فرهنگ امروز/ مجتبی احمدی:
«لاجرم تا وادی لااله الاالله قطع نکنی، به وادی محمد رسولالله نتوانی رسید؛ و درحقیقت هر دو وادی یکی است...»؛ این کلمات متبرک، فرازی از متن «فریدالدین محمد عطار نیشابوری» است از کتاب بلندآوازه او «تذکرهالاولیاء»، آنجا که در «ذکر بایزید بسطامی» نوشته است. این شاعر نامدار پایان قرن ششم و آغاز سده هفتم هجری، در این کتاب شریف، شرح حال و احوال و اقوال چند تن از اولیا و شماری از بزرگان صوفیه را آورده است؛ کتابی که به قول استاد محمدرضا شفیعی کدکنی، در قلمرو زندگینامههای عارفان، شاهکاری است که در تمدن اسلامی همتا ندارد.
در این کتاب جاودان، ذکر خیر مردانی را میخوانیم که زندگی باورمندانه و سلوک مومنانهشان، سرشار از رفتارها و گفتارهای شیرین و شورانگیز است؛ لبریز از آنات و کلماتی که شمیم جانفزای بندگی دارد و رنگ روحبخش پیغمبرباوری.
ما در متنِ پیشرو، برخی از صفحات این کتاب را ورق زدیم برای تماشای نام مبارک پیامبر مهربان خدا، حضرت محمد مصطفی (صلیالله علیهوآله) در میان سطرها؛ جستوجوی ذکر «خاتمالانبیاء» در «تذکرهالاولیاء». این روایت، با کوتاهگفتههای چند تن از عارفان بالله و سالکان الیالله آغاز میشود و به حکایتی از جان شیدای «اویس قرنی» میرسد.
مصطفی نه مُرده است
عطار در «ذکر جنید بغدادی» آورده که گفت: «این راه را کسی باید که کتاب خدای بر دست راست گرفته باشد و سنت مصطفی -صلیالله علیه و سلم- بر دست چپ؛ و در روشنایی این دو شمع میرود تا نه در مغاک شبهت افتد و نه در ظلمت بدعت».
و در «ذکر شیخ ابوالعباس قصاب» میخوانیم که گفت: «مصطفی نه مرده است؛ نصیب چشم تو از مصطفی مرده است. و گفت: پادشاه عالم را بندگانیاند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کردهاند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته، گویند: ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیدهاند که ما چیزی دیگر طلبیم».
و در «ذکر شیخ علی رودباری» آورده که از او پرسیدند که: صوفی کیست؟ گفت: «صوفی آن است که صوف پوشد بر صفا، و بچشاند نفس را طعم جفا، و بیندازد دنیا از پس قفا، و سلوک کند به طریق مصطفی».
به خاک قدم او اکتحال کن
در «ذکر محمدبن علی الترمدی» میخوانیم که گفت: «مجذوب را منازل است؛ چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف، تا به جایی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بود؛ چنانکه محمد مصطفی -علیهالسلام- مهتر جمله انبیا بود و ختم نبوت بدو بود».
این عبارات روشن هم از «ذکر بایزید بسطامی» است و از کلمات معطر او: «لاجرم تا وادی لااله الاالله قطع نکنی، به وادی محمد رسولالله نتوانی رسید؛ و درحقیقت هر دو وادی یکی است؛ چنانکه آن معنی که گفتم: که مرید بوتراب حق را میدید و طاقت دیدار بایزید نداشت. پس بایزید گفت: الهی! هرچه دیدم همه من بودم. با منی مرا به تو راه نیست و از خودیِ خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟ فرمان آمد که: خلاص تو از توییِ تو، در متابعت دوست ماست؛ محمد عربی؛ دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای.»
و در «ذکر حسن بصری» آمده: «نقل است که روزی یاران خود را گفت: شما مانندهاید به اصحاب رسول -علیهالسلام-. ایشان شادی نمودند. حسن گفت: به روی و به ریش، نه به چیزی دیگر؛ که اگر شما را بر آن قوم چشم افتادی، همه در چشم شما دیوانه نمودندی و اگر ایشان را بر سرایر شما اطلاع افتادی، یکی را از شما مسلمان نگفتندی، که ایشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند چون مرغ پرنده و باد وزنده، و ما بر خران پشتریش ماندهایم.»
از من سلامش رسانید
و اما «اویس قرنی»؛ مردِ آگاهِ پیغمبرندیدهای که حکایت جانِ شیفتهاش و عشق بی بدیلش به حضرت رسول، جاودانه است. عطار در «ذکر اویسالقرنی» آورده است: «خواجه انبیا گفت –علیهمالسلام- که: در امّتِ من مردی است که به عددِ موی گوسفندان ربیعه و مضر، او را در قیامت شفاعت خواهد بود. و چنین گویند که در عرب، هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را. صحابه گفتند: این که باشد؟ گفت: عَبدٌ مِن عَبیدِ الله [بنده ای از بندگان خدای]. گفتند: ما همه بندگانیم، نامش چیست؟ گفت: اویس. گفتند: او کجا بوَد؟ گفت: به قَرَن. گفتند: او تو را دیده است؟ گفت: به دیده ظاهر ندیده است. گفتند: عجب، چنین عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته است. گفت: از دو سبب: یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من؛ که پیرمادری دارد عاجزهای است ایمانآورده، به چشم به خلل و دست و پای سستشده. به روز اُویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقاتِ خود و مادر خود خرج کند. گفتند: ما او را ببینیم؟ صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی، اما فاروق و مرتضی را گفت -رضیالله عنهما- که شما او را ببینید و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و بر کف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدیِ بَرص است. چون او را دریابید، از من سلامش رسانید و بگویید تا امّت مرا دعا گوید... باز خواجه انبیا گفت -علیهمالسلام-: اَحَبُّ العِبادِ اِلیَ الله الأَتقِیاءُ الأَخفِیاءُ [پرهیزکارانِ گمنام، محبوبترین بندگان خداوندند]...».
و در فرازی دیگر، این روایت را آورده است که :«چون اهل قَرَن از کوفه بازگشتند، اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان. سرِ آن نمیداشت، از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هَرِم بن حیّان -رضیالله عنه-. هرم گفت: چون آن حدیث بشنودم که درجه شفاعت اویس تا چه حدّ است، آرزوی وی بر من غالب شد. به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم. بر کنار فرات وضو میکرد و جامه میشست. وی را بشناختم که صفتِ او شنیده بودم. سلام کردم و جواب داد و در من نگریست. خواستم تا دستش فراگیرم، دست نداد. گفتم: رَحِمَکَ الله یا اُوَیسُ و غَفَرلک [ای اویس، خدا بر تو ببخشاید و تو را بیامرزد]، چگونهای؟ گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی. اویس نیز بگریست. گفت: وَ حیّاکَالله یا هَرِمَ بن حَیّانَ [خداوند عمرت دراز گرداند ای هرم]، چگونهای یا برادر من، و تو را که راه نمود به من؟ گفتم: نام من و پدر من چون دانستی؟ و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نَبَّأَنِی العَلیمُ الخَبیرُ [آنکه هیچچیز از علم و خبر وی بیرون نیست مرا خبر داد] و روح من روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد، اگرچه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا چیزی روایت کن از رسول -علیهالسلام-. گفت: من وی را درنیافتهام، اخبار وی از دیگران شنیدهام و نخواهم که راه حدیث بر خویش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکِّر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمیپردازم. گفتم: آیتی بر من خوان تا از تو بشنوم. پس دست من بگرفت و گفت: أعوذُ بالله مِن الشَّیطان الرَّجیم، و زار بگریست. پس گفت: چنین میگوید خدای جل جلاله: وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ و الإِنسَ الّا لِیَعبدونِ [پریان و آدمیان را نیافریدم مگر تا مرا بپرستند/ ذاریات، 56] وَ ما خَلَقنا السَّموات و الأَرضَ و ما بَینَهُما لاعِبینَ ما خَلَقناهُما إلّا بالحَقّ ولکِنَّ أکثَرَهُم لایَعلَمون [ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنهاست به بازی نیافریدیم؛ ولی بیشترشان نمیدانند]، تا اینجا که: إنَّهُ هُوَ العَزیزُ الرّحیم، برخواند. آنگاه یک بانگ بکرد. پنداشتم که عقل ازو زایل شد. پس گفت: ای بُسر حیّان، چه آورد تو را اینجا؟ گفتم: تا با تو انس گیرم و به تو بیاسایم. گفت: من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود. هَرِم گفت: مرا وصیتی کن. اویس گفت: مرگ را زیر بالین دار چون که بخفتی، و پیش چشم دار که برخیزی؛ و در خُردیِ گناه منگر، در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی؛ که اگر گناه خرد داری، خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری، خداوند را بزرگ داشته باشی.
اکنون نشان مصطفی چه بود؟
باری، برای حسن ختام این متن، روایتی هم بخوانیم از کتاب «مقالات» شمسالدین محمد تبریزی، که زندهیاد قاسم هاشمینژاد آن را در کتاب ارجمند «سیبیّ و دو آینه» آورده:
اویس قرنی، رضیالله عنه، به خدمت مصطفی نرسید در حیات پیغمبر، به صورت آب و گل. اگرچه هیچ خالی نبود، حجابها برخاسته بود. و عذر او خدمت مادرش بود- آن هم به اشارت حق. و رسول، علیهالسلام، عمر را و بعضی یاران را از حال او خبر کرده بود و گفته بود که «چون بعد از من بیاید علامت او چنین باشد. سلام من به او برسانید؛ ولی با او سخن زیادتی مگویید».
آنروز که بیامد، بعد از وفات پیغمبر ما، علیهالسلام، مادر او متوفی شده بود. آن بزرگان صحابه حاضر نبودند. چون بر سر خاک مصطفی زیارت کرد، صحابه او را پرسش کردند- بسیار.
احوال خود بگفت و عذر خود بنمود.
ایشان گفتند که «مادر و پدر چه باشد که کسی در خدمت رسول خدا تقصیر کند؟ که ما و یاران، کشتن خویشاوندان را جهت مصطفی چنان سهل میداشتیم که کشتن مگسان و شپشان».
هرچند او عذر میگفت که «آن هم به اشارت مصطفی بود، تقاضای نفس و طبع نبود»، البته ایشان او را مجرم بهدر میآوردند1، و سخن دراز میکردند.
روی بدیشان کرد و گفت که «شما چند گاه است که ملازم حضرت مصطفی بودیت؟»
هریکی گفتند چندین سال بدان قدر که بود. و گفتند که «هر روزی از آن هزار سال بیش ارزد، چگونه حساب دهیم؟»
خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
زنهار که ضایع نکنی آن دم را
زیرا که چنان دم دگر کم یابی
اویس قرنی، رضیالله عنه، گفت: «اکنون نشان مصطفی چه بود؟»
بعضی گفتند: بالا2 چنین بود و صورت چنین بود و رنگ چنین بود.
گفت: «از این نمیپرسم، نشان مصطفی چه بود؟»
بعضی گفتند: «تواضع چنین بود، سخاوت چنین بود، طاعت روز و شب چنین بود؛ قم اللیل الا قلیلاً3».
گفت: «از این هم نمیپرسم.»
بعضی گفتند: «علم چنین بود، معجزه چنین بود.»
گفت: «از این هم نمیپرسم.»- اگر بزرگان صحابه حاضر بودندی او خود هرگز این سؤال نکردی. زیرا در ایشان نشان او دیدی. و لیس الخبر کالمعاینه4.
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
وین اشک چو ناردانه میبین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه میبین و مپرس
چون ایشان عاجز شدند، گفتند که «ما جز این نشانها نمیدانیم.»
گفتند: «اکنون تو بگو.»
دهان باز کرد تا بگوید؛ هفده کس در رو افتادند و بیهوش شدند ناگفته؛ و بر دیگران گریه و رقّت پدید آمد و چیزی دیگر دستوری5 نبود که بگوید. و خود کسی برقرار نماند که بشنود.
پینوشت:
1. مُجرم بهدر آوردن: گنهکار قلمداد کردن.
2. بالا: قد؛ قامت.
3. آیه ۲، سورة ۷۳، المزمل: شب را زنده بدار، مگر اندکی را.
4. حدیث است: کی خبر باشد همانند عیان؛ نظیرِ «شنیدن کی بود مانند دیدن».
5. دستوری: رخصت؛ اجازه.
روزنامه اعتماد