شناسهٔ خبر: 60658 - سرویس دیگر رسانه ها

عاقل به کفِ سفیه، مقهور/ «شوریده شیرازی» که بود و چه کرد

شوریده در سرودن انواع شعر جد و هزل، خصوصا قصیده و غزل استاد بود. اشعارش سرشار از مضامین بکر و معانی نو و ترکیبات تازه بود. او در به‌کار بردن اصطلاحات عامیانه هم مهارت داشت. شوریده شاعری شیرین‌زبان، حکیمی خوش‌بیان، دارای اخلاقی نیک، احساساتی پاک، وطن‌پرست بلندنظر، خوش‌محضر و با حقیقت و صفا و وفا بود.

  

 فرهنگ امروز/ سیدعمادالدین قرشی:

محمدتقی ملقب به فصیح‌الملک، به ذی‌الحجه سال ۱۲۷۴ق در شیراز متولد شد. نسبش به اهلی ‌شیرازی، سراینده مثنوی «سحر حلال» می‌رسید. در کودکی به مرض آبله دچار شد و بینایی‌اش را در ۷سالگی از دست داد. با مرگ پدر (عباس) که او نیز طبع شعر داشت، در همان سال‌ها از موهبت داشتنش نیز محروم شد. به‌سبب هوش فطری و ذکاوت و قریحه شاعری، از همان کودکی به تحصیل کمالات اشتغال جست و از علمای متبحر زمانه‌اش کسب فیض می‌کرد و به سبب رنج نابینایی متخلص به «شوریده» شد.

چندی نگذشت که به‌واسطه طبع بلند شاعری‌اش عالی‌مقام و مشهور شد و شهرتی بسزا پیدا کرد، از این‌رو اغلب سیاحان و مستشرقان خارجی به ملاقاتش می‌آمدند. در سال ۱۳۰۷ق سفری به مکه معظمه داشت و پس از آن در سال ۱۳۰۹ق به تهران مسافرت کرده و سه‌سال آنجا ماند. مدتی نزد اتابک امین‌السلطان تقرب یافت و به‌خاطر نبوغ و لطف اشعارش به دربار ناصرالدین‌شاه و بعد از آن به دربار مظفرالدین‌شاه راه یافت و ضمن سرودن مدایحی لقب «مجدالشعراء» و سپس «فصیح‌الملک» گرفت.

شوریده در سرودن انواع شعر جد و هزل، خصوصا قصیده و غزل استاد بود. اشعارش سرشار از مضامین بکر و معانی نو و ترکیبات تازه بود. او در به‌کار بردن اصطلاحات عامیانه هم مهارت داشت. شوریده شاعری شیرین‌زبان، حکیمی خوش‌بیان، دارای اخلاقی نیک، احساساتی پاک، وطن‌پرست بلندنظر، خوش‌محضر و با حقیقت و صفا و وفا بود. سروده بود: «خواست دلم کو چو گل، خنده کند، خنده کرد/ خنده او جان من، زنده کند، زنده کرد/ عیسی مریم به دم، کرد بسی زنده جان/ عیسی مریم به دم، او به شکرخنده کرد...».

دیوان اشعارش (قریب ۱۵هزار بیت) که بعدها توسط فرزندش (حسن احسان ‌فصیحی) به نستعلیق ممتاز کتابت شد و همچنین «نامه روشندلان» (تذکره شاعران نابینا که بعدها از کتابخانه‌اش به سرقت رفت) دو مکتوب یادگار اوست. ذیل عکس خودش سروده بود: «خلق تصویر تو می‌بینند در یک شِبر (: به معنای وَجَب) جای/ غافلند از یک جهان معنی که در تصویر توست!».

شوریده در اواخر عمر به شیراز بازگشت و متصدی امور سعدیه (آرامگاه سعدی) شد و سرانجام در ششم ربیع‌الثانی ۱۳۴۵ق (۲۰ مهرماه ۱۳۰۵ش) در شیراز درگذشت و در جوار مزار شیخ‌اجل مدفون شد.

نمونه‌ای از اشعار طنز و فکاهی‌ شوریده چنین است:

هم‌خوابه من دوش برایم پسری زاد/ نور بصری بهر چو من بی‌بصری زاد/ این کلبه ویرانه من باغچه‌ای گشت/ زآن باغچه سروی شد و زآن سرو بری زاد/ از گریه او شب همه‌شب دوش نخفتم/ پیداست ز شوریده که شوریده‌تری زاد/ آنان که به من بر سر الطاف و وفاقند/ گویند ملک‌وش بچه‌ای از بشری زاد!/ وآنان که به من بر سر شوخی و مزاحند/ گویند که از نره‌خری کُره‌خری زاد!/ ای معشرِ احباب! گه تربیت آمد/ کز بهر شما، همسر من دردسری زاد/ این از در شوخی‌است که تا ظن نبرد زن/ کو گر پسری زاد درخشان‌گهری زاد/ ز اولاد، خرد جوی، تو ای خواجه! وگرنه/ هر کو به جهان ماده‌ای آورد و نری زاد/ هرکس که بزاید پسری درخور فخر است/ یعنی پسر او زاد که از وی هنری زاد!

ای مجلس ما، چه بدهوایی/ ای مطرب ما، چه بدنوایی/ ای دور جهان، چه سخت‌رویی/ ای چرخ فلک، چه سست‌رایی/ عاقل به کفِ سفیه، مقهور/ بومی به کمند روستایی/ ایران شده ز اجنبی پرافغان/ ای غیرت نادری! کجایی؟/ .../ ای فالج نیم‌مرده، ایران!/ آه از تو که سخت مبتلایی/ گویی که دوایم اتحاد است/ ترسم میری ز بی‌دوایی!

نوبهار است الا دلبر سیمین‌برکا/ مسندک را سوی صحرا بکش از منظرکا/ می بخور، وسمه بکش، غازه بمال[ ...]/ جلوه ده زلف سیه را به رخ انورکا/ جوی مشاطککی، چابککی، نازککی/ تا بیارایدت از زیب و زر و زیورکا/ بگشا زلف که تا حلقه زند بر رخکت/ همچون آن مار که بر گنج زند چنبرکا/ بزن اندر خَمک طره‌اکت شانه‌اکی/ تا شود خانه‌اکم طبلکک عنبرکا/ گشت چون طره‌اک و چهره‌اک و چشمک تو/ جلوه سنبلک و لاله‌اک و عبهرکا/ ختنه‌سورانی سرو است و عروسی گل است/ کن تماشای رسن‌بازی نیلوفرکا/ بس که نغز است و لطیف است هوا، ترسم از آن/ که کند دختر طبعم هوس شوهرکا!/ پاگشا کرده عروسان چمن را شمشاد/ همه جمع آمده در محضر سیسنبرکا/ چهره لاله درخشد همی از تیره‌مغاک/ همچو سرخ‌آتش از توده خاکسترکا/ هیچ از خنجرک بید نترسد گویی/ که کشد نغمه همی بلبل خوش‌حنجرکا/ دی بدان عزم شدم تا بچمم سوی چمن/ بزیم ساعتکی و بزنم ساغرکا/ گفتم ای نوکرکم، زن تکلی بر خرکم/ تا گرایم هله زی باغ ابا دلبرکا/ نوکر بی‌ادبم سخره‌کنان جست ز جای/ شیشکی بست به ریشم که زهی ابترکا!/ تو کَت از دهر بُزی نیست، بِزی در غم خر/ خر چه می‌جویی ایا خواجهی بدگوهرکا/ خر موهوم ز من می‌طلبی ای چه خری!/ بلکه نبود خر معلوم بدین‌سان خرکا/ شکل خر خواهی اگر دید در آیینه نگر/ حسرت خر مخور ای سفله‌خر مظهرکا/ گر بگویند که خرتر ز تو در آخر دهر/ چو شکسته ‌است خری می‌نکنم باورکا/...