به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کنت والتز در کتاب «انسان، دولت و جنگ؛ تحلیل نظری»، اعتبار فرضیه صلح دموکراتیک را با توسل به اعتبار اندیشه ژانژاک روسو زیر سوال میبرد. در نگاه او این انتظار که در وضعیت آنارشی، همه انواع دولتها بهنحوی قابل اطمینان در صلح به سر برند، مستلزم آن است که تمامی دولتها بهصورت یکپارچه و پایدار، به کمال رسیده باشند. به عبارت دیگر گرایش دولتها به موازنه، ریشه در آنارشی حاکم بر روابط دولتها دارد. سایر اعمال و دغدغههای دولتها نیز چنین است. یعنی جنگ در زمان حاضر ممکن است بر اثر این ترس درگیرد که موازنهای رضایتبخش ممکن است در آینده به عدم موازنهای که به زیان کشور است، تبدیل شود.
محمدرضا رستمی (مترجم) در گفتوگو با ایبنا از نقش ملیگرایی و ناسیونالیسم در پدیدهای مثل جنگ و جایگزینی عرصه رقابتهای فیزیکی و جغرافیایی انسانها با رقابت اقتصادی در بازار آزاد میگوید و به این پرسش پاسخ میدهد که با این رویههای تبعیضآمیز و نابرابر در ساختار سیاست بینالملل آیا خود دیپلماسی نمیتواند به ابزاری برای تخاصم تبدیل شود؟
رویکرد کنت والتز به مفاهیم صلح و جنگ از چه زاویهای است؟ آیا گفتمانی کلانتر از یک درگیری فیزیکی را هم آنطور که اسپینوزا میگوید «صلح تنها نبود جنگ نیست» مدنظر دارد؟ در خوانش او از صلح، این اصل که صلح واقعی یعنی عدم تمایل به خرید و فروش سلاح و تشکیل نیروهای نطامی نیز جای دارد؟
رویکرد کنت والتز بیشتر به بستر و چارچوب وقوع جنگها میپردازد. یعنی سه سطح افراد که سطح خرد است، سطح دولت که سطح میانی است و نظام بینالملل به عنوان سطح کلان یا ساختاری را برای تشریح بسترهای وقوع جنگ مدنظر دارد. او هرسه سطح را بررسی میکند و استدلالهای موافقان و مخالفان را میکاود و نهایتا به سطح نظری و ساختاری خودش میرسد. این کتاب هم مقدمهای میشود برای کتاب بیست سال بعدش و ارائه نظریه ساختارمند سیاست بینالملل که در سال 1979 نوشت.
بنابراین دغدغه اصلی او ارائه مصداقهای عینی و مشخص از جنگ یا صلح نیست بلکه بستر وقوع جنگ و عواملی که میتواند منجر به جنگ شود و با رفع آنها به صلح میرسیم را مورد توجه قرار داده است. والتز مولفهها و متغیرهای مورد نظرش را در سطح کلان و ساختار سیاست بینالملل بررسی میکند، اگرچه گوشهچشمی هم به سطح میانی دولتها و سطح خرد افراد دارد و تا حدی اینها را هم بازتابدهنده واقعیت قلمداد میکند. منتها این سطح کلان است که با استفاده از نظریههای ژانژاک روسو نقد میشود. پس بحث او درباره صلح و جنگ مفهومی است و نه مصداقی و ناظر به راههای ایجاد صلح با زدودن عوامل جنگ در سطح کلان سیاست بینالملل.
در این واکاوی والتز از دیالکتیک انسان و دولت و جنگ، تبدیل کردن عرصه اقتصاد به عرصه رقابت انسانها و جایگزینی بازار آزاد مثلا با حضور همه به عنوان زمین بازی بدون حذف و درگیری فیزیکی و جغرافیایی چه جایگاهی دارد؟ اصلا او رقابت اقتصادی آن هم در بازار آزادی که منجر به حذف و طرد فرودستان میشود را به عنوان جنگ به رسمیت میشناسد؟
والتز در بحث دلالتهای تصویر سومی که مد نظر دارد مثالهایی از تعرفههای گمرک داخلی و تجارت بینالملل را بررسی میکند. آنچه که او میگوید دقیقا همین کانتکست رقابت است که حالا میتواند تجاری باشد که در سیاست بینالملل هم میتواند به امنیت بیانجامد و هم وقوع جنگ را باعث شود. در تشریح این بافت رقابت تجاری میگوید که در خود آمریکا هم رقابت و تقابلی حتی در سطح خرد و بین منافع افراد و شرکتها وجود دارد که باعث میشود قیمتها با برقراری تعرفههایی در سطح ملی بالا برود و محدودیت تجارت رقم بخورد. با اینحال آنچه که بیشتر برایش اهمیت دارد کارکرد این رقابت در سطح کلان سیاست بینالملل است که حتی باعث میشود شرکتها و افراد و دولتها به عنوان کارگزاران سیستم در چارچوب آن بازی و رفتار کنند.
درواقع والتز این الزامات ساختاری و سیاست بینالملل که خودش را بر دولتها به عنوان کارگزاران بار میکند را به عنوان عوامل اصلی تعیینکننده قواعد صلح و جنگ معرفی میکند و صحنه تجارت داخلی را به صحنه بینالملل و دیپلماسی شبیهسازی میکند.
نویسنده میگوید اگر گزاره دموکراسی شکلی صلحآمیز از دولتهاست را بپذیریم، باید کلیه وسایل و ابزارهایی که برای دموکراتیککردن سایر دولتها هم وجود دارد به رسمیت بشناسیم، این یعنی نفی دموکراسی به عنوان شکل صلحآمیز روند زندگی انسانها در کنار همدیگر؟ یا میخواهد دموکراسی را به عنوان یک تهدید و فرصت همزمان بررسی کند که هم میتواند پایه صلح و امنیت باشد و هم بنا بر آنارشیهای درون خود سیاست و تقابل نیروها منجر به تخاصم.
منظور والتز از صلح دموکراتیک و صلح در یک جامعه که با استناد به نظریههای امانوئل کانت مطرح میشود، اصلا در نفی صلح و ادعای ناپایداری صلح نیست. اتفاقا مثالیاست از جانبداران نظریه میانی و دولتی که میگویند شرایط موجود در یک دولت و جامعه را در وقوع جنگ یا ممانعت از آن موثر میدانند. نویسنده این موضوعات را بررسی میکند ولی همزمان توضیح میدهد که خیلی از دموکراسیها هم با هم میجنگند و باید علل جنگ را در جای دیگری جستجو کنیم.
هدف والتز نفی تاثیر صلح دموکراتیک و این واقعیت که جوامع دموکراتیک فهم بهتری از هم دارند نیست، بلکه میخواهد با نگاه ساختاری بگوید هرچقدر هم که در سطح میانی دولت و خرد افراد تغییر ایجاد کنیم باز نمیتوانیم جنگ را در سطح سیستمی و بینالملل توضیح بدهیم و تبیین کند. بنابراین چه آنهایی که به لحاظ فلسفی قائل به ذات بد انسانی هستند و چه آنهایی که ذات خوب انسانها را مفروض میگیرند و چه کسانی که در سطح دولت با نگاه امانوئل کانت صلح دموکراتیک را به عنوان پیشنیاز و زمینهساز صلح درنظر میگیرد و چه دیگرانی که در همین سطح دولتی به این میپردازند که جوامع الیگارشی و فاشیستی باعث بروز جنگ میشود مورد تحلیل و واکاوی والتز قرار دارند.
او میگوید هرکدام از این گفتمانها اگرچه بخشی از واقعیت را بیان میکنند ولی نمیتوانند تنازع را در سطح کلان و بینالملل تبیین کنند. او اضافه هم میکند برای فهم جنگ در سطح کلان باید علل و عوامل بروزش را شناخت انگار که به دنبال یافتن عوامل یک بیماری هستیم. در این میان باید عواقب و عوارض درمان بیماری را هم مدنظر داشته باشیم و علاوه بر آن پیامدهای علتها ممکن است با همدیگر در ارتباط باشند. پس باید یک ارزیابی درستی از راهها و تجویزهای رسیدن به صلح و سلامت در سطح دولتها و بینالملل پیدا کرد. از این نظر آنهایی که به دنبال صلح دموکراتیک هستند دنبال ذات خوب انسانها هستند. انگار میخواهند یک بیماری را به واسطه درمان یک عضو دیگر بدن بهبود ببخشند، درحالیکه اینها اصلا ارتباطی به همدیگر ندارند. نقد او این است که چنین تجویزهایی برای رسیدن به صلح بیربط و ناکارآمد است چون به علل ساختاری نمیپردازند.
البته او صلح دموکراتیک را نفی نمیکند و اهمیت رفاه و تفاهم میان افراد و دولت را هم مهم میداند اما برایش برای تبیین جنگ و صلح در سطح کلان بینالملل ناکافی و نارسا است.
بررسی نقش ملیگرایی و ناسیونالیسم در پدیدهای مثل جنگ با توجه به نقشی که ارتباطات میان دولتها و پدیده دولت ـ ملت در بروز جنگها دارد کمرنگ است. اساسا نوع موضعگیری والتز نسبت به ارتباط شکلگیری دولت - ملتها و پدیده جنگ چیست؟
هدف والتز بررسی تاریخی شکلگیری دولت در یک کشور یا مجموعهای از کشورها نیست؛ او ملیگرایی را به عنوان پدیدهای رایج و مشاع بین کشورهای متفاوت با ایدئولوژیهای مختلف بررسی میکند. مثال هم میزند که در آستانه جنگ جهانی اول و در حینی که در شوروی انقلاب شد یا در دوره حاکمیت فاشیستها و نازیها بر آلمان، با اینکه مدعای ارزشهای فراملی مطرح بود و مثلا کمونیستها فارغ از ملیت ارزشهای کارگری را دنبال میکردند، اما در برآوردن و تنظیم یک صلح فراملی ناکام ماندند. دلیل ناکامی هم وجود ملیگرایی در کشورها و ملیتهای مختلف بود مثلا کمونیستهای شوروی از شوروی و چپهای آلمان از آلمان حمایت کردند و ... لیبرالها و فاشیستها و فالانزها که هرکدام از کشور خودشان حمایت کردند و اینگونه بود که منافع فراملی قربانی شد.
همین نشان میدهد که تفاوت چندانی در سطح خرد و میانی بین ایدئولوژیهای مختلف در توضیح و تبیین جنگ و صلح وجود ندارد. یعنی کمونیستها همانقدر در جنگ موثر بودند که لیبرالها و لیبرالها همانقدر در جنگ نقش داشتند که فاشیستها. بنابراین یک علل کلانتری وجود دارد که الزامات خودش را بر بازیگران سطوح میانی و خرد اعم از ایدئولوژیهای چپ و راست تحمیل میکند. پس باید توجه داشت که تبیین ملیگرایی خاص در یک کشور هدف والتز نیست، بررسی تاریخ شکلگیری یک دولت هم مورد توجهش نیست. بلکه میخواهد شباهتهای رفتاری ایدئولوژیهای مختلف در سطح ملی در مواقع جنگ و تحت تاثیر عوامل ساختاری بینالملل را نشان بدهد.
نهایت هم نتیجه میگیرد که این چارچوب کلان قواعد رفتاری خاص خودش را بر بازیگران چه یک دولت دموکرات، چه یک دولت اقتدارگرای چپ و چه یک دولت توتالیتر راست تحمیل میکند.
در تبیین نویسنده از نسبت جنگ و صلح با دیپلماسی و عرصه سیاست، چرا این مسئله که در سیاست بینالملل علیرغم نهادهای مدنی و سیاسی مثل سازمان ملل و شورای امنیت با امتیازدهی ویژه به معدود کشورها تحت عنوان قانون وتو و دیگر موارد تبعیضآمیز خود دیپلماسی هم ابزاری برای تخاصم تبدیل میشود، بررسی نشده است؟
والتز به صورت مشخص و خاص به دیپلماسی نمیپردازد، ولی میتوان از تحلیلهایش استباط و برداشتهایی داشت. او قائل به نظریه خودیاری است و میگوید در ساختار آنارشیک بینالملل کارگزاران باید بر قابلیتها و توانمندیهای ملی خود تکیه کنند. چون هیچ مرجع اقتدار مرکزی با کارکرد دولت در جامعه وجود ندارد که همه بتوانند به آن مراجعه کنند و اگر اختلافی به وجود آمد شکایت برایش ببرند و ... در این ساختار آنارشیک دیپلماسی هم یک فن و هنر است که دیپلمات باید با توجه به ساختار بینالملل و توانمندیهای ملی فنهایی را به کار ببرند.
مثلا وقتی پس از جنگ جهانی موقعیت آلمان تضعیف شده بود یک دیپلمات حرفهای میبیند نه مرجع ملی اقتداری هست که به آن مراجعه کند و نه میتواند با دیگر کارگزاران همآورد کند و با دیگران به توافق میرسد که ارتش نداشته باشد و عضو شورای امنیت نباشد و فاشیسم و نازیسم را از بین ببرد و جزئی از سیستم لیبرال دموکراسی به رهبری آمریکا شود. هرچند پس از این ماجرا به توسعه صنعتی و تجاری میرسد.
خلاصه آنکه واقعیتهای ساختار بینالملل برای دیپلماتهای ملیتهای مختلف مهم است تا ببینند که قدرت و موقعیتشان در این ساختار آنارشیک چیست و با توجه به آن تصمیماتی بگیرند که بقای دولت و ملتشان تضمین شود. درواقع هدف هر دولت در سیستم بینالمللی همین است و هر دیپلماسی و دولتمرد خردمندی باید هدف اولیهاش تضمین بقای کشور و دولت خودی باشد. وقتی هم که هدف اصلی این است ابزارهای مختلفی هم برای نیل به آن استفاده میشود.