به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛
یکی از بزرگان تاریخ معاصر ما گفته است: «افکار کمونیستی، میکروبی است که وقتی وارد جسم کسی شد به آسانی و با قویترین آنتیبیوتیکها هم از بین نمیرود و به صورت یک بیماری مزمن در وجود انسان باقی میماند.»
کتاب «بیرون در» آخرین اثر استاد دولتآبادی که در ۱۴۳ صفحه قطع رقعی در بهار ۹۸ توسط نشر چشمه در تهران منتشر شده، درست نمونه عینی گفتار فوق است. دولتآبادی نمیتواند ذهن و قلم خود را از سلطه اندیشههای چپ کمونیستی که برای او به صورت خاطرات نوستالژیک در آمده است، خلاص کند. حتی موقعی که میخواهد یک داستان معمولی از محیط روستا بنویسد یا آن که وضعیت مردم سالخورده شهری را به روی کاغذ آورد یا از خاطرات یک جنگ خانمانسوز صحبت کند، همواره اندیشههای ایدئولوژیک چپ به ذهن این نویسنده هجوم میآورند و او آگاهانه قلمش را به بیان این گونه تفکرات سوق میدهد. در حالیکه زمان حاضر، جای پرداختن به این گونه تفکرات نیست و نسلهای جوان کشورمان آن چنان بر اشتباهات نسلهای گذشته واقفاند که بیان این گونه مسائل حتی به صورت تجربه، نصیحت یا خاطره شوقی و علاقهای در آنها برای خواندن و شنیدن برنمیانگیزاند.
نگارنده را عقیده بر این است که استاد دولتآبادی در داستان پر ایهام، سختخوان و شتابزده «بیرون در» خاطرات نوستالژیک اندیشههای چپ خود را در پردهای از تصورات سیاه و تاریک با فضاسازیهای سنگین سیاسی و با زبان غیر معمول گذشته خود، به رشته تحریر در آورده است. شتابزدگی، نارسایی و استعاری بودن وقایع نشان میدهد که این کتاب احتیاج به بازخوانی و بازنویسیهای بیشتری که دولتآبادی در نوشتههایش ادعای آن را دارد، داشته ولی چه چیزی باعث شده تا او در این اثر از زبان به اصطلاح بیهقیوار خود خارج شود و نثر نسبتاً ثقیل و پرورش نیافتهای را به چاپ بسپارد، برای نگارنده روشن نیست.
«باید پیش از هر رفتاری بروم طرف پنجره و پرده را کمی کنار بزنم تا دست کم بدانم، متوجه بشوم، آیا بیرون از این چهاردیواری باز هم تاریکی همه جا را پوشانیده، یا این که تاریکی فقط این اتاق را پر کرده-جایی که حدس میزدم اتاقی از یک آپارتمان باشد... او چنان ناگهانی از در بیرون رفته و برق بیدرنگ خاموش شده بود که من بیش از هر حسی دچار حیرت و حیرانی شده بودم...
این رفتار و روشی که روی ذهن و روان من داشت آزموده میشد، چه معنایی داشت... زنی را دعوت کنی خانهات آن جور وزین و سنگین، زن با حسن نیت دعوتت را قبول کند، او را قدم به قدم همراه بیاوری و این جا بنشانی روی مبل، یک قهوه تلخ-و خودت بروی بیرون و همه جا ناگهان خاموش بشود، غرق سیاهی!»
نگارنده را عقیده بر این است که استاد دولتآبادی در داستان پر ایهام، سختخوان و شتابزده «بیرون در» خاطرات نوستالژیک اندیشههای چپ خود را در پردهای از تصورات سیاه و تاریک با فضاسازیهای سنگین سیاسی و با زبان غیر معمول گذشته خود، به رشته تحریر در آورده استمطالب فوق، حرفهای زنی به نام آفاق است که سی و پنج سال سن دارد و به علت فعالیتهای سیاسی در گروه چپ و زندگی در خانههای سازمانی، در زمان رژیم گذشته دستگیر شده و در زندان خبر کشته شدن همسرش را در درگیریهای خیابانی که در دهه پنجاه بسیار فراوان اتفاق میافتاد، شنیده است. او مدت ۵ سال در زندان به سر میبرد و آنگاه در بحبوحه انقلاب سال ۵۷ از زندان آزاد میشود و پس از رهایی، به صورت اتفاقی با مردی ارمنی به نام مارکو یا ماکار آشنا میگردد و به خانه او که شبیه خانه ارواح بوده، میرود. خانهای که یک لنگه در قدیمی فلزی حیاط آن کج و نیمه باز بود و نیمی از لبه پایین این در توی زمین گیر کرده بود و حدود ده سانت خاک و گل خشکیده پایین در را فرا گرفته بود و در قابل باز و بسته شدن نبود. کل داستان «بیرون در» و حتی نام این کتاب حول همین خانه تعریف میشود. در این خانه پیرمردی با قامتی شکسته سکونت دارد و خانم راوی داستان یعنی «آفاق» در کل این کتاب به دنبال کشف داستان مرموز زندگی ماکار و ارتباطش با این پیرمرد است.
ارتباط افراد در این داستان و اطلاع از چگونگی زندگی راوی آن به سختی و در طول قصه ۱۴۰ صفحهای دولتآبادی به کندی مشخص میشود و در بعضی از جاها برای خواننده ادامه داستان نه تنها کششی ندارد، بلکه بیهوده به نظر میرسد. آفاق و مادرش ملوک با هم زندگی میکنند و او پس از آزادی از زندان، همواره خاطرات فعالیتهای سیاسی گذشته و زندگی در خانههای امن تیمی ذهنش را پر کرده است و نمیداند که چرا شبها و روزهایی در این محلها عمر خود را گذرانده است. بنابراین ذهنش هم پیش محل زندگی خود با مادرش است و هم نزد ساختمان قدیمی با درب نیمه باز که پیرمردی در آن به سر میبرد. دولتآبادی ذهن مادرانی که بچههایشان در دام این گونه وابستگیهای سیاسی دچار میشوند را این گونه به تصویر میکشد:
«همیشه مکتوم مانده است نگاه مادران وقتی رفتن فرزندانشان را بدرقه میکنند و نشد بیان شود که درونشان چه میگذرد، خاصه اگر فرزند سالیانی را هم در زندان گذرانیده باشد و هنوز هم آن ماجراها را پیگیر باشد با عبارت: «ما به امید چنین روزهایی بودیم، مامان!»
منظور او از این جمله آزادی زندانیها در پایان سال ۵۷ است که کشور در آن زمان آستانه انقلاب بود. پدر آفاق هنگام زندانی بودن او فوت کرده و برادر کوچکش تنها پسر خانواده به خارج از کشور مهاجرت نموده بود، مادرش ملوک میگوید: «برای هر خانواده یک جان فدا کافی است.» و این کلام چیزی جز توجیه نادرست کردن حرکتهای مربوط به درگیریهای خیابانی گروههای چریکی در رژیم گذشته نیست.
دولتآبادی، خودش، ذهنش و قلماش، هنوز زندانی هستند، زندانی و اسیر افکار نوستالژیک جریانهای چپ فراموش شده گذشته، که حاصلی جز بدبختی و ادبار برای جامعه ما نداشتدولتآبادی سعی میکند خاطرههای نوستالژیک از رفتارهای گذشته را در ذهن قهرمانان کتابهای خود پایدار نگاه دارد و آنها را به آینده پیوند دهد. به همین دلیل ذهن آفاق که از زندان آزاد شده است را به یاد گذشتهها میاندازد و با تصویرسازی از یک خانه متروک تیمی، این خانم ۳۵ ساله را که باید پس از آزادی به فکر آینده زندگی جدیدش باشد، به گذشته اتصال میدهد:
«دیدن مادر به آفاق مجال میداد تا یک دل کنار او بنشیند. تردیدی نبود که شب و روز آن لنگه در فلزی نابسته باقی خواهد ماند و در وضعیت پیش آمده، گویی زنی میان دهانه آن در، گرفتار مانده است، چنانکه نه میتواند درون برود و نه بیرون بیاید. تصور تصویری از خود که بارها و بارها پا میان آن دهانه نیمه گشوده گذاشته به ورود، پا بیرون گذاشته به خروج...باید قدم برمیداشت و چیره میشد بر ذهن. میبایست میرفت، میرفت و پرسان پرسان محله را باز مییافت و گام میگذاشت به درون گره کلافی که ذهن را درگیر کرده بود و با وهم و گمان و خیال بیپایان. فکر و فکر این که چنان مردی را با آن هیبت و قواره کجا دیده بود و کی؟ پیش از بازداشت یا پس از رها شدن؟...»
این موضوع چیزی نیست جز آن که دولتآبادی، خودش، ذهنش و قلماش، هنوز زندانی هستند، زندانی و اسیر افکار نوستالژیک جریانهای چپ فراموش شده گذشته، که حاصلی جز بدبختی و ادبار برای جامعه ما نداشت. قلم دولتآبادی آرامش و زندگی عادی را از آفاق گرفته است و اجازه نمیدهد که این زن جوان پس از آزادی از زندان، لحظهای به خودش، به مادرش و به آیندهاش فکر کند. حادثه پشت حادثه اتفاق میافتد و داستان با گنگی، بدون پیوستگی منطقی حوادث و بیهدف مشخصی جلو میرود و خواننده را با خود و با اکراه به جلو میبرد. حتی هنگامی که بارقه امید به دل ملوک افتاد که چه خوب ممکن است آفاق به کسی دل بسته باشد که به خودش و ظاهرش توجهی نشان میدهد و ترانه عاشقانه ترکی میخواند:
«بیر گوزله ویریلدیم، ددیم اونا، دیمه دیمه
عاشق یک زیبارو شدم، گفتم به اون دست نزن»
و گیسوها را به این سو و آن سو رها میکند و با ضرب آهنگ این ترانه میرقصد و حسی در وجود او غوغا میکند که از پیش مادرش نرود و او را تنها نگذارد، این حالت نیز زود گذر است و تغییری در ساختار ذهنی آفاق ایجاد نمیکند.
از این پس داستان دچار اطاله کلام صفحه پر کن میشود و خواننده خستگی را در خود احساس میکند. معلوم نیست موضوع دوختن کت و دامن برای مامان ملوک چه ربطی به داستان دارد که صفحاتی را به خود اختصاص داده، چون نه ازدواج و نه برنامه دیگری در زندگی آفاق اتفاق نیفتاده که این مطلب به قصه اضافه شده است.
در روند بیان شلیکوار کلمات داستان، استاد دولتآبادی به موضوع اختلاف ایدئولوژیک چریکهای فدایی خلق اکثریت و اقلیت هم اشاره میکند و میگوید: «وقتی موج موج جمعیت دارد خیابانها را پر میکند، مبارزه مسلحانه چه جایی دارد؟» این حرف نشان از تعلق خاطر نویسنده به جناح اکثریت و حزب توده دارد. در اینجا ورود فردی به نام «یسنا» نیز ذهن خواننده را درگیر مسایل پیچیدهتری میکند و حالت جاسوسی و پلیسی داستان را پررنگ میکند، موضوعی که نه ضرورت داشت و نه ارزشی جز اطاله کلام و افزودن صفحات کتاب. مسئله پاکت نامهها و شاگرد مغازه و پستوی خواروبار فروشی سر کوچه و دا حبیب هم از آن موضوعات اضافی است که مطرح میشود.
اگر بخواهیم نتیجهگیری کلی انجام دهیم، باید بگوییم که حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب ۱۴۳ صفحهای بیرون در به شرح زندگی آفاق و ذهنیتهای او و موضوع گنگ یک خانه تیمی پرداخت شده است. توصیفها، شرحهای طولانی، خسته کننده و بینتیجه. همین مطلب موجب کندخوانی، سردرگمی و خستگی خواننده میشود. شخصیتهای اصلی و فرعی داستان نیز در پشت پرده، گنگ و بیهدف عمل میکنند و هیچ جذابیتی جز کسل کردن خواننده، به داستان نمیافزایند.
سرانجام شبانه ماموران میریزند و ماکار را دست بسته میبرند، ساعتی که در محل کسی بیدار نبود، از همان ساختمان خرابه که بلاتکلیف افتاده بود به علت نزاع وراث که شایع کرده بودند این خانه از خانههای امن مبارزان بوده و محل نگهداری سلاح.
حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب ۱۴۳ صفحهای بیرون در به شرح زندگی آفاق و ذهنیتهای او و موضوع گنگ یک خانه تیمی پرداخت شده است. توصیفها، شرحهای طولانی، خسته کننده و بینتیجه. همین مطلب موجب کندخوانی، سردرگمی و خستگی خواننده میشودماکار رفته بود ایروان و تفلیس و آن محلها را شناسایی کرده بود و از اینجا رخت و لباس میخرید و میفرستاد به آنجاها. به همین علت پیرمرد محبوس در خانه نمیخواست دست به هیچ چیز یا جای این خانه بزند و گرنه آوردن یک آهنگر و صاف و رو به راه کردن یک لنگه در کار نیم ساعت بود. در همان شبی که این اتفاق و دستگیری صورت گرفت، ماشین نظامیها توی حیاط آمده بود و موقع رفتن لولای لنگه در که مانع بیرون رفتن ماشین شده بود به سپر عقب آن گیر کرده و در به صورت کج و کوله درآمده بود. از آن پس هم شایع کردند که این خانه مخفیگاه بوده و محل قایم کردن اسلحه و دو تا جعبه مهمات که همواره مورد دلهره ملوک خانم مادر آفاق شده بود و به او میگفتند که داخل این جعبهها قند و شکر است.
پیرمرد نیز بدون آن که گلولهای شلیک شود، مرد. او روی مبل پذیرایی آپارتمان مذکور که نشسته بود، ذره ذره آب شد تا آن که در یک لحظه سرش افتاد پایین و انگار که صد سال بود که مرده بود. سرانجام آفاق هم خیالش از تمامی این ماجراها، توهمات و گرفتاریهای ذهنی خلاص شد و این قضایا که در ذهنش در کافه فرانسه خیابان انقلاب تداعی میشد، او را رها کرد، از کافه بیرون آمد و به طرف خانه خودشان رفت. مامان ملوک در را به رویش باز کرد و هر دو دست در گردن هم آویختند و آفاق که مادرش را میبوسید و میبویید گفت:
«باز خودمان شدیم مامان ملوک. باز خودمان دوتایی. من و خودت. تنهای تنها. در خانه را روی هیچ بنیبشری باز نمیکنیم.»
خواننده به پایان داستان که میرسد، نمیداند چه نتیجهگیری کند، به ناچار مراجعه میکند به مصاحبهای که استاد دولتآبادی درباره این کتاب با خبرنگاری کرده و گفته بود: «آنقدر عاشق نوشتن و ادبیات هستم که هیچگاه دست از کار نمیکشم و همواره در حال نوشتن هستم. حالا فرقی ندارد که در ذهنم باشد یا آن را به روی کاغذ آورده باشم. کار تازهام رمان خواهد بود.»
همچنین مصاحبه عبدالعلی دستغیب منتقد سرشناس را به یاد میآورد که گفته بود: «ما رمان فارسی نداریم، بیشتر روشنفکران (نویسندگان) مونتاژکارند. این کارهایی که افرادی مثل احمد محمود و دولتآبادی و...مینویسند، اصلاً رمان نیست، داستانهای کوتاهی هستند که بسط پیدا کردهاند.»
کلام آخر آن که استاد دولتآبادی گفتهاند (در مصاحبه ۲۲ مهر ۹۸):
«ادبیات ایران، فاقد قدرت اجتماعی است» گویا استاد خودشان را از دایره ادبیات خارج میدانند. ادبیات ایران را آثار نویسندگان و شاعرانی همچون دولتآبادی تشکیل میدهد. با آثاری همچون داستان «بیرون در» چگونه میتوان به قدرت اجتماعی رسید؟ دید خود را از ایدئولوژی وابسته پاک کنید، قلمتان را در جهت بیان دردها و گرفتاریهای جامعه امروز بکار گیرید تا آثارتان موجب قدرت اجتماعی شود. (البته به اعتقاد من قلم شما شهامت این کار را ندارد.) شما با روشهای علمی روز رماننویسی آشنا نیستید، آنوقت انتظار معجزه از کارهایتان دارید. کارهایی که در روی جامعه امروز ما بیتاثیر است.