که خشک و بیآب بوده و این یعنی که باید خودت را به سختی مدیریت کنی. پا به پای این همه نداشتن، ادعا هم داری و بزرگی و سروری میخواهی. پس باید به تولید فکر، قواعد زیستی و معنایی برای زندگی بیاندیشی. به معنای درستتر باید برای زیست در این جهان به فکر تولید قصه باشی. مهمترین روند، جایگاه و عرصه تولید اندیشه و معنای زندگی هم قصه بوده است.
پیدا کردن بنمایههای اساطیری برای قصهها، راهکاری است برای پیدا کردن نسبت قصه با گذشته تاریخی. ما با این کار در واقع خودمان را به گذشته متصل میکنیم، چرا که بدون «گذشته» امنیت را حس نخواهیم کردپس از هجوم مغولان نیز قصههای بسیاری توسط صوفیان آفریده شد. اهل تصوف صدمات جبران ناپذیری به تمدن ایران زدند، اما خدمتهایی هم داشتند که یکی از آنها حفظ ادبیات ایران بود. روحیه عزلت و خمودگی که صوفیه رواج داد، کمکی بود به مغول زدگی و هنوز هم این روحیه در ما اثر دارد. با این اوصاف اما قصههایی که آفریدند حیرت انگیز است. ما با قصه میاندیشیم و خصلت اندیشه ایرانی در قصهگو بودنش است. از این نکته به سوال اول شما باز میگردم که تمامی سرکوبها، ویرانیها، انهدامها، زوالها و فلاکتهایی که در تاریخ طولانی ایران تجربه شده، در «هزار و یکشب» بازتاب داشته است.
بنابراین «هزار و یکشب» تجربه زیسته ماست؟
بله.
همین نکته نشان از فرهیختگی جامعه ایرانی نیست؟ ما با این قصهها به حیات دوباره رسیده و خود را در این متن بازتولید کردهایم. ساختار و محتوای خود «هزار و یکشب» هم اینگونه است. یعنی زن که نماد زایندگی است، برای زنده ماندن نیاز دارد قصه بگوید و روند آن را تداوم دهد. یعنی تولید اندیشه به ضرورت زندهماندن بوده است. به عبارتی جامعه برای بقا که اصلیترین نیازش است باید قصه و اندیشه تولید کند. این یعنی که جامعه مولف است و توانایی مکتوب کردن دارد. این تواناییها را چه زمانی از دست دادیم؟
کنار هم بودن ادبیات مکتوب در کنار ادبیات شفاهی یا به قول تاجیکها ادبیات زبانکی، واجد تولید ارزش است. ادبیات مکتوب ادبیات از پیش اندیشیده شده است، اما ادبیات زبانکی خاصیت مولد بودن را دارد. ادبیات زبانکی ادبیات مواجهه است. حرکت تصادفی در قصه، یعنی تولیدگری قصه که شروعش با توست اما تمام کردنش با خدا. قصه خودش را تا مرزهایش و یا تا سرانجامی که دارد، بهپیش میبرد. همیشه نقطه تمام، خود یک نقطه آغاز است برای یک قصه دیگر و «هزار و یکشب» بسیار خوب این ویژگی را نمایندگی میکند. در بطن یک قصه، قصه بعدی زاده شده و همین روند ادامه دارد و هرگز به پایان نمیرسد. «هزار و یکشب» هرگز به پایان نمیرسد.
اما مهم این است که مخاطب ادبیات مکتوب مردم نیستند. تا ۱۰۰ سال پیش هم جامعه باسواد در کل کشور، بسیار محدود بود. در گذشته ادبیات مکتوب ما، در اصل ادبیات خاندانها و سلسلههای بزرگ، اربابان، صاحب اختیاران، تیول داران و... بود. یعنی کسانی که توانایی پیشنهاد برای تولید تصنیف و تالیف و یا حتی استنساخ یک اثر را داشتند، چرا که این تولید هزینههای سنگین مادی را دربر داشت.
اگر مکتوب کردن را به معنای تولید قصه یا تولید متن جدید در نظر بگیریم چه؟
به محض اینکه زبان جدید وارد ایران شد، ادبیات مکتوب ما از بین رفت. به محض اینکه عربها وارد سرزمین ایران شدند، دبیرانی که تا دیروز پهلوی مینوشتند امروز باید خودشان را با زبان عربی انس میدادند و این موانست لااقل پنجاه سال طول کشیده است. یا به عبارتی از این گرده به آن گرده شدن تاریخ در دوران کهن حداقل باید ۵۰ سال طول کشیده باشد. در دوران جدید هم از این گرده به آن گرده شدن سخت و زمانبر است، به عنوان مثال ما هنوز هم داریم حرفهای ادبیات مشروطیت را میزنیم. به همین دلیل شخصیتهایی چون «ابن مقفع» که نمیدانیم چه آیینی داشت، اما حاضر بود، برای زنده ماندن ایران به هر آیینی دست یازند، ارزشمندند. کسانی که «کلیله و دمنه» نوشتند و «هزار افسان» را ترجمه کردند. توجه به این ۵۰ یا ۱۰۰ سال ما را با ایده دکتر زرینکوب در «دو قرن سکوت» آشنا میکند. اگر بخواهیم با زرینکوب همدلی کنیم، این دو قرن سکوت همان مدت زمان این گرده به آن گرده شدن تاریخ است. البته آذرتاش آذرنوش اعتقاد دارد که تامل در اعماق این دو قرن سکوت نشان دهنده یک جوشش شدید است. در این دو قرن قوم ایرانی برای احیای خود تلاشهای درخشانی کرده که منجر به متونی چون خداینامکها و... شده است.
البته تلاشهای سیاسی هم داشتند. به عنوان مثال شعوبیان هم در این دو قرن متولد شدند؟
بله. البته شعوبیان یک جنبش سیاسی صرف نیست و بیش از حرکتهای سیاسی آنها، جوشش فرهنگیشان مهم است که از دل آن همین متون مورد بحث ما یعنی «هزار افسان» و «کلیله و دمنه» درآمد. دو قرن سکوت، به یک معنا دو قرن بیزبانی و دو قرن جستوجوی زبان، کلمات و یا قلم تازه است. ادبیات عرب در این دوران به تازگی وارد شده است و عجیب آنکه بسیاری بسیاری از ایرانیان در این مدت کوتاه ۱۰۰ ساله غولهای ادبیات عرب میشوند. روایت جالبی وجود دارد؛ در محضر خلیفهای دو دانشمند عرب و ایرانی باهم محاجه میکردند و حاصل محاجه این بود که دانشمند ایرانی شعری از اشعار جاهلی نقل کرد که طرف مقابل فهمید که جعل کرده اما نمیتوانست اثبات کند که جعلی است. چه قدرتی در اندیشه این قوم وجود داشته که برای تولید فرهنگ جدید آنقدر قدرت زایش دارد که حتی در فرهنگ میهمان جعلی میکند که نمیتوان آن را تشخیص داد.
اگر بخواهیم با زرینکوب همدلی کنیم، این دو قرن سکوت همان مدت زمان این گرده به آن گرده شدن تاریخ است. البته آذرتاش آذرنوش اعتقاد دارد که تامل در اعماق این دو قرن سکوت نشان دهنده یک جوشش شدید است. در این دو قرن قوم ایرانی برای احیای خود تلاشهای درخشانی کرده که منجر به متونی چون خداینامکها و... شده استاز اینجاست که از دل این دوره بیزبانی، جامعهای چند زبانی متولد میشود. جامعه آرامآرام زبان عرب را در خود بلعیده و هضم میکند و در این فرآیند دایره واژگان و تحلیلهای خود را گسترش میدهد. وقتی واژه به زبانی افزوده میشود یعنی تخیل جامعه گستردهتر میشود و این یعنی آنکه جامعه قصهگوتر میشود. در این شرایط بود که ما ایرانیها داستانهای بیشتری برای گفتن از ارزشهای انسانی پیدا کردیم. حاصل این رخداد سرریز شدن ادبیات ایران به متون درخشانی است که از قرن سوم و چهارم تولید شده و تا قرون ششم و هفتم خود را به جایی میرساند که از بطنش، امثال حافظ، سعدی، مولوی و... در میآیند. داستانگوی ایرانی یعنی بدیع الزمان همدانی «مقامات» را مینویسد که شامل داستانهای ایرانی است به زبان عربی. یعنی این فهنگ آنقدر بالغ میشود که مقامهنویسی را تا سرحد گلستان سعدی پیش میبرد. این ارزش دارد و نشان دهنده بلوغ فرهنگ و زبان است.
بنابراین دو قرن سکوت دوره انحطاط نیست، دوره بازآفرینی و بازسازی است. در این دوره سکوت حیرت انگیز خلاقی جامعه را دربر میگیرد، چرا که ناتوان از کنش اجتماعی و سیاسی است. حق این را که مدیر و ارباب خودش شود، حق اینکه کتاب خودش را بخواند، ندارد. در این شرایط کتاب معنوی عوام همان قصهگوییشان است و از بطن همین ماجراها «هزار افسان» اهمیت پیدا میکند. این متن که بعدها در «ألف لیلة ولیلة» به ظاهر عربی خودش را بازسازی میکند، در واقع تاریخ زیست قوم آغازینش است، اما بعد آرام آرام فراموش میشود که این متن از کدام قوم برخاسته و چه رسالتی بر عهده داشته است؟
نحوه مواجهه با این متن هم مهم است. در «این هزار و یکشب» لعنتی توصیه میشود که رفتن به سمت این متن را سخت نگیرید، حتی میتوانید این متن را بغل کنید. این در صورتی است که بسیاری از کارها و پژوهشهایی که امروزه درباره «هزار و یکشب» صورت گرفته سادگی نحوه مواجهه مخاطب با آن را سلب کرده است. حتی در این چند دهه برای ترغیب کودکان و نوجوانان به کتابخوانی و این متن، قصههای مختلف را جدا کرده و در کتابهای متعدد منتشر کردهاند. این کار تقلیل «هزار و یکشب» است به قصهای که نه پیشزمینه و نه پسزمینه معلومی دارد.
شما هر وقت قصهای از «هزار و یکشب» را میخوانید، باید الزاما یکبار داستان نخست را مرور کنید و گرنه «هزار و یکشب» بیمعنا میشود. عیبی ندارد از هرجایی که دلتان خواست، متن «هزار و یکشب» را باز کنید، اما باید حتی شده به اندازه یک ثانیه، چشمانتان را بسته و به یاد بیاورید که شهریار و شهرزاد در حال گرفتن چه تصمیم بزرگی هستند. پس از به خاطر آوردن این تصمیم، هرچه دلتان میخواهد بخوانید.
در این میان نکته اساسی این است که هرکس متن را به گونهای که دوست دارد بخواند. ماچار به اعترافیم که آدمها یکی نیستند. آدمها به همه تعدادشان تکثیر شده و فرهنگ، لغت، تجربه زیسته مستقل، تجارب کاملا متفاوت و... مخصوص به خود را دارند. پس هرکی از قصه چیزی مخصوص به خود میفهمد و یا اینکه مطالعه را از قصه خودش شروع میکند. زمانی که من به قصه میپیوندم دارم خودم را در قصه ادامه میدهم و چون خودم را ادامه میدهم، مشغول اضافه کردن به تجارب خودم میشوم و چون به تجارب خودم اضافه میکنم به ناچار بخشی از آموزههای خودم را به آن انتقال دهم. پس باید اجازه بدهیم که بهرام بیضایی، جلال ستاری، مسعود میری، نغمه ثمینی و... هر یک خوانش خودشان را از «هزار و یکشب» داشته باشند. بر خلاف تصور ما متنها هم ابدی نیستند چون انسانها ابدی نیستند.
در ایده ابدی نبودن متنها اما «هزار و یکشب» استثناست. چنین متونی که آنقدر در تجربه جان بشری غرق شوند که نتوان به صورت اساسی آنها را حذف کرد، معدودند. حتی اگر نحوه اجرای این متون را بتوان حذف کرد، اسلوب و قاعده آنها حذف شدنی نیست. اجرا محتوا و شکل نیست. اجرای چند صفحه آغازین، بیان همه «هزار و یکشب» است. بیان انبانی است که خوب و بد را باهمدیگر دارد. نظام ارزش گذاریاش، ارزش و ضدارزش است. در این حالت خشونت و مهر باهمدیگر عجین میشوند. اجرای نخستین در دو یا سه صفحه اول، به حدی درخشان و عجیب است که هرکسی میتواند بیاید و پشت تریبونش بایستد و قصهاش را بگوید و برود. هرچه میخواهد باشد، حتی زشتترین و ضعیفترین قصهها. مهم آن تریبونی است که هر فرهنگی میآید و پشتش میایستد و هم ضعف و هم قوتاش را میگوید و بعد عبور میکند.
اما در آن داستان نخستین درخشان دو چیز بسیار اهمیت پیدا میکند؛ یکی مساله تعلیق زمان است. یا به عبارتی تعلیق زمان مرگ و به عقب راندن آن تا چند نقطه است، تا لحظهای که بقا یاری میکند؛ یا تا لحظهای که امیر از خمار مستی خارج نشده است. مولفه مهم دیگر تصمیم است. تصمیم برای ادامه حیات. اینکه شهرزاد تصمیم میگیرد تا فرمان پدر را اطاعت نکند. پدر اینجا مولفهای روانکاوانه است، فرمانده اعظمی است که در روان ما عمل میکند. شهرزاد دربرابر تصمیم پدر میگوید نه، نهایی که در نگاه پدر مرگ است اما در نگاه دختر تصمیم مهمی است برای اکنون و فردا.
البته شرافت شهریار مهم است. او اراده به دانستن و فراگرفتن حکمت را دارد. هرلحظه امکان دارد او به این حکمت علاقه نشان ندهد و زندگی شهرزاد را قطع کند. به عبارتی هم شهرزاد شریف است و هم شهریار.
شهریار نماد هر مردی است که در زمین زندگی میکند و نماد هر انسانی است که در موضع قدرت ایستاده است. یعنی در این صورت ممکن است شهریار زن هم باشد. یعنی شهریار، زنان شرور را هم دربر میگیرد. شهریار آن لحظهای است که هر آدمی فکر میکند در جایگاه قدرت مطلق و نهایی و تصمیم گیرنده ایستاده است. سخن از شرافت نیست. شهریار آن نقطه وجودی هر آدمی است که قرار است درباره «دیگری» داوری کند و یا درباره هستی این «دیگری» نظر بدهد. درست است که شهرزاد تا محرومیت زنان از مردان بیشتر است و تا زن مظلومتر و از حقوق کمتری برخودار است و تا زن در جهان مورد ستم قرار میگیرد، آنها را نمایندگی میکند، اما خداوکیلی آیا یک زن نمیتواند شهریار شود؟ اگر میتواند بنابراین دیگر نباید از شرافت سخن کرد. بحث درباره اجبار – آن هم نه به معنای تقدیر – است.
اجبار به معنای ایجابیت و ضرورت ماجراست. شهریار یکجا ناگزیر بوده بگوید «قف» و روان هر انسان ستمپیشهای یکجا «قف» خواهد گفت، چرا که چون روان چون در یک بدن و کالبد است، ظرفیتی دارد. آن نقطهای که قف را خواهد گفت، زمان احضار شهرزاد وجود است. از اینجا به بعد فاجعه است و آن شهرزاد وجود میلیاردها قصه برای ما نقل میکند. صبح پیروزمان میکند، ظهر اعدام و شب تکه تکه. فردایش ویرانمان میکند. بنابراین موضوع این است که ضرورتا ظرف وجودی شهریار پر شده و باید قف را بگوید. اما تفاوتی در اینجا خود را بروز میدهد که در سوره کهف در قرآن به این تفاوت خیلی خوب پرداخته شده است.
همه ما ستمگران تاریخیم و هرکس به گونهای ستم میکند، چرا که همه میخواهیم منافع خودمان را به دست بیاوریم و از دیگران متمتعتر باشیم، اما جوانمردان یا فتیان کسانی هستند که پیش از آنکه به نقطه قف برسند خود قف را بگویند. یعنی پیش از اینکه تو ظرفیت وجودیت تکمیل شود و با یک روان آشفته و ویران و آسیب زننده روبهرو شوی (یعنی پیش از اینکه به نقطه قف برسی) جوانمردانه بایستی و خودت را حساب و کتاب کنی و نقطه قف را آگاهانه بگذاری. جوانمرد کسی است که پیش از آنکه وجودش به نقطه قف برسد خود آگاهانه جرات قف گذاشتن را پیدا کند و اصحاب کهف از جوانمردانی بودند که اینکار را کردند.
شهریار یکجا ناگزیر بوده بگوید «قف». و روان هر انسان ستمپیشهای یکجا «قف» خواهد گفت، چرا که چون روان چون در یک بدن و کالبد است، ظرفیتی دارد. آن نقطهای که قف را خواهد گفت، زمان احضار شهرزاد وجود استاما در «هزار و یکشب» با انسان عادی روبهرو هستیم نه با جوانمرد که شرافت برایش جستوجو کنیم. شهریار درست است که در مسند قدرت نشسته اما انسانی عادی است که به طور بدوی روند بشر بودنش را طی میکند و در نقطهای که باید قف بگوید، میگوید نه زودتر از آن. و شهرزاد تصمیمی میگیرد که در نظر پدرش مرگ است و برای شهریار هم نتیجهاش مرگ شهرزاد است، اما شهرزاد در عالیترین لحظه ایستاده و با تعلیق بردن مرگ خودش تاریخ ادبیات، فرهنگ، تمدن و از همه مهمتر روند قصه را به تعلیق میکشاند. شهرزاد جایی را آماده میکند تا همه بتوانند قصه خود را بگویند.
اگر موافق باشید پایانبندی گفتوگوی ما بحث درباره ویژگی مولف بودن ما ایرانیها باشد. ویژگیای که آن را از دست دادهایم و میتوان گفت که اعراب هم آن را از دست دادهاند. اشاره کردید که «هزار و یکشب» از دل فرهنگ ما بیرون آمد و خود قصهها را گرفت و چیزهای دیگری بیرون داد. به نظر این روند بیرون دادن اکنون عنصر مفقوده فرهنگ ماست. معاصریت ما فقط در «گرفتن» خلاصه شده و این نشان میدهد که ما دیگر مولف نیستیم و این مولف نبودن در وجوه دیگر هم تاثیر گذاشته است. به عنوان مثال اینکه اقتصاد ما اکنون تولیدی نیست به دلیل مولف نبودن ماست. شاید به همین دلیل هم هست که ما در زمینه تولید «متون» مولدی چون «هزار و یکشب» ناتوان هستیم.
من یک مدلی را توضیح دادم و گفتم که با ورود فرهنگ قدرتمند، فرهنگ قدیم به عقب نشسته و نه در کلمات تاب آوری دارد و نه در بدن و نه حتی در قواعد زیست که اسمش را سنت، آیین یا مناسک میگذارند. این عقب نشستن همیشه در فرهنگهای مختلف تکرار شده است. حداقل ۴۰۰ سال طول میکشد تا یک فرهنگی جوانه بزند، ببالد نضج بگیرد و در یک جا خودش را به عنوان تمدنی که بخشی از نیازهای بشر را پاسخ داده، ثبت کند. دورههای تمدنی ایران هم ۴۰۰ سال یکبار است که اوجی میگیرد و چیزی تولید میشود و باز به زوال خودش میرسد. دوره جدید هم بعید است که روندی غیر از این داشته باشد.
من البته ایران را از کشورهای منطقه متفاوت میدانم، همانطور که بسیاری از اندیشمندان از جمله مارکس در «وجه تولید آسیایی» ایران را متفاوت دیدهاند. همینطور که بورخس وقتی درباره «هزار و یکشب» حرف میزند، سرزمین ما را جدا میداند. معتقدم جامعه ما جنس مولف بودن خودش را از دست داده است. از یکسو ما جنس مولف بودن را مشابه آفرینشگری در فرهنگ گذشته میپنداریم و به دنبال وجوه شباهت میگردیم، اما از سویی دیگر، جامعه نیازها، عواطف، خاصیتها و ذاتیاتش همه عوض شده است. انسانی که در آن سرزمین خشک کار میکرد، اکنون گرفتار مساله نفت است. درست است که ما اقتصاد نفتی نداریم و از چاههای نفت مصرف نمیکنیم و صرفا رنج این چاهها را میکشیم، اما نفت فرهنگ، نحوه زیست و معیشت ما را بر هم زده است. معایش ما اکنون از جاهایی درمیآید که هیچ نسبتی با گذشته ندارند و قابلیت اتصال او دو هم ممکن نیست.
ما از همانجایی که میخوریم، فکر میکنیم. از این جهت در واقع نحوه آفرینش دارد تغییر میکند اما نمیدانیم چه از داخل آن در میآید. ما گمان داشتیم که «بوف کور» ادامه سنت قصهگویی ماست، بنابراین ادامه پیدا میکند، اما در واقع چنین نشد. ما در همه حوزههای آفرینش ادبی، آغازگرهایی داریم، اما روند آفرینشگری متوقف مانده است. ما با این آغازگرها درگیر وجودمان هستیم. ما گرفتار این هستیم که شاملو، وجود انسانی یک ایرانی را نمایندگی میکند یا فروغ؟ ما درماندهایم که به بغضهای فروخورده و یاسهای بیپایان اخوان ثالث باید تن بدهیم یا به شادخواریهای خیاموار نادر نادرپور و امثالهم؟
ما نمیدانیم کدامیم؟ و چون این را نمیدانیم، هنوز نقطه مولف بودن ما یعنی آفرینشگر بودن ما، یعنی توانایی بیان خویشتن انسانی خود را، هنوز پیدا نکردهایم. به عبارتی ما هنوز به زبان انسانی خودمان دست پیدا نکردهایم. ممکن است زبان انسانی ما طیفی از زبانها را دربر بگیرد. یعنی این زبان ممکن است از زبان فروغ تا زبان توللی و زبان «هزار و یکشب» تا زبان «بوف کور» را شامل شود. اما نمیفهمیم چرا محصول این زبان در نمیآید؟ شاید هنوز به نقطه بیانگری نرسیده و در تب و تاب آن جوششها و کوششها هستیم.
هر ادبیاتی یک صدای مغشوش دارد. یعقوب وجود ما با فرشته و یا یهوه وجود ما مدام در یک چالش ابدی است. هرچند که هنوز به آن نقطه بیانگری نرسیدهایم اما من اعتقاد نداریم که آفرینشگری رخ نمیدهد. زیر پوسته این جامعه ساکت و صامت، آرمانها، آرزوها، اندیشهها، قصهها و شعرهای فراوانی در حال جوشیدن است. اما فراموش نکنید که نباید انتظار زیادی هم داشت. هزاران نفر باید شعر بگویند تا تجربههای درونی نوشتنشان تبدیل شود به شاعری مانند فروغ فرخزاد. صدها نفر در تاریخ حذف شدهاند تا یکی مانند سعدی سربرآورد.